FAGHADKHADA9 Telegram 78223
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_53 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و سوم

داخل حمام شدم، دلم خیلی گرفته بود، اصلا دوست داشتم که روی زمین این دنیا نباشم، داخل حمام هم که همیشه مجلس عزا برپا می کردم و اینک هم بغض فرو خورده ام شکسته بود، همزمان با شستن سر و تنم، اشک های چشمانم گلوله گلوله روی گونه هایم جاری میشد و با دوش آب شسته میشد.نمی دانم چقدر گذشته بود با صدای مادرم که از پشت در بلند بود به خود آمدم: کجایی منیره؟! ملت را کلا حیرون خودت کردی، بیا بیرون مردم هزارتا حرف میزنن..دوش را بستم و زیر لب گفتم:حرف مردم، حرف مردم، هر چی که بدبختی میکشیم از همین حرف مردم هست.یک ربع بعد، زیر دست آرایشگر بودم، خانم آرایشگر هر جور که خودش دوست داشت صورتم را رنگ و لعاب داد و حالا نوبت موهایم بود، موهام همیشه فر بودند اما الان فرتر از هر وقت، به نظر می رسیدند، دوست داشتم برای مدل موهام خودم پیشنهاد بدهم، درسته که وحید وقتی گوشی را بهم داد گفته بود حق ندارم نت گوشی را وصل کنم اما من با گوشی عروسمون عکس های زیادی از مدل موهای مختلف دانلود کرده بودم و مدل موی خودم را انتخاب کرده بودم، برای همین به آرایشگر که فهیمه خانم صداش می کردند توضیح دادم که چه مدل مویی دوست دارم، اما فهیمه خانم که انگار گوش شنوایی برای این حرفها نداشت کار خودش را می کرد.فهیمه خانم بعد از چند ساعت ور رفتن به سرو صورتم، از جایش بلند شد و همانطور که دستی به کمرش میزد نگاهی از سر افتخار به من کرد و گفت: عالی شدی....

صفیه خانم هم که کنارش بود، انگار این آرا گیران کار خودش هست با لحنی ذوق زده به من چشم دوخته بود و هی آفرین و مرحبا به دل فهیمه می بست.خلاصه لباس گل گشاد عروس را تنم کردند،لباسی که به پیشنهاد یکی از خواهرهای وحید پشتش را با چند تا سنجاق به هم گرفتند تا فیت تنم بشه،لباس را پوشیدم و تور را هم روی سرم انداختند و حالا منتظر وحید بودند تا بیاید و عروس خانم را از آرایشگاه که اتاق نشیمن بود تا خانه عروس که اتاق مهمانخانه بود مشایعت کند.وحید آمد و همانطور که از خجالت کل صورتش خیس عرق شده بود دست مرا توی دستش گرفت و در بین دود کندر و اسپند و کِل کشیدن خانم های اطرافم به سمت مهمانخانه رفتیم.داخل مهمانخانه شدیم،انتهای مهمانخانه را با پرده توری به صورت کلبه درآورده بودند که با بادکنک های رنگارنگ و شرشره های طلایی تزیین شده بود و زیر این کلبه دو تا صندلی ساده قهوه ای رنگ به چشم می خورد. پایین، جلوی صندلی یک سفره عقد سنتی چیده بودند که وسط سفره آیینه و شمعدان عروسی که اونم با انتخاب وحید و خانوده اش بود به چشم می خورد.با قدم های آهسته به صندلی ها نزدیک شدیم و با کمک وحید روی صندلی نشستم و بنا به رسم مرسوم، وحید توری روی صورتم را بالا زد و من برای اولین بار بعد از آرایش، چهره خودم را داخل آیینه روبه رو دیدم.با دیدن صورتم یکّه ای خوردم، خدای من! موهای فرم طوری توی هم پیچیده شده بود که بیننده در نگاه اول فکر می کرد روزهاست شانه به موهایم نخورده، مدل موهایم وحشتناک شده بود و صورتم هم نامتوازن رنگ آمیزی شده بود، وضعم طوری بود که اصلا دوست نداشتم نگاهم به آینه برخورد کند، البته بقیه به به و چه چه می زدند اما صورت اصلی من بسیار زیباتر از تصویر فعلی ام بود...

