tgoop.com/faghadkhada9/78219
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده
اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78219