tgoop.com/faghadkhada9/78807
Last Update:
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه
قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوشآمد گویی در حویلی پیچید. قدم های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه هایش از گریه خشک شده بود و لب هایش مثل شاخه ای تشنه، بی رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می خواست بی آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می داد، گفت بهبه… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه ها به تپشی بی قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن حال و در آن لحظه، چهره اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم آلود گفت تو اینجا چی می کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی کلامی سر خم کرد و با گام هایی بلند، به سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می رسید که با احترام با جبار خداحافظی میکرد و وعدهٔ دیدار فردا را می داد. صدای قدم های سنگین جبار دور می شدند، اما سایه اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می کرد.
دختر دستانش را روی گوش هایش گذاشت اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله ای از اعماق حافظه اش همچون شعله ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78807