نهار عروسی هم صرف شد و هر چه به شام عروسی نزدیکتر می شدیم مجلس گرم تر میشد، نزدیک غروب بود و حالا نوبتی هم که بود نوبت رقص و‌پایکوبی زنانه بود، درسته که خیلی برنامه ها برای همچی روزی داشتم اما من که دل خوشی نداشتم و توی عالم خودم غرق بودم، نمی دانستم چه در اطرافم می گذرد دیگه نه انگشتر زیبایی که پدرم سر سفره بهم هدیه داد دلم را به دست می آورد و نه النگوهایی که خانواده داماد بهم داده بودند خوشحالم می کرد، غرق در افکار خودم بودم که با صدای مارال و مرجان به خود آمدم: عروس خانم پاشو دیگه، مگه قرار نبود با هم برقصیم؟!نگاهی به طرف آنها کردم، مارال و مرجان با آن چشم های آبی شیشه ای و صورت سفید و گلگونشان در لباس های حریر زر زری مثل دو تا عروسک ملوس شده بودند، از زیبایی مارال و مرجان در لباس های سبز و آبی که پوشیده بودند به وجد آمدم، زیر لب گفتم: شما با این خوشگلی کار دست خودتون میدین، اهالی روستا نمیگن این دو تا فرشته هشت سالشون بیشتر نیست،بلکه طمع میکنند که این عروسک های خوشگل را به چنگ بیارن و توی این سن کم بشن خانم یه خونه دیگه....مارال و مرجان با نگاه پر از التماس به من چشم دوخته بودند، دلم نیومد دلشون را بشکنم، لبخندی زدم و گفتم: باشه...یه ذره جا وسط مجلس باز کنین...


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78223
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_53 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و سوم

داخل حمام شدم، دلم خیلی گرفته بود، اصلا دوست داشتم که روی زمین این دنیا نباشم، داخل حمام هم که همیشه مجلس عزا برپا می کردم و اینک هم بغض فرو خورده ام شکسته بود، همزمان با شستن سر و تنم، اشک های چشمانم گلوله گلوله روی گونه هایم جاری میشد و با دوش آب شسته میشد.نمی دانم چقدر گذشته بود با صدای مادرم که از پشت در بلند بود به خود آمدم: کجایی منیره؟! ملت را کلا حیرون خودت کردی، بیا بیرون مردم هزارتا حرف میزنن..دوش را بستم و زیر لب گفتم:حرف مردم، حرف مردم، هر چی که بدبختی میکشیم از همین حرف مردم هست.یک ربع بعد، زیر دست آرایشگر بودم، خانم آرایشگر هر جور که خودش دوست داشت صورتم را رنگ و لعاب داد و حالا نوبت موهایم بود، موهام همیشه فر بودند اما الان فرتر از هر وقت، به نظر می رسیدند، دوست داشتم برای مدل موهام خودم پیشنهاد بدهم، درسته که وحید وقتی گوشی را بهم داد گفته بود حق ندارم نت گوشی را وصل کنم اما من با گوشی عروسمون عکس های زیادی از مدل موهای مختلف دانلود کرده بودم و مدل موی خودم را انتخاب کرده بودم، برای همین به آرایشگر که فهیمه خانم صداش می کردند توضیح دادم که چه مدل مویی دوست دارم، اما فهیمه خانم که انگار گوش شنوایی برای این حرفها نداشت کار خودش را می کرد.فهیمه خانم بعد از چند ساعت ور رفتن به سرو صورتم، از جایش بلند شد و همانطور که دستی به کمرش میزد نگاهی از سر افتخار به من کرد و گفت: عالی شدی....

صفیه خانم هم که کنارش بود، انگار این آرا گیران کار خودش هست با لحنی ذوق زده به من چشم دوخته بود و هی آفرین و مرحبا به دل فهیمه می بست.خلاصه لباس گل گشاد عروس را تنم کردند،لباسی که به پیشنهاد یکی از خواهرهای وحید پشتش را با چند تا سنجاق به هم گرفتند تا فیت تنم بشه،لباس را پوشیدم و تور را هم روی سرم انداختند و حالا منتظر وحید بودند تا بیاید و عروس خانم را از آرایشگاه که اتاق نشیمن بود تا خانه عروس که اتاق مهمانخانه بود مشایعت کند.وحید آمد و همانطور که از خجالت کل صورتش خیس عرق شده بود دست مرا توی دستش گرفت و در بین دود کندر و اسپند و کِل کشیدن خانم های اطرافم به سمت مهمانخانه رفتیم.داخل مهمانخانه شدیم،انتهای مهمانخانه را با پرده توری به صورت کلبه درآورده بودند که با بادکنک های رنگارنگ و شرشره های طلایی تزیین شده بود و زیر این کلبه دو تا صندلی ساده قهوه ای رنگ به چشم می خورد. پایین، جلوی صندلی یک سفره عقد سنتی چیده بودند که وسط سفره آیینه و شمعدان عروسی که اونم با انتخاب وحید و خانوده اش بود به چشم می خورد.با قدم های آهسته به صندلی ها نزدیک شدیم و با کمک وحید روی صندلی نشستم و بنا به رسم مرسوم، وحید توری روی صورتم را بالا زد و من برای اولین بار بعد از آرایش، چهره خودم را داخل آیینه روبه رو دیدم.با دیدن صورتم یکّه ای خوردم، خدای من! موهای فرم طوری توی هم پیچیده شده بود که بیننده در نگاه اول فکر می کرد روزهاست شانه به موهایم نخورده، مدل موهایم وحشتناک شده بود و صورتم هم نامتوازن رنگ آمیزی شده بود، وضعم طوری بود که اصلا دوست نداشتم نگاهم به آینه برخورد کند، البته بقیه به به و چه چه می زدند اما صورت اصلی من بسیار زیباتر از تصویر فعلی ام بود...

نهار عروسی هم صرف شد و هر چه به شام عروسی نزدیکتر می شدیم مجلس گرم تر میشد، نزدیک غروب بود و حالا نوبتی هم که بود نوبت رقص و‌پایکوبی زنانه بود، درسته که خیلی برنامه ها برای همچی روزی داشتم اما من که دل خوشی نداشتم و توی عالم خودم غرق بودم، نمی دانستم چه در اطرافم می گذرد دیگه نه انگشتر زیبایی که پدرم سر سفره بهم هدیه داد دلم را به دست می آورد و نه النگوهایی که خانواده داماد بهم داده بودند خوشحالم می کرد، غرق در افکار خودم بودم که با صدای مارال و مرجان به خود آمدم: عروس خانم پاشو دیگه، مگه قرار نبود با هم برقصیم؟!نگاهی به طرف آنها کردم، مارال و مرجان با آن چشم های آبی شیشه ای و صورت سفید و گلگونشان در لباس های حریر زر زری مثل دو تا عروسک ملوس شده بودند، از زیبایی مارال و مرجان در لباس های سبز و آبی که پوشیده بودند به وجد آمدم، زیر لب گفتم: شما با این خوشگلی کار دست خودتون میدین، اهالی روستا نمیگن این دو تا فرشته هشت سالشون بیشتر نیست،بلکه طمع میکنند که این عروسک های خوشگل را به چنگ بیارن و توی این سن کم بشن خانم یه خونه دیگه....مارال و مرجان با نگاه پر از التماس به من چشم دوخته بودند، دلم نیومد دلشون را بشکنم، لبخندی زدم و گفتم: باشه...یه ذره جا وسط مجلس باز کنین...


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78223

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name. Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content. Image: Telegram. Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American