tgoop.com/faghadkhada9/78233
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستویک
هرچی باشه اون خان زاده س و تنها وارث خان و حسن بود ،من میتونستم به عنوان مادر حسین تمام ارث و بفروشم و برم ، اما دوست ندارم این کار و کنم ...
میخام بهت بگم این خونه و زمین های خان و یک خونه که توی شهر هست همه رو به نام تو زدم ،چون تو مادر حسین هستی و حسین خیلی کوچیکه که بخایم به نامش بزنم
خاستم مخالفت کنم، نمیدونم چرا ولی ته دلم راضی نبودم به این اتفاق که لیلا گفت : اینا مال تو نیست که بخای مخالفت کنی، اینا همه مال حسینه،پس نمیتونی مخالفت کنی ...
تشکر کردم و گفتم :ولی من چطور توی این خونه به این بزرگی زندگی کنم ؟
لیلا گفت : تا چند وقت دیگه خان جدید واسه ده میارن، مطمئن باش اونم واسه اینکه خودش و بزرگ نشون بده ،ممکنه نیاز داشته باشه و این عمارت و ازت بخره ،میتونی بفروشی و بری شهر تا توی رفاه بیشتری باشی ...
لیلا میگفت و نمیدونست که من چطور میتونم قبر پدر و مادرم رو تنها بذارم، تصمیم های سختی رو به عهده ی من گذاشته بود ...
لیلا گفت : ستاره جان بریم خونتون، من وسایلمو بیارم ،میخام این یک هفته اینجا باشم ، دوست دارم تو هم کنارم باشی ،میخام روزای آخر خوب حسین و تماشا کنم ...
بدون حرفی با هم حرکت کردیم سمت خونه ،توی روستا قدم میزدیم، دوتایی سکوت کرده بودیم ،به خونه رسیدیم در زدیم و زن عمو در و باز کرد ...بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق وسایلش رو جمع کرد و منم مقداری وسیله واسه این چندروزم برداشتم ، از اتاق زدیم بیرون که زن عمو اومد جلومو گرفت و گفت : کجا میری به سلامتی ؟ از عموت اجازه گرفتی ؟ چمدون جمع کردی کجا بری ؟ عموت بفهمه یه بلایی سرت میاره..
یه ریز گفت و نذاشت من جواب بدم، وقتی حرفاش تموم شد رو بهش گفتم : با لیلا خانم میرم چندروزی و عمارت میمونم و برمیگردم نگران نباشین ...
زن عمو گفت :اما مردم حرف میزنن تو دیگه عروس اون خونه نیستی ...
با عصبانیت گفتم : تو که میدونی حسن و خانوادش مردن ، اونا رفتن ،ولی من مادر حسینم، نمیتونم تنهاش بذارم تو هم نمیتونی جلومو بگیری ...
زن عمو که اصلا به روی خودش نیاورد چی گفتم ، گفت : اما علی مراد امشب میخاد بیاد واسه عقد، ما چی بهش بگیم؟؟ کی میخان ازینجا برن؟ اگه رفتن بگو حسین و هم ببرن ...
پس از تصادف حسن خبر داشت و چیزی نگفت که به اهداف شومش برسه ...
لیلا که تعجب کرده بود گفت : ستاره میخای ازدواج کنی ؟چرا چیزی به من نگفتی ؟ اگه میخای ازدواجکنی،من حسین و با خودم میبرم ...
رو به لیلا گفتم : رفتیم عمارت همه چیز و واست میگم و رو به زن عمو گفتم : بسه دیگه زن عمو، خودت میدونی من حسین و انتخاب میکنم،برو و به علی مراد بگو من زنش نمیشم ...
با لیلا راه افتادیم سمت عمارت ، لیلا که تحمل نکرده بود گفت : ستاره اگه میخای ازدواج کنی ازدواج کن ، تو جوونی وقت داری ..
رو بهش با خنده گفتم : لیلا، علی مراد یه پیرمرده که نوه هاش همسن منن ...
لیلا تعجب کرد و گفت : میخاستی با این ازدواج کنی؟؟
_من نمیخاستم، عمو و زن عمو خاستن ..
لیلا خندید و گفت :پس به موقع نجاتت دادم ...
_دقیقا ...
رسیدیم به عمارت وسایل و گذاشتیم و رفتم و چای گذاشتم ...
لباسای حسین و عوض کردم، بهش غذا دادم و مرتبش کردم ...شروع کردم باهاش بازی کردن توی اتاق میخندیدم و صدامون میپیچید ...
لیلا اومد داخل و لبخند تلخی زد و گفت : اگه من به حسن فشار نمیاوردم، شاید الان زنده بود و کنار شما خوش بود ...
رفتم و دستاشو گرفتم و گفتم :اینا همش قسمته ،نگران نباش حتما جای خوبی داره ، حسن مرد خوبی بود ، الان باید نگران حسین باشیم و آینده ش ، دوس دارم همیشه اگه منم نبودم مراقب حسین باشی..
توی عمارت قدم میزدم ، حس جدیدی داشتم ،اینکه من بعد از این همه اتفاق بتونم مستقل زندگی کنم یا کنار عمو اینا بمونم تصمیم سختی بود ، از یه طرف ترس از تنهایی و از طرف دیگه ترس از اذیت کردن پسرم از طرف زن عمو ...
لیلا با خنده واسه حسین شعر میخوند و باهاش بازی میکرد ، وقتی باهاش بازی میکرد ،زیاد نمیرفتم سمتشون ،دوست داشتم این چند روز آخر لیلا کنار حسین بمونه ...
رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم غذا پختن ، چه حس خوبی داشت که زن عمو نبود تا توی سرم غر بزنه .
لیلا و حسین اومدن توی آشپزخونه و کنارهم میگفتیم و شاد بودیم ، رو به لیلا گفتم : تصمیم گرفتم خودم توی عمارت زندگی کنم ،میخام برای همیشه خودم و پسرم اینجا زندگی کنیم ...
لیلا خوشحال شد و با ذوق گفت : چقدر خوب خیلی خوشحالم ،ولی شما دو تا تنها اینجا کسی نیست ازتون مراقبت کنه ، خیلی خطرناکه واستون ، اگه بدونن تنها اینجایید شب ها میان و اذیتتون میکنن ...
بهش گفتم :نگران نباش، پیغام میفرستم واسه علی،اون میاد و کنارم زندگی میکنه و بهش میگم روی زمین ها واسه خودش کار کنه و یه چیزی هم به من و حسین بده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78233