FAGHADKHADA9 Telegram 78224
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_54 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و چهارم

چند دقیقه بعد من وسط اتاق بودم و مارال و مرجان دوطرف قرار گرفتند، هنوز کمی گرم نشده بودیم که مامانم داخل اتاق شد و رو به ما گفت: هوا سرده، مردم بیچاره چه گناهی کردند که باید به خاطر ما سرما بخورن؟! منیره مرجان مارال تمومش کنید، مردم بیان داخل غذایی بخورن و برن، ذله شدن دیگه...خیلی توی ذوقم خورد، همانطور که آب دهنم را قورت میدادم، برگشتم روی صندلی ام، در همین حین وحید هم وارد اتاق شد و من ناخوداگاه تمام این مسائل را از چشم وحید می دانستم و کمترین محلی به وحید نمی دادم، الان که به اون شب فکر می کنم، می بینم چه بچگانه رفتار کردم و چه راحت بهترین شب عمرم را به جان خودم و وحید تلخ کردم، اما واقعا دست خودم نبود.شب عروسی هم تمام شد، آخر شب بود، من چیزی از این شب و رسم و رسومش نمی دونستم، آخر شب مادرم اتاق را خلوت کرد و برام همه چی را توضیح داد و من ترسی به ترس های درونیم اضافه شد، توی روستا رسم بود که عروس سه روز از اتاق عروسی یا همون حجله خارج نمی شد و روز سوم هم طبق گفته مادرم یک تور قرمز به نشانه سرافرازی عروس روی سر عروس می انداختند و وارد مجلس پاتختی می کردندش...ذهنم بد جور درگیر شده بود، از هر چه عروسی بود بدم می آمد، از هر چی رسم و رسوم بود بیزار بودم و تنها شانسی که آوردم این بود، وحید با دلم راه آمد و هر چه من گفتم، نه نگفت، حاضر شد به خاطر آرامش من، اون شب جلوی تمام خانواده و حرف مردم بایستد و من همیشه ممنون بزرگواری وحید بودم.

عروسی هم تمام شد، البته یک ذره هم باب میل من نبود، سه روز هم توی اتاق بست نشستم تا مثلا به رسم و رسوم روستا پشت نکنم اما مراسم پشت در نشینی که بین روستایی ها مرسوم بود تا ببینند عروس خانم سرافراز هست یا نه را وحید لغو کرد و یک روز بعد از مراسم پاتختی، کل جهاز من را بار ماشین بابا کردند و به سمت شهر حرکت کردیم.وقت حرکت احساسات خاصی داشتم، از یک طرف جدا شدن از پدر و مادرم، مارال و مرجان و محبوبه برایم سخت بود و از طرفی زندگی بین یک مشت آدم غریبه که هیچ شناختی از اخلاق و رفتار و رسم و رسومشون نداشتم برایم ترسناک می نمود.حس خیلی بدی بود و من دعا می کردم که همه اش خواب باشه و زمانی برسد که من چشمهایم را باز کنم و همان منیره سابق باشم، نه شوهر داشته باشم و نه عروس شده باشم.

اول صبح مادرم از زیر قران ردم کرد و کلی سفارش ریز و درشت توی گوشم گفت و من را راهی زندگی جدید و آینده ای نامعلوم کرد.جلوی ماشین بابا نشستم، سوار ماشین که شدم، همه چیز برایم عجیب بود، آخه اولین باری بود که پام را از روستا بیرون می گذاشتم و اولین مسافرت عمرم بود، مسافرتی که میرفت وطن دومم را به من نشان دهد.محبوبه به واسطه مرضی که به تن و بدن و دست و پاهاش افتاده بود، بالاجبار چند باری برای درمان به شهر آمده بود و خاطرات زیادی از شهر و مردمش برامون تعریف می کرد و تصور من از شهر یک فضای باز و زیبا با کلی ماشین و مغازه های رنگارنگ بود که نه خبری از گوسفند و مرغ و گاو‌ و استر بود و نه خبری از باغ و درخت و زمین و درو، یعنی یک زندگی به مراتب راحت تر از زندگی روستایی و از طرفی مادرم امیدوارم می کرد که توی شهر می توانم خوب بخورم خوب بپوشم و خوب بگردم، مادرم از لباس های پر زرق و برق و طلاهایی که وحید قرار بود به سر و کولم بریزد حرفها میزد و وحید هم از مدرسه و درس خواندن در کنار زندگی عاشقانه و راحت حرف میزد.در حالیکه ذهنم پر از مسائل ریز و درشت بود به شهر رسیدیم.

وحید به من وعده داده بود که خانه ای مستقل داریم، البته می دانستم که این خانه بخشی از خانه پدر شوهرم هست، یعنی داخل حیاط خانه دری است به حیاط خانه پدر شوهرم باز می شود و در حقیقت خانه ما،خانه قدیمی پدر شوهرم بود و حالا آنها به ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند و لطف کرده بودند این خانه را به وحید داده بودند.به قول مادرم، هر چه آن خانه قدیمی باشد بالاخره از پشت در نشینی و یا خانه ای مشترک با خانواده همسرم بهتر بود.وارد شهر شدیم،حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم و نگاهم فقط به شهر و خیابان ها و ساختمان های بلند و چند طبقه اش بود، ساختمان هایی که فقط داخل فیلم ها دیده بودم و از آنها به عنوان آپارتمان نام می بردند و من خیلی دوست داشتم یکی از آن آپارتمان های شیک و نوساز که آشپزخانه اش با دیواری کوتاه از هال خانه جدا میشد، داشته باشم، اما انگار من باید اول راه در خانه ای قدیمی روزگار بگذرانم.بالاخره بعد از گذشتن از چندین خیابان و کوچه های پیچ در پیچ، ماشین بابا وارد کوچه ای سنگفرش شد، دو طرف کوچه دیوارهای خشت گلی و بلندی وجود داشت که نشان از قدمت این محله داشت، محله ای قدیمی با خانه هایی خشت و گِلی..

#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78224
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_54 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و چهارم

چند دقیقه بعد من وسط اتاق بودم و مارال و مرجان دوطرف قرار گرفتند، هنوز کمی گرم نشده بودیم که مامانم داخل اتاق شد و رو به ما گفت: هوا سرده، مردم بیچاره چه گناهی کردند که باید به خاطر ما سرما بخورن؟! منیره مرجان مارال تمومش کنید، مردم بیان داخل غذایی بخورن و برن، ذله شدن دیگه...خیلی توی ذوقم خورد، همانطور که آب دهنم را قورت میدادم، برگشتم روی صندلی ام، در همین حین وحید هم وارد اتاق شد و من ناخوداگاه تمام این مسائل را از چشم وحید می دانستم و کمترین محلی به وحید نمی دادم، الان که به اون شب فکر می کنم، می بینم چه بچگانه رفتار کردم و چه راحت بهترین شب عمرم را به جان خودم و وحید تلخ کردم، اما واقعا دست خودم نبود.شب عروسی هم تمام شد، آخر شب بود، من چیزی از این شب و رسم و رسومش نمی دونستم، آخر شب مادرم اتاق را خلوت کرد و برام همه چی را توضیح داد و من ترسی به ترس های درونیم اضافه شد، توی روستا رسم بود که عروس سه روز از اتاق عروسی یا همون حجله خارج نمی شد و روز سوم هم طبق گفته مادرم یک تور قرمز به نشانه سرافرازی عروس روی سر عروس می انداختند و وارد مجلس پاتختی می کردندش...ذهنم بد جور درگیر شده بود، از هر چه عروسی بود بدم می آمد، از هر چی رسم و رسوم بود بیزار بودم و تنها شانسی که آوردم این بود، وحید با دلم راه آمد و هر چه من گفتم، نه نگفت، حاضر شد به خاطر آرامش من، اون شب جلوی تمام خانواده و حرف مردم بایستد و من همیشه ممنون بزرگواری وحید بودم.

عروسی هم تمام شد، البته یک ذره هم باب میل من نبود، سه روز هم توی اتاق بست نشستم تا مثلا به رسم و رسوم روستا پشت نکنم اما مراسم پشت در نشینی که بین روستایی ها مرسوم بود تا ببینند عروس خانم سرافراز هست یا نه را وحید لغو کرد و یک روز بعد از مراسم پاتختی، کل جهاز من را بار ماشین بابا کردند و به سمت شهر حرکت کردیم.وقت حرکت احساسات خاصی داشتم، از یک طرف جدا شدن از پدر و مادرم، مارال و مرجان و محبوبه برایم سخت بود و از طرفی زندگی بین یک مشت آدم غریبه که هیچ شناختی از اخلاق و رفتار و رسم و رسومشون نداشتم برایم ترسناک می نمود.حس خیلی بدی بود و من دعا می کردم که همه اش خواب باشه و زمانی برسد که من چشمهایم را باز کنم و همان منیره سابق باشم، نه شوهر داشته باشم و نه عروس شده باشم.

اول صبح مادرم از زیر قران ردم کرد و کلی سفارش ریز و درشت توی گوشم گفت و من را راهی زندگی جدید و آینده ای نامعلوم کرد.جلوی ماشین بابا نشستم، سوار ماشین که شدم، همه چیز برایم عجیب بود، آخه اولین باری بود که پام را از روستا بیرون می گذاشتم و اولین مسافرت عمرم بود، مسافرتی که میرفت وطن دومم را به من نشان دهد.محبوبه به واسطه مرضی که به تن و بدن و دست و پاهاش افتاده بود، بالاجبار چند باری برای درمان به شهر آمده بود و خاطرات زیادی از شهر و مردمش برامون تعریف می کرد و تصور من از شهر یک فضای باز و زیبا با کلی ماشین و مغازه های رنگارنگ بود که نه خبری از گوسفند و مرغ و گاو‌ و استر بود و نه خبری از باغ و درخت و زمین و درو، یعنی یک زندگی به مراتب راحت تر از زندگی روستایی و از طرفی مادرم امیدوارم می کرد که توی شهر می توانم خوب بخورم خوب بپوشم و خوب بگردم، مادرم از لباس های پر زرق و برق و طلاهایی که وحید قرار بود به سر و کولم بریزد حرفها میزد و وحید هم از مدرسه و درس خواندن در کنار زندگی عاشقانه و راحت حرف میزد.در حالیکه ذهنم پر از مسائل ریز و درشت بود به شهر رسیدیم.

وحید به من وعده داده بود که خانه ای مستقل داریم، البته می دانستم که این خانه بخشی از خانه پدر شوهرم هست، یعنی داخل حیاط خانه دری است به حیاط خانه پدر شوهرم باز می شود و در حقیقت خانه ما،خانه قدیمی پدر شوهرم بود و حالا آنها به ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند و لطف کرده بودند این خانه را به وحید داده بودند.به قول مادرم، هر چه آن خانه قدیمی باشد بالاخره از پشت در نشینی و یا خانه ای مشترک با خانواده همسرم بهتر بود.وارد شهر شدیم،حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم و نگاهم فقط به شهر و خیابان ها و ساختمان های بلند و چند طبقه اش بود، ساختمان هایی که فقط داخل فیلم ها دیده بودم و از آنها به عنوان آپارتمان نام می بردند و من خیلی دوست داشتم یکی از آن آپارتمان های شیک و نوساز که آشپزخانه اش با دیواری کوتاه از هال خانه جدا میشد، داشته باشم، اما انگار من باید اول راه در خانه ای قدیمی روزگار بگذرانم.بالاخره بعد از گذشتن از چندین خیابان و کوچه های پیچ در پیچ، ماشین بابا وارد کوچه ای سنگفرش شد، دو طرف کوچه دیوارهای خشت گلی و بلندی وجود داشت که نشان از قدمت این محله داشت، محله ای قدیمی با خانه هایی خشت و گِلی..

#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78224

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Informative The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians. But a Telegram statement also said: "Any requests related to political censorship or limiting human rights such as the rights to free speech or assembly are not and will not be considered." “Hey degen, are you stressed? Just let it all out,” he wrote, along with a link to join the group. Commenting about the court's concerns about the spread of false information related to the elections, Minister Fachin noted Brazil is "facing circumstances that could put Brazil's democracy at risk." During the meeting, the information technology secretary at the TSE, Julio Valente, put forward a list of requests the court believes will disinformation.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American