tgoop.com/faghadkhada9/78231
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_شانزده
نشستیم کنار همدیگه و از اول تا آخر بلاهایی که سرم اومد و واسش تعریف کردم ..از چهره ش میشد فهمید چقدر خشمگین شده و بدتر موقعی که جریان مرگ مامان و گفتم پاشد و عصبانی خاست بره بیرون سراغ عمو و زن عمو که رفتم و محکم دستش و گرفتم گفتم : علی تو رو خدا ،تو رو ارواح خاک مامان و بابا نرو ،من دیگه تحمل غصه جدید ندارم . ..
علی نفسشو بیرون داد و روبهم گفت : باشه بخاطر تو نمیرم ...
اروم میگفت : ستاره ی من ،خواهر قشنگم ،نبودم ببین چه بلاها سرت آوردن، دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه ، با خودم میبرمت شهر، یا خودم دیگه میمونم همینجا ....
چند ساعتی گذشت، همه رفتیم سرخاک هنوز هم سمانه و رضا سرسنگین بودن.. باهم رفتیم و دوباره انقدر گریه کردم که با کمک های علی بلند شدم و برگشتیم خونه ، خداروشکر میکردم که علی و دارم حداقل برادری که کنارم بود ...
رفتم و کنار شیر آب ظرف میشستم و گریه میکردم که سایه ای و کنار خودم حس کردم ..
رومو که برگردوندم دیدم سعید اومد کنارم ، خاستم بلند شم که بهم گفت : بلند نشو ستاره ، میخام باهات حرف بزنم
زیر لب ادامه حرفش حرفی زد که نفهمیدم چی گفت ..
بهش گفتم : بفرمایید در خدمتم پسرعمو ..
سرمو پایین انداختم اومد و کنار حوض نشست، ظرفارو آب میکشیدم که بشقاب و ازم گرفت گفت : کمکت میکنم بده به من .. بشقاب و بهش دادم من کف میزدم و اون آب میکشید
سکوت کرده بودیم، حرفی نداشتم که باهاش بزنم ،خیلی وقت بود فراموشش کردم ، از وقتی که حسن و دیدم و بهم محبت کرد ، یاد حسن، یاد پسرم عصبیم میکرد ...حواسم به سعید نبود، قطره های اشک تو چشام شروع کردن به ریختن ، سعید متوجه شد... پاشدم دستامو شستم و رفتم توی اتاق...
دلم پر بود، شروع کردم گریه کردن، دلم مادرمو میخاست .
ناراحتی توی چهره ی سعید مشخص بود، اما با غروری که داشت میشد فهمید که هیچی به روی خودش نمیاره ،نمیدونم چرا ته دلم حس سرخوشی داشتم ،فقط منتظر بودم تا حسین پسرمو ببینم و یه بار دیگه بغلش کنم، توی اون لحظه تنها آرزوم همین بود، حتی حسن حاضر نشد برای مرگ مادرم بیاد دیدنم، پس همه ی ابراز علاقه ش دروغ بود و میخاست به خاسته ش برسه...
صدای در اومد فکر کردن علی باید باشه ،گفتم : بیا تو علی ...
در که باز شد سعید و توی در دیدم رو بهم گفت : اجازه میدی بیام داخل ؟
رو بهش گفتم : شاید زن عمو ناراحت بشه لطفا پیش من نیا ، من دیگه اون ستاره ی سابق نیستم ، الان یه زنم و شوهر دارم ..
سعید رو به من گفت : ولی تو همیشه واسه من همون ستاره ی همیشگی هستی ، من جریان زندگیتو کامل میدونم ،حتی شنیدم که حسن عاشقت شده و زندگی خوبی داری، خوشحال بودم که خوشبخت بودی، ولی الان اگه بفهمم که ناراحتت میکنن ،نمیذارم لحظه یی کنارشون باشی .
سرمو پایین انداختم ،پس هنوز کل ماجرا رو نمیدونست ...
رو بهش گفتم :از کجا با خبری ؟؟
گفت : مامانم همیشه واسم خبراتو میگفت ...
پس زن عمو اتفاق های بد و واسش نگفته بود ، خوشحال شدم از بلایی که سرم اومد چیزی نمیدونه .رو بهش لبخند زدم و گفتم : ممنون پسر عمو که همیشه به یادم بودی ...
در جوابم گفت : ولی دیگه از من فرار نکن ، تا آخر عمرت بدون توی این دنیا کسی هست که مراقبته، هرموقع هرجا مشکلی واست پیش اومد فقط بهم خبر بده ...اینا رو گفت و از اتاق رفت بیرون ...
یک هفته یی گذشته بود و هنوز خبری از پسرم نبود....
بی تابی میکردم و علی بود که دلداریم میداد ، روز جمعه عصر بود ،رضا و سمانه و علی و سعید پاشدن تا وسایلشون جمع کنن و برگردن شهر ، میگفتن باید به کاراشون برسن ،توی این یک هفته سمانه حتی نگاهی بهم ننداخت ،شنیدم که به زن عمو میگفت : ستاره برگشته و باید بیاد و بیفته رو خونه زندگی ما ،اما من به رضا گفتم راضی نیستم برای لحظه یی ستاره رو تحمل کنم... رضا هم گفت فعلا بمونه پیش شما تا ببینیم چیکار میکنیم ...
بعد از شنیدن این حرفا تازه فهمیدم که تازه بدبختیام شروع شده و باید خیلی چیزا رو تحمل کنم ....
علی اومد و گفت : عزیزدلم مراقب خودت باش به زودی میام و میبرمت پیش خودم ،نگران هیچی نباش و رفت، اما رضا و سمانه هیچی نگفتن و فقط به یه خدافظی اکتفا کردن ...
سعید اومد نزدیکم و گفت : دختر عمو مراقب خودت باش ، دوس داشتم پسرتو ببینم، اما وقت نشد ان شالله دفعه های بعد،سعید هم خدافظی کرد و رفت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی در و بستن تازه فهمیدم چقدر تنها شدم.... رفتم تو اتاق و از تنهایی شروع کردم گریه کردن، سرم روی پاهام بود که در باز شد و زن عمو توی در مشخص شد رو بهم گفت : میخای اینجا بمونی باید کار کنی، اینجا چیزی نداریم که بدیم مفت بخوری ...
با خشم نگاهش کردم که گفت :اینجوری نگام نکن ،اگه به کسی حرفی بزنی کاری میکنم که هیچکس نگاهت نکنه در و بست و رفت ...
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78231