Telegram Web
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌ودوم›

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچه معصوم رو به این حال‌ و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت

با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می‌ آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می‌ گوید جبار را نمی‌ خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می‌ کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده‌ ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی‌ شنود؟
اما هنوز جمله‌ اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه‌ اش از نای خفه‌ ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ‌ای بعد، سایه‌ ای سنگین‌ تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی‌ احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان‌ تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به‌ روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می‌ شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی‌ است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه‌ ای کز کرد. بغض گلویش را می‌ فشرد، دلش می‌ خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک‌ هایی که بی‌ صدا، بی‌ امید، روی صورتش می‌ لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به‌ گونه ‌ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به‌ سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ‌ زده‌ اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری‌ رنگ بر شانه‌ هایش سنگینی می‌ کرد، بروت ‌های تاب‌ خورده‌ اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می‌ کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه

قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوش‌آمد گویی در حویلی پیچید. قدم‌ های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن‌ سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه‌ هایش از گریه خشک شده بود و لب‌ هایش مثل شاخه ‌ای تشنه، بی‌ رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان‌ خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می‌ خواست بی‌ آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش‌ دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می‌ داد، گفت به‌به… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته‌ ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه‌ ها به تپشی بی‌ قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می‌ کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم‌ های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن‌ حال و در آن لحظه، چهره ‌اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم‌ آلود گفت تو اینجا چی می‌ کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی‌ کلامی سر خم کرد و با گام‌ هایی بلند، به‌ سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی‌ صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی ‌اش را روی آن‌ ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می‌ رسید که با احترام با جبار خداحافظی می‌کرد و وعدهٔ دیدار فردا را می‌ داد. صدای قدم‌ های سنگین جبار دور می‌ شدند، اما سایه‌ اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می‌ کرد.
دختر دستانش را روی گوش‌ هایش گذاشت  اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله‌ ای از اعماق حافظه ‌اش همچون شعله‌ ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
1
🌴سوال: آیا برای آقایون استفاده از گردنبند نقره یا بدل یا هر جنسی دیگر که باشد به غیر از طلا،جایز میباشد یا خیر؟

✍️ جواب: استفاده از زیورآلات برای مردان، چه از جنس نقره و چه از سایر جنس ها باشد استفاده کردن آن جائز نیست. تنها استفاده از انگشتر نقره‌ای که وزن آن کمتر از یک مثقال (معادل 4.374 گرم) باشد، جایز است.


📖 الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (6/ 358):

"(و لا يتحلى) الرجل (بذهب وفضة) مطلقاً، (إلا بخاتم ومنطقة وجلية سيف منها) أي الفضة ... (ولايتختم) إلا بالفضة؛ لحصول الاستغناء بها، فيحرم (بغيرها كحجر) ... و لا يزيده على مثقال...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_شانزدهم


چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن  عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو  گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگ‌زد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو‌...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو،  همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت و‌گفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد  هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو  شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن  مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچ‌کس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هفدهم


با حامله شدن زهره همه رفتارشون با اونا خوب شده بود ...بچه اول زهره و مصیب پسر شد ..
مریم سخت درس میخوند، دوست داشت معلم بشه و درسش هم عالی بود ...زری اون سال کنکور داد و قبول شد میخواست بره دانشگاه ...
دوسال از همه چی گذشته بود خانم بزرگ هم فوت کرده بود ..
بعد چند سال، که زری ازدواج کرد و مریم هم به زور عمو با یکی ازدواج کرد ،
مریم خیلی تلاش کرد که مانع ازدواج کردن بشه ولی نتونست...
یه روز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم رضا رو بعد چند سال دیدم‌که ازم خواست تا باهام حرف بزنه ...ولی من تمایلی نداشتم و چند بار که اصرارش رو‌ دیدم، مجبور شدم قبول کنم...
یه روز بعد کلاسم آمد و باهام حرف زد که میخواد با من ازدواج کنه و در این مورد هم میخواد با خانواده ام حرف بزنه ،اما تو کلامش چیزی رو حس کردم که اصلا خوشم نیومد و کلا بهش گفتم نه
و از اونجا آمدم بیرون ...
تا یه مدت بعدش هم که خانواده اش آمد جلو بازم جواب خودم و خانواده ام نه بود‌و بعد هم رضا بازم آمد جلوم رو گرفت که برای انتقام از گذشته هر کاری می‌کنه...
زیاد به حرفش بها ندادم ،ولی نمیدونستم چند سال بعد چه بلاهایی سر عزیزترین کسام میاره ..
دانشگاه که تمام شد رفتم سرکار ...
زری ازدواج کرده بود و شوهرش مرد آروم و خوبی بود ..
مریم هم اونموقع صاحب دوتا پسر شده بود ..
تو محیط کارم با مردی آشنا شدم که خیلی آدم خوبی بود و تنها مشکلش اختلاف سنی زیادمون بود، ولی برای من زیاد مهم نبود، چون اون مردی بود که بهش علاقه داشتم...مشکل من این بود که میترسیدم خانواده ام مخالفت کنن، چون سیاوش قبلا ازدواج کرده بود و یه بچه هم داشت ،ولی بعد از جداییشون زن و بچه اش به خارج از کشور رفته بودن ...
قبل از اینکه با بابام حرف بزنه ،بهش گفتم که بهتره اول با عموم‌صحبت کنه
که اینقدر برخورد سیاوش با عموم عالی بود که عموم هم با سیاوش موافق شد و یه شب آمد با بابام صحبت کرد و اجازه دادن که سیاوش بیاد خواستگاریم..
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت ،
من واقعا سیاوش رو دوست داشتم ..
بابا همون شب باهام صحبت کرد و نصیحتم کرد که اختلاف سنی و قضیه زن و بچه اش هیچ موقع نباید رو زندگیم تاثیری بزاره و قول دادم که هیچ وقت این چیزا رو زندگیم تاثیری نداره ...
سیاوش آمد خواستگاری و بعد از یه مدت هم جشن عقد و عروسی به پا شد و زندگی جدیدی رو شروع کردم...
چقدر اون روزا دوست داشتم که آقاجون و خانم جون هم کنارم باشن...
بعد از ازدواج به خواست سیاوش دیگه سرکار نرفتم ،اینقدر اخلاق سیاوش خوب بود که خودم رو خوشبخت ترینم آدم میدونستم ..
بعد یکسال از زندگیمون سیاوش گفت باید برای چند سال بریم خارج از کشور و این موضوع رو به خانواده ام گفتم و تنها کسی که مخالف بود مادرم بود، ولی من خونه باغ رو به زهره و شوهرش سپردم که مواظبشون باشه و رفتم ...
اقامت ما اونجا نزدیک 5 سال طول کشید، با همه سختیاش همه اون سالها هم‌گذشت، ولی دوست داشتم بازم برگردم به کشور خودم ...
اونجا که بودم با تماس های که داشتم فهمیدم مریم با دوتا پسر طلاق گرفته و عموی نازنین هم فوت کرده ،خیلی حالم خراب بود، ولی شرایط طوری بود که نمیتونستم برگردم و بعد چند سال کارهای سیاوش تمام شد و می‌خواستیم برگردیم ،اینقدر از این خبر خوشحال شدم که حد نداشت ‌‌‌
تنها کمبود زندگیم بچه بود که سیاوش سخت باهاش مخالف بود...
بالاخره روزی رسید که برگشتم به کشور خودم و بعد از مهمونی که مامان برامون گرفته بود همه برگشتن به سر زندگی خودشون و کلی هم از زری بخاطر کارایی که برام کرده بود تشکر کردم...
من قبل از رفتن همه زندگیم رو دادم امانت دست زری که خیالم راحت بشه...
تا توی یه دورهمی از بچه ها شنیدم که مریم با رضا ازدواج کرده ..این خبر این قدر برام‌ شوک کننده بود که حد نداشت ..
مریم همیشه عاقل تر از همه ما بود، اینکه چطوری راضی شده به این کار، برام‌ جای تعجب داشت ..
هیچ کسی حرفی از مریم نمی‌زد ...
دلم میخواست بدونم چی به سر مریم آمده که با وجود ذات رضا ،حاضر شده زنش بشه، اونم اینقدر بی سر و صدا ...
سیاوش برگشته بود سرکارش، اما ازم خواست که دیگه کار نکنم منم قبول کردم ..
اون سال عید بیشتر خونه مادرم بودیم ...
تا یک شب قبل از سیزده که زری و منصور هم آمدن ‌..دنبال یه موقعیت بودم که زری رو گیر بندازم و از مریم ازش بپرسم ...
تا بالاخره موقعیت برام‌جور شد، ولی زری از همه چیز حرف میزد بجز مریم تا آخر طاقت نیاوردم وبهش گفتم که قضیه مریم چیه راستش رو بگو ...
زری هم فقط گفت با هم ازدواج کردن...
از زری بعید بود اینطور مختصر و مفید جواب دادن گفتم :همین ؟!
_چی بگم دیگه؟!
_تو اصلا در مورد رضا و مریم حرف نمیزنی ها حواست هست ؟!
_اخه چیزی نیست که بخوام بگم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هجدهم


_این دو تا چطور سر راه هم قرار گرفتن‌؟
_چمیدونم نادونن !
_تو هم میگی نادونی ؟!
_اره دیگه ... با دو تا بچه ...
_شاید کنار بیان! از کجا معلوم !
_فعلا که دارن کنار میان، کلا خوش ندارم در موردشون حرف بزنم ...
_چرا ؟
_گیر ندا شهین  ...
_یه چیزی هست و تو نمیگی ادمی نیستی اینطوری سروته حرف رو، هم بیاری! واضح بگو ببینم چی شده مریم رو چه به رضا ؟!
_ول کن شهین ....
_زری خودتم میدونی ول نمیکنم پس حرف بزن ...
_چیزی نیست رضا اومد خواستگاری مریم و اونم قبول کرد ،مثل همون موقع که اومد خواستگاری تو و تو قبول نکردی ...
_اونموقع رضا علنا گفت میخواد انتقام بگیره الان چی ؟تازه من یه دختر مجرد بودم ولی مریم چی ؟
_ خودش میبینه بچه هاش جلو چشمش بودن خودش قبولشون کرد ..
_الان واقعا باهم کنار اومدن ؟
_حتما اومدن !!پاشو برو حتما حرفای شوهرت تموم شده ،هوا هم سرد شد ..
_هوا سرد نیست، اگه تو میخوای از جواب دادن طفره بری موضوع دیگه ایه !!!یه چیزی هست و تو نمیگی حالا چی الله و اعلم !!!
زری جوابی نداد و رفت ،منم رفتم تا بخوابم...
روز سیزده به در شد و همه رو سر پا کردم که بریم خونه باغ... زری و مامان ناراضی بودن و هر کاری میکردن تا من رو منصرف کنن، اونقدری ضایع از رفتن سرباز میزدن که صدای بابا هم در اومد ‌و گفت :ریحان چرا مخالفت میکنی اینقدر ؟!بهترین جا خونه باغه
و اینجوری مامان و زری ساکت شدن... وارد حیاط خونه باغ که شدیم از اون حیاط تمیز و مرتب خبری نبودی، درختها و باغچه ها توی وضعیت خوبی نبودن و این نشون میداد که چند ماهیه کسی به اونجا سر نزده...
سیاوش از دیدن حیاط شوکه شد و رو به منصور گفت در این حد ازت توقع نداشتم !
منصور انکار خودشم جا خورده بود گفت :خودمم از خودم توقع نداشتم !
زری گفت :کاری نداره دو ساعته تمیز میکنیم...
زری نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت: راستش ..راستش ما این چند سال اینجا سر نزده بودیم، یعنی اوایل می اومدیم یا منصور تنها می اومد تا اینکه یه بار رضا پیشنهاد داد که کارای اینجا رو بکنه !
_رضا؟! مگه اون کار نداره اینجا چیکار داشت ؟
_منم همین رو گفتم بهش ،اونم گفت به یاد زمانی که با خانم بزرگ اینها بوده دوست داره هر چند وقتی یه بار اینجا سر بزنه. ماهی یکبار که می اومد تهران ،قرار شد همون ماهی یه بار بیاد سر بزنه و کاری چیزی بود انجام بده ....
_معلومه چقدر کار کرده !!!!
_یه چیز دیگه هم هست ...
_دیگه چی ؟!
_رضا و ...
ساکت شد، گفتم :حرف بزن تا کسی نیومده !
_انگار رضا و مریم اینجا قرار گذاشتن ...
کمی حرفش رو توی سرم چرخوندم و‌گفتم‌:چیییی؟! مریم اینجا چیکار داشته؟! واقعا که زری ما همه چی رو داده بودیم امانت دست شما اینجوری امانت داری میکنن ؟!
_کف دستم رو بو نکرده بودم که!!
+ گفتم لابد میخواد خوبی کنه ....
_خوبی از رضا ،مثل اینکه توقع داشته باشی جوجه تیغی رو که نوازش که میکنی، دستت رو زخم نکنه....
_به خدا به جان منصور من خبر نداشتم وقتی هم فهمیدم عذرش رو خواستم ...
_زحمت کشیدی واقعا !!!
_شهین ؟!
_چیه توقع نداری برات کف بزنم که ؟!داری میبینی که چطور نگهداری کردن....حتی بعد از به قول خودت عذرش رو خواستن حتی نیومدی یه سر، در باز بوده خدا داند چند وقته....
_من وقتی فهمیدم اونقدر درگیر دعوا با مریم و رضا بودم که به هیچی فکر نمیکردم ،به منصور نگفتم اگه بفهمه قیامت میکنه ....
_مریم!!! آخه باورم نمیشه اون بخواد با رضا ازدواج کنه...
_منم....
_از کجا فهمیدی ؟
_به رضا شک کردم زیاد رفت و آمد میکرد و بعدم زهره هم شک کرده بود به مریم ،همه چی که کنار هم قرار گرفت پازل درست شد....
_عجب.....
_اره مصیب انگار مجبورشون کرده
خواستم چیزی بگم که سیاوش رو دیدم که می اومد طرفمون ناراحت بود حقم داشت از همون فاصله گفت :بهتره برگردید تهران!
مثل خودش از همون دور گفتم :چرا ؟
_نمیشه وارد ساختمون شد، بیرون هم هوا سرده برگردید تهران ما هم شب برمیگردیم...
ما همراه با شاکر، برادرم، برگشتیم تهران و رفتیم خونه مامان بقیه موندن خونه باغ تا کارها رو تموم کنن ...شاکر که رفت بیرون زری رو به مامان گفت
راحت باش زندایی به شهین گفتم همه چی رو ..
گفتم :به به !!!مامان خانم شما هم شریک جرمی؟!
_چه شریک جرمی دختر ؟من بعدها فهمیدم ،بعدا زری گفت تا بتونم بابات رو راضی کنم بره سر عقد ....
_بابا هم میدونه ؟!
_نه!!! مگه عقلمون کمه بابات بفهمه سکته میکنه..
_عجب..اصلا این دوتا از کجا باهم آشنا شدن؟!
زری گفت :رضاس دیگه هنوز اون حس قدیمیش خوب نشده همون حس انتقام..
_دیدی گفتم!
_والا من موندم یه کاری سالها پیش نشده،تموم شد دیگه !
_براش سنگین اومده،حرفی هم نتونسته بزنه باید به جوری تخلیه روحی روانی کنه، امیدوارم دیگه این آخریش باشه و مریم باز دچار دردسر نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه دارد
1👍1
#شوهرم از کارخونه دارهای کله گنده ایران بود که کلی زن و دختر رنگ و وارنگ دنبالش بودن...


اما از بچگی عاشق من بود و بالاخره پنهونی خونه گرفتیم و عقد کردیم با اینکه بالاخره به هم رسیده بودیم اخلاقای خیلی خاصی داشت و ازم خیلی انتظار داشت ! چشم بسته هرچی میگفت.قبول میکردم چون میترسیدم زنای دیگه از چنگم درش بیارن .
هر شش ماه منو میبرد دکتر زنان! اما تا پامو میگذاشتم داخل هر دفعه که میرفتم از ترس بیهوش میشدم چون دوسش داشتم حرفی نمیزدم تا ناراحت نشه.
میگفت تو زن ایده آل منی. يكدفعه بالاخره ترس و کنار گذاشتم تا ببینم چرا باید هر دفعه بیام دکتر و چیکار میکنه که شوهرم تا یه مدت عين غلام حلقه به گوش عاشقمه شبانه روز ولم نمیکنه.
ولی با حرفی که شوهرم پشت پرده داشت به دکتر میگفت از ترس تنم لرزید.

همانجا، پشت آن پرده، با بدنی که از ترس یخ زده بود، شنیدم که شوهرم با آرامشی شیطانی به دکتر میگفت: «...مطمئن بشید که کار رو درست انجام دادید. همون آمپول رو بزنین که همیشه میزدین. باید مطمئن باشم که هیچ وقت باردار نمیشه. من بهش نیاز دارم، اما حاضر نیستم بچه ای ازش داشته باشم.»

دنیا برای یک لحظه کامل ایستاد. صداها درگوشم زمزمه ای نامفهوم شدند. تمام آن عشق، ترس از دست دادنش، و فداکاری هایم در یک لحظه فرو ریخت و تبدیل به کوهی از خاکستر شد. او نه تنها بدن مرا کنترل می کرد، بلکه آینده ام، حق مادر شدنم و گرانبهاترین آرزوی هر زنی را از من دزدیده بود.

ترس جای خود را به خشمگاهی سوزان داد. خشم از اینکه سالها به من دروغ گفته بود. خشم از اینکه مرا چون یک شیء زیبا و مطیع میخواست، نه یک همسر و مادر فرزندانش.

دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. با وجود لرزش پاهایم، پرده را کنار زدم و وارد اتاق شدم. صورت دکتر سفید شده بود. شوهرم برای اولین بار در زندگی اش، چهره ای وحشتزده داشت.

"دیگر تمام شد." این تنها چیزی بود که با صدایی آرام اما پر از نفرت گفتم.

آن روز، من از آن مطب دکتر بیرون آمدم، اما آن زن مطیع و ترسو در آنجا مرده بود. تصمیم گرفتم که نه تنها برای بدن و آینده خودم، بلکه برای تمام زنانی که ممکن است قربانی چنین کنترل و فریبی شوند، بجنگم.

پیامدها بسیار سنگین بود. من او را ترک کردم و با کمک یک وکیل قوی، نه تنها طلاق گرفتم، بلکه از او به دلیل آسیب های عمدی جسمی و روانی و فریب در ازدواج، به دادگاه شکایت کردم. افشای این ماجرا در خانواده و جامعه، وجهه او را که برایش بسیار ارزشمند بود، نابود کرد.

او فکر می کرد با کنترل بدن من، مرا برای همیشه در اختیار دارد. اما او اشتباه می کرد. او قدرت عشق یک زن را دست کم گرفته بود، اما قدرت انتقام زنی که احساساتش لگدمال شده باشد را در نظر نگرفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و من، امروز، آزادم. شاید زخم هایی دارم که هرگز کاملا التیام نمی یابند، اما دیگر قربانی نیستم. من نجات یافته ام و داستانم را روایت می کنم تا هشداری باشد برای دیگران.
👍1👏1
#داستان


رفاقتمون بیشتر از چهار پنج‌سال بود، خونمون توی یه کوچه و روبه‌روی هم بود.
اول هم‌بازی، بعد هم‌مدرسه‌ای و هم‌کلاسی و چندین‌سال هم بغل‌دستی هم‌دیگه شدیم. نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین دوستم بود.
من بیشتر از اون درس می‌خوندم. اکثر امتحانا بهش تقلب میرسوندم تا نمره‌اش بالا بیاد. بعضی از امتحان‌ها که اون بهم تقلب می‌رسوند، اون سؤال رو نمره نمی‌گرفتم. برای همین مسخره‌اش می‌کردم که تقلب نرسونی، سنگین‌تری!
سال دوم دبیرستان، مادرم چند روزی بیمار شد. بخاطر رسیدگی به مادرم، خانه و خانواده نمی‌تونستم درس بخونم، از بدشانسی اون روزا توی یک روز دوتا امتحان داشتیم که نتونستم بخونم.
چون شرایطم رو می‌دونست، بهش تأکید کردم که خوب بخونه تا بهم کمک کنه!
اون روز برای هر دو امتحانم سوالاتی که جوابش رو می‌دونستم نوشتم و بقیهٔ سؤالاتم رو با کمک اون نوشتم.
هفته بعد بخاطر فوت پدربزرگش، غایب بود.
اون روز معلم قبل شروع کلاس برگه‌های امتحان رو پخش کرد. دیدم طبق معمول، از جوابایی که اون بهم رسونده، نمره‌ای نگرفتم. تو دلم گفتم: دوست خنگ خودمی!
چون غایب بود، معلم برگه‌اش رو به من داد. نگاهم به نمره‌اش خورد. نمره‌اش بالا شده بود. چشمم به سوالایی خورد که جوابشون رو بهم رسونده بود، عجیب بود! اون نمرهٔ اون سؤالات رو گرفته بود. برگه‌اش رو با برگهٔ خودم مقایسه کردم. جواب‌ها خیلی متفاوت بود. نمیتونستم باور کنم. اشکام جاری شد. یادم افتاد هیچوقت برگهٔ امتحانی‌اش رو بهم نشون نمی‌داد و فوری می‌گذاشت تو کیفش.
برگهٔ اون یکی امتحان هم پخش شد. اون یکی هم همین‌جوری بود.
زدم زیر گریه، نه بخاطر کم شدن نمرهٔ امتحانم!
بخاطر کم شدن نمرهٔ زندگیم! بخاطر رفاقتی که یک‌طرفه بود.
از اون روز فهمیدم، هرکسی که نزدیکمه دوستم نیست!
فهمیدم نزدیک‌ترینا هم می‌تونن حسادت کنن و بدت رو بخوان!
فهمیدم وقتی داری راه میری، علاوه بر جلو باید به پشتتم نگاه کنی.
فهمیدم طول عمر رفاقت، دلیل بر کیفیتش نیست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🇹🇨🇹🇨🇹🇨🇹🇨🇹🇨🇹🇨

🔴دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها گذاشتم وقتی برگشتم با دیدن شو×رت و شلوار خو×نی دخترم فهمیدم....

ماجرای من از اینجا شروع شد که یه بار
کنجکاو شدم یواشکی رفتم سمت پنجره تراس از لای نرده‌ها یه گوشه از پرده‌ کنار بود و پدر شوهرمو با یک زن لخ،،ت دیدم توی پذیرایی روی کاناپه در حال خیا،نت به مادرشوهرم ولی نمی‌دونم چرا فکر کردم حتماً یه چیز طبیعیه و مادر شوهرم با این مشکلی نداره ....
منم سریع از خونه خارج شدم و این موضوع رو به هیچکس نگفتم و دیگه خودمم فراموش کرده بودم تا دو سال بعد که مادر شوهرم خودش مچ پدر شوهرمو موقع خیا،،نت گرفت و طلاق گرفت پدر شوهرمم با همون زن ازدواج کرد....
منم با اینکه خیلی از پدر شوهرم متنفر شده بودم فقط به احترام شوهرم باهاش معاشرت داشتم زن جدیدش اونقدر بدعنق بود که رفت و آمدمون به خونشون کم شد چند سال گذشت و یک روز پدر شوهرم به نونوایی رفته بود که در راه برگشت تصادف وحشتناکی کرد و هر دو پاشو بعد اون اتفاق از دست داد و خونه نشین شد زنشم طاقت نیاورد و ازش جدا شد شوهرم براش پرستار استخدام کرد ما هم آخر هفته‌ها که پرستار چند ساعتی می‌رفت بهش سر می‌زدیم یک روز آخر هفته کاری ، برام پیش آمد و شوهرمم نبود مجبور شدم دخترمو با پدر شوهرم تو خونه تنها بزارم و تا نزدیکای غروب کارم طول کشید وقتی برگشتم دیدم دخترم تو حیاط نشسته و بغض کرده رفتم پیشش ببینم چی شده دیدم بغضش ترکید همینجور اشک می‌ریخت هرچی پرسیدم چی شده وا نمی‌داد تا اینکه توجهم به شلوارش جلب شد و دقیقاً سمت خصوصیش خو،،نی بود اولین فکری که به ذهنم اومد رو باور کردم و با توجه به ذهنیتی که از پدر شوهرم داشتم فهمیدم اون بلایی سر دخترم آورده بلند شدم رفتم تو خونه و به پدر شوهرم که روی تخت دراز کشیده بود هرچی از دهنم دراومد گفتم نمی‌ذاشتم حرف بزنه تا اینکه دخترم اومد داخل گفت چرا بابابزرگ و دعوا می‌کنی اون که کاری نکرده گفتم پس اون خو،،ن چیه گفت: نمی‌دونم یهو دیدم از بدنم خون میاد تازه اون لحظه دوزاریم افتاد که پر،،یود شده ولی چون تازه ۸ سالش تموم شده بود اصلاً فکرشو نمی‌کردم به این زودی پریود شده باشه اون لحظه فقط می‌خواستم زمین دهن وا کنه و برم داخلش من با پدر شوهرم همیشه با احترام رفتار می‌کردم و الکی بهش تهمت تعر،،ض به نوه خودش رو زدم و خوشبختانه اون شب شوهرم نیومد داخل و فقط اومد دنبالمون می‌ترسم بهش بگم یا نه ..به نظرتون چه کار کنم میترسم شوهرم بفهمه چه تهمتی به پدرش زدم خیلی بد بشه چیکار کنم خیلی استرس دارم😭

#پایان

کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 
1😢1
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_3
قسمت سوم

سامی با من من گفت:راستش..یه کم باهم به مشکل خوردیم و قراره جدا شیم،هنگ موندم‌.یه کم حرفمو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم:آخه چرا؟؟سامی گفت:خودمم نمیدونم…یهو بابا از انتهای اتاق گفت:وقتی حرف گوش نکنی همین میشه،من گفتم ازدواج نکن،گوش نکردی….سامی گفت:ول کن بابااااا….زندگی من داره بهم میخوره اونوقت تو از گذشته حرف میزنی..؟؟؟؟بابا که اصلا دلش نمیخواست بچه هاش ازش دور بشند ،گفت:همون بهتر زودتر طلاقشو بدی ،اون به درد خانواده ی ما نمیخوره…سامی که به اندازه ی کافی عصبی بود با این حرف بابا به اوج عصبانیت رسید و با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و بلند غرید:اه …از همون روز اول تو راضی نبودی…الان هم از خداته که ما جدا بشیم…مامان دوید سمت سامی و گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی؟؟؟دستت که طوری نشد؟؟بابا عصبی به مامان توپید و گفت:تحویل بگیر….بچه ایی که تو تربیت کنی بهتر از این نمیشه…مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد که سکوت کنه اما بابا همچنان نصیحت وار صحبت میکرد،سامی که دید بابا بس نمیکنه از اتاق رفت بیرون و پشت سرش در اتاق رو چنان کوبید که قسمتی از چهار چوب اون شکست.یه وضعی بود،این بحث ودعواها بین بابا و سامی هر از گاهی ادامه داشت و هر بار دری یا شیشه ایی یا وسایل خونه شکسته میشد….

اما من فقط تماشا گر بودم،از بچگی پسر ارومی بودم و بیشتر وقتها سرم توی کار خودم بود و کاری به بحث و دعواها نداشتم..چند ماهی گذشت و یه روز شنیدم سامی و سمانه از هم جدا شدند.،منم به نوبه ی خودم ناراحت شدم چون هیچ خانواده ایی از جدایی و طلاق خوشش نمیاد…سامی برگشت خونه پیش ما هر چند من بیشتر وقتها تهران و دانشگاه بودم ،سامی بعد از جدایی هم فکر و ذکرش سمانه بود و مدام در موردش پیگیری میکرد،اصلا به هیج دختر دیگه ایی فکر نمیکرد.معلوم بود که عاشق واقعیه اما با تفکرات و عقاید متفاوت….برعکس سامی من تا اون سن اصلا به دخترا توجه نداشتم و هیچ کدوم برام مهم نبودند و سفت و سخت به کار و درسم چسبیده بودم….حتی یادمه هر وقت برای تعطیلات برمیگشتم خونه دخترعمه ام هر طوری شده خودشو میرسوند خونه ی ما تا بلکه بتونه توجه منو جلب کنه ولی من حتی نگاهش هم نمیکردم…دو سال گذشت.سپهر همچنان رو به پیشرفت بود و هر روز بیشتر از دیروز کارش رونق میگرفت و پولدارتر میشد .پولدارتر اما در عین حال خشن و مغرورتر.بقدری سفت و محکم بود که گاهی تصور میکردم ذره ایی احساس و عطوفت توی وجودش نداره…

یه روز که برای مرخصی و تعطیلات برگشته بودم کرمانشاه سپهر رودر حال مکالمه با تلفن همراه دیدم،،،گوشی و موبایل تقریبا فراگیر شده بود و ما هم نفری یه دونه داشتیم…گوش به حرفهای سپهر سپردم،چیز خاصی دستگیرم نشد و به تصور اینکه ماشین خرید و فروش میکنه بیخیالش شدم تا حرفهاش تموم بشه. وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:چه خبر سپهر؟؟کار و بار خوب میچرخه؟؟سپهر با همون چهره ی جدی و خشن همیشگیش گفت:اررره…عالیییه…دارم با امیر بنگاهی شریک میشم،شوکه شدم آخه امیر یه نمایشگاه دار بزرگ و معروف بود.در حالیکه از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم:امیر..؟؟؟کدوم امیر؟؟همونی که نمایشگاه ماشین داره؟؟؟سپهر گفت:اررره …همون…متعجب تر گفتم:نمایشگاه امیر پر ماشینه تو شاید پول دو تاشو داشته باشی ،چطوری شریک میشی.؟؟سپهر گفت:اولا که پول دارم ،دوما ادم باید زرنگ و فعال باشه حرفی برای گفتن نداشتم،سکوت کردم تا زمانی که ادعای سپهر رو به چشم ببینم،کم کم شراکت سپهر و امیر علنی شد و حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم و همه بنظر خوشحال بودند.اما این شراکت فقط یکسال دوام اومد و با تحقیقاتی که انجام دادم ،فهمیدم سپهر سر امیر رو کلاه گذاشته و کل دارایشو بالا کشید و امیر بازنده و دست خالی از نمایشگاه و خانواده ی ما بیرون رفت،حالا دیگه این سپهر بود که معروف و مشهور شده بود و همه میشناختنش….

همزمان با معروف شدن سپهر ،شنیدم سامی و سمانه دوباره باهم ازدواج کردند..مثل اینکه شعله ی عشق سامی نسبت به سمانه خاموش نشده بود و دوباره باهاش ارتباط گرفته و عقدش کرده بود…چند ماه بعد از عقدشون یه روز سامی به مامان گفت:مامان.…اماده باش که کم کم میخواهی مادربزرگ بشی..مامان با ذوق و خوشحالی گفت:راس میگی پسرم.!؟؟.همش میترسیدم ارزو به دل بمونم.ان شالله بسلامتی..حالا چند ماهه است؟؟سامی گفت:پنج ماه دیگه بدنیا میاد.با حرفهای مامان و سامی منم خوشحال شدم اما از عاقبت دعواها و بحثشون میترسیدم…اون روز با خودم گفتم:من که کاری از دستم برنمیاد،بهتره به جنبه ی مثبت و عمو شدن خودم فکر کنم،خلاصه بچه ی سامی بدنیا اومد و خدا بهشون یه پسر داد.مامان امیدوار بود با وجود بچه زندگیشون شیرین و گرم بشه اما بابا همچنان اصرار داشت بدرد هم نمیخورند…

#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.‌
👏1
🍁

#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_4
قسمت چهارم

راستش از یه طرف از دغدغه ی خانواده و نصیحتهای بی شمار بابا و دعواهای سامی و کارهای سپهر دیگه خسته شده بودم و از طرف دیگه خیلی علاقه داشتم کلا توی تهران زندگی کنم برای همین منظور با پس اندازی که کرده بودم رفتم تهران و یه خونه اجاره کردم و همونجا ساکن شدم…گذشت ودرس و دانشگاهم تموم شد و همونجا یعنی ارکان فراجا یه سمت بهم دادند و مشغول کار شدم…..رفته رفته توی کارم پیشرفت کردم و درجه ی شغلیم بالاتر رفت ‌و شدم رئیس اون یگان…من بخاطر تلاش و قد و هیکل ورزیده ام ،توی سن ۲۸سالگی رئیس یگان ویژه ی یکی از شهرهای تهران بودم و هر روز توی کارم موفق و موفق تر میشدم...پیشرفتهایی که توی زمینه ی شغلم داشتم همش برام جالب و شیرین بود و زندگی رو برام رنگی و شاد میکرد…توی اوج پیشرفت و خوشحالی بودم که باز خبر جدایی سامی و سمانه رو شنیدم البته این بار پای یه پسربچه ی ۴ساله هم وسط بود.پسری که حاصل عشق و زندگی اونا بود .هیچ کسی سر از کار سامی و سمانه در نمیاورد.،در عین عاشقی ،تفاهم و سازگاری نداشتند و کارشون به جدایی میکشید. دلم برای بچه ی داداشم میسوخت ولی کاری از دست من برنمیومد…

سعی کردم بیخیال مشکلات خانواده ام باشم و بچسبم به کار و زندگی خودم.تا حدودی هم موفق بودم,تا اینکه یه روز وقتی محل کارم و پشت میز نشسته بودم تلفن مرکز زنگ خورد،گوشی رو برداشتم و با لحن خیلی جدی گفتم:الووو بفرمایید…یکی از بچه ها پشت خط بود که گفت:جناب سروان..!..محله دعوا شده…نیرو اعزام کردیم اما اروم نمیشند،.گفتم:الان خودم میرم اونجا…گوشی رو گذاشتم و با یکی از مامورا حرکت کردیم.وقتی به محل درگیری رسیدیم ،غوغایی بود،با حرفها و سیاستهای خودم ،جو رو اروم و مردم رو متفرق کردم.تا خواستم سوار ماشین بشم و برگردم ، پدر اون پسری که درگیر دعوا بود برای تشکر مارو دعوت کرد خونشون تا یه چایی مهمونش باشیم…ما مامور دولت بودیم و اجازه نداشتیم زمان ماموریت ،چیزی بخوریم یا بنوشیم اما اون پدر خیلی اصرار کرد و بخاطر بزرگتر بودن قبول کردم و داخل خونه شدیم.نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر اون اقا با سینی چای وارد شدو سلام کرد.سرمو بلند کردم تا جواب سلامشو بدم که با دیدنش قلبم لرزید…شاید باور نکنید اما من یه نظامی قوی و ورزیده بودم که با دیدن چشمهای عسل عضلات بدنم سست شد.اون شب تموم دنیا رو توی چشمهای عسل دیدم..انگار کل دنیا برای من فقط فقط توی وجود عسل خلاصه شد،همون شب دلمو باختم.من عاشق شدم ،عاشق کسی که قبلا ازدواج کرده و مطلقه بود،چند روز گذشت و نتونستم فراموشش کنم برای همین راهی پیدا کردم و باهاش وارد رابطه ی دوستی شدم….

عسل خیلی دختر مهربون و ارومی بود که اصالت کُردی داشت…چهره ی واقعی عسل رو هیچ وقت ندیدم چون چندین عمل زیبایی روی صورتش انجام داده بود اما من عاشق همینی بود که دیده بودم…از اینکه دیده بودمش خیلی خوشحال بودم آخه همونی بود که همیشه ارزوشو داشتم،شش ماه ارتباط تلفنی و گاهی حضوری برام کافی بود تا تصمیم نهایی رو بگیرم و به ازدواج فکر کنم…بعد از شش ماه تصمیم گرفتم ،موضوع رو با خانواده در میون بزارم تا بریم خواستگاریش و ارتباطمون علنی و جدی بشه،چند روز مرخصی گرفتم و برگشتم شهر خودمون تا هم به خانواده اطلاع بدم و هم مامان و بابارو با خودم بیارم تهران برای خواستگاری،بعد از چند ساعت رانندگی رسیدم خونمون و زنگ زدم….وقتی مامان در رو باز کرد از دیدن من هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد و گفت:سدرا تویی..!؟؟..خیر باشه..!…چی شده بی خبر اومدی؟؟لبخندی زدم و گفتم:خبرای خوب دارم..،،خواستم حضوری بهتون بگم تا غافلگیر بشید..

مامان لبخندی زد و گفت:خوش خبر باشی پسرم،بیا داخل که پدرت چشم انتظاره.میدونی که چقدر به شماها وابسته است.پشت سر مامان وارد اتاق شدم و سلام کردم..بابا از دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:چه عجب سدرا.!!!چه عجب یاد ما کردی؟؟؟جلوتر رفتم باهاش روبوسی کردم و گفتم:اومدم ازتون اجازه بگیرم…مامان که منظورمو متوجه شده بود گفت:راس میگی!!..؟؟؟خدایا شکرت….خودم برات آستین بالا میزنم،بابا اخمی کرد و گفت:میخواهی عروسی کنی؟؟؟چه خبره؟؟مگه چند سالته؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:دارم ۲۹ساله میشم.زود مامان گفت:بنظر من دیر هم شده…چند تا دختر خوب میشناسم که باهم میریم خواستگاری،هر کدوم رو پسندیدی همونو میگیریم برات…بابا زیر لب غر میزد که اروم گفتم:مامان..!!.من با یه دختری توی تهران آشنا شدم.میخواهم باهم بریم خواستگاری اون…بابا نیم خیز شد و

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🍁🥭
🍁

#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_5
قسمت پنجم

بابا نیم خیز شد و گفت:پس خودت بریدی و دوختی.الان مارو میخواهی چیکار؟؟؟من که نمیام،.با اخلاق بابا آشنا بودم و میدونستم که مخالفت میکنه حتی اگه دختر شاه پریون باشه برای همین قدم به قدم جلو میرفتم.سکوت کردم تا اینکه مامان پرسید:خب..!حالا اون دختر کیه؟؟خانواده اش چیکارند؟؟گفتم:یه دختر مهربون و خوبیه.اسمش عسله…بابا با اخم گفت:اسمش هم مناسب تو نیست.گفتم:اسم زیاد مهم نیست ،مهم اینکه خیلی مهربونه و منو درک میکنه…مامان گفت:چند سالشه؟؟؟یه وقت ترشیده نباشه خودشو به تو غالب کنه؟!.تو از هر نظر ایده عالی و دست روی هر دختری بزاری بهت نه نمیگند..گفتم:یه سال از من کوچیکتره،.بابا دوباره مخالفت کرد و گفت:دختر حداقل 5سال باید از پسر کوچیکتر باشه…عسلت به خانواده ما نمیخوره….مامان گفت:سدرا جان..!..فکر نمیکنی دیر ازدواج میکنه؟؟نکنه عیب و ایرادی داره.؟گفتم:نه مامان جان.الان سن ازدواج رفته بالا.در ضمن عسل یه ازدواج ناموفق داشته…اینو که گفتم مامان و بابا هر دو باهم شروع کردند به داد و هوار و فحش به جون عسل که فلان فلان شده تورو از راه بدر کرده….

مثل همیشه با مخالفتای شدید خانواده به خصوص بابا مواجه شدم..اونا معتقد بودند دختری که یکبار ازدواج کرده مناسب من نیست…بعد از اینکه عکس عسل رو بهشون نشون دادم شدت مخالفت بیشتر و بیشتر شد،بابا با تندی گفت:سدرا ..!!..خجالت بکش…یه بار ازدواج کرده،این همه عمل روی چهره اش انجام داده.دلمونو به چی این دختر خوش کنیم،.من خواستگاری بیا نیستم.تمام…. بابا هیچوقت برای ازدواج ما اقدامی نمیکرد،.اصلا تمایلی نداشت و نمیخواست با اقوام ازدواج کنیم.قید اقوام رو میزدیم و یه غریبه معرفی میکردیم مخالفتش شدیدتر میشد و میگفت:از غریبه ها متنفرم… مشخص بود که بخاطر علاقه ی شدیدی که نسبت به ما داشت ، دلش میخواست همیشه زیر پر و بال خودش باشیم… هیچوقت نمیخواست قبول کنه که ما بزرگ شدیم و باید تشکیل زندگی بدیم...

خلاصه بخاطر مخالفتهای خانواده بعد از یه جر و بحث مفصل و دعوای بزرگی که اینبار سر ازدواج من بود ،به تهران برگشتم….وقتی رسیدم با عسل قرار گذاشتم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم:خانواده ی من دلایل خودشونو دارند و پا پیش نمیزارند اما نظر من نسبت به تو صددرصد مثبته و دلم میخواهد باهات ازدواج کنم…میتونی با خانواده ات صحبت کنی؟؟.؟؟؟؟عسل گفت:اگه قصد تو واقعا جدیه ،چرا که نه..!…با مادرم صحبت میکنم و بهت خبر میدم….همون روز عسل با خانواده اش صحبت کرد بعدش تلفنی بهم خبر داد که خانواده اش هیچ مشکلی ندارند و راضی هستند،فردای اون همون روز به همراه عسل و خانوادش رفتیم محضر و عقد کردیم. بعد از عقد یه جشن کوچیک و خانوادگی هم به راه انداختیم…واقعیتش تصمیم گرفته بودم از همون روز بریم سر خونه و زندگیمون… هیچ تمایلی نداشتم که برگردم شهرمون و خانواده امو در جریان بزارم. فقط آرامش میخواستم…. آرامشی که عسل بهم میداد……

بعد از چند روز داخل یه شهرک که تقریبا نزدیک خانواده ی عسل بود یه واحد ۱۲۰ متر گرفتم و مشغول خرید وسایل خونه شدیم،عسل با وسواس زیاد دکوراسیون خونه رو انتخاب میکرد..دوست داشت کل لوازم خونه رو سفید و قهوه ای بخریم….به علاقه اش احترام گذاشتم و گفتم:عسل جان.!..تو خانم خونه ایی و بیشتر وقتت اینجا سپری میشه…هر رنگ و هر وسیله ایی دوست داری بخر.من نوکرتم…عسل گفت:میتونم برند خاصی رو انتخاب کنم؟؟از نظر مالی برای تو مشکلی نیست..؟!!گفتم:نه.من فقط تو و ارامش تو رو میخوام..لبخندی زد و گفت:پس بریم فلان پاساژ….اونجا اجناسش اصل وبا کیفیته،قبول کردم و رفتیم همونجا.تمام وسایل زندگی رو خودم با بالاترین قیمت خریدم و بعدش با عشق و علاقه توی خونمون چیدیم و روزهای قشنگیمون شروع شد…

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_نوزدهم


_بشه هم حقشه !!
اونشب اخرای شب بود که مردا اومدن‌ رو به سیاوش که خستگی از سرو روش می‌بارید گفتم :تموم شد ؟!
_اره ولی باید قفل ساز ببریم قفل‌ها رو عوض کنیم ،گویا کسی کلید داشته ...
چیزی نگفتم نمیخواستم سیاوش چیزی‌بدونه ،هیچ دلم نمیخواست این قضیه رو درباره خانواده ام بدونه ....انگار منصور هم نگفته بود که کلیدها دست رضا بوده ...حتما زری بهش گوشزد کرده بوده...
گذشت و دیگه هیچ حرفی نه از خونه باغ زده شد ،نه از مریم و رضا ....حتی دوست نداشتم سراغشون رو از زری بگیرم ...روزهایی که میگذروندم خالی از هر هیجانی بود ...بیکار بودم و سیاوش هم توی خونه یا در حال استراحت بود یا کتاب خوندن گ،اهی شاکی میشدم و میگفتم:خسته شدم سیاوش !
_چه کنم شهین ؟
_پاشو بریم بیرون پیاده روی ،جایی!
_شهین جان پاهام یاری نمیکنه! با زری برو ...
_اخه زری با دوتا بچه ...
_برا خودت دوست پیدا کن، چمیدونم یه سرگرمی یه کاری ... چیزی !
ته همه حرفاش به همین میرسید و من میدیدم که این تفاوت سنی داره اثارش رو ،رو میکند...
چیزی نمیتونستم بگم !!!انتخاب خودم بود، نه خانواده ام تقصیری داشتن ،نه حتی سیاوش، پس مجبور بودم بسازم ...زری اینها تونسته بودن توی اون سالها پس اندازی داشته باشن و برای خودشون خونه کوچیکی خریده بودن و میخواستن از خونه ما برن ...سیاوش ناراضی بود و میگفت:شما برید من چه کنم ؟!
و منصور میگفت :کار رو ول نمیکنم آقای کاردار ،ولی خب جامون اینجا کوچیکه با دو تا بچه ...
_من سرایدار دائم میخوام ..
_سعی میکنم کارها رو برسونم،اگه نتونستم یکی جام بیارید ..
از رفتن زری اینها ناراحت بودم، لااقل تا زری بود هر روز میدیدمش،ولی وقتی میرفت نه... ولی خب اونها هم حق مستقل شدن داشتن... زری اینها که  اسبابشون رو بستن تا برن ،توی تمام طول کار همراهی کردم زری رو ،ولی دلم خون بود، اونها که رفتن من تنها تر از قبل شدم ...
مامان هر بار من رو میدید میگفت :شهین داره سنت بالا میره ،فکر بچه باش دختر ،میدونی چند ساله ازدواج کردی ؟
نمیتونستم بهش بگم سیاوش بچه نمیخواد‌.‌ میدونستم الم شنگه به پا میکنه برای همین میگفتم :توی فکرش هستیم ..
ولی دروغ بود!!! سیاوش سفت و سخت مخالف بچه دار شدن بود،تا حدی که یه بار که توی اوج عصبانیت به سیاوش گفته بودم :من بچه میخوام سیاوش!!! تنهایی نمیتونم ...
گفته بود:ولی من نمیخوام !!!
_تو یه طرف قضیه ای ،یه کم هم به خواست من توجه کن، کاری نکن بی‌خبر از خودت بچه دار بشم ...
_میدونم بچه نیستی که ناراحتی درست کنی !!!من دیگه پیرم شهین،حوصله نق و نوق بچه رو ندارم ..
_تو هم حرف یاد گرفتی هرچی من میگم میگی پیرم ..
_مگه نیستم !!!من الان باید منتظر نوه ام باشم نه بچه ...
_ولی ...من جوونم !!!
_میدونم ..
_به خاطر من ...
_ببین شهین به خاطر تو هم هست که مخالفت میکنم، الان بچه دار بشی قسمت عظیمی از مسئولیت‌های بچه برای توئه، شاید یه زمانی مجبور بشی تنهایی از بچه نگهداری کنی، خودت اذیت میشی ...
_با اینهمه من بچه میخوام ...
_باز حرف خودش رو زد، انگار مغازه اس  که بگه بیا این برای تو! بچه مسیولیت داره ،ناراحتی غم و غصه داره، من آدمش نیستم !!
هر چی من میگفتم سیاوش محکم تر مخالفت میکرد ...نزدیک به ۳۰ سال داشتم و به پشت سرم که نگاه میکردم میدیدم چه اشتباهاتی کردم! کارم رو رها کرده بودم و توی اون سالها هیچ سودی از زندگی نبرده بودم، تنها چیزی که ازش ناراضی نبودم، ازدواجم با سیاوش بود ...
درسته زندگی با سیاوش شور و هیجانی نداشت و گاها روزها با هم یکی به دو میکردیم، ولی من سیاوش رو دوست داشتم ..
دیگه خونه باغ نرفته بودیم و گاهی سیاوش میگفت :چند روزی بریم خونه باغ !!!
و من کاملا رد میکردم،سیاوش پا پی چیزی نمیشد و درباره این عدم تمایل هیچوقت چیزی نمی‌پرسید ...
روزها مون و سالهامون پشت سر هم میگذشت، بی هیچ اتفاقی گاهی که از همین بی اتفاقی مینالیدم ..زری میگفت :همین که همه اروم و بی سرو صدا دارن زندگی میکنن خودش بزرگترین نعمته ...
_ولی دیگه خیلی آرومه، هیچ خبری نیست ..
_چه خبری میخوای دعوا میخوای و درگیری ؟
_نه خب شادی باشه ...
_زندایی باید دست بالا بزنه برا پسرا تا شادی هم جور بشه ...
برادرهام اون سالها دانشگاهشون رو رفته بودن و هرکدوم سر کاری بودن، ولی به قول مامان هنوز جفتی براشون پیدا نشده بود ،مامان هنوزم نگران بچه دار نشدن من بود و مدام میگفت :شهین دکتر رفتی؟ پیگیری کردی ؟
و دست آخر مجبور شدم بگم :نه مامان نرفتم‌، سیاوش مشکلی نداره، خودت هم میدونی، پس مشکل منه که بچه دار نمیشم ...
_وای دختر دختر عیب رو خودت نذار ...
_عیب چی مامان خب بچه دار نمیشم ..
_سیاوش چی میگه ؟!
_چی بگه ؟
_خب اون بچه نمیخواد.؟!نکنه تو رودرواسی بمونه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستم


_مگه چیزیه که کسی تو رودرواسی بمونه خودشم تمایلی به بچه نداره ...
_ولی تو بازم به حرف من گوش بده ،چند تا دکتر برو الکی هم رو خودت عیب نذار ..
در جواب باشه ای میگفتم ،ولی اون نمیدونست خودم توی دلم چه خبره ...گاهی تصمیم میگرفتم بدون خواست سیاوش بچه دار بشم ،وقتی بچه می اومد شاید اونم مجبور به پذیرش میشد،ولی سیاوش زرنگ تر از این حرفا بود ‌‌...
میدونستم داره در حقم ناحقی میکنه، ولی زورم نمیرسید ،اون اواخر از هر ترفندی جلو رفته بودم ،دعوا کردم ،با زبون خوش گفتم، قهر کردم ،حتی تهدید به جدا شدن کردم ...ولی هیچکدوم روی سیاوش تاثیری نداشت، مرغش فقط یه پا داشت اونم میگفت :نه !!!
دیگه خودم هم کم کم داشتم سرد میشدم... میرفتم به سمت ۳۵ سالگی و با حرفهایی که از سیاوش می شنیدم در مورد بچه ،خودم هم داشتم به این نتیجه میرسیدم که واقعا بچه جز دردسر چیزی نداره ...کم و بیش کنار اومده بودم با قضیه، ولی وقتهایی که مامان روی اعصابم میرفت باز  فیلم یاد هندوستان میکرد و جنگ اعصابی با سیاوش راه می انداختم ...
سیاوش گه گاهی با ماریا در تماس بود، اعصابم خرد میشد و یه بار وقتی از پای تلفن بلند شد عصبانی گفتم :همه چی برای خودت خوبه، برای من بد ؟!
سیاوش هاج و واج نگاهم کرد ‌ وگفت:
چی ؟
_میگم  هرکاری خودت بخوای بکنی آزادی، به  من که میرسه نباید کاری کنم ...
_چیکار میخواستی بکنی که من نگذاشتم شهین خانم ؟!یا من چیکار کردم ؟
_یعنی چی که مدام با زن  سابقت در تماسی ؟!
_شهین من دو سه ماهی یه سراغ ازش میگیرم‌ تنهاس !
_به ما چه ؟
_باشه به ما چه !!!دلیل این عصبانیت چیه ؟!
_خسته شدم ...
_میدونستم یه روزی به این جا میرسی..
_سیاوش هرچی میگم هی نگو میدونستم، میدونستم!! هیچ کمکی به من و زندگیمون نمیکنی.
_چیکار باید بکنم که نکردم !؟
بعد دستهاش رو بالا آورد و گفت:لطفا بحث بچه پیش نکش خب!!!
_کی خواست اسم بچه بیاره؟! مدام توی خونه ایم حوصله ام سر رفته ...
_کجا بریم !تو بگو ...
_نمیدونم ...
_نشد دیگه، یا باید بدونی چیکار میخوای بکنی یا نه ؟!اگه میدونی که بگو اگه نمیدونی، هم غر الکی نزن !
پام رو زمین کوبیدم و گفتم‌:ته همه چی من میشم آدم بده !!!
_عجب!!! کی گفت تو آدم بده ای عزیز من؟! هر کاری دوست داری و حالت رو خوب میکنه رو انجام بده... من نه مخالفم نه جلوت رو میگیرم...
_ولی کمکی هم نمیکنی !
_تو بگو من کمک کنم !
به سیاوش حق میدادم، توی اون موارد واقعا کاری به کار من نداشت و اگه چیزی برای سرگرمی پیدا میکردم ،قطعا پایه ام میشد و ازم حمایت میکرد ...مشکل این بود که خودم کاری برای سرگرمی پیدا نمیکردم ...
ته ارتباطم با دیگرون هم ارتباط با زری بود و خونه مامان ،که اونها هم از هر ده تا کلمه ای که میگفتن ۵ تاش از بچه بود و من ترجیح میدادم ارتباط رو کم کنم ...
مامان واقعا داشت به این نتیجه میرسید که من بچه دار نمیشم و مدام توی گوشم میخوند :شهین یه وقت چیزی نگی یا ناراحتی درست نکنی، سیاوش به خاطر بچه حرفی بهت بزنه ها !!!مردا رو بچه خیلی تعصب دارن و مخصوصا زنشون که بچه دار نشه دیگه واویلا.... والا مرد خوبیه حرفی نمیزنه از بچه ...
خوشخیال بود مامان من !!!گذاشتم توی فکر و خیال خودش بمونه و من رو مقصر بدونه ،چون اگه میفهمید سیاوش بچه نمیخواد قیامت میکرد !!!
۵ سالی بود که از خارج از کشور برگشته بودیم... توی اون مدت شاید یه بار رفته بودیم خونه باغ ،خودم هم تمایلی برای  رفت و آمد به اونجا نداشتم...
زری گاهی حرفی از کریم و رضا میزد، با اینکه تمایلی به شنیدن نداشتم یه بار گفتم :الان واقعا دارن زندگی میکنن ؟!
_در ظاهر که اره ..
_چرا در ظاهر ؟
_اخه کسی از داخل زندگی کسی خبر نداره که !!!
_بالاخره ناراحتی بود ،رو میشد ...
_مریم صداش در میاد به نظرت ؟+
عید سال ۷۸ رو که گذروندیم سیاوش پیشنهاد داد :میای بریم شیراز ؟
پریدم بالا و دستهام رو بهم کوبیدم و‌ گفتم :توی همون خونه قبلی ؟!
خندید و گفت :اره همونجا !!!گاهی یادت میره یه خانم ۳۵ ساله ای چنان ذوق میکنی عین بچه ها ،اصلا من به خاطر وجود تو بچه نمیخوام... ایناها بچه دارم دیگه ...
_واقعا که ذوق آدم رو کور میکنی ...
_ببخشید شوخی کردم، پس بپیچ بریم، روی چند ماه هم حساب کن بریم بمونیم...
روزی که رفتم تا از مامان اینها خداحافظی کنم مامان ناراضی گفت :شماها یه جا بند نمیشید نه ؟!
_یعنی چی مامان ؟تو این ۵ سال کجا رفتیم خب یه سفره دیگه !
_سفرتون هم مثل آدمیزاد نیست، آخه آدم چند ماه میره سفر؟! همین کارا رو میخوای بکنی که دل به زندگی نمیدی بلکه یه بچه داشته باشی ...
_باز بحث بچه نکن مامان من و سیاوش باید راضی باشیم که هستیم ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#داستانک

روزهای بسیار دور  ؛ پیرزنی بود که  ؛ هر روز با قطار از روستا برای  خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست  ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا  ، گفت  : درست شنیدم  ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد  ؛ بله تخم گل  ...
مرد خنده ای کرد و گفت  : اینرا که باد می برد  ؛ بنده خدا  ؟
پیرزن جواب داد  ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت  : افشاندن دانه با من  .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود  و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد  و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن  ؛ سرجای خود برگشت  ...
مدتها  گذشته  بود که  ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد  ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت  ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت  ؛  گفتند  : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد  ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد 

همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده  ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...

*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#دوقسمت هفده وهیجده
📔دلبر
ازاینکه رامین گفته بود تو اون دانشگاه استاده بابا نزاره برم در هر حال اون روز برگشتیم خونه و بابا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد منم سریع بعد از رسیدن به خونه رفتم اتاقم و سعی کردم زیاد جلو چشم بابا نباشم فردای اون روز کلاس نداشتم و آزاد بودم مامان موقع شام صدام کرد گفتم مامان میلی به شام ندا رم امروز خسته م نمیدونم چرا میخوام بخوابم مامات قبول کرد و منم برق اتاق رو خاموش کردم که واقعا خوابم ببره خیلی دلم میخواست یه جوری میشد رامین رو میدیدم اما راهی نداشتم
با فکر رامین خوابم برد فردای اون روز صبحانه رو با مامان اینا خوردم و بابا و فرشاد هم رفتن بیرون تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم که دیدم کسی با کلید ریز ریز به پنجره ی اتاقم ضربه میزنه اولش ترسیدم اما یواشکی از گوشه ی پنجره نگاه کردم انگار رامین بود شیشه مات بود اما معلوم بود یه آقای جوون هم تیپ رامینه لای پنجره رو باز کردم درست فکر میکردم رامین بود با دیدنه من با لبخند گفت دلبر یه بهونه جور کن بیا بیرون من سر خیابونم از ریسکی که رامین کرده بود ترس برم داشته بود با نگرانی پنجره رو بستم و رفتم تو اشپزخونه پیشه مامان و گفتم مامان من باید یه سری جزوه رو پرینت بگیرم میرم بیرون تا ظهر میام مامان گفت برو زود بیا بعد از ظهر میخواییم بریم خونه عموت اینا پسرش از لندن اومده بریم یه سر بزنیم فردا عموت اینا گله گی نکنن.گفتم باشه زود میام چند تا کتابخونه سر میزنم هر جا ارزونتر بود میدم کپی بیگیرن میام جزوه ها زیادن مامان گفت از تو کیفم پول بردار که کم نیاری قبل از اینکه بابات اینا بیان برگرد گفتم باشه دل تو دلم نبود سریع مانتو پوشیدم و چند تا از جزوه ها روگذاشتم توکیفم و دویدم تو کوچه رامین سر خیابون قدم میزدخودمو بهش رسوندم و با خنده گفتم سلام استاد.چه جراتی داری شماکه میای دم درخونه ی شاگردات بعد با سنگ میزنی به شیشه شون رامین خندید و گفت خدایی خوشت اومد چه خوب جمعش کردم اگه بابات میفهمید که منوتوهمدیگر رو میبینیم محال بودبزاره توبیای دانشگاه گفتم آره والا الانم زودازمحل دورشیم تایه اشنا ما رو ندیده چون اینجا همه بابارومیشناسن رامین کمی پایین ترازخیابون اصلی ماشینش رو پارک کرده بودگفت دوسه قدم با فاصله ازمن راه بیای رسیدم ماشین روگاز میدیم از محل دورمیشیم باخوشحالی ای که از دیدینه رامین تودلم بودبه سمته ماشینش راه افتادیم رامین سوار شدودر سمته شاگرد روبازکردوگفت بفرمایید خانم زیبابه من افتخارمیدین بامن همراه باشین از این همه چرب زبونیه رامین خنده م گرفته بود سریع سوار شدم و گفتم خب آقای دکتر ببینم برای چندنفر دیگه ازاین شیرین زبونی ها میکنی؟بالاخره آقای دکترکه هستی خوش تیپ که هستی چرب زبون شیرین زبونم که هستی همین بسه واسه مخ دخترا روزدن راستش روبگو رامین که انگاراز این گیر دادنه من بدش نیومده بوگفت آخه اگه بگم دعوام میکنی با خنده ی حرصی گفتم نه بگووو نترس رامین بازخندیدوگفت نه میترسم واقعاچرابایددست خودمو رو کنم باز گفتم بگووونترس من هواتودارم
رامین که ازشیطنت نیشش تابناگوش باز شده بودگفت اخه من ازخودتومیترسم چجور هوامو داری؟باصدای بلندتروباخنده گفتم رامین واقعا که انگارخوشت اومده آرررره؟جوابه رامین موسیقیه شاد و دلبرانه ای بودوسرعت بیشتربه سمته شمال شهر کمی که رفتیم رامین گفت دلبر ررر یه چیزی بهت میگم خیالت روراحت میکنم تا الان که پیشتم هیچ دختری نتونسته تودلم راه پیداکنه الاااا توهیچ دختری به دلم که هیچ حتی به چشمم هم نمیادازاون روز که تو تالاردیدمت و باهات آشنا شدم دلم که هیچ هوش وحواسم هم بردی دخترررر چی فکر کردی؟فکر میکنی دله من کاروانسراست هرکسی که از راه رسیدراه بدم نه عزیز من دل من مثل یه خونه ی نقلیه تر و تمیزه که فقط وفقط کلیددارش خودتی تماااام ازطرز حرف زدنه رامین خوشم میومدباشیطنته همراهه لوس بازی گفتم تا الااااان؟یعنی ممکنه بعدازاین کس دیگه ای راه پیدا کنه رامین خندید و گفت امروز ول کن نیستی هااا این دل تاابدخونه ی توعه.هیچ کس جزتوراه بهش نداره اینو بهت قول میدم دلبرررر من مردم حرفم حرفه،به من شک نکن این چیزاکه میگی ماله آدماییه که درست انتخاب نکردن یاتوانتخابشون تردید دارن من بهترین وزیباترین دخترروانتخاب کردم و از انتخابم نه پشیمون میشم نه تردیدپیدا میکنم کجاپیدا کنم دختربه این بااصالتی ،به این باکلاسی به این زیبایی درضمن توهم پرستاری در علم و سوادازدکتر کم نداری بعدها یه چیزایی روتوتوش مهارت داری که من ندارم یه کارهایی رو تو بلدی که من توانجامش ضعیفم منوتوکنار هم مکمل هم هستیم رامین همه چیز رو منطقی باعقل وبامحبت میگفت و من در جوابش همیشه کم میاوردم بالاخره رسیدیم به یه پارک بزرگ رامین کنارخیابون پارک کرد و گفت بیا دلبر جان بیا بریم یه چیزی تواین کافه بخوریم یکم حرف بزنیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
صداقت داشته باش
شاید درکت برای بقیه سخت باشه و قضاوتت کنند اما همین که وجدانت راحت باشه کافیه چون مطمئنی که راهت درسته

اما هرگز دروغگو و کذاب نباش شاید مردم ازت راضی باشن اما وقتی وجدانت ناراحته پس مطمئن باش که راهت غلطه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
2025/09/21 08:21:50
Back to Top
HTML Embed Code: