FAGHADKHADA9 Telegram 78222
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم

ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.

وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.

نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4



tgoop.com/faghadkhada9/78222
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم

ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.

وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.

نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78222

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Other crimes that the SUCK Channel incited under Ng’s watch included using corrosive chemicals to make explosives and causing grievous bodily harm with intent. The court also found Ng responsible for calling on people to assist protesters who clashed violently with police at several universities in November 2019. It’s yet another bloodbath on Satoshi Street. As of press time, Bitcoin (BTC) and the broader cryptocurrency market have corrected another 10 percent amid a massive sell-off. Ethereum (EHT) is down a staggering 15 percent moving close to $1,000, down more than 42 percent on the weekly chart. Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American