Telegram Web
یک لحظه تامل !

در غزوه ی خندق ، دشمنان خارجی و خائنان داخلی ‏،حلقه ی محاصره ی اسلام را بسیار تنگ نموده و گمان کردند اسلام به پایان رسید !!


اما رسول الله(ﷺ) در حالیکه زیر فشار این حصار سنگین ، قرار داشتند یارانش را به فتح شام و شکست کسری و فتح یمن مژده میدادند .

بالاخره این غزوه با پیروزی مسلمانان پایان یافت .....

چند سال، سپری شد و مژده ی نبوت ، تحقق یافت .

لشکر کسری شکست خورد و شام و یمن و مدائن فتح شدند و خورشید اسلام در آن دیار تابیدن گرفت .

👌 نتیجه : هر اندازه محاصره طولانی باشد اسلام پیروز است خواه با تو یا بدون تو !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابر این خندق را ترک مکن
👏2
.
🔷 عنوان: حکم شرعی نماز فرد مبتلا به آلزایمر یا اختلال تعادل عقلانی

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی ۶۶ ساله به بیماری آلزایمر مبتلا شده و حافظه و تعادل ذهنی خود را از دست داده است؛ به‌گونه‌ای که گاه نماز را به‌طور کلی فراموش می‌کند و گاه تنها در صورت همراهی و کمک دیگران نماز می‌خواند. حال سؤال این است که:
۱- آیا در چنین شرایطی نماز بر او واجب است؟
۲- و آیا فرزندانش باید برای نمازهای فوت‌شده او در سه سال گذشته کفاره بدهند؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 بر اساس قواعد فقه اسلامی در صورتی که فرد به‌گونه‌ای دچار اختلال ذهنی و زوال عقل شده باشد که قدرت درک احکام شریعت، تمییز حلال و حرام یا تشخیص زمان و حالت عبادت را از دست بدهد، تکلیف شرعی (نماز، روزه و...) از او ساقط است. در این حالت، قضا و فدیه نیز بر او واجب نخواهد بود، حتی اگر در ایام بیماری، نماز نخوانده باشد.

اما اگر بیمار هنوز در حدی از شعور و آگاهی قرار دارد که نماز را واجب می‌داند ولی به علت بیماری، توان انجام کامل آن را ندارد، در این صورت:
ادای نماز همچنان بر او واجب است.
خانواده موظف‌اند در هر وقت نماز، با همراهی عملی (مانند ایستادن همراه او) یا دستورات لفظی (مانند گفتن: اکنون رکوع کن) او را یاری دهند.
نماز با این شکل از همکاری و تقلید، معتبر است.

🔶 در خصوص نمازهایی که بیمار در سه سال گذشته خوانده و خانواده‌اش از اختلال تدریجی ذهنی او آگاه شده‌اند:
اگر گمان غالب آن است که نمازهای آن دوره، ولو با اشتباه، انجام شده‌اند، قضا یا فدیه لازم نیست.
اما اگر یقین حاصل شود که برخی نمازها فوت شده و بیمار تا زمان فوت توانایی قضا نداشته، وصیت فدیه برای هر نماز (نصف صاع گندم از ثلث ترکه) لازم خواهد بود.


📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
دماغی توازن کھوئے ہوئے انسان کی نماز کا حکم

جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر مذکورہ خاتون دماغی توازن  اس حد تک کھوچکی ہوں کہ انہیں احکام ِشریعت کا احساس بالکل باقی نہ ہو اورسمجھ بوجھ ختم ہوگئی ہو تو نماز روزے ودیگر تمام احکامِ شرع ان سے ساقط ہوچکے ہیں، ایسی صورت میں اگر نمازیں رہ جائیں تو انتقال کی صورت میں ان کا فدیہ لازم نہ ہوگا۔
لیکن اگر ابھی اتنی سمجھ ہوکہ نماز اور روزہ کووہ فرض سمجھتی ہوں، ان احکامات کا انہیں علم ہو، لیکن عمل میں غلطی ہوجاتی ہو تو نماز کے سلسلے میں مذکورہ خاتون کے گھر والے ان کی مدد کریں، یعنی نماز کے وقت گھر کا کوئی ایک فرد ان کے قریب بیٹھ کر انہیں ہدایات دیتا رہے کہ اب رکوع کریں، اب سجدہ کریں یا گھر کے افراد میں سے کوئی فرد نماز کے وقت انہیں اپنے ساتھ شامل کرلے اور وہ ان کی دیکھا دیکھی نماز ادا کریں،لہذا اس بات کا اہتمام کریں کہ نماز کے وقت میں ان کےساتھ کوئی نہ کوئی ہو جو انہیں نماز کا طریقہ بتائے،جب تک احکامات کا علم ہو اور حواس مکمل طور پر ختم نہ ہوں اس وقت تک ان پر نماز کی ادائیگی مذکورہ طریقے کے مطابق لازمی رہے گی، اس وقت تک مذکورہ خاتون کی طرف سے نمازوں کا فدیہ ادا نہیں کیا جائے گا، اس صورت میں اگر نمازیں رہ گئیں اور مذکورہ خاتون اپنی زندگی میں ان کی قضابھی نہ کرسکیں، تو ان نمازوں کے فدیہ کی وصیت کرناان پر لازم ہوگا۔
سنن الکبری للبیهقي میں ہے:
"عن عائشة، عن النبي صلى الله عليه وسلم: " رفع القلم عن ثلاثة: ‌عن ‌الصبي ‌حتى ‌يحتلم، وعن المعتوه حتى يفيق، وعن النائم حتى يستيقظ."
(كتاب الإقرار، ج:6، ص:139، ط: دار الكتب العلمية)
فتاوی شامی میں ہے:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى بالكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر).
(قوله وعليه صلوات فائتة إلخ) أي بأن كان يقدر على أدائها ولو بالإيماء، فيلزمه الإيصاء بها وإلا فلا يلزمه وإن قلت، بأن كانت دون ست صلوات، لقوله عليه الصلاة والسلام «فإن لم يستطع فالله أحق بقبول العذر منه» وكذا حكم الصوم في رمضان إن أفطر فيه المسافر والمريض وماتا قبل الإقامة والصحة، وتمامه في الإمداد."
(‌‌كتاب الصلاة، باب قضاء الفوائت،ج:2، ص:72، ط:دار الفکر)
أیضاً:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى الكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر) كالفطرة  (وكذا حكم الوتر) والصوم، وإنما يعطي (من ثلث ماله).
(قوله: وإنما يعطي من ثلث ماله) أي فلو زادت الوصية على الثلث لايلزم الولي إخراج الزائد إلا بإجازة الورثة".
(کتاب الصلاۃ، باب قضاء الفوائت، ج:2، ص:72/73، ط:سعید)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144612101463
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
               🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده



اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم‌ نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده


رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد ‌.
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست


انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام ‌‌‌
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم

ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.

وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.

نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_53 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و سوم

داخل حمام شدم، دلم خیلی گرفته بود، اصلا دوست داشتم که روی زمین این دنیا نباشم، داخل حمام هم که همیشه مجلس عزا برپا می کردم و اینک هم بغض فرو خورده ام شکسته بود، همزمان با شستن سر و تنم، اشک های چشمانم گلوله گلوله روی گونه هایم جاری میشد و با دوش آب شسته میشد.نمی دانم چقدر گذشته بود با صدای مادرم که از پشت در بلند بود به خود آمدم: کجایی منیره؟! ملت را کلا حیرون خودت کردی، بیا بیرون مردم هزارتا حرف میزنن..دوش را بستم و زیر لب گفتم:حرف مردم، حرف مردم، هر چی که بدبختی میکشیم از همین حرف مردم هست.یک ربع بعد، زیر دست آرایشگر بودم، خانم آرایشگر هر جور که خودش دوست داشت صورتم را رنگ و لعاب داد و حالا نوبت موهایم بود، موهام همیشه فر بودند اما الان فرتر از هر وقت، به نظر می رسیدند، دوست داشتم برای مدل موهام خودم پیشنهاد بدهم، درسته که وحید وقتی گوشی را بهم داد گفته بود حق ندارم نت گوشی را وصل کنم اما من با گوشی عروسمون عکس های زیادی از مدل موهای مختلف دانلود کرده بودم و مدل موی خودم را انتخاب کرده بودم، برای همین به آرایشگر که فهیمه خانم صداش می کردند توضیح دادم که چه مدل مویی دوست دارم، اما فهیمه خانم که انگار گوش شنوایی برای این حرفها نداشت کار خودش را می کرد.فهیمه خانم بعد از چند ساعت ور رفتن به سرو صورتم، از جایش بلند شد و همانطور که دستی به کمرش میزد نگاهی از سر افتخار به من کرد و گفت: عالی شدی....

صفیه خانم هم که کنارش بود، انگار این آرا گیران کار خودش هست با لحنی ذوق زده به من چشم دوخته بود و هی آفرین و مرحبا به دل فهیمه می بست.خلاصه لباس گل گشاد عروس را تنم کردند،لباسی که به پیشنهاد یکی از خواهرهای وحید پشتش را با چند تا سنجاق به هم گرفتند تا فیت تنم بشه،لباس را پوشیدم و تور را هم روی سرم انداختند و حالا منتظر وحید بودند تا بیاید و عروس خانم را از آرایشگاه که اتاق نشیمن بود تا خانه عروس که اتاق مهمانخانه بود مشایعت کند.وحید آمد و همانطور که از خجالت کل صورتش خیس عرق شده بود دست مرا توی دستش گرفت و در بین دود کندر و اسپند و کِل کشیدن خانم های اطرافم به سمت مهمانخانه رفتیم.داخل مهمانخانه شدیم،انتهای مهمانخانه را با پرده توری به صورت کلبه درآورده بودند که با بادکنک های رنگارنگ و شرشره های طلایی تزیین شده بود و زیر این کلبه دو تا صندلی ساده قهوه ای رنگ به چشم می خورد. پایین، جلوی صندلی یک سفره عقد سنتی چیده بودند که وسط سفره آیینه و شمعدان عروسی که اونم با انتخاب وحید و خانوده اش بود به چشم می خورد.با قدم های آهسته به صندلی ها نزدیک شدیم و با کمک وحید روی صندلی نشستم و بنا به رسم مرسوم، وحید توری روی صورتم را بالا زد و من برای اولین بار بعد از آرایش، چهره خودم را داخل آیینه روبه رو دیدم.با دیدن صورتم یکّه ای خوردم، خدای من! موهای فرم طوری توی هم پیچیده شده بود که بیننده در نگاه اول فکر می کرد روزهاست شانه به موهایم نخورده، مدل موهایم وحشتناک شده بود و صورتم هم نامتوازن رنگ آمیزی شده بود، وضعم طوری بود که اصلا دوست نداشتم نگاهم به آینه برخورد کند، البته بقیه به به و چه چه می زدند اما صورت اصلی من بسیار زیباتر از تصویر فعلی ام بود...

نهار عروسی هم صرف شد و هر چه به شام عروسی نزدیکتر می شدیم مجلس گرم تر میشد، نزدیک غروب بود و حالا نوبتی هم که بود نوبت رقص و‌پایکوبی زنانه بود، درسته که خیلی برنامه ها برای همچی روزی داشتم اما من که دل خوشی نداشتم و توی عالم خودم غرق بودم، نمی دانستم چه در اطرافم می گذرد دیگه نه انگشتر زیبایی که پدرم سر سفره بهم هدیه داد دلم را به دست می آورد و نه النگوهایی که خانواده داماد بهم داده بودند خوشحالم می کرد، غرق در افکار خودم بودم که با صدای مارال و مرجان به خود آمدم: عروس خانم پاشو دیگه، مگه قرار نبود با هم برقصیم؟!نگاهی به طرف آنها کردم، مارال و مرجان با آن چشم های آبی شیشه ای و صورت سفید و گلگونشان در لباس های حریر زر زری مثل دو تا عروسک ملوس شده بودند، از زیبایی مارال و مرجان در لباس های سبز و آبی که پوشیده بودند به وجد آمدم، زیر لب گفتم: شما با این خوشگلی کار دست خودتون میدین، اهالی روستا نمیگن این دو تا فرشته هشت سالشون بیشتر نیست،بلکه طمع میکنند که این عروسک های خوشگل را به چنگ بیارن و توی این سن کم بشن خانم یه خونه دیگه....مارال و مرجان با نگاه پر از التماس به من چشم دوخته بودند، دلم نیومد دلشون را بشکنم، لبخندی زدم و گفتم: باشه...یه ذره جا وسط مجلس باز کنین...


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_54 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و چهارم

چند دقیقه بعد من وسط اتاق بودم و مارال و مرجان دوطرف قرار گرفتند، هنوز کمی گرم نشده بودیم که مامانم داخل اتاق شد و رو به ما گفت: هوا سرده، مردم بیچاره چه گناهی کردند که باید به خاطر ما سرما بخورن؟! منیره مرجان مارال تمومش کنید، مردم بیان داخل غذایی بخورن و برن، ذله شدن دیگه...خیلی توی ذوقم خورد، همانطور که آب دهنم را قورت میدادم، برگشتم روی صندلی ام، در همین حین وحید هم وارد اتاق شد و من ناخوداگاه تمام این مسائل را از چشم وحید می دانستم و کمترین محلی به وحید نمی دادم، الان که به اون شب فکر می کنم، می بینم چه بچگانه رفتار کردم و چه راحت بهترین شب عمرم را به جان خودم و وحید تلخ کردم، اما واقعا دست خودم نبود.شب عروسی هم تمام شد، آخر شب بود، من چیزی از این شب و رسم و رسومش نمی دونستم، آخر شب مادرم اتاق را خلوت کرد و برام همه چی را توضیح داد و من ترسی به ترس های درونیم اضافه شد، توی روستا رسم بود که عروس سه روز از اتاق عروسی یا همون حجله خارج نمی شد و روز سوم هم طبق گفته مادرم یک تور قرمز به نشانه سرافرازی عروس روی سر عروس می انداختند و وارد مجلس پاتختی می کردندش...ذهنم بد جور درگیر شده بود، از هر چه عروسی بود بدم می آمد، از هر چی رسم و رسوم بود بیزار بودم و تنها شانسی که آوردم این بود، وحید با دلم راه آمد و هر چه من گفتم، نه نگفت، حاضر شد به خاطر آرامش من، اون شب جلوی تمام خانواده و حرف مردم بایستد و من همیشه ممنون بزرگواری وحید بودم.

