FAGHADKHADA9 Telegram 78232
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفده


چقدر دنیا بد بود، پدرم و مادرم هرچی داشتن و واسه راحتی عمو و زن عمو میدادن، اما اونا با تنها دختر برادرشون چه کارایی که نکردن ،چه بلاهایی که سرم نیوردن، همیشه میگم چه جوری اون دنیا میخان جواب پدرم و بدن ....
بدبختی های من شروع شده بود ...
از صبح پامیشدم و همه کارا رو انجام میدادم ،مجبور بودم و جایی نداشتم... نمیخاستم بهانه دست زن عمو بدم ،به حسین فکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه و من کنارش نیستم، یعنی بچه م بدون مادر چیکارمیکنه...
فکر میکردم و اشک میریختم.... سعی میکردم با عمو و زنش چشم تو چشم نشم ،چند باری زن عمو پیش عمو گفت که اذیتش میکنم، عمو هم بهم هشدار داد که اگه به حرف زن عمو گوش ندم بد میبینم ...مثل افسرده ها شده بودم، اصلا حوصله هیچکس و نداشتم... دو هفته از مرگ مامانم گذشته بود، توی اتاقمون نشسته بودم،یاد زمان های قدیم افتادم ،چه روزگار خوشی داشتیم ، توی افکارم غرق بودم که صدای در اومد ... کسی خونه نبود و مجبور بودم خودم برم در و باز کنم، گفتم شاید عمو و زن عمو باشن اما در و که باز کردم حسن پشت در بود ... شوکه شده بودم ،یا هرچی در و محکم بستم نمیخاستم ببینمش.... نمیدونم چرا اومده بوداینجا ،میخاست دوباره عذابم بده یا هرچی ،ولی من دلم رضا نبود که دوباره ببینمش ... تکیه مو به در داده بودم، با دیدن حسن دلم آشوب شد واسه بچه م ،اما بچه م باهاش نبود، پشت در نشستم و گریه کردم، حسن دوباره در زد ،درو واسش باز نکردم، اونم‌پشت در شروع کرد حرف زدن : ستاره ، ستاره ی من ، اومدم اینجا بهت بگم هنوزم دوست دارم و تا ابد جات توی قلب منه ، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم ستاره ،تو از هیچی خبر نداری ، من میخاستم با بچمون فرار کنیم، ۳تایی باهم زندگی کنیم، اما دیدی که چی شد ، بعد از تو توی خونه غوغا کردم، گفتم من فقط ستاره رو میخام، اما تهدید شدم، ستاره گفتن اگه ستاره رو میخای باید از همه چی بگذری، باید ازینجا بری ،گفتن از ارث محروم میشم، حتی ذره ای پول نمیدن بهم، ستاره میدونی که شدنی نیست بدون پول، گفتن حسین و هم بهمون نمیدن ، ستاره مجبورم برای نگهداری از پسرمون کنارش بمونم، مجبورم در و باز کن ،چند لحظه میخام ببینمت ، بیا ببین حسین توی ماشین آوردم ببینیش ...
اصلا نفهمیدم چی گفت ، اسم حسین که اومد حمله کردم سمت در ، در و باز کردم، حسن و کنار زدم و رفتم سمت ماشین ، حسین توی پتو و تشکش آروم خوابیده بود در و باز کردم و آروم که بیدار نشه، بغلش کردم ، پسرم چقد تغییر کرده بود، دو هفته شو هم رد کرده بود ،چهره ش مشخص تر شده بود، ترکیب من و حسن شده بود ،چهره ی قشنگی داشت، محکم حسین و بغل کرده بودم و بودم ... یهو شروع کرد گریه کردن ، پسرم میدونست مادرش کنارشه؟ وقتی نگاهش بهم افتاد انقدر آروم شد و نگاهم میکرد ،انگاری که میشناسه من مادرشم، انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد : ستاره من دیگه باید برم، اومدم تا برای آخرین بار حسین و ببینی، ما داریم برای همیشه ازینجا میریم ،خیلی مراقب خودت باش، تو هنوز بچه یی، سنی نداری ،من لیاقت بودن کنار تو رو نداشتم ،اما مطمئنم زندگی خوبی میسازی و کسی که لایق هست و پیدا میکنی و کنارش زندگی میکنی و بچه میاری ...
