FAGHADKHADA9 Telegram 78816
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_3
قسمت سوم

سامی با من من گفت:راستش..یه کم باهم به مشکل خوردیم و قراره جدا شیم،هنگ موندم‌.یه کم حرفمو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم:آخه چرا؟؟سامی گفت:خودمم نمیدونم…یهو بابا از انتهای اتاق گفت:وقتی حرف گوش نکنی همین میشه،من گفتم ازدواج نکن،گوش نکردی….سامی گفت:ول کن بابااااا….زندگی من داره بهم میخوره اونوقت تو از گذشته حرف میزنی..؟؟؟؟بابا که اصلا دلش نمیخواست بچه هاش ازش دور بشند ،گفت:همون بهتر زودتر طلاقشو بدی ،اون به درد خانواده ی ما نمیخوره…سامی که به اندازه ی کافی عصبی بود با این حرف بابا به اوج عصبانیت رسید و با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و بلند غرید:اه …از همون روز اول تو راضی نبودی…الان هم از خداته که ما جدا بشیم…مامان دوید سمت سامی و گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی؟؟؟دستت که طوری نشد؟؟بابا عصبی به مامان توپید و گفت:تحویل بگیر….بچه ایی که تو تربیت کنی بهتر از این نمیشه…مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد که سکوت کنه اما بابا همچنان نصیحت وار صحبت میکرد،سامی که دید بابا بس نمیکنه از اتاق رفت بیرون و پشت سرش در اتاق رو چنان کوبید که قسمتی از چهار چوب اون شکست.یه وضعی بود،این بحث ودعواها بین بابا و سامی هر از گاهی ادامه داشت و هر بار دری یا شیشه ایی یا وسایل خونه شکسته میشد….

اما من فقط تماشا گر بودم،از بچگی پسر ارومی بودم و بیشتر وقتها سرم توی کار خودم بود و کاری به بحث و دعواها نداشتم..چند ماهی گذشت و یه روز شنیدم سامی و سمانه از هم جدا شدند.،منم به نوبه ی خودم ناراحت شدم چون هیچ خانواده ایی از جدایی و طلاق خوشش نمیاد…سامی برگشت خونه پیش ما هر چند من بیشتر وقتها تهران و دانشگاه بودم ،سامی بعد از جدایی هم فکر و ذکرش سمانه بود و مدام در موردش پیگیری میکرد،اصلا به هیج دختر دیگه ایی فکر نمیکرد.معلوم بود که عاشق واقعیه اما با تفکرات و عقاید متفاوت….برعکس سامی من تا اون سن اصلا به دخترا توجه نداشتم و هیچ کدوم برام مهم نبودند و سفت و سخت به کار و درسم چسبیده بودم….حتی یادمه هر وقت برای تعطیلات برمیگشتم خونه دخترعمه ام هر طوری شده خودشو میرسوند خونه ی ما تا بلکه بتونه توجه منو جلب کنه ولی من حتی نگاهش هم نمیکردم…دو سال گذشت.سپهر همچنان رو به پیشرفت بود و هر روز بیشتر از دیروز کارش رونق میگرفت و پولدارتر میشد .پولدارتر اما در عین حال خشن و مغرورتر.بقدری سفت و محکم بود که گاهی تصور میکردم ذره ایی احساس و عطوفت توی وجودش نداره…

یه روز که برای مرخصی و تعطیلات برگشته بودم کرمانشاه سپهر رودر حال مکالمه با تلفن همراه دیدم،،،گوشی و موبایل تقریبا فراگیر شده بود و ما هم نفری یه دونه داشتیم…گوش به حرفهای سپهر سپردم،چیز خاصی دستگیرم نشد و به تصور اینکه ماشین خرید و فروش میکنه بیخیالش شدم تا حرفهاش تموم بشه. وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:چه خبر سپهر؟؟کار و بار خوب میچرخه؟؟سپهر با همون چهره ی جدی و خشن همیشگیش گفت:اررره…عالیییه…دارم با امیر بنگاهی شریک میشم،شوکه شدم آخه امیر یه نمایشگاه دار بزرگ و معروف بود.در حالیکه از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم:امیر..؟؟؟کدوم امیر؟؟همونی که نمایشگاه ماشین داره؟؟؟سپهر گفت:اررره …همون…متعجب تر گفتم:نمایشگاه امیر پر ماشینه تو شاید پول دو تاشو داشته باشی ،چطوری شریک میشی.؟؟سپهر گفت:اولا که پول دارم ،دوما ادم باید زرنگ و فعال باشه حرفی برای گفتن نداشتم،سکوت کردم تا زمانی که ادعای سپهر رو به چشم ببینم،کم کم شراکت سپهر و امیر علنی شد و حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم و همه بنظر خوشحال بودند.اما این شراکت فقط یکسال دوام اومد و با تحقیقاتی که انجام دادم ،فهمیدم سپهر سر امیر رو کلاه گذاشته و کل دارایشو بالا کشید و امیر بازنده و دست خالی از نمایشگاه و خانواده ی ما بیرون رفت،حالا دیگه این سپهر بود که معروف و مشهور شده بود و همه میشناختنش….