عروسی هم تمام شد، البته یک ذره هم باب میل من نبود، سه روز هم توی اتاق بست نشستم تا مثلا به رسم و رسوم روستا پشت نکنم اما مراسم پشت در نشینی که بین روستایی ها مرسوم بود تا ببینند عروس خانم سرافراز هست یا نه را وحید لغو کرد و یک روز بعد از مراسم پاتختی، کل جهاز من را بار ماشین بابا کردند و به سمت شهر حرکت کردیم.وقت حرکت احساسات خاصی داشتم، از یک طرف جدا شدن از پدر و مادرم، مارال و مرجان و محبوبه برایم سخت بود و از طرفی زندگی بین یک مشت آدم غریبه که هیچ شناختی از اخلاق و رفتار و رسم و رسومشون نداشتم برایم ترسناک می نمود.حس خیلی بدی بود و من دعا می کردم که همه اش خواب باشه و زمانی برسد که من چشمهایم را باز کنم و همان منیره سابق باشم، نه شوهر داشته باشم و نه عروس شده باشم.

اول صبح مادرم از زیر قران ردم کرد و کلی سفارش ریز و درشت توی گوشم گفت و من را راهی زندگی جدید و آینده ای نامعلوم کرد.جلوی ماشین بابا نشستم، سوار ماشین که شدم، همه چیز برایم عجیب بود، آخه اولین باری بود که پام را از روستا بیرون می گذاشتم و اولین مسافرت عمرم بود، مسافرتی که میرفت وطن دومم را به من نشان دهد.محبوبه به واسطه مرضی که به تن و بدن و دست و پاهاش افتاده بود، بالاجبار چند باری برای درمان به شهر آمده بود و خاطرات زیادی از شهر و مردمش برامون تعریف می کرد و تصور من از شهر یک فضای باز و زیبا با کلی ماشین و مغازه های رنگارنگ بود که نه خبری از گوسفند و مرغ و گاو‌ و استر بود و نه خبری از باغ و درخت و زمین و درو، یعنی یک زندگی به مراتب راحت تر از زندگی روستایی و از طرفی مادرم امیدوارم می کرد که توی شهر می توانم خوب بخورم خوب بپوشم و خوب بگردم، مادرم از لباس های پر زرق و برق و طلاهایی که وحید قرار بود به سر و کولم بریزد حرفها میزد و وحید هم از مدرسه و درس خواندن در کنار زندگی عاشقانه و راحت حرف میزد.در حالیکه ذهنم پر از مسائل ریز و درشت بود به شهر رسیدیم.

وحید به من وعده داده بود که خانه ای مستقل داریم، البته می دانستم که این خانه بخشی از خانه پدر شوهرم هست، یعنی داخل حیاط خانه دری است به حیاط خانه پدر شوهرم باز می شود و در حقیقت خانه ما،خانه قدیمی پدر شوهرم بود و حالا آنها به ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند و لطف کرده بودند این خانه را به وحید داده بودند.به قول مادرم، هر چه آن خانه قدیمی باشد بالاخره از پشت در نشینی و یا خانه ای مشترک با خانواده همسرم بهتر بود.وارد شهر شدیم،حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم و نگاهم فقط به شهر و خیابان ها و ساختمان های بلند و چند طبقه اش بود، ساختمان هایی که فقط داخل فیلم ها دیده بودم و از آنها به عنوان آپارتمان نام می بردند و من خیلی دوست داشتم یکی از آن آپارتمان های شیک و نوساز که آشپزخانه اش با دیواری کوتاه از هال خانه جدا میشد، داشته باشم، اما انگار من باید اول راه در خانه ای قدیمی روزگار بگذرانم.بالاخره بعد از گذشتن از چندین خیابان و کوچه های پیچ در پیچ، ماشین بابا وارد کوچه ای سنگفرش شد، دو طرف کوچه دیوارهای خشت گلی و بلندی وجود داشت که نشان از قدمت این محله داشت، محله ای قدیمی با خانه هایی خشت و گِلی..

#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
📕#حکایت

روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد

همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...

*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت پنجم›

بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدم‌زنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختی‌فَرتوت با برگ‌های سبز خودنمایی می‌کرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلم‌هایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِ‌اطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظه‌ای خشکم زد. "استغفرالله‌ای" گفتم و باز جیب‌هایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برق‌آسا بلند شدم. وقتی کلافه می‌شدم، دستم را با شدت در موهایم فرو می‌کردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه می‌کردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آن‌جا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه می‌شدم...
- دنبال این می‌گردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چه‌کار می‌کرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بی‌هوش پیداتون کردم، داشتم این‌جا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم می‌دادی، من داشتم دیوونه می‌شدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم می‌شد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از این‌که این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خسته‌ست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدم‌هایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجه‌ام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانه‌کوچک که آب‌زلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی می‌کردند. از خنده‌های شاد آن‌ها لبخندی بر لب‌هایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجه‌ام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی‌ را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفه‌ای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفه‌ای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر به‌سَر می‌بُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خون‌های دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی می‌کنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بی‌خبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافه‌ام کرده....بازم معذرت می‌خوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون می‌کنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آن‌جا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهره‌ام نمایان شد. گفتم: همیشه خوش‌خبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمی‌گنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست ساله‌ایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمه‌وار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#دوقسمت دویست وچهل وسه ودویست وچهل وچهار
📖سرگذشت کوثر
گفت بد به دلت راه نده خواهر من من یه کاری میکنم کارستون تو هنوز منو نشناختی
این عروسی سر نمیگیره خیالت راحت ببین چه بلایی سرشون میارم البته میذارم عقدش کنه بعداً دست به کار میشم یعنی بعد از مراسم عقدتو تالار پدرشونو در میارم گفتم تو رو خدا یه کاری کن همینجوری نذار بمونن
خیلی استرس و دلشوره داشتم دلم میخواست یه اتفاقی بیفته دلم میخواست اون عروسی به هم بخوره راحله میگفت خیلی هزینه کردن کلی خرج کردن یک جوری هزینه کردن که انگارعروس و داماد برای اولین باره که دارن ازدواج میکنن گفتم پس خیلی بدبختن روز عروسی فرا رسید دلم بدجوری شور میزد به راحله گفتم یعنی چی میشه
گفت کاش منم میدونستم ولی نمیدونم ولی خیلی دلم میخواد بدونم مهدی میخواد چیکار کنه استرس و دلشوره خیلی فراوانی داشتم همش به خودم میگفتم خدایا اگه نتونه کاری بکنه من چه خاکی تو سرم بریزم این دختره بره خوش و خرم زندگی کنه پسر من اون سر دنیا زجر بکشه مهدی سعی میکرد منو آروم بکنه اما هیچی آرومم نمیکردراحله بهم گفت
بیچاره زن و شوهر سابق این دوتا واقعاً خیلی بدبختن همون بهتر که از دست اینا خلاص شدن بالاخره روز عروسی فرا رسید از صبحش من استرس داشتم حالم به هم میخوردمهدی بهم گفت میخوان داماد و بعد مراسم عقد کنون تو تالار دستگیر کنن
بهم گفت میخوام آبروی همشونو ببرم نمیذارم راحت عروسی کنن نه راحله عروسی رفت نه پدر و مادرش به احترام من به عروسی رفتن ساعت ۱۱ شب بود که مهدی اومد خوش و خندون با دو تا جعبه شیرینی بهم میگفت اهل خونه بیاین که خبرهای خوب دارم همه دورش جمع شدیم با خوشحالی پرسیدیم مهدی چه خبر چی شد
گفت همونی که میخواستیم شد آقا دامادو وسط عروسی دست بند به دست برداشتن بردن با حکم آقا دامادو برداشتن بردن جلوی اون همه مهمون هر چقدر هم پدر داماد و پدر عروس التماس کردن گفتن بعد عروسی ببرینش گفتن نه به ما دستور دادن همین الان ببریم کاش اونجا بودی خواهر من میدیدی که لادن چه اشکی میریخت چقدر گریه میکرد التماس میکرد حتی منم نفرین کرد بهم گفت
انشاالله هیچ کدومتون خیر نبینید که خوشبختی منو خراب کردیدخانوم یه چیزی هم از ما طلبکار بودنمیدونی چیکارمیکرد مونده بودخودشو بکشه خیلی حالش بد بود اصلاً فکرشم نمیکرد همچین اتفاقی بیفته
گفتم حالا چی میشه چه اتفاقی میفته گفت هیچی نگران نباش اونقدر مدرک بر علیهش هستش که چند سال تو زندان بمونه
فقط لادن خانم باید یکی دو سال دوندگی کنه تا بتونه از شوهرش طلاق بگیره اون شوهری که من میشناسم عمرا طلاقش بده
تازه اگه لادن هم بخوادازش طلاق بگیره باید همه چی رو ببخشه یعنی تا مهریشم باید ببخشه اون مرد خیلی پول پرسته خیلی هم زیرک و زرنگه این برای اولین بار بود که تو تله افتادراحله گفت البته به شرط اینکه از پولش استفاده نکنه از زندان بیاد بیرون مهدی گفت فکر نمیکنم بتونه به این راحتی بیاد بیرون پرونده‌اش خیلی سنگینه دلم سبک شده بود حالم خیلی خوب بود حال راحتی داشتم
من به خاطر یونس حاضر بودم همه کار بکنم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_شانزده