از خشم حمله کردم سمتش : چی میگی حسن ؟ به تو هم میگن‌ مرد ؟ یه دختر و بندازی وسط بدبختی و بگی که زندگی خوبی بساز ، میخای یه زن و از پسرش جدا کنی بعد ازش میخای خوشبخت بشه ؟؟وای به تو ، وای به همتون ، داد میزدم و گریه میکردم ...همسایه ها تو خیابون اومدن ،بعضیاشون ناراحت بودم واسم، بعضیاشون هم پچ پچ میکردن ...
حسن اومد و بچه م و ازم گرفت و سوار ماشین شد.. حرکت کردن ،اما من هنوز شوکه ازین اتفاق بودم، به خودم اومدم دیدم ماشین داره میره ، میدویدم سمت ماشین و داد میزدم که بچمو نبر ،التماس میکردم و گریه میکردم، اما ماشین پیچید و از دید من دور شد ..بچه م و برد ،حسینم و برد ،دیگه حسن واسم مهم نبود ،فقط حسین و میخاستم از خدا ، یکی از زن های همسایه اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد ،کمک کرد برم توی خونه ، صدای عمو و زن عمو اومد که میگفتن اینجا چه خبره ؟
زن همسایه واسشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد ...
انگاری دلشون سوخته بود واسم که زن عمو اومد کنارم نشست و گفت : درد دوری فرزند خیلی سخته ،ولی تو جوونی دوباره ازدواج میکنی، نگران نباش ،دوباره بچه میاری اونم چندتا ، تا اون لحظه متوجه منظور زن عمو نشده بودم ،فکر کردم دلش واسم سوخته، توی بغلش تا تونستم گریه کردم ، روزها میگذشت و من حسینم و فراموش نکرده بودم ،ولی دیگه حسن و نمیخاستم و نبخشیده بودمش ...
چند ماهی زندگی من مثل افسرده ها میگذشت و گاهی داداش علی میومد دیدنم و وسایلایی میاورد میگفت سعید اینا رو فرستاده،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78232
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفده


چقدر دنیا بد بود، پدرم و مادرم هرچی داشتن و واسه راحتی عمو و زن عمو میدادن، اما اونا با تنها دختر برادرشون چه کارایی که نکردن ،چه بلاهایی که سرم نیوردن، همیشه میگم چه جوری اون دنیا میخان جواب پدرم و بدن ....
بدبختی های من شروع شده بود ...
از صبح پامیشدم و همه کارا رو انجام میدادم ،مجبور بودم و جایی نداشتم... نمیخاستم بهانه دست زن عمو بدم ،به حسین فکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه و من کنارش نیستم، یعنی بچه م بدون مادر چیکارمیکنه...
فکر میکردم و اشک میریختم.... سعی میکردم با عمو و زنش چشم تو چشم نشم ،چند باری زن عمو پیش عمو گفت که اذیتش میکنم، عمو هم بهم هشدار داد که اگه به حرف زن عمو گوش ندم بد میبینم ...مثل افسرده ها شده بودم، اصلا حوصله هیچکس و نداشتم... دو هفته از مرگ مامانم گذشته بود، توی اتاقمون نشسته بودم،یاد زمان های قدیم افتادم ،چه روزگار خوشی داشتیم ، توی افکارم غرق بودم که صدای در اومد ... کسی خونه نبود و مجبور بودم خودم برم در و باز کنم، گفتم شاید عمو و زن عمو باشن اما در و که باز کردم حسن پشت در بود ... شوکه شده بودم ،یا هرچی در و محکم بستم نمیخاستم ببینمش.... نمیدونم چرا اومده بوداینجا ،میخاست دوباره عذابم بده یا هرچی ،ولی من دلم رضا نبود که دوباره ببینمش ... تکیه مو به در داده بودم، با دیدن حسن دلم آشوب شد واسه بچه م ،اما بچه م باهاش نبود، پشت در نشستم و گریه کردم، حسن دوباره در زد ،درو واسش باز نکردم، اونم‌پشت در شروع کرد حرف زدن : ستاره ، ستاره ی من ، اومدم اینجا بهت بگم هنوزم دوست دارم و تا ابد جات توی قلب منه ، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم ستاره ،تو از هیچی خبر نداری ، من میخاستم با بچمون فرار کنیم، ۳تایی باهم زندگی کنیم، اما دیدی که چی شد ، بعد از تو توی خونه غوغا کردم، گفتم من فقط ستاره رو میخام، اما تهدید شدم، ستاره گفتن اگه ستاره رو میخای باید از همه چی بگذری، باید ازینجا بری ،گفتن از ارث محروم میشم، حتی ذره ای پول نمیدن بهم، ستاره میدونی که شدنی نیست بدون پول، گفتن حسین و هم بهمون نمیدن ، ستاره مجبورم برای نگهداری از پسرمون کنارش بمونم، مجبورم در و باز کن ،چند لحظه میخام ببینمت ، بیا ببین حسین توی ماشین آوردم ببینیش ...
اصلا نفهمیدم چی گفت ، اسم حسین که اومد حمله کردم سمت در ، در و باز کردم، حسن و کنار زدم و رفتم سمت ماشین ، حسین توی پتو و تشکش آروم خوابیده بود در و باز کردم و آروم که بیدار نشه، بغلش کردم ، پسرم چقد تغییر کرده بود، دو هفته شو هم رد کرده بود ،چهره ش مشخص تر شده بود، ترکیب من و حسن شده بود ،چهره ی قشنگی داشت، محکم حسین و بغل کرده بودم و بودم ... یهو شروع کرد گریه کردن ، پسرم میدونست مادرش کنارشه؟ وقتی نگاهش بهم افتاد انقدر آروم شد و نگاهم میکرد ،انگاری که میشناسه من مادرشم، انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد : ستاره من دیگه باید برم، اومدم تا برای آخرین بار حسین و ببینی، ما داریم برای همیشه ازینجا میریم ،خیلی مراقب خودت باش، تو هنوز بچه یی، سنی نداری ،من لیاقت بودن کنار تو رو نداشتم ،اما مطمئنم زندگی خوبی میسازی و کسی که لایق هست و پیدا میکنی و کنارش زندگی میکنی و بچه میاری ...
از خشم حمله کردم سمتش : چی میگی حسن ؟ به تو هم میگن‌ مرد ؟ یه دختر و بندازی وسط بدبختی و بگی که زندگی خوبی بساز ، میخای یه زن و از پسرش جدا کنی بعد ازش میخای خوشبخت بشه ؟؟وای به تو ، وای به همتون ، داد میزدم و گریه میکردم ...همسایه ها تو خیابون اومدن ،بعضیاشون ناراحت بودم واسم، بعضیاشون هم پچ پچ میکردن ...
حسن اومد و بچه م و ازم گرفت و سوار ماشین شد.. حرکت کردن ،اما من هنوز شوکه ازین اتفاق بودم، به خودم اومدم دیدم ماشین داره میره ، میدویدم سمت ماشین و داد میزدم که بچمو نبر ،التماس میکردم و گریه میکردم، اما ماشین پیچید و از دید من دور شد ..بچه م و برد ،حسینم و برد ،دیگه حسن واسم مهم نبود ،فقط حسین و میخاستم از خدا ، یکی از زن های همسایه اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد ،کمک کرد برم توی خونه ، صدای عمو و زن عمو اومد که میگفتن اینجا چه خبره ؟
زن همسایه واسشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد ...
انگاری دلشون سوخته بود واسم که زن عمو اومد کنارم نشست و گفت : درد دوری فرزند خیلی سخته ،ولی تو جوونی دوباره ازدواج میکنی، نگران نباش ،دوباره بچه میاری اونم چندتا ، تا اون لحظه متوجه منظور زن عمو نشده بودم ،فکر کردم دلش واسم سوخته، توی بغلش تا تونستم گریه کردم ، روزها میگذشت و من حسینم و فراموش نکرده بودم ،ولی دیگه حسن و نمیخاستم و نبخشیده بودمش ...
چند ماهی زندگی من مثل افسرده ها میگذشت و گاهی داداش علی میومد دیدنم و وسایلایی میاورد میگفت سعید اینا رو فرستاده،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78232

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name. Over 33,000 people sent out over 1,000 doxxing messages in the group. Although the administrators tried to delete all of the messages, the posting speed was far too much for them to keep up. In 2018, Telegram’s audience reached 200 million people, with 500,000 new users joining the messenger every day. It was launched for iOS on 14 August 2013 and Android on 20 October 2013. The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. It’s yet another bloodbath on Satoshi Street. As of press time, Bitcoin (BTC) and the broader cryptocurrency market have corrected another 10 percent amid a massive sell-off. Ethereum (EHT) is down a staggering 15 percent moving close to $1,000, down more than 42 percent on the weekly chart.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American