tgoop.com/faghadkhada9/78221
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78221