همزمان با معروف شدن سپهر ،شنیدم سامی و سمانه دوباره باهم ازدواج کردند..مثل اینکه شعله ی عشق سامی نسبت به سمانه خاموش نشده بود و دوباره باهاش ارتباط گرفته و عقدش کرده بود…چند ماه بعد از عقدشون یه روز سامی به مامان گفت:مامان.…اماده باش که کم کم میخواهی مادربزرگ بشی..مامان با ذوق و خوشحالی گفت:راس میگی پسرم.!؟؟.همش میترسیدم ارزو به دل بمونم.ان شالله بسلامتی..حالا چند ماهه است؟؟سامی گفت:پنج ماه دیگه بدنیا میاد.با حرفهای مامان و سامی منم خوشحال شدم اما از عاقبت دعواها و بحثشون میترسیدم…اون روز با خودم گفتم:من که کاری از دستم برنمیاد،بهتره به جنبه ی مثبت و عمو شدن خودم فکر کنم،خلاصه بچه ی سامی بدنیا اومد و خدا بهشون یه پسر داد.مامان امیدوار بود با وجود بچه زندگیشون شیرین و گرم بشه اما بابا همچنان اصرار داشت بدرد هم نمیخورند…

#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.‌
👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78816
Create:
Last Update:

🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_3
قسمت سوم

سامی با من من گفت:راستش..یه کم باهم به مشکل خوردیم و قراره جدا شیم،هنگ موندم‌.یه کم حرفمو توی دهنم مزه مزه کردم و گفتم:آخه چرا؟؟سامی گفت:خودمم نمیدونم…یهو بابا از انتهای اتاق گفت:وقتی حرف گوش نکنی همین میشه،من گفتم ازدواج نکن،گوش نکردی….سامی گفت:ول کن بابااااا….زندگی من داره بهم میخوره اونوقت تو از گذشته حرف میزنی..؟؟؟؟بابا که اصلا دلش نمیخواست بچه هاش ازش دور بشند ،گفت:همون بهتر زودتر طلاقشو بدی ،اون به درد خانواده ی ما نمیخوره…سامی که به اندازه ی کافی عصبی بود با این حرف بابا به اوج عصبانیت رسید و با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و بلند غرید:اه …از همون روز اول تو راضی نبودی…الان هم از خداته که ما جدا بشیم…مامان دوید سمت سامی و گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی؟؟؟دستت که طوری نشد؟؟بابا عصبی به مامان توپید و گفت:تحویل بگیر….بچه ایی که تو تربیت کنی بهتر از این نمیشه…مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد که سکوت کنه اما بابا همچنان نصیحت وار صحبت میکرد،سامی که دید بابا بس نمیکنه از اتاق رفت بیرون و پشت سرش در اتاق رو چنان کوبید که قسمتی از چهار چوب اون شکست.یه وضعی بود،این بحث ودعواها بین بابا و سامی هر از گاهی ادامه داشت و هر بار دری یا شیشه ایی یا وسایل خونه شکسته میشد….

اما من فقط تماشا گر بودم،از بچگی پسر ارومی بودم و بیشتر وقتها سرم توی کار خودم بود و کاری به بحث و دعواها نداشتم..چند ماهی گذشت و یه روز شنیدم سامی و سمانه از هم جدا شدند.،منم به نوبه ی خودم ناراحت شدم چون هیچ خانواده ایی از جدایی و طلاق خوشش نمیاد…سامی برگشت خونه پیش ما هر چند من بیشتر وقتها تهران و دانشگاه بودم ،سامی بعد از جدایی هم فکر و ذکرش سمانه بود و مدام در موردش پیگیری میکرد،اصلا به هیج دختر دیگه ایی فکر نمیکرد.معلوم بود که عاشق واقعیه اما با تفکرات و عقاید متفاوت….برعکس سامی من تا اون سن اصلا به دخترا توجه نداشتم و هیچ کدوم برام مهم نبودند و سفت و سخت به کار و درسم چسبیده بودم….حتی یادمه هر وقت برای تعطیلات برمیگشتم خونه دخترعمه ام هر طوری شده خودشو میرسوند خونه ی ما تا بلکه بتونه توجه منو جلب کنه ولی من حتی نگاهش هم نمیکردم…دو سال گذشت.سپهر همچنان رو به پیشرفت بود و هر روز بیشتر از دیروز کارش رونق میگرفت و پولدارتر میشد .پولدارتر اما در عین حال خشن و مغرورتر.بقدری سفت و محکم بود که گاهی تصور میکردم ذره ایی احساس و عطوفت توی وجودش نداره…

یه روز که برای مرخصی و تعطیلات برگشته بودم کرمانشاه سپهر رودر حال مکالمه با تلفن همراه دیدم،،،گوشی و موبایل تقریبا فراگیر شده بود و ما هم نفری یه دونه داشتیم…گوش به حرفهای سپهر سپردم،چیز خاصی دستگیرم نشد و به تصور اینکه ماشین خرید و فروش میکنه بیخیالش شدم تا حرفهاش تموم بشه. وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم:چه خبر سپهر؟؟کار و بار خوب میچرخه؟؟سپهر با همون چهره ی جدی و خشن همیشگیش گفت:اررره…عالیییه…دارم با امیر بنگاهی شریک میشم،شوکه شدم آخه امیر یه نمایشگاه دار بزرگ و معروف بود.در حالیکه از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم:امیر..؟؟؟کدوم امیر؟؟همونی که نمایشگاه ماشین داره؟؟؟سپهر گفت:اررره …همون…متعجب تر گفتم:نمایشگاه امیر پر ماشینه تو شاید پول دو تاشو داشته باشی ،چطوری شریک میشی.؟؟سپهر گفت:اولا که پول دارم ،دوما ادم باید زرنگ و فعال باشه حرفی برای گفتن نداشتم،سکوت کردم تا زمانی که ادعای سپهر رو به چشم ببینم،کم کم شراکت سپهر و امیر علنی شد و حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم و همه بنظر خوشحال بودند.اما این شراکت فقط یکسال دوام اومد و با تحقیقاتی که انجام دادم ،فهمیدم سپهر سر امیر رو کلاه گذاشته و کل دارایشو بالا کشید و امیر بازنده و دست خالی از نمایشگاه و خانواده ی ما بیرون رفت،حالا دیگه این سپهر بود که معروف و مشهور شده بود و همه میشناختنش….

همزمان با معروف شدن سپهر ،شنیدم سامی و سمانه دوباره باهم ازدواج کردند..مثل اینکه شعله ی عشق سامی نسبت به سمانه خاموش نشده بود و دوباره باهاش ارتباط گرفته و عقدش کرده بود…چند ماه بعد از عقدشون یه روز سامی به مامان گفت:مامان.…اماده باش که کم کم میخواهی مادربزرگ بشی..مامان با ذوق و خوشحالی گفت:راس میگی پسرم.!؟؟.همش میترسیدم ارزو به دل بمونم.ان شالله بسلامتی..حالا چند ماهه است؟؟سامی گفت:پنج ماه دیگه بدنیا میاد.با حرفهای مامان و سامی منم خوشحال شدم اما از عاقبت دعواها و بحثشون میترسیدم…اون روز با خودم گفتم:من که کاری از دستم برنمیاد،بهتره به جنبه ی مثبت و عمو شدن خودم فکر کنم،خلاصه بچه ی سامی بدنیا اومد و خدا بهشون یه پسر داد.مامان امیدوار بود با وجود بچه زندگیشون شیرین و گرم بشه اما بابا همچنان اصرار داشت بدرد هم نمیخورند…

#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.‌

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78816

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020. Over 33,000 people sent out over 1,000 doxxing messages in the group. Although the administrators tried to delete all of the messages, the posting speed was far too much for them to keep up. 5Telegram Channel avatar size/dimensions How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American