Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_یازده


پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق‌..
پاشدم و رفتم توی اتاق، نمیدونستم باید چیکار کنم ،وقتی ننه اومد داخل ،هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم ،خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .
مادر حسن اومد توی اتاق و گفت :خداروشکر، پاشو برو وسایلتو جمع کن باید بریم خبر و به خان بدیم و دیگه پیش ما بمونی...
خیلی استرس داشتم که قرار بود کنار لیلا زندگی کنم ، پیش خودم گفتم یعنی حسن کاری نکرد ،که مادرش خبر نداشت از بلایی که لیلا سرم آورد ؟
پاشدم و وسایلم و جمع کردم و اومدیم خونه ی خان ...
خان به حدی خوشحال شد که گوسفند سر برید و غذا پخت و به تمام رعیت ها غذا داد ، حتما خبر تا به الان به گوش مادرم رسیده بود ، این دفعه حتما بهم سر میزد ...
رفتم و توی اتاقی که اماده کرده بودن نشسته بودم ،هرلحظه منتظر بودم لیلا بیاد و بلایی سرم بیاره ....اما نه از لیلا نه زری و نه حسن خبری نبود و نمیتونستم از کسی هم سوال کنم ،چون تا اون لحظه به جز مادر حسن با هیچکسی توی اون عمارت حرف نزده بودم و نمیشناختمشون ...
آخرای شب شده بود و خسته بودم همونجوری روی مبل خوابم برد ....
خواب بودم که صدایی شنیدم، ترسیدم و از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم حسن جلوی روم بود، وقتی دیدمش خوب چشامو باز کردم گفت :ظهرت بخیر خانوم....
رو بهش با اخم گفتم :حسن کجا بودی ؟دیروز با اون حال از پیشم رفتی و بی خبرم گذاشتی نمیگی نگران میشم ؟
حسن گفت : کاری و انجام دادم که این چند وقت تو اینجا راحت باشی تا بتونیم بعدا خونه بگیریم و باهم ازینجا بریم ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چیکار کردی ؟؟
با خنده گفت : لیلا رو بردم شهر خونشون، گفتم بمونه اونجا و زری رو بخاطر خبرچینی که کرد تنبهش کردم و همراه لیلا فرستادمش رفت ....
رو بهم ادامه داد :ستاره تو دلت خیلی پاکه ،اما بقیه مثل تو نیستن ،مراقب باش ، همه چیز و به هرکسی نگو حتی مادرم ...
لبخندی به روش زدم و گفتم :چشم حسن خان....
خندید و گفت :چقد قشنگ اسمم و میگی..
حسن گفت : من و تو داریم پدر و مادر میشیم ،هیچوقت فکر نمیکردم انقدر سریع و راحت بتونم بهت برسم .‌..
داشتیم حرف میزدیم که مادرش بدون در زدن وارد شد، وقتی اومد داخل چشمش رو حسن موند، گفت : حسن بیا ناهار آماده س ‌‌.
رو به من با اخم گفت : تو هم غذاتو میفرستم اینجا بخوری، خوب بخور نمیخام نوه م ضعیف باشه .
حسن رو به مادرش گفت : مامان من میخام با ستاره غذا بخورم ...
انقدر محکم این حرف و زد که مادرش چیزی نگفت و رفت ..‌
حسن خندید و گفت : خدا به دادمون برسه ..
با این حرف مادرش فهمیدم که اصلا من واسشون مهم نبودم و بخاطر نوه شون بود که خاستن کنارشون باشم...
حسن که فهمید توی فکر رفتم شروع کرد شروع کردن به چیزای خنده دار گفتن،من سعی میکردم نخندم اما نمیشد و صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ....
در که باز شد زود خودمو جمع و جور کردم و یکی از خدمتکارا با سینی که غذا توش بود وارد شد و گذاشت روی میز رو به حسن گفت : آقا اگه چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین..
حسن رو بهش گفت :برو بیرون به بقیه بگو کسی داخل نیاد تا خودم بگم ‌‌‌
چشمی گفت و رفت ...
گفتم حسن با این رفتارایی که تو میکنی فاتحمون خونده س ...
رو بهم گفت : اون موقع که نباید میفهمیدن فهمیدن ،حالا دیگه اصلا مهم نیست ، همه میدونن که چقد دوست دارم خانمم ،حالاهم بحث نکن و غذاتو بخور که بچه مون گرسنشه ، باید به اندازه دو نفر بخوری ...
اون روز از بهترین روزای عمرم بود و تا بحال انقدر خوشحال نبودم، فقط دلم مادرم رو میخاست، اما نمیدونستم چیکار کنم ....
نه ماه بارداریم مثل برق و باد گذشت ،با خوشی هایی که کنار حسن داشتم همه چیز آروم بود ، حسن دوسم داشت و این نه ماه همه متوجه علاقه ش به من شدن ، تعجب میکردم مادرش آرومه و کاری نمیکنه ،از طرفی خوشحال بودم و امیدوار اینطوری شاید میشد کنار بچه م باشم ، توی این ۹ ماه هیشکی حرفی از جدایی من و حسن نزد و کمی خیال من راحت شده بود ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید ارامش قبل از طوفان بود ....
دیگه ماه آخرم بود و سنگین شده بودم، نمیتونستم خوب بلند شم ،حسن کمتر کنارم بود چون تصمیم گرفته بود بیشتر کار کنه تا بتونیم به زودی مستقل بشیم ...
خوشحال بودم، حسن و داشتم و بچه هم که داشت میومد ، خانوادمون کامل میشد ...
با مادر حسن راحت تر شده بودم و چندباری پیغام برای مادرم فرستادم که بیاد دیدنم، اما جوابی نداد ،میخاستم خودم برم ،اما حسن اجازه نمیداد و میگفت باید استراحت کنی، نمیخام یه بار دیگه عموت رو ببینی و پیش اون مرد باشی منم دیگه اصراری نمیکردم ...
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوازده



شب شده بود و منتظر حسن بودم.... هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم، اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری، بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی ،قشنگی
مهربونی ...
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ،لیلا رو خیلی دوست دارم ،ولی از وقتی تو کنار حسن بودی ،حسن رفتارش جور دیگه شد، خیلی شاد شده، روحیه ش عوض شده.. ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم، چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم، سرم گیج میرفت، یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم، ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام، ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم ،از همه جا ناامید بودم، چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم ،هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم، بدنم یخ بود، هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن، توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد ،دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم، اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم، به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم.. بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود، پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی ...
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی ...
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم ..
پاشد و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون ...
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق ‌..
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار ‌ه بیشتر پول جمع کنم ،میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم، میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه ...
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم ،از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم ...
انقدر بهم محبت میکرد که از خدا میخاستم که تا همیشه این مرد برای من بمونه،اما میدونستم که نمیشه‌‌‌‌
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم، بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم ،همه میگفتن افسرده شدم، حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه، اما نمیشد ،ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم ،به زور راه میرفتم، شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت ،لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم ،اما حاضر نبودم به کسی بگم، همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار و درختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدیدتر شد، انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند، فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم،نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم... حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم، خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم... حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم ،بچه م پسر بود ... وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت، فقط بوشو نفس میکشیدم، حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
بچه ی قشنگم توی بغلم بود ،یکم شبیه حسن بود‌ رنگ موهاش و سفیدیش، اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن تو بهترین حالت ممکن ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
مهم نیست اگه همه تنهات گذاشتن؛
مهم نیست اگه مردم غمگینت میکنن،
مهم اینه که تو خدارو داری و
خدا دوباره تو رو سرپا میکنه،
دقیقا جلوی کسایی که شکستنت!
به خدا اعتماد کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
🔷🔹🔹🔹🔹🔹

📚
#داستانک

‍ علی هر روز بعد از مدرسه مستقیم به رستوران کوچک پدرش، “کبابی ماهان” میرفت. مادرش شش ماه بود که با سرطان میجنگید، و هزینه های درمان تمام پس انداز خانواده را بلعیده بود. رستوران هم روزی ده مشتری بیشتر نداشت. یک روز عصر، معلم نقاشی از بچه ها خواست آرزوی قلبی خود را بکشند. علی بشقابی پر از کباب کشید و بالایش نوشت: «اگر همه اینا رو بخورن، مامان خوب میشه!».

آن شب، پدر با چشمان گریان تابلوی نقاشی را روی دیوار ورودی چسباند. دختری جوان که برای شام آمده بود، از تابلوی زرد رنگ عکس گرفت و استوری کرد: *«این تابلو رو ببینید! اگر امشب اینجا شام بخوریم، شاید معجزه اتفاق بیفته...»*. صبح روز بعد، پدر علی با تماسهای پی در پی بیدار شد: ”رزرو میز برای ۵۰ نفر دارید؟ از تهران اومدیم!”

در سه روز، رستوران مملو از مشتریانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند. یکی از آنها، دکتر علیزاده، متخصص سرطان بود که داوطلبانه درمان مادر علی را بر عهده گرفت. روزی که مادر از بیمارستان مرخص شد، تلویزیون ملی از رستوران گزارش زنده پخش کرد: ”اینجا جایی است که یک نقاشی کودکانه، قلب یک محله را تکان داد.”

پایان داستان: علی حالا در دانشگاه پزشکی تحصیل میکند. روی دیوار رستوران هنوز آن تابلوی زرد رنگ، زیر شیشهای طلایی نگهداری میشود و پایینش نوشته شده: «معجزه وقتی اتفاق میافتد که دستهای کوچک، دلهای بزرگ را صدا بزنند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
╭───᪣🌻
│ °•○●
#داستان_کوتاه
╰───────────────────᪣ 🌻

📘داستان سه همسر


🌴در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.

او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دگیر از زن ناصالحه.!

🌴هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.

پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.

پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.

پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.

برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.

قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.

سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.

وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.

آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.

هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.

او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.

اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.

اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.

اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!

فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.

هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.

وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.

هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏31
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_49 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و نهم

لحنم لرزان و بغض گلوم را گرفته بود، مادرم که متوجه شده بود حال طبیعی ندارم آهسته گفت: فعلا همه تو اتاق مهمونخونه هستن،زشته با این وضعیت ببیننت، بیا کنار من وایستا، باهم بریم تو اتاق زیبا و میثم یه دستی به سر و روت بکش و با زدن این حرف دستم را گرفت و دنبال خودش کشوند.در اتاق زیبا را باز کرد و گفت: برو صورتت را خشک کن الان یه لباس برات میارم عوض کنی...مادرم می خواست در را ببنده که گفتم: لباس نیار من از این اتاق بیرون نمیام،در بسته شد و منم از داخل چفت در را انداختم، لرزی توی جانم افتاده بود به طرف کُپه رختخواب ها گوشه اتاق رفتم و پتویی از زیر متکاها بیرون کشیدم، چهار تا متکا وسط اتاق افتادن، انگار رمق از پاهام رفته بود، روی یکی از متکاها افتادم و پتو را دور خودم پیچیدم، همانطور که می لرزیدم، چشمام روی هم آمد.خودم را توی تاریکی عمیقی میدیدم، از هر طرف صداهای بلند مثل صاعقه میامد و منم نمی دانستم به کجا فرار کنم که ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم کسی با لگد به در آهنی اتاق می کوبد.توان بلند شدن نداشتم خودم را روی زمین کشیدم تا دستم به چفت در رسید. چفت را باز کردم و همان جلوی در دوباره خوابیدم.مادرم بالای سرم نشست و همانطور که دستش را روی پیشانی ام میذاشت گفت: دختره بی تربیت، اینقدر بیرون نیامدی تا مهمانها رفتن، تازه وقتی می رفتن....حرف توی دهانش ماند و رویش را به سمت پدرم که کنار در ایستاده بود کرد و زیر لب گفت: این که مثل کوره آتش داره میسوزه..بعد از گذشت ساعتی با کمک قرص های جور واجور تبم پایین آمد و تازه متوجه شدم همه مهمان ها، حتی وحید که حکم داماد خانواده را داشت، به شهر برگشته بودند.

چند روزی حالم اصلا خوش نبود، مدام تب و لرز داشتم و تقریبا همه فهمیده بودند دلیل این حال و احوال ناخوشم، برای چی هست اما هیچ کدامشان نمی خواستند به روی خودشان بیاورند.تقریبا وحید هر روز زنگ میزد اما من تمایلی به حرف زدن با او نداشتم، چند بار پدرم به این رفتارم اعتراض کرد اما من نمی توانستم با مردی که هیچ‌حسی به او نداشتم و حتی حضوری و بااطلاع خودم هم عقد او نشده بودم، ارتباط بگیرم،بنابراین تماس های وحید از جانب من بی پاسخ می ماند و خیلی از اوقات پدرم در عوض من صحبت میکرد،گاهی اوقات خنده ام می گرفت و با خودم میگفتم الحق که خود پدرم با وحید ازدواج کرده و خودش هم باید جورش را بکشد.دو هفته ای از عقدمان می گذشت، یک روز پدرم از سر زمین با عصبانیت به خانه آمد و سریع حرف وحید را پیش کشید و من کاملا متوجه شدم که دوباره وحید تماس گرفته و تیرش به سنگ خورده، نمی دانم وحید به پدرم چه چیزی گفته بود که پدرم اینقدر آتشی بود.درست یادم هست مشغول زدن دوغ بودم که پدرم توی درگاه آشپزخانه ظاهر شد و با تحکمی در صدایش گفت: منیره من نمی دونم تو‌ چه مرگت هست، پسر به این خوبی، این بدبخت در خونه هر کسی میرفت حلوا حلواش میکردن و میزاشتن روی سرشون اما تو انگار از دماغ فیل افتادی و بعد چشمهاش را ریز کرد و گفت: نکنه انتظار داشتی پسر رئیس جمهور بیاد بگیرتت؟! و بعد صدایش را کمی مهربان تر کرد و ادامه داد: به خدا قسم من خوبی تو را می خوام، من خوشبختی تو رو می خوام و الانم پسر به این ماهی اومده و شده شوهرت من پشتش را خالی نمی کنم و اینو بدون منیره یا آدم میشی و با شوهرت درست برخورد می کنی یا اینکه عاقت می کنم و دیگه هیچ وقت اسمت هم نمیارم...

این حرف که از زبان پدرم بیرون زد پشتم لرزید،من واقعا نمی خواستم دل پدرم را بشکنم،درسته دل خودم سخت شکسته بود اما دوست نداشتم که پدرم را با این حال ببینم، پس زیر زبانی گفتم: باشه چشم...حالا که کار از کار گذشته، درسته من دوستش ندارم البته هر کسی دیگه هم جای وحید بود همین حس را داشتم، اما مثل اینکه دیگه چاره ای ندارم..پدرم که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفتم،فکر می کردم همون لحظه وحید به گوشی بابا زنگ میزنه اما گویا اشتباه می کردم ولی دقیقا صبح روز بعد وحید سرو کله اش پیداش شد، مامان وحید را به داخل مهمان خانه راهنمایی کرد و منم داخل اتاق نشیمن بودم.مامان که از عکس العمل من میترسید، داخل اتاق شد و با من و من گفت: منیره، وحید تنها اومده و دلیل اومدنش هم شما هستی پس خواهشا...نگذاشتم حرف مامان تمام بشه و گفتم: باشه مامان، بزار لباس درستی بپوشم الان میرم مهمانخانه...مامان که باورش نمیشد به این راحتی حاضر به دیدار شده باشم گل از گلش شکفت و گفت: راستی یه بسته کادو پیچ هم برات آورده، برو ببین چی چی برات گرفته....یک حس غریبی داشتم، درسته اصلا با ازدواجم موافق نبودم،

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_50 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه

اما الان کاری بود که شده و با اون اولتیماتم آخری پدرم باید کمی منطقی تر و معقولانه تر برخورد می کردم و به نوعی به خودم می قبولاندم که دیگر شوهر دارم و کم کم به این وضعیت عادت می کردم و به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و با عادت هایش خوی می گیرد لباسم را عوض کردم، روسری آبی رنگی روی سرم انداختم و خودم را داخل آینه نگاه کردم، باید آراسته به نظر می رسیدم، مادرم که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت سینی که حاوی چای و قند و کشمش بود را به دستم داد و گفت: بیا عزیز دل مادر، سینی چای هم ببر، بعدش منم یه ظرف میوه میارم.آب دهنم را قورت دادم و سینی را به دستم گرفتم، نمی دانم چطورم شده بود، انگار نه انگار که من قبلا وحید را چندین مرحله دیده ام، احساس می کردم دفعه اول هست که می بینمش، رعشه ای به دست هام افتاده بود به طوریکه با گرفتن سینی چای صدای جرینگ جرینگ استکانها بلند شد.برای اینکه مادرم را متوجه استرس درونی ام نکنم، سریع بیرون رفتم .جلوی در میهمان خانه یک لحظه ایستادم ، آب دهنم را قورت دادم و همانطور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم و با لحنی اهسته سلام کردم.وحید که اصلا انتظار دیدن من را نداشت، مثل فنر از جا پرید، حرکاتش کاملا مشهود بود که دستپاچه شده، اول نگاهی به من انداخت و بعدم سرش را پایین انداخت و همانطور که لبخند کمرنگی روی لبهاش می‌نشست گفت: فک کنم عادت دارین که منو غافلگیر کنین، اصلا انتظار نداشتم الان سعادت دیدار شما نصیبم بشه.سینی را روی زمین جلوی گذاشتم و خودم را بغل دیوار روبه روی وحید در فاصله نسبتا زیادی کشاندم.

وحید که شیطنت از حرکاتش میبارید، سینی را به دست گرفت و جلو آمد و درست کنار من، زانو به زانوی من نشست و همانطور که چای تعارفم می کرد گفت: دیگه قسمت ما این بود اولین چای را ما به همسرمون تعارف کنیم و بعد اشاره کرد که چای بردارم.حس عجیبی داشتم، خیلی هول شده بودم، سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...نه...من چای نمی خورم،وحید استکان چای را برداشت و با دست دیگرش یه حبه قند جلوی دهنم گرفت و گفت: نمی خورم نداریم، اصلا خودم دهنت می کنم...کلا داغ کردم و میدانستم الان مثل لبو سرخ شدم، چای را از دست وحید قاپیدم و یک نفس سر کشیدم.سوزش چای توی گلوم بود که صدای خنده وحید بلند شد و همانطور که بسته کادو پیچ کوچکی را به سمتم میداد گفت: اینم یه هدیه ناقابل برای همسر خوشگل خودم..اصلا هر حرفی که وحید میزد، من بیشتر داغ می کردم، اصلا نمیدانستم باید چه برخوردی داشته باشم.
پس کادو را از دست وحید گرفتم و مثل قرقی از جا بلند شدم و به سمت حمام حرکت کردم.نمی دانم چرا راه حمام را در پیش گرفتم، شاید به خاطر این بود که خلوتگاه این روزهای من حمام بود، پس می خواستم داخل حمام اولین کادو وحید را باز کنم.

وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم، کادو را نگاهی انداختم، کاغذ سفید رنگ با قلب های قرمز خوشرنگ، ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در یک حرکت کاغذ کادو را پاره کردم و با دیدن گوشی موبایل، اونم از این جدیدها، لبخند گل گشادی روی لبم نشست.گوشی را از کارتونش بیرون آوردم، یه گوشی متوسطی که کلید نداشت، خیلی تعجب کردم، آخه هر چی گوشی تا به حال دیده بود کلی کلیدهای جور وا جور داشتند.هنوز گیر گوشی بودم که مادرم محکم به در زد و گفت: چی شد دوباره دختر؟! چرا شیرین رفتی و یکدفعه مثل گلوله توی تفنگ در رفتی و توی حموم پناه گرفتی؟!
گوشی را پشت سرم گرفتم و‌گفتم:هی...هیچی اومده بودم..در باز شد و مادرم چشمش به گوشی افتاد، سریع دستم را پشت سرم پنهان کردم و از حموم بیرون آمدم و همانطور که به طرف مهمانخانه میرفتم گفتم: مامان، اگر میوه هست بیام ببرم؟!مادرم نفس کوتاهی کشید و‌گفت: لازم نکرده، تو از اتاق فرار نکن احتیاج نیست برای پذیرایی بیرون بیایی...دوباره داخل اتاق شدم، وحید زیر چشمی نگاهی کرد و خنده ریزی زد و گفت: خوش آمدی...بیا بشین اینجا..

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ 51 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و یکم

نمی دونم چی شد و از کجا شروع شد اما وقتی به خود آمدم که کنار وحید گرم صحبت بودم و وحید داشت راجع به گوشی توضیح میداد و بعدم یه سیمکارت روی گوشی گذاشت و گفت: دوست دارم دیگه مستقیم به خودت زنگ بزنم، نمی خوام با گوشی پدرت با هم در ارتباط باشیم.من که ذوق گوشی را داشتم سراپا گوش شده بودم و هر چی وحید میگفت چشم چشم می گفتم.اون عصر خیلی با وحید گرم گرفتم، به نظرم میبایست این رابطه از جایی شروع بشه و هم من و هم وحید کمی بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشیم، پس خواست خدا بود که اینجوری کلید بخوره...مادرم هم چند بار به بهانه های مختلف داخل اتاق میشد و هر بار که ما را گرم صحبت کردن میدید، لبخند رضایت روی چهره اش می نشست و بیرون میرفت، البته مطمئن بودم که تمام خبرها نکته به نکته و جز به جز به گوش پدرم می رسه.اون روز به شب رسید و وحید عزم رفتن کرد اما قبلش به من گفت که می خواهد من را همراه خودش به شهر ببرد تا چند روزی با هم باشیم و در کنارش با خانواده اش هم بیشتر آشنا بشم.به نظرم پیشنهاد خوبی بود و منم قبول کردم.پدرم سر زمین بود و وحید هم می خواست اجازه من را بگیرد و باهم رهسپار شهر بشویم,خیلی استرس داشتم اولا که برای اولین بار بود که به شهر می رفتم و دوما اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم و سوما نمی دانستم برخورد خانواده وحید راجع به این موضوع چه باشد چون توی خانواده و روستای ما خیلی مرسوم نبود دختری که هنوز ازدواج نکرده تنها به خانه خانواده همسرش برود برای همین چندین استرس روی هم امده بود اما می خواستم خودم را برای هر برخوردی آماده کنم.یک ساعت قبل از غروب بود که پدرم از سر زمین به خانه آمد و وحید مثل موشک از جا بلند شد و پیش بابا رفت.

توی آشپزخونه بودم که پدرم با صورتی برافروخته جلوی در آشپزخانه ایستاد و‌ با صدای بلند گفت: منیررره!!!از شنیدن آهنگ صدایش ترسی در جانم افتاد، بشقاب از دستم افتاد و گفتم: چی شده بابا؟!پدرم همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد گفت: تو‌می خوای چه غلطی کنی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم: هیچ کار، چطور مگه؟!پدرم چشمانش را از حدقه بیرون آورد و‌گفت: مگه تو رو از زیر بوته پیدا کردم که سر خود تصمیم می گیری و می خوای به بی آبرویی بزنی هااا؟!مگه تو بزرگتر نداری؟! مگه...با لحنی لرزان گفتم: خوب بگین چی شده که اینهمه متلک بارم می کنی؟!پدرم نفسش را محکم تر بیرون داد و‌گفت: حالا دیگه هنوز عروسی نگرفتیم براتون، می خوای همراه پسره بری شهر ها؟! من این آبرو ریزی را کجا ببرم؟ اصلا مردم آبادی پشت سر من چی میگن هااا؟! اگر تو اینکار کنی دیگه می تونم تو‌چشماشون نگاه کنم؟دوباره بغضی سنگین به گلوم نشست، اونموقع که منو عقد می کرد فکر هیچی را نکرد و حالا رفتن من همراه بااصطلاح شوهرم، شده آبرو ریزی...خلاصه پدرم نه اون بار و نه هیچ وقت دیگه، تا وقتی من و وحید عقد بودیم نگذاشت همراهش برم.شروع ارتباط من با وحید با همان کادو که گوشی موبایل بود، آغاز شد، هدیه ای که اولین و آخرین کادویی بود که وحید به من داد و من دیگه هیچ وقت از دست او هدیه نگرفتم.روزها پشت سر هم میگذشت، وحید به نظر خودش روی قولش ماند و اجازه داد تا من بزرگ شوم و بعد عروسی بگیرد و این اجازه فقط قد یک سال بود و درست زمانی که من چهارده ساله شدم بساط عروسی را به راه انداخت.

درست یادم است، صبح یکی از روزهای اردیبهشت بود، هوای روستای ما به دلیل وجود کوه های اطرافش سرد بود و بخاری ها هنوز روشن بودند، من مشغول جوشاندن شیر گوسفندها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.می دانستم چه کسی پشت خط است، چون گوشی من زنگ خور نداشت و فقط یک نفر بود که به من زنگ میزد، انگار که خط اختصاصی که دربست در خدمت وحید بود با بی میلی روی صفحه گوشی نگاه کردم، اسم وحید به من چشمک میزد.هوفی کردم و تماس را وصل کردم، صدای هیجان زده وحید در گوشی پیچید، سلام منیره، مژده بدم که بالاخره تاریخ عروسی مشخص شد.با شنیدن این حرف انگار به جای شیرها من گُر گرفتم، با صدای بلند گفتم: تو که گفتی صبر می کنی! گفتی اول اجازه میدی درسم را ادامه بدم، درسم که تمام شد بساط عروسی راه مندازی! و هزار تا وعده دیگه هم دادی، وحید الان من بزرگ شدم؟! من درسم تمام شده که برام برنامه عروسی ریختی؟! آخه چرا تو روی حرفات واینمیستی؟!وحید که گویا توی پرش خورده بود با مِن مِن گفت: آ...آآخه پدر و مادرمامون میگن خوبیت نداره، میگن باید زودتر ازدواج کنیم وگرنه مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن، ببین منیره بزار ما ازدواج کنیم من قول میدم که شرایطی فراهم کنم تو بری مدرسه و درس و مشقت را ادامه بدی...ناخوداگاه جیغی زدم و...

#ادامه_دارد..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیزده


چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود....... تکونش میدادم دلم آروم شده بود ،از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم ،حتی نیومد کنارم باشه ،ولی ته دلم دوسش داشتم، شوهرم بود و پدر بچه م ،مطمئنم که نمیتونه از من بگذره.. با این فکر ها دل خودمو خوش کردم ...
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن، هیچکس توی اتاق نبود،شروع کردم به شیر دادنش..
با اولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن ،دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد، اون از برادرام که سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد ...شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد... چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی، از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه، الانم استراحت کن، بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم، بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش، به خودم اومدم دیدم بچمو برد ،انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم،میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم، التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه، بخدا کاری با شما ندارم ،هرکاری بگین انجام میدم، توروخدا پسرمو ازم نگیرین ...تو خودت مادری، تو خودت حسن و دوس داری، نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی ،توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده... جیغ میزدم و گریه میکردم، اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ... نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم ..بی جون شده بودم ، انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه، تا کمکم کنه... بچمو برد ،حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره ،شاید صدامو شنید و نیومد... تعجب میکردم ‌‌‌اما من دیدم حسن از توی باغ، موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم، کسی به دادم نرسید، وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم ...صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار، بخدا میام واست توضیح میدم... اما من جون نداشتم تکون بخورم ،...
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم، فراموشت نکردم ،نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه، من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست، بذار بیام داخل حرف بزنیم ....
وقتی گفت مادرش نیست، انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست، یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش ...
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم ....
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و میگفت دیگه تنهات نمیذارم، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه، وگرنه نمیرفتم ...
تا تونستم گریه کرد،م دیگه اشکام خشک شده بود رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش، قول بده حسن ...
حسن گفت :قول میدم ستاره، فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم ‌..
گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن ستاره ی زندگیم ...
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم ،تو مراقب خودت باش، از اتاق بیرون نیا تا برگردم ...
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم، از همه، از زمین و زمان ناراحت بودم، از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود، به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم، چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن ،باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی، هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ... ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته، اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم؟ چه دشمنی با شما دارم؟ تورو خدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام...
اما خان صدای من و نمیشنید،روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارده


از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ...
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه...
زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ...
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت ....
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ...
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم ...
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم .
مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچ‌میکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم...
جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ...
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده



هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم‌ میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت‌‌‌ از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭31
‌‌✶❁𖤐⃟   ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎

📚#دآســټـآݩک

💢حق الناس

♦️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.

شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.

بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟

گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.

💢در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👌1
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت چهارم›

- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از این‌جا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمی‌تونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیست‌وشیش سالته و من پنجاه‌وهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که می‌گی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خسته‌ست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی به‌دست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطه‌ای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساخته‌ست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهم‌تر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمی‌تونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت می‌کنی؟
به محض این‌که سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِ‌در، در حال گوش دادن است. از کنجکاو‌ی‌اش خنده‌ام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمت‌رسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید می‌کنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادت‌شون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حمله‌های موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیه‌شو به‌همراه خونواده‌اش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا می‌ایسته، همیشه جواب‌شونو میده... کم‌کم داره کنترلش از دستم میره، می‌ترسم بلایی به سرش بیارن. می‌دونی که ظلم‌وستم از سر و روی این سربازا فوّران می‌کنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمی‌کنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاح‌الدین‌ها پرورش می‌یابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمی‌شم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانه‌اش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیده‌اش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همین‌که با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب‌ مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، این‌جا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.

آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوش‌نوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی می‌آمد. به‌همان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهره‌ام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیه‌زده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را می‌خواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا می‌داد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دوره‌هایم افتادم، دو روز می‌شد که دوره‌هایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...

ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
🍂🥀🍁

40 مرد لعنت شده از دیدگاه رسول الله صلی الله علیه وسلم"

اول: مردانی که"سود" میخورند::
روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"

دوم: مردانی که"سود"میدهند:: روایت "صحیح البخاری" آدرس حدیث"5347"

سوم: مردانی که شاهد"سود"خوران میشوند: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"4177"

چهارم: مردانی که نویسنده گی"سود"خواران را می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5962"

پنجم: مردانی که خودرا "خالکوبی"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5962"

ششم: مردانی که دیگران را"خالکوبی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"

هفتم: مردانی که حیوانات را مثله میکنند یعنی گوش و دم شان راقطع میکنند:: روایت" صحیح البخاری"آدرس حدیث"5515"

هشتم: مردانی که صورت حیوانات را"داغ" می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5674"

نهم:مردانی که باحیوانات عمل "شهوانی"راانجام میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"

دهم: مردانی که قومی را امامت میدهند وقوم شان از ایشان ناراض میباشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"358"

یازدهم: مردانی که"دزدی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"6799"

دوازدهم: مردانی که بر"نابینا" راه را اشتباه نشان میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"

سیزدهم: مردانی که خودرا با"زنان" تشبیه"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5885"

چهاردهم: مردانی که"لواطه"می کنند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"

پانزدهم: مردانی که والدین خودرا"نفرین" می کنند:
روایت " ابومسلم" آدرس حدیث"5239"

شانزدهم: مردانی که والدین خودرا "آزار"می دهند::
روایت "روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"

هفدهم: مردانی که به پدری غیراز پدرشان ادعا میکنند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"5117"

هجدهم: مردانی که برای غیر"الله جل جلاله" قربانی می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5239"

نزدهم: مردانی که"بدعت"نوآوری در دین جامیدهند:: روایت "ابومسلم" آدرس حدیث"4100"

بیستم: مردانی که لباس"زنانه"می پوشند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"2164"

بیست و یکم: مردانی از راه خلاف با"زنان" نزدیکی میکنند: روایت"صحیح البخاری"آدرس حدیث"5862

بیست دوم: مردانی که"مجسمه" می سازند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5241"

بیست سوم: مردانی که حدود زمین کسی را"دزدی" می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1120"

بیست چهارم: مردانی که زنان را"حلاله"می کنند یعنی بعداز"طلاق" دفعتا باایشان ازدواج میکنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث "1120"

بیست و پنجم: مردانی که بر سر"قبرها" مسجد می سازند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3238"

بیست ششم: مردانی که فریب کاری و تقلب کاری در امور کارهامی کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"

بیست هفتم: مردانی که "شراب" می نوشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

بیست هشتم: مردانی که"شراب" می فروشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

بیست نهم: مردانی که"شراب" می خرند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

30: مردانی که"شراب" را می سازند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

31: مردانی"شراب" برای شان ساخته میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

32: مردانی که ساقی"شراب"هستند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

33: مردانی که"شراب" به سوی شان انتقال داده میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

34: مردانی که"شراب" را انتقال میدهند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

35: مردانی که در هرحال با"شراب"خوران همکاری می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"

36: مردانی که"رشوت" میگیرند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"

37: مردانی که بین"رشوت" میدهند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"

38: مردانی که بین"رشوت"دهنده" و"رشوت"گیرنده واسطه می شوند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"22452"

39: مردانی که به"مسلمانان" ضرر وزیان میرسانند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
40: مردانی که مواد غذای را "احتکار"میکنند و ذخیره میکنند تاکه گران بفروشند::
روایت "ابن ماجه" آدرس حدیث"2153"
5👍2
🌴 حکم خريد و فروش چک به کمتر از قيمت؟

سوال: آیا فروختن چک کمتر از قیمت جائز است یا خیر؟

🔅 فروش چک به قیمت کمتر ناجائز است.

📚منبع:👇

1️⃣ قال في تکملة فتح الملهم: و یتعلق بهذا النوع ما یتعامل به البنوک و الموسسات المالیة فی عصرنا من قطع الکمبیالات... فان حمل زید مثلا الی بنک کمبیالة ذات مالیة مئة روبیة، و کان نضجها بعد ثلاثة اشهر؛ فان البنک یقطعها بسعر الخمسة فی المئة، فیعطی زیدا خمسا و تسعین روبیة، ثم یبیعها البنک الی آخر بعد شهر مثلا، فیقطعها ذلک الآخر بسعر الاربعة فی المئة، و یعطیه ستا و تسعین روبیة، لکون مدة النضج قریبة، و هکذا تتفاوت اسعار القطع بالنظر الی قرب مدة النضج و بعدها. و هذه المعاملة غیر جائزة، لکونها بیع الدین من غیر من علیه الدین، او لکونها مبادلة النقود بالنقود متفاضلة و موجلة. تکملة فتح الملهم، 1و 235،2 ، مبحث بیع الحقوق المجردة، ط: دارالقلم
2️⃣ و في بحوث: و ان حامل الکمبیالة، و هو الدائن الاصیل، و ربما یبیعها الی طرف ثالث باقل من المبلغ المکتوب علیها؛ طمعا فی استعجال الحصول علی المبلغ قبل حلول الاجل، و ان هذا البیع یسمی: خصم الکمبیالة فکلما اراد حامل الکمبیالة ان یتعجل فی قبض مبلغها، ذهب الی شخص ثالث، و هو البنک فی عموم الاحوال، و عرض علیها الکمبیالة، و البنک یقبلها بعد التظهیر من الحامل، و یعطی مبلغ الکمبیالة نقدا بخصم نسبة مئویة منها. و ان خصم الکمبیالة بهذا الشکل غیر جائز شرعا؛ اما لکونه بیع الدین من غیر من علیه الدین؛ او لانه من قبیل بیع النقود بالنقود متفاضلة و موجلة، و حرمته منصوصة فی احادیث ربا الفضل. بحوث فی قضایا فقهیة معاصرة، 1/25،24، احکام البیع بالتقسیط، ط: مکتبة دارالعلوم کراچی.
3️⃣ و فی الفقه الاسلامی: أما المستفيد من المصارف فيقترض منها بالقرض الحسن الذي لا فائدة فيه، و مصدر أموال القروض من بعض مؤسسي المصرف؛ لأن الفقهاء اتفقوا على أن كل قرض جر نفعاً فهو ربا، أي اشترط فيه النفع وهو الربا أو الفائدة أو المنفعة كالسكنى في بيت الغريم المدين. ولا يجوزفي أي تعامل للمصرف أن ينص على دفع فائدة منه أو إليه، وليس له أخذ فائدة مقابل دفع مبلغ مؤجل حالاً؛ لأن ذلك ربا حرام. الفقه الاسلامی و ادلته، 5/3761، عقد الصرف، مناط الربح تشغیل راس المال و العمل، ط: مکتبه رشیدیه.
4️⃣ و فی مصنف ابن ابی شيبة: حدثنا ابوبکر قال حدثنا حفص عن اشعث عن الحکم عن ایراهیم قال: کل قرض جر منفعة فهو ربا. مصنف ابن ابی شیبة، 10/647، کتاب البیوع و الاقضیة، ط: اداراة القرآن و العلوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
💢این خاطره از یکی از اساتيد قديمی دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است:

يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح می كردم، به برگه ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!

نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (133)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸غیرت مادرتان برانگیخته شد!

رقابت‌های زنانه بین هووها گهگاه به واکنش‌های تند و کشمکش‌های جدی می‌کشید. به‌گونه‌ای که در برخی مواقع به عکس‌العمل فیزیکی نیز منجر می‌شد. البته، در پاره‌ای موارد حرکات دوستانه بود.
از طرفی برخی مردم هنگام خرسندی با همسرانشان خوب رفتار می‌کنند، اما هنگام عصبانیت به حیوان شکاریِ وحشی تبدیل می‌شوند، ناسزا می‌گویند و می‌زنند؛ بیایید تا چگونگی رفتار با همسر را زمانی‌که اشتباهی از وی سر می‌زند، بیاموزیم.

یک بار سیده حفصه(رضی‌الله‌عنها) زودتر از عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) غذایی پخت و برای رسول اللهﷺ در خانۀ عایشه، فرستاد. رسول اللهﷺ اصحابش را جهت مشارکت در غذا، فراخواند، عایشه که غذایش را آماده می‌کند، وقتی آن‌را می‌بیند، عصبانی می‌شود و ظرف غذا آن‌را می‌شکند.

تصور کن اگر همسرت همین کار را در برابر دوستانت بکند، تو با او چه خواهی کرد؟
رسول‌ اللهﷺ خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذا درحالی‌که به اصحابش می‌گفت: غیرت مادرتان برانگیخته شد! غیرت مادرتان برانگیخته شد!
ملاحظه می‌کنیم رسول اللهﷺ فرمود: «مادرتان» و نگفت «همسرم»! زیرا احساس قلبی‌اش تغییری نکرد، بلکه این قلب‌های مومنان است که ممکن است نسبت به عایشه دگرگون شود، به همین خاطر رسول‌ اللهﷺ از او به عنوان مادرشان یاد کرد.
رسول‌ اللهﷺ نه دستش را بلند کرد و نه صدایش را، اما کمی قاطعیت لازم بود، به این خاطر پیامبرﷺ او را فراخواند و فرمود: کاسۀ حفصه را خراب کردی، پس کاسه‌ای به‌جای آن برایش بفرست. او نیز به رسول‌ اللهﷺ گفت: یا رسول‌ اللهﷺ! برایم آمرزش بخواه.

بسیار از مردان -متاسفانه- گمان می‌کنند اگر به‌خوبی، با همسرانشان رفتار کنند، بدون شک همسر بر آنان تسلط یافته و آنان در برابرش ناتوان می‌گردند.
🔸ای مردم! عشق باید با خدا پیوند داشته باشد، زیرا عشق قابل تغییر است و چیزی باعث حفظش نمی‌شود مگر اینکه حامل رسالتی باشد؛ بزرگترین رسالت در خانه آن است که بر طاعت الله تعالی استوار باشد.

-برگرفته از کتاب: همسران پیامبرﷺ. نویسنده عمرو خالد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
َ
  دنیا پشت قباله هیچکس نمی افتد...
  قرار نیست
  که با افکار دیگران زندگی کنیم
  و قرار نیست
  به شیوه ای که دیگران برای
  ما چیدند هماهنگ شویم
 خودت برای خودت زندگی کن،
 همانطور که دوست داری
  همانطور که لذت میبری.
  و مطمئن باش
  اگر خودت به فکر خودت نباشی،
  کسی در این دنیا
  خوشبختی و شادی را
  به تو تعارف نخواهد کرد...
  پس شاد باش و عاشقانه زندگی کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
༺░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇🦋🦋࿇░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎░░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇🦋🦋

📚#سگ۰نازی۰آباد

(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)

"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی"  آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها  زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان  را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/09/03 09:36:31
Back to Top
HTML Embed Code: