tgoop.com/faghadkhada9/78819
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_نوزدهم
_بشه هم حقشه !!
اونشب اخرای شب بود که مردا اومدن رو به سیاوش که خستگی از سرو روش میبارید گفتم :تموم شد ؟!
_اره ولی باید قفل ساز ببریم قفلها رو عوض کنیم ،گویا کسی کلید داشته ...
چیزی نگفتم نمیخواستم سیاوش چیزیبدونه ،هیچ دلم نمیخواست این قضیه رو درباره خانواده ام بدونه ....انگار منصور هم نگفته بود که کلیدها دست رضا بوده ...حتما زری بهش گوشزد کرده بوده...
گذشت و دیگه هیچ حرفی نه از خونه باغ زده شد ،نه از مریم و رضا ....حتی دوست نداشتم سراغشون رو از زری بگیرم ...روزهایی که میگذروندم خالی از هر هیجانی بود ...بیکار بودم و سیاوش هم توی خونه یا در حال استراحت بود یا کتاب خوندن گ،اهی شاکی میشدم و میگفتم:خسته شدم سیاوش !
_چه کنم شهین ؟
_پاشو بریم بیرون پیاده روی ،جایی!
_شهین جان پاهام یاری نمیکنه! با زری برو ...
_اخه زری با دوتا بچه ...
_برا خودت دوست پیدا کن، چمیدونم یه سرگرمی یه کاری ... چیزی !
ته همه حرفاش به همین میرسید و من میدیدم که این تفاوت سنی داره اثارش رو ،رو میکند...
چیزی نمیتونستم بگم !!!انتخاب خودم بود، نه خانواده ام تقصیری داشتن ،نه حتی سیاوش، پس مجبور بودم بسازم ...زری اینها تونسته بودن توی اون سالها پس اندازی داشته باشن و برای خودشون خونه کوچیکی خریده بودن و میخواستن از خونه ما برن ...سیاوش ناراضی بود و میگفت:شما برید من چه کنم ؟!
و منصور میگفت :کار رو ول نمیکنم آقای کاردار ،ولی خب جامون اینجا کوچیکه با دو تا بچه ...
_من سرایدار دائم میخوام ..
_سعی میکنم کارها رو برسونم،اگه نتونستم یکی جام بیارید ..
از رفتن زری اینها ناراحت بودم، لااقل تا زری بود هر روز میدیدمش،ولی وقتی میرفت نه... ولی خب اونها هم حق مستقل شدن داشتن... زری اینها که اسبابشون رو بستن تا برن ،توی تمام طول کار همراهی کردم زری رو ،ولی دلم خون بود، اونها که رفتن من تنها تر از قبل شدم ...
مامان هر بار من رو میدید میگفت :شهین داره سنت بالا میره ،فکر بچه باش دختر ،میدونی چند ساله ازدواج کردی ؟
نمیتونستم بهش بگم سیاوش بچه نمیخواد. میدونستم الم شنگه به پا میکنه برای همین میگفتم :توی فکرش هستیم ..
ولی دروغ بود!!! سیاوش سفت و سخت مخالف بچه دار شدن بود،تا حدی که یه بار که توی اوج عصبانیت به سیاوش گفته بودم :من بچه میخوام سیاوش!!! تنهایی نمیتونم ...
گفته بود:ولی من نمیخوام !!!
_تو یه طرف قضیه ای ،یه کم هم به خواست من توجه کن، کاری نکن بیخبر از خودت بچه دار بشم ...
_میدونم بچه نیستی که ناراحتی درست کنی !!!من دیگه پیرم شهین،حوصله نق و نوق بچه رو ندارم ..
_تو هم حرف یاد گرفتی هرچی من میگم میگی پیرم ..
_مگه نیستم !!!من الان باید منتظر نوه ام باشم نه بچه ...
_ولی ...من جوونم !!!
_میدونم ..
_به خاطر من ...
_ببین شهین به خاطر تو هم هست که مخالفت میکنم، الان بچه دار بشی قسمت عظیمی از مسئولیتهای بچه برای توئه، شاید یه زمانی مجبور بشی تنهایی از بچه نگهداری کنی، خودت اذیت میشی ...
_با اینهمه من بچه میخوام ...
_باز حرف خودش رو زد، انگار مغازه اس که بگه بیا این برای تو! بچه مسیولیت داره ،ناراحتی غم و غصه داره، من آدمش نیستم !!
هر چی من میگفتم سیاوش محکم تر مخالفت میکرد ...نزدیک به ۳۰ سال داشتم و به پشت سرم که نگاه میکردم میدیدم چه اشتباهاتی کردم! کارم رو رها کرده بودم و توی اون سالها هیچ سودی از زندگی نبرده بودم، تنها چیزی که ازش ناراضی نبودم، ازدواجم با سیاوش بود ...
درسته زندگی با سیاوش شور و هیجانی نداشت و گاها روزها با هم یکی به دو میکردیم، ولی من سیاوش رو دوست داشتم ..
دیگه خونه باغ نرفته بودیم و گاهی سیاوش میگفت :چند روزی بریم خونه باغ !!!
و من کاملا رد میکردم،سیاوش پا پی چیزی نمیشد و درباره این عدم تمایل هیچوقت چیزی نمیپرسید ...
روزها مون و سالهامون پشت سر هم میگذشت، بی هیچ اتفاقی گاهی که از همین بی اتفاقی مینالیدم ..زری میگفت :همین که همه اروم و بی سرو صدا دارن زندگی میکنن خودش بزرگترین نعمته ...
_ولی دیگه خیلی آرومه، هیچ خبری نیست ..
_چه خبری میخوای دعوا میخوای و درگیری ؟
_نه خب شادی باشه ...
_زندایی باید دست بالا بزنه برا پسرا تا شادی هم جور بشه ...
برادرهام اون سالها دانشگاهشون رو رفته بودن و هرکدوم سر کاری بودن، ولی به قول مامان هنوز جفتی براشون پیدا نشده بود ،مامان هنوزم نگران بچه دار نشدن من بود و مدام میگفت :شهین دکتر رفتی؟ پیگیری کردی ؟
و دست آخر مجبور شدم بگم :نه مامان نرفتم، سیاوش مشکلی نداره، خودت هم میدونی، پس مشکل منه که بچه دار نمیشم ...
_وای دختر دختر عیب رو خودت نذار ...
_عیب چی مامان خب بچه دار نمیشم ..
_سیاوش چی میگه ؟!
_چی بگه ؟
_خب اون بچه نمیخواد.؟!نکنه تو رودرواسی بمونه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78819