FAGHADKHADA9 Telegram 78817
🍁

#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_4
قسمت چهارم

راستش از یه طرف از دغدغه ی خانواده و نصیحتهای بی شمار بابا و دعواهای سامی و کارهای سپهر دیگه خسته شده بودم و از طرف دیگه خیلی علاقه داشتم کلا توی تهران زندگی کنم برای همین منظور با پس اندازی که کرده بودم رفتم تهران و یه خونه اجاره کردم و همونجا ساکن شدم…گذشت ودرس و دانشگاهم تموم شد و همونجا یعنی ارکان فراجا یه سمت بهم دادند و مشغول کار شدم…..رفته رفته توی کارم پیشرفت کردم و درجه ی شغلیم بالاتر رفت ‌و شدم رئیس اون یگان…من بخاطر تلاش و قد و هیکل ورزیده ام ،توی سن ۲۸سالگی رئیس یگان ویژه ی یکی از شهرهای تهران بودم و هر روز توی کارم موفق و موفق تر میشدم...پیشرفتهایی که توی زمینه ی شغلم داشتم همش برام جالب و شیرین بود و زندگی رو برام رنگی و شاد میکرد…توی اوج پیشرفت و خوشحالی بودم که باز خبر جدایی سامی و سمانه رو شنیدم البته این بار پای یه پسربچه ی ۴ساله هم وسط بود.پسری که حاصل عشق و زندگی اونا بود .هیچ کسی سر از کار سامی و سمانه در نمیاورد.،در عین عاشقی ،تفاهم و سازگاری نداشتند و کارشون به جدایی میکشید. دلم برای بچه ی داداشم میسوخت ولی کاری از دست من برنمیومد…

سعی کردم بیخیال مشکلات خانواده ام باشم و بچسبم به کار و زندگی خودم.تا حدودی هم موفق بودم,تا اینکه یه روز وقتی محل کارم و پشت میز نشسته بودم تلفن مرکز زنگ خورد،گوشی رو برداشتم و با لحن خیلی جدی گفتم:الووو بفرمایید…یکی از بچه ها پشت خط بود که گفت:جناب سروان..!..محله دعوا شده…نیرو اعزام کردیم اما اروم نمیشند،.گفتم:الان خودم میرم اونجا…گوشی رو گذاشتم و با یکی از مامورا حرکت کردیم.وقتی به محل درگیری رسیدیم ،غوغایی بود،با حرفها و سیاستهای خودم ،جو رو اروم و مردم رو متفرق کردم.تا خواستم سوار ماشین بشم و برگردم ، پدر اون پسری که درگیر دعوا بود برای تشکر مارو دعوت کرد خونشون تا یه چایی مهمونش باشیم…ما مامور دولت بودیم و اجازه نداشتیم زمان ماموریت ،چیزی بخوریم یا بنوشیم اما اون پدر خیلی اصرار کرد و بخاطر بزرگتر بودن قبول کردم و داخل خونه شدیم.نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر اون اقا با سینی چای وارد شدو سلام کرد.سرمو بلند کردم تا جواب سلامشو بدم که با دیدنش قلبم لرزید…شاید باور نکنید اما من یه نظامی قوی و ورزیده بودم که با دیدن چشمهای عسل عضلات بدنم سست شد.اون شب تموم دنیا رو توی چشمهای عسل دیدم..انگار کل دنیا برای من فقط فقط توی وجود عسل خلاصه شد،همون شب دلمو باختم.من عاشق شدم ،عاشق کسی که قبلا ازدواج کرده و مطلقه بود،چند روز گذشت و نتونستم فراموشش کنم برای همین راهی پیدا کردم و باهاش وارد رابطه ی دوستی شدم….

عسل خیلی دختر مهربون و ارومی بود که اصالت کُردی داشت…چهره ی واقعی عسل رو هیچ وقت ندیدم چون چندین عمل زیبایی روی صورتش انجام داده بود اما من عاشق همینی بود که دیده بودم…از اینکه دیده بودمش خیلی خوشحال بودم آخه همونی بود که همیشه ارزوشو داشتم،شش ماه ارتباط تلفنی و گاهی حضوری برام کافی بود تا تصمیم نهایی رو بگیرم و به ازدواج فکر کنم…بعد از شش ماه تصمیم گرفتم ،موضوع رو با خانواده در میون بزارم تا بریم خواستگاریش و ارتباطمون علنی و جدی بشه،چند روز مرخصی گرفتم و برگشتم شهر خودمون تا هم به خانواده اطلاع بدم و هم مامان و بابارو با خودم بیارم تهران برای خواستگاری،بعد از چند ساعت رانندگی رسیدم خونمون و زنگ زدم….وقتی مامان در رو باز کرد از دیدن من هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد و گفت:سدرا تویی..!؟؟..خیر باشه..!…چی شده بی خبر اومدی؟؟لبخندی زدم و گفتم:خبرای خوب دارم..،،خواستم حضوری بهتون بگم تا غافلگیر بشید..

مامان لبخندی زد و گفت:خوش خبر باشی پسرم،بیا داخل که پدرت چشم انتظاره.میدونی که چقدر به شماها وابسته است.پشت سر مامان وارد اتاق شدم و سلام کردم..بابا از دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:چه عجب سدرا.!!!چه عجب یاد ما کردی؟؟؟جلوتر رفتم باهاش روبوسی کردم و گفتم:اومدم ازتون اجازه بگیرم…مامان که منظورمو متوجه شده بود گفت:راس میگی!!..؟؟؟خدایا شکرت….خودم برات آستین بالا میزنم،بابا اخمی کرد و گفت:میخواهی عروسی کنی؟؟؟چه خبره؟؟مگه چند سالته؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:دارم ۲۹ساله میشم.زود مامان گفت:بنظر من دیر هم شده…چند تا دختر خوب میشناسم که باهم میریم خواستگاری،هر کدوم رو پسندیدی همونو میگیریم برات…بابا زیر لب غر میزد که اروم گفتم:مامان..!!.من با یه دختری توی تهران آشنا شدم.میخواهم باهم بریم خواستگاری اون…بابا نیم خیز شد و

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78817
Create:
Last Update:

🍁

#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_4
قسمت چهارم

راستش از یه طرف از دغدغه ی خانواده و نصیحتهای بی شمار بابا و دعواهای سامی و کارهای سپهر دیگه خسته شده بودم و از طرف دیگه خیلی علاقه داشتم کلا توی تهران زندگی کنم برای همین منظور با پس اندازی که کرده بودم رفتم تهران و یه خونه اجاره کردم و همونجا ساکن شدم…گذشت ودرس و دانشگاهم تموم شد و همونجا یعنی ارکان فراجا یه سمت بهم دادند و مشغول کار شدم…..رفته رفته توی کارم پیشرفت کردم و درجه ی شغلیم بالاتر رفت ‌و شدم رئیس اون یگان…من بخاطر تلاش و قد و هیکل ورزیده ام ،توی سن ۲۸سالگی رئیس یگان ویژه ی یکی از شهرهای تهران بودم و هر روز توی کارم موفق و موفق تر میشدم...پیشرفتهایی که توی زمینه ی شغلم داشتم همش برام جالب و شیرین بود و زندگی رو برام رنگی و شاد میکرد…توی اوج پیشرفت و خوشحالی بودم که باز خبر جدایی سامی و سمانه رو شنیدم البته این بار پای یه پسربچه ی ۴ساله هم وسط بود.پسری که حاصل عشق و زندگی اونا بود .هیچ کسی سر از کار سامی و سمانه در نمیاورد.،در عین عاشقی ،تفاهم و سازگاری نداشتند و کارشون به جدایی میکشید. دلم برای بچه ی داداشم میسوخت ولی کاری از دست من برنمیومد…

سعی کردم بیخیال مشکلات خانواده ام باشم و بچسبم به کار و زندگی خودم.تا حدودی هم موفق بودم,تا اینکه یه روز وقتی محل کارم و پشت میز نشسته بودم تلفن مرکز زنگ خورد،گوشی رو برداشتم و با لحن خیلی جدی گفتم:الووو بفرمایید…یکی از بچه ها پشت خط بود که گفت:جناب سروان..!..محله دعوا شده…نیرو اعزام کردیم اما اروم نمیشند،.گفتم:الان خودم میرم اونجا…گوشی رو گذاشتم و با یکی از مامورا حرکت کردیم.وقتی به محل درگیری رسیدیم ،غوغایی بود،با حرفها و سیاستهای خودم ،جو رو اروم و مردم رو متفرق کردم.تا خواستم سوار ماشین بشم و برگردم ، پدر اون پسری که درگیر دعوا بود برای تشکر مارو دعوت کرد خونشون تا یه چایی مهمونش باشیم…ما مامور دولت بودیم و اجازه نداشتیم زمان ماموریت ،چیزی بخوریم یا بنوشیم اما اون پدر خیلی اصرار کرد و بخاطر بزرگتر بودن قبول کردم و داخل خونه شدیم.نشستیم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر اون اقا با سینی چای وارد شدو سلام کرد.سرمو بلند کردم تا جواب سلامشو بدم که با دیدنش قلبم لرزید…شاید باور نکنید اما من یه نظامی قوی و ورزیده بودم که با دیدن چشمهای عسل عضلات بدنم سست شد.اون شب تموم دنیا رو توی چشمهای عسل دیدم..انگار کل دنیا برای من فقط فقط توی وجود عسل خلاصه شد،همون شب دلمو باختم.من عاشق شدم ،عاشق کسی که قبلا ازدواج کرده و مطلقه بود،چند روز گذشت و نتونستم فراموشش کنم برای همین راهی پیدا کردم و باهاش وارد رابطه ی دوستی شدم….

عسل خیلی دختر مهربون و ارومی بود که اصالت کُردی داشت…چهره ی واقعی عسل رو هیچ وقت ندیدم چون چندین عمل زیبایی روی صورتش انجام داده بود اما من عاشق همینی بود که دیده بودم…از اینکه دیده بودمش خیلی خوشحال بودم آخه همونی بود که همیشه ارزوشو داشتم،شش ماه ارتباط تلفنی و گاهی حضوری برام کافی بود تا تصمیم نهایی رو بگیرم و به ازدواج فکر کنم…بعد از شش ماه تصمیم گرفتم ،موضوع رو با خانواده در میون بزارم تا بریم خواستگاریش و ارتباطمون علنی و جدی بشه،چند روز مرخصی گرفتم و برگشتم شهر خودمون تا هم به خانواده اطلاع بدم و هم مامان و بابارو با خودم بیارم تهران برای خواستگاری،بعد از چند ساعت رانندگی رسیدم خونمون و زنگ زدم….وقتی مامان در رو باز کرد از دیدن من هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد و گفت:سدرا تویی..!؟؟..خیر باشه..!…چی شده بی خبر اومدی؟؟لبخندی زدم و گفتم:خبرای خوب دارم..،،خواستم حضوری بهتون بگم تا غافلگیر بشید..

مامان لبخندی زد و گفت:خوش خبر باشی پسرم،بیا داخل که پدرت چشم انتظاره.میدونی که چقدر به شماها وابسته است.پشت سر مامان وارد اتاق شدم و سلام کردم..بابا از دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:چه عجب سدرا.!!!چه عجب یاد ما کردی؟؟؟جلوتر رفتم باهاش روبوسی کردم و گفتم:اومدم ازتون اجازه بگیرم…مامان که منظورمو متوجه شده بود گفت:راس میگی!!..؟؟؟خدایا شکرت….خودم برات آستین بالا میزنم،بابا اخمی کرد و گفت:میخواهی عروسی کنی؟؟؟چه خبره؟؟مگه چند سالته؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:دارم ۲۹ساله میشم.زود مامان گفت:بنظر من دیر هم شده…چند تا دختر خوب میشناسم که باهم میریم خواستگاری،هر کدوم رو پسندیدی همونو میگیریم برات…بابا زیر لب غر میزد که اروم گفتم:مامان..!!.من با یه دختری توی تهران آشنا شدم.میخواهم باهم بریم خواستگاری اون…بابا نیم خیز شد و

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78817

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

1What is Telegram Channels? It’s yet another bloodbath on Satoshi Street. As of press time, Bitcoin (BTC) and the broader cryptocurrency market have corrected another 10 percent amid a massive sell-off. Ethereum (EHT) is down a staggering 15 percent moving close to $1,000, down more than 42 percent on the weekly chart. Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American