FAGHADKHADA9 Telegram 78220
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده


رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد ‌.
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78220
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده


رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد ‌.
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78220

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

bank east asia october 20 kowloon Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram. With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American