نشستیم کنار همدیگه و از اول تا آخر بلاهایی که سرم اومد و واسش تعریف کردم ‌..از چهره ش میشد فهمید چقدر خشمگین شده و بدتر موقعی که جریان مرگ مامان و گفتم پاشد و عصبانی خاست بره بیرون سراغ عمو و زن عمو که رفتم و محکم دستش و گرفتم گفتم : علی تو رو خدا ،تو رو ارواح خاک مامان و بابا نرو ،من دیگه تحمل غصه جدید ندارم . ..
علی نفسشو بیرون داد و روبهم گفت : باشه بخاطر تو نمیرم ...
اروم میگفت : ستاره ی من ،خواهر قشنگم ،نبودم ببین چه بلاها سرت آوردن، دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه ، با خودم میبرمت شهر، یا خودم دیگه میمونم همینجا ....
چند ساعتی گذشت، همه رفتیم سرخاک هنوز هم سمانه و رضا سرسنگین بودن‌.. باهم رفتیم و دوباره انقدر گریه کردم که با کمک های علی بلند شدم و برگشتیم خونه ، خداروشکر میکردم که علی و دارم حداقل برادری که کنارم بود ...
رفتم و کنار شیر آب ظرف میشستم و گریه میکردم که سایه ای و کنار خودم حس کردم ..
رومو که برگردوندم دیدم سعید اومد کنارم ، خاستم بلند شم که بهم گفت : بلند نشو ستاره ، میخام باهات حرف بزنم
زیر لب ادامه حرفش حرفی زد که نفهمیدم چی گفت ..
بهش گفتم : بفرمایید در خدمتم پسرعمو ..
سرمو پایین انداختم اومد و کنار حوض نشست، ظرفارو آب میکشیدم که بشقاب و ازم گرفت گفت : کمکت میکنم بده به من ‌.. بشقاب و بهش دادم من کف میزدم و اون آب میکشید
سکوت کرده بودیم، حرفی نداشتم که باهاش بزنم ،خیلی وقت بود فراموشش کردم ، از وقتی که حسن و دیدم و بهم محبت کرد ، یاد حسن، یاد پسرم عصبیم میکرد ...حواسم به سعید نبود، قطره های اشک تو چشام شروع کردن به ریختن ، سعید متوجه شد... پاشدم دستامو شستم و رفتم توی اتاق...
دلم پر بود، شروع کردم گریه کردن، دلم مادرمو میخاست .
ناراحتی توی چهره ی سعید مشخص بود، اما با غروری که داشت میشد فهمید که هیچی به روی خودش نمیاره ،نمیدونم چرا ته دلم حس سرخوشی داشتم ،فقط منتظر بودم تا حسین پسرمو ببینم و یه بار دیگه بغلش کنم، توی اون لحظه تنها آرزوم همین بود، حتی حسن حاضر نشد برای مرگ مادرم بیاد دیدنم، پس همه ی ابراز علاقه ش دروغ بود و میخاست به خاسته ش برسه...
صدای در اومد فکر کردن علی باید باشه ،گفتم : بیا تو علی ...
در که باز شد سعید و توی در دیدم رو بهم گفت : اجازه میدی بیام داخل ؟
رو بهش گفتم : شاید زن عمو ناراحت بشه لطفا پیش من نیا ، من دیگه اون ستاره ی سابق نیستم ، الان یه زنم و شوهر دارم ..
سعید رو به من گفت : ولی تو همیشه واسه من همون ستاره ی همیشگی هستی ، من جریان زندگیتو کامل میدونم ،حتی شنیدم که حسن عاشقت شده و زندگی خوبی داری، خوشحال بودم که خوشبخت بودی، ولی الان اگه بفهمم که ناراحتت میکنن ،نمیذارم لحظه یی کنارشون باشی ‌.
سرمو پایین انداختم ،پس هنوز کل ماجرا رو نمیدونست ...
رو بهش گفتم :از کجا با خبری ؟؟
گفت : مامانم همیشه واسم خبراتو میگفت ...
پس زن عمو اتفاق های بد و واسش نگفته بود ، خوشحال شدم از بلایی که سرم اومد چیزی نمیدونه .رو بهش لبخند زدم و گفتم : ممنون پسر عمو که همیشه به یادم بودی ...
در جوابم گفت : ولی دیگه از من فرار نکن ، تا آخر عمرت بدون توی این دنیا کسی هست که مراقبته، هرموقع هرجا مشکلی واست پیش اومد فقط بهم خبر بده ...اینا رو گفت و از اتاق رفت بیرون ...
یک هفته یی گذشته بود و هنوز خبری از پسرم نبود....
بی تابی میکردم و علی بود که دلداریم میداد ، روز جمعه عصر بود ،رضا و سمانه و علی و سعید پاشدن تا وسایلشون جمع کنن و برگردن شهر ، میگفتن باید به کاراشون برسن ،توی این یک هفته سمانه حتی نگاهی بهم ننداخت ،شنیدم که به زن عمو میگفت : ستاره برگشته و باید بیاد و بیفته رو خونه زندگی ما ،اما من به رضا گفتم راضی نیستم برای لحظه یی ستاره رو تحمل کنم... رضا هم گفت فعلا بمونه پیش شما تا ببینیم چیکار میکنیم ...
بعد از شنیدن این حرفا تازه فهمیدم که تازه بدبختیام شروع شده و باید خیلی چیزا رو تحمل کنم ....
علی اومد و گفت : عزیزدلم مراقب خودت باش به زودی میام و میبرمت پیش خودم ،نگران هیچی نباش ‌ و رفت، اما رضا و سمانه هیچی نگفتن و فقط به یه خدافظی اکتفا کردن ...
سعید اومد نزدیکم و گفت : دختر عمو مراقب خودت باش ، دوس داشتم پسرتو ببینم، اما وقت نشد ان شالله دفعه های بعد،سعید هم خدافظی کرد و رفت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی در و بستن تازه فهمیدم چقدر تنها شدم.... رفتم تو اتاق و از تنهایی شروع کردم گریه کردن، سرم روی پاهام بود که در باز شد و زن عمو توی در مشخص شد رو بهم گفت : میخای اینجا بمونی باید کار کنی، اینجا چیزی نداریم که بدیم مفت بخوری ...
با خشم نگاهش کردم که گفت :اینجوری نگام نکن ،اگه به کسی حرفی بزنی کاری میکنم که هیچکس نگاهت نکنه در و بست و رفت ...
4👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفده


چقدر دنیا بد بود، پدرم و مادرم هرچی داشتن و واسه راحتی عمو و زن عمو میدادن، اما اونا با تنها دختر برادرشون چه کارایی که نکردن ،چه بلاهایی که سرم نیوردن، همیشه میگم چه جوری اون دنیا میخان جواب پدرم و بدن ....
بدبختی های من شروع شده بود ...
از صبح پامیشدم و همه کارا رو انجام میدادم ،مجبور بودم و جایی نداشتم... نمیخاستم بهانه دست زن عمو بدم ،به حسین فکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه و من کنارش نیستم، یعنی بچه م بدون مادر چیکارمیکنه...
فکر میکردم و اشک میریختم.... سعی میکردم با عمو و زنش چشم تو چشم نشم ،چند باری زن عمو پیش عمو گفت که اذیتش میکنم، عمو هم بهم هشدار داد که اگه به حرف زن عمو گوش ندم بد میبینم ...مثل افسرده ها شده بودم، اصلا حوصله هیچکس و نداشتم... دو هفته از مرگ مامانم گذشته بود، توی اتاقمون نشسته بودم،یاد زمان های قدیم افتادم ،چه روزگار خوشی داشتیم ، توی افکارم غرق بودم که صدای در اومد ... کسی خونه نبود و مجبور بودم خودم برم در و باز کنم، گفتم شاید عمو و زن عمو باشن اما در و که باز کردم حسن پشت در بود ... شوکه شده بودم ،یا هرچی در و محکم بستم نمیخاستم ببینمش.... نمیدونم چرا اومده بوداینجا ،میخاست دوباره عذابم بده یا هرچی ،ولی من دلم رضا نبود که دوباره ببینمش ... تکیه مو به در داده بودم، با دیدن حسن دلم آشوب شد واسه بچه م ،اما بچه م باهاش نبود، پشت در نشستم و گریه کردم، حسن دوباره در زد ،درو واسش باز نکردم، اونم‌پشت در شروع کرد حرف زدن : ستاره ، ستاره ی من ، اومدم اینجا بهت بگم هنوزم دوست دارم و تا ابد جات توی قلب منه ، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم ستاره ،تو از هیچی خبر نداری ، من میخاستم با بچمون فرار کنیم، ۳تایی باهم زندگی کنیم، اما دیدی که چی شد ، بعد از تو توی خونه غوغا کردم، گفتم من فقط ستاره رو میخام، اما تهدید شدم، ستاره گفتن اگه ستاره رو میخای باید از همه چی بگذری، باید ازینجا بری ،گفتن از ارث محروم میشم، حتی ذره ای پول نمیدن بهم، ستاره میدونی که شدنی نیست بدون پول، گفتن حسین و هم بهمون نمیدن ، ستاره مجبورم برای نگهداری از پسرمون کنارش بمونم، مجبورم در و باز کن ،چند لحظه میخام ببینمت ، بیا ببین حسین توی ماشین آوردم ببینیش ...
اصلا نفهمیدم چی گفت ، اسم حسین که اومد حمله کردم سمت در ، در و باز کردم، حسن و کنار زدم و رفتم سمت ماشین ، حسین توی پتو و تشکش آروم خوابیده بود در و باز کردم و آروم که بیدار نشه، بغلش کردم ، پسرم چقد تغییر کرده بود، دو هفته شو هم رد کرده بود ،چهره ش مشخص تر شده بود، ترکیب من و حسن شده بود ،چهره ی قشنگی داشت، محکم حسین و بغل کرده بودم و بودم ... یهو شروع کرد گریه کردن ، پسرم میدونست مادرش کنارشه؟ وقتی نگاهش بهم افتاد انقدر آروم شد و نگاهم میکرد ،انگاری که میشناسه من مادرشم، انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد : ستاره من دیگه باید برم، اومدم تا برای آخرین بار حسین و ببینی، ما داریم برای همیشه ازینجا میریم ،خیلی مراقب خودت باش، تو هنوز بچه یی، سنی نداری ،من لیاقت بودن کنار تو رو نداشتم ،اما مطمئنم زندگی خوبی میسازی و کسی که لایق هست و پیدا میکنی و کنارش زندگی میکنی و بچه میاری ...
از خشم حمله کردم سمتش : چی میگی حسن ؟ به تو هم میگن‌ مرد ؟ یه دختر و بندازی وسط بدبختی و بگی که زندگی خوبی بساز ، میخای یه زن و از پسرش جدا کنی بعد ازش میخای خوشبخت بشه ؟؟وای به تو ، وای به همتون ، داد میزدم و گریه میکردم ...همسایه ها تو خیابون اومدن ،بعضیاشون ناراحت بودم واسم، بعضیاشون هم پچ پچ میکردن ...
حسن اومد و بچه م و ازم گرفت و سوار ماشین شد.. حرکت کردن ،اما من هنوز شوکه ازین اتفاق بودم، به خودم اومدم دیدم ماشین داره میره ، میدویدم سمت ماشین و داد میزدم که بچمو نبر ،التماس میکردم و گریه میکردم، اما ماشین پیچید و از دید من دور شد ..بچه م و برد ،حسینم و برد ،دیگه حسن واسم مهم نبود ،فقط حسین و میخاستم از خدا ، یکی از زن های همسایه اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد ،کمک کرد برم توی خونه ، صدای عمو و زن عمو اومد که میگفتن اینجا چه خبره ؟
زن همسایه واسشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد ...
انگاری دلشون سوخته بود واسم که زن عمو اومد کنارم نشست و گفت : درد دوری فرزند خیلی سخته ،ولی تو جوونی دوباره ازدواج میکنی، نگران نباش ،دوباره بچه میاری اونم چندتا ، تا اون لحظه متوجه منظور زن عمو نشده بودم ،فکر کردم دلش واسم سوخته، توی بغلش تا تونستم گریه کردم ، روزها میگذشت و من حسینم و فراموش نکرده بودم ،ولی دیگه حسن و نمیخاستم و نبخشیده بودمش ...
چند ماهی زندگی من مثل افسرده ها میگذشت و گاهی داداش علی میومد دیدنم و وسایلایی میاورد میگفت سعید اینا رو فرستاده،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستویک


هرچی باشه اون خان زاده س و تنها وارث خان و حسن بود ،من میتونستم به عنوان مادر حسین تمام ارث و بفروشم و برم ، اما دوست ندارم این کار و کنم ...
میخام بهت بگم این خونه و زمین های خان و یک خونه که توی شهر هست همه رو به نام تو زدم ،چون تو مادر حسین هستی و حسین خیلی کوچیکه که بخایم به نامش بزنم ‌‌‌
خاستم مخالفت کنم، نمیدونم چرا ولی ته دلم راضی نبودم به این اتفاق که لیلا گفت : اینا مال تو نیست که بخای مخالفت کنی، اینا همه مال حسینه،پس نمیتونی مخالفت کنی ...
تشکر کردم و گفتم :ولی من چطور توی این خونه به این بزرگی زندگی کنم ؟
لیلا گفت : تا چند وقت دیگه خان جدید واسه ده میارن، مطمئن باش اونم واسه اینکه خودش و بزرگ نشون بده ،ممکنه نیاز داشته باشه و این عمارت و ازت بخره ،میتونی بفروشی و بری شهر تا توی رفاه بیشتری باشی ...
لیلا میگفت و نمیدونست که من چطور میتونم قبر پدر و مادرم رو تنها بذارم، تصمیم های سختی رو به عهده ی من گذاشته بود ...
لیلا گفت : ستاره جان بریم خونتون، من وسایلمو بیارم ،میخام این یک هفته اینجا باشم ، دوست دارم تو هم کنارم باشی ،میخام روزای آخر خوب حسین و تماشا کنم ...
بدون حرفی با هم حرکت کردیم سمت خونه ،توی روستا قدم میزدیم، دوتایی سکوت کرده بودیم ،به خونه رسیدیم در زدیم و زن عمو در و باز کرد ...بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق وسایلش رو جمع کرد و منم مقداری وسیله واسه این چندروزم برداشتم ، از اتاق زدیم بیرون که زن عمو اومد جلومو گرفت و گفت : کجا میری به سلامتی ؟ از عموت اجازه گرفتی ؟ چمدون جمع کردی کجا بری ؟ عموت بفهمه یه بلایی سرت میاره‌..
یه ریز گفت و نذاشت من جواب بدم، وقتی حرفاش تموم شد رو بهش گفتم : با لیلا خانم میرم چندروزی و عمارت میمونم و برمیگردم نگران نباشین ...
زن عمو گفت :اما مردم حرف میزنن تو دیگه عروس اون خونه نیستی ...
با عصبانیت گفتم : تو که میدونی حسن و خانوادش مردن ، اونا رفتن ،ولی من مادر حسینم، نمیتونم تنهاش بذارم تو هم نمیتونی جلومو بگیری ...
زن عمو که اصلا به روی خودش نیاورد چی گفتم ، گفت : اما علی مراد امشب میخاد بیاد واسه عقد، ما چی بهش بگیم؟؟ کی میخان ازینجا برن؟ اگه رفتن بگو حسین و هم ببرن ...
پس از تصادف حسن خبر داشت و چیزی نگفت که به اهداف شومش برسه ...
لیلا که تعجب کرده بود گفت : ستاره میخای ازدواج کنی ؟چرا چیزی به من نگفتی ؟ اگه میخای ازدواج‌کنی،من حسین و با خودم میبرم ...
رو به لیلا گفتم : رفتیم عمارت همه چیز و واست میگم و رو به زن عمو گفتم : بسه دیگه زن عمو، خودت میدونی من حسین و انتخاب میکنم،برو و به علی مراد بگو من زنش نمیشم ...
با لیلا راه افتادیم سمت عمارت ، لیلا که تحمل نکرده بود گفت : ستاره اگه میخای ازدواج کنی ازدواج کن ، تو جوونی وقت داری ..
رو بهش با خنده گفتم : لیلا، علی مراد یه پیرمرده که نوه هاش همسن منن ...
لیلا تعجب کرد و گفت : میخاستی با این ازدواج کنی؟؟
_من نمیخاستم، عمو و زن عمو خاستن ..
لیلا خندید و گفت :پس به موقع نجاتت دادم ...
_دقیقا ...
رسیدیم به عمارت وسایل و گذاشتیم و رفتم و چای گذاشتم ...
لباسای حسین و عوض کردم، بهش غذا دادم و مرتبش کردم ...شروع کردم باهاش بازی کردن توی اتاق میخندیدم و صدامون میپیچید ...
لیلا اومد داخل و لبخند تلخی زد و گفت : اگه من به حسن فشار نمیاوردم، شاید الان زنده بود و کنار شما خوش بود ...
رفتم و دستاشو گرفتم و گفتم :اینا همش قسمته ،نگران نباش حتما جای خوبی داره ، حسن مرد خوبی بود ، الان باید نگران حسین باشیم و آینده ش ، دوس دارم همیشه اگه منم نبودم مراقب حسین باشی..
توی عمارت قدم میزدم ، حس جدیدی داشتم ،اینکه من بعد از این همه اتفاق بتونم مستقل زندگی کنم یا کنار عمو اینا بمونم تصمیم سختی بود ، از یه طرف ترس از تنهایی و از طرف دیگه ترس از اذیت کردن پسرم از طرف زن عمو ...
لیلا با خنده واسه حسین شعر میخوند و باهاش بازی میکرد ، وقتی باهاش بازی میکرد ،زیاد نمیرفتم سمتشون ،دوست داشتم این چند روز آخر لیلا کنار حسین بمونه ...
رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم غذا پختن ، چه حس خوبی داشت که زن عمو نبود تا توی سرم غر بزنه .
لیلا و حسین اومدن توی آشپزخونه و کنارهم میگفتیم و شاد بودیم ، رو به لیلا گفتم : تصمیم گرفتم خودم توی عمارت زندگی کنم ،میخام برای همیشه خودم و پسرم اینجا زندگی کنیم ...
لیلا خوشحال شد و با ذوق گفت : چقدر خوب خیلی خوشحالم ،ولی شما دو تا تنها اینجا کسی نیست ازتون مراقبت کنه ، خیلی خطرناکه واستون ، اگه بدونن تنها اینجایید شب ها میان و اذیتتون میکنن ...
بهش گفتم :نگران نباش، پیغام میفرستم واسه علی،اون میاد و کنارم زندگی میکنه و بهش میگم روی زمین ها واسه خودش کار کنه و یه چیزی هم به من و حسین بده‌.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستودو


لیلا با کمی فکر گفت : اینم فکر خوبیه ،من خوشحال میشم اینجوری ، هرموقع بیام ایران میام بهت سر میزنم.
لیلا ادامه داد :ستاره تو خیلی خوبی، اگه به قبل برمیگشتم حتما از حسن جدا میشدم تا شما خوشبخت بشین.
ازین همه محبت لیلا خیلی خوشحال شدم و از خدا خاستم که همیشه خوشبختش کنه و عاقبت خوبی داشته باشه.
چند روز به سرعت گذشت و من و لیلا خیلی بهم وابسته شدیم، زمان رفتنش رسیده بود،لیلا وسایلش رو جمع میکرد و من گریه میکردم ...
دستی به صورتش میکشیدم ومیگفتم :تنها رفیق من بعد از این سال های سخت بعد از حسن تو هستی و امیدم اول تویی، بعد حسین پسرم ،تو مثل خواهر نداشتمی ،شاید دوباره یک ساعتی درد دل کردیم که لیلا گفت :ستاره وقت تنگه باید دیگه بریم.
منم پا شدم وسایل خودم و حسین رو جمع کردم که تا اومدن علی اونجا باشم ، وسایلمون رو برداشتیم و حرکت کردیم سمت خونه ، از ماشین پیاده شدیم ، محکم همو بغل کردیم و گریه میکردیم، انگاری میخاستیم همو از دست بدیم ، لیلا محکم حسین و بغل کرد و بوش میکرد انگاری میخاستن از بچه ش جداش کنن ، همونطور که توی بغلش بود گفت : ستاره در بزن ،میخام از خانواده عموت خداحافظی کنم ..
در زدم و صدای کیه کیه ی زن عمو اومد گفتم : منم زن عمو باز کن ...
زن عمو اومد و در و باز کرد گفت : سلام و خاست بره که لیلا گفت : خانم من دارم میرم میخاستم خدافظی کنم ...
زن عمو چشماش برقی زد و گفت : مراقب خودتون باشین ،حسین و بوس کرد و گفت :حسین کنار شما خوشبخت تره،خوشحالم که همراه خودتون میبریدش و رو به من گفت :ستاره مادر بیا داخل ،خوشحالم سر عقل اومدی...
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من.
زن عمو که انگار خبر بدی شنیده باشه گفت : مگه دیونه شدی ستاره ؟ علی مراد گفت فقط بدون بچه قبولت میکنه ...
من رو به لیلا بدون توجه به حرف زن عمو گفتم : خدا پشت و پناهت ،من و از خودت بی خبر نذار ، بیا پیشمون و بهمون سر بزن ، من بهت احتیاج دارم.
لیلا صورتمو بوسید و دست حسین و بوسید و سوار شد و رفت.
زن عمو گفت : مگه با تو نیستم، میخای عموت عصبانی بشه ؟
تیز نگاهش کردم و گفتم : این تصمیم به عهده ی من هست نه شما ، فعلا حوصله ی بحث کردن ندارم بریم داخل..
ایستاد جلوی در و گفت :زبون در آوردی بااین بچه راهت نمیدم.
نگاهش کردم گفتم : تو نباید واسه من تصمیم بگیری که اینجا بمونم یا نه ، این منم که میگم کی اینجا بمونه ،اگه نمیدونی ،بدون سند تمام زمینایی که خان داده بود واسه عمو باشه، الان به اسم منه ، فقط یک هفته پیش شمام و بعدش واسه همیشه ازینجا میرم ، اگر به بچه م آسیبی برسونی ،از اون زمینا دیگه خبری نیست.
زن عمو که انگار کلی سوال توی ذهنش بود رو کنار زدم و رفتم داخل.
رفتم و توی اتاق نشستم ،باید هرچی زودتر به علی خبر میدادم که بیاد، باید نامه یی مینوشتم و واسش میفرستادم.
نامه رو نوشتم و پاشدم برم بیرون ترسیدم گفتم زن عمو دعوام میکنه ،اما دیدم نه اصلا کاری باهام نداره ، رفتم و نامه رو دادم به یکی از اهالی ده که هرروز میره شهر و میاد، بهش گفتم نامه رو دادی، بمون جوابش و بگیر و برام بیار ... لیلا یه مقدار پول توی دستم گذاشته بود که یکم از اون رو به عمو رحمان دادم و گفتم حتما جوابش رو بیار واسم.
عمو رحمان رفت و من منتظر جواب علی بودم ، شاید علی اصلا قبول نمیکرد که بیاد و ده زندگی کنه، ولی امیدوار بودم بیاد ،وگرنه مجبور بودم زندگی کنار زن عمو رو تحمل کنم ، وقت ناهار رسیده بود و اصلا اشتها نداشتم، حتی زن عمو نیومد صدام بزنه واسه اینکه ناهار بپزم ، داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دراتاقم باز شد و زن عمو با یه سینی توی دستش توی در ظاهر شد... تعجب کردم از رفتارش ،سینی و گذاشت و گفت : بخور ستاره مادر،از صبح که اومدی چیزی نخوردی ،میخای بده حسین و نگه دارم تو با خیال راحت غذاتو بخور ..
اومد و کنارم نشست و حسین و بغل کرد و بوسش میکرد و باهاش بازی میکرد... منم به احترام زن عمو شروع کردم به خوردن که زن عمو گفت : ستاره مادر یعنی همه ی ارث خان به تو رسیده ؟
رو بهش گفتم : فرقی داره ؟
گفت : آره، تو زن تنهایی نمیتونی ازون همه ارث مراقبت کنی ،بیا و بده دست عموت ازشون مراقبت کنه ...
تازه علت محبتش رو فهمیده بودم ،دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم : زن عمو تمام اون ارث سهم حسین منه و مال خودشه ،دست کسی هم نمیدم ، خودم مراقبشم، فقط گفتم بهتون که اگه حسین و اذیت کنین همون زمین ها رو هم ازتون میگیرم ...
زن عمو که انگاری عصبانی شد گفت : تو بچه یی ،توانایی نگهداری زمین ها رو نداری ،تازه تو اینجا زندگی میکنی، نمیخای خرج خودتم بدی حداقل از زمینا میدی عموت روشون کار میکنه خرجتو میده ...

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍1👌1
🌴 حکم ازدواج مسيار و ازدواج های پنهانی #مسائل_ازدواج

سوال: الف: بیوه زنی به من گفته که مرا در حضور دو شاهد نکاح کن و فقط شب های جمعه به نزد من بیا، من از تو نفقه نمیخواهم تو هم در مقابل از من خدمت و... نخواه، کسی هم متوجه این قضیه نشود، بفرمایید این نوع ازدواج جایز است یا خیر⁉️

🔅 نکاح با رعایت شرایط نکاح حضور دو شاهد و ایجاب و قبول منعقد می شود، اما آنچه که شرع مبین اسلام از نکاح مد نظر دارد از قبیل مسؤلیت پذیری شوهر در قبال سرپرستی همسر و فرزندان و تربیت آنها، انس و محبت بین زن و شوهر و... رعایت نمیشوند، ضمن آن که ازدواج صرفاً جهت خاموش کردن شهوت نیست بلکه رابطه ای مستحکم بین زوجین است،که قرآن آن را به میثاقاً غلیظا تعبیر کرده، و در موضوع فوق این مسائل مراعات نمیشوند باید از این نوع نکاح پرهیز شود.

📚منبع:👇

1️⃣ قال في موسوعة الفقه الاسلامي: هو الزواج الذی یتم بین رجل و امرأة بایجاب و قبول و شهادة شهود و حضور ولي علی تتنازل المرأة عن حقوقها المادیة من مسکن و نفقة لها و لاولادها إن ولدت و عن بعض حقوقها الادبیة مثل القَسم فی المبیت بینها و بین ضرتها و تکتفی بأن یتردد علیها الرجل أحیانا... حکمه الشرعی ان زواج المسیار و إن بدا انه صحیح فی الظاهر لتوافر ارکانه و شروطه المطلوبة شرعا الا انه زواج تنعدم فیه مسؤولیة الرجل فی التربیة والرعایة و الاشراف و الایناس و الاعانة علی الشؤون الحیاة و ظروفها القاسية فکل من الرجل و المرأة راع للآخر... فلیس الزواج مسألة مادیة فقط أو لقضاء الشهوة و تحقیق المتعة او الاستمتاع الجنسی المشروع و إنما هو رابطة شریفة سماه القران الکریم میثاقا غلیظا، لکل هذا و غیره أری أن هذا الزواج یصادم مقاصد الشریعة کما ذکر الشاطبی و غیره فیمنع بابه سدا للذرائع و توافر التهمة احیانا فی نقاء النسب و شرف النسل. موسوعة الفقه الاسلامي و القضایا المعاصرة، اهم انواع العقود المستحدثة فی الزواج، 13/524-527، ط: دارالفکر
2️⃣ و فی ايضاً : نكاح السر هو الذي يوصي فيه الزوج الشهود بكتمه عن زوجة اخری، أو عن جماعة ولو أهل منزل. و قد اوجب فقهاء المالكية فسخه بطلقة بائنة إن دخل الزوجان، كما يتعين فسخ النكاح بدخول الزوجين بلا إشهاد، ويحدان معا حد الزنا إن حدث وطء وأقرا به، أو ثبت الوطء بأربعة شهود كالزنا، ولا يعذران بجهل. ویسقط الحد إن فشا النكاح و اشتهر بنحو ضرب دف أو وليمة، أو بشاهد واحد غير الولي ، أو بشاهدين فاسقين ونحو ذلك لان الحدود تدرا بالشبهات. و لم یبطله بقیة الفقهاء و منهم الشیعة الامامیة، لکن فقهاء الحنابلة قالوا: انه صحیح مکروه. موسوعة الفقه الاسلامي و القضایا المعاصرة، اهم انواع العقود المستحدثة فی الزواج، 13/-526، ط: دارالفکر.
3️⃣ و في بحوث و فتاوي: الصورة الاشهر لزواج المسیار هی: ان یکون للرجل المسلم زوجة و أولاد فیلقتی بامرأة أرملة او مطلقة لها بیت و ربما اولاد ایضا فیتفقان علی الزواج، علی ان لاینفق علیها و لایبیت عندها ولکن یمر علیها احیانا فی النهار فیکون بذلک قد اشبع جزءاً من رغبته فی العدد و تکون هی اشبعت جزءا من رغبتها بالحتماء خلف رجل کما یقول: ظل الرجل و لا ظل جدار... هذا الزواج اذا تم مستوفیا لشروطه الشرعیة کان صحیحا ولا أظن أن احدا یخالف فی ذلک سواء سمی زواج المسیار او غیر ذلک فإن العبرة فی العقود للمقاصد و المعانی لا للألفاظ و المبانی. بحوث وفتاوی فقهیة معاصرة، المطلب الثانی الاحوال الشخصیة، 2/38، ط: دارالبشائر السلامیة.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍂🥀🍁
#داستان آموزنده💠

✍🏻قصه قصاص عادلانه ..

🔳🌸بانویی ماجرای خود را اینگونه تعریف می کند ؛سی سال قبل جوانی مغرور و فعال حقوق زنان بودم و از آزادی زنان حرف میزدم و با همسرم در دفتر یکی از مجله های اجتماعی کار می کردیم

🔳🌸ما همراه مادرشوهرم زندگی می کردیم ، در مکانی با همه اوصافی که من از او خواسته بودم ..

🔳🌸اما مادر شوهرم بدترین روزهای زندگی اش را با من گذراند ، او زنی صبور بود و من با بدترین شیوه با او برخورد می کردم ،من با حرفهایی که دوستانم درگوشم می خواندن با او رفتار می کردم ،

🔳🌸 آنها مرا نصیحت کرده بودند که از همان ابتدا با خشم و عصبانیت با او حرف بزنم .

🔳🌸به همین خاطر اتاق جداگانه ای برای او در نظر گرفتم و از او خواستم که مزاحم من نشود و در اتاق خود بماند .

🔳🌸مانند مهمانی ناخوانده با او برخورد می کردم ، لباسهایش را در لباسشویی دیگری می انداختم تا جایی که برایش ممکن بود از اتاقش خارج نمیشد ،

🔳🌸فقط یکبار در ماه اتاق او را تمیز می کردم ، او بیمار شده بود ومن غذای مناسب بیماری او را نمی پختم ، برایم مهم نبود چه غذایی برای او خوب است ،

🔳🌸 اما او مانند کوهی استوار همیشه با تبسم با من روبرو می شد و برایم دعای هدایت می کرد ، فقط برای برگرداندن سینی غذا و وضو از اتاق خارج میشد ودر اتاقش نماز می گذارد و قرآن می خواند ..

🔳🌸هرگاه برایش غذا می بردم داخل اتاق نمیشدم از پشت در محکم در را می کوبیدم تا غذایش را از من بگیرد ..

🔳🌸شوهرم بسیار مشغول بود و از این موضوع اطلاعی نداشت بخاطر همین متوجه چیزی نمی شد و مادر شوهرم نیز چیزی ازمن به او شکایت نمی کرد !

🔳🌸بلکه هر بار احوال مادرش را می پرسید ،مادرش دستانش را به طرف آسمان بلند می کرد و می گفت : الحمدلله خوبم ..

🔳🌸ومن هیچ وقت با خود فکر نمی کردم که چرا دارم با او چنین می کنم و او چرا از من شکایت نمی کند.بلکه احساس پیروزی می کردم که بر او پیروز شده ام !

🔳🌸تا اینکه بیماری او شدت گرفت، او مرگ را در نزدیکی خود دید، او مرا فرا خواندو من با بی میلی کنارش نشستم،

🔳🌸او به من گفت :برای تو دعا نمی کنم که خداوند انتقام مرا از تو بگیرد و نمی خواهم پسرم از احوال تو چیزی بداند فقط برایت دعا می کنم که خدا هدایت و اصلاحت کند ..

🔳🌸دعای هدایت برایت می کنم تا به درون خودت مراجعه کنی و از تو‌ میخواهم این مدت کوتاه را که زنده هستم اخلاقت را عوض کنی تا بتوانم تو را ببخشم

🔳🌸اما او چشمانش را بست و خیلی زود جان سپرد و روزی باقی نماند که من با او خوبی کنم ..!!

🔳🌸اما او اشکهایم را ندید که تازه بخود آمده بودم ، او ندید که با بستن چشمانش چقدر او را بوسیدم وشرمگین گشتم و شوهرم گمان میکرد که من مانند چشمانم ازمادرش مراقبت کرده ام ...

🔳🌸بعد از سالها شوهرم فوت کرد پسر من نیز بزرگ شد،و ازدواج کرد،او نتوانست در خانه ای جدا زندگی کند بنابراین زندگی با من راترجیح داد ، چون پدرش فوت کرده بود نخواست من تنها باشم ،

🔳🌸به همسرش در مورد من بسیار توصیه نمود و همسرش بامن همانند تعامل من با مادرشوهرم را برقرار کرد با مادر شوهرم هرچه کرده بودم او نیز چنین کرد ...

🔳🌸اما شکایتی ندارم زیرا این قصاصی عادلانه از جانب پروردگارم است ، فقط از خدا می خواهم در قیامت نیز مرا مجازات نکند و مرا ببخشد ...

📌هنوز این سؤال در سینه ام سنگینی می کند آیا مادر شوهرم مرا قبل از مرگش بخشيده بود الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🩵🌹🌸

#حکایت

💢روزی دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند.در پايان ،يكی از آن دو به ديگری گفت:طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم. بازرگان ديگر گفت:اشتباه می كنی!تو یک و نيم دينار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جايش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگين شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گير بودند. سر انجام بازرگان اولي خسته شد وگفت:بسيار خوب!تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چي شد؟ بازرگان ،ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت :مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ،يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام مي دهد؟! شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد.آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد:
آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافی و مال پرستی شود و از كمک كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسيس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نيمی از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم🌺

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👏2
❤️ بهترین تلاش، تلاش برای تغییر خود و نه دیگران است....


بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند.

کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و… امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.

چه خوب وصیتی بوده این وصیت:

دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم.

آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود می افتادم آنگاه شاید می توانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
2025/09/02 11:54:50
Back to Top
HTML Embed Code: