FAGHADKHADA9 Telegram 78226
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت پنجم›

بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدم‌زنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختی‌فَرتوت با برگ‌های سبز خودنمایی می‌کرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلم‌هایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِ‌اطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظه‌ای خشکم زد. "استغفرالله‌ای" گفتم و باز جیب‌هایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برق‌آسا بلند شدم. وقتی کلافه می‌شدم، دستم را با شدت در موهایم فرو می‌کردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه می‌کردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آن‌جا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه می‌شدم...
- دنبال این می‌گردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چه‌کار می‌کرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بی‌هوش پیداتون کردم، داشتم این‌جا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم می‌دادی، من داشتم دیوونه می‌شدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم می‌شد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از این‌که این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خسته‌ست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدم‌هایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجه‌ام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانه‌کوچک که آب‌زلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی می‌کردند. از خنده‌های شاد آن‌ها لبخندی بر لب‌هایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجه‌ام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی‌ را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفه‌ای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفه‌ای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر به‌سَر می‌بُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خون‌های دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی می‌کنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بی‌خبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافه‌ام کرده....بازم معذرت می‌خوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون می‌کنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آن‌جا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهره‌ام نمایان شد. گفتم: همیشه خوش‌خبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمی‌گنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست ساله‌ایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمه‌وار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78226
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت پنجم›

بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدم‌زنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختی‌فَرتوت با برگ‌های سبز خودنمایی می‌کرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلم‌هایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِ‌اطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظه‌ای خشکم زد. "استغفرالله‌ای" گفتم و باز جیب‌هایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برق‌آسا بلند شدم. وقتی کلافه می‌شدم، دستم را با شدت در موهایم فرو می‌کردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه می‌کردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آن‌جا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه می‌شدم...
- دنبال این می‌گردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چه‌کار می‌کرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بی‌هوش پیداتون کردم، داشتم این‌جا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم می‌دادی، من داشتم دیوونه می‌شدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم می‌شد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از این‌که این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خسته‌ست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدم‌هایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجه‌ام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانه‌کوچک که آب‌زلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی می‌کردند. از خنده‌های شاد آن‌ها لبخندی بر لب‌هایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجه‌ام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی‌ را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفه‌ای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفه‌ای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر به‌سَر می‌بُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خون‌های دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی می‌کنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بی‌خبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافه‌ام کرده....بازم معذرت می‌خوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون می‌کنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آن‌جا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهره‌ام نمایان شد. گفتم: همیشه خوش‌خبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمی‌گنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست ساله‌ایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمه‌وار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78226

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram is a leading cloud-based instant messages platform. It became popular in recent years for its privacy, speed, voice and video quality, and other unmatched features over its main competitor Whatsapp. Hashtags Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. Healing through screaming therapy
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American