FAGHADKHADA9 Telegram 78805
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌ودوم›

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچه معصوم رو به این حال‌ و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78805
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌ودوم›

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچه معصوم رو به این حال‌ و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78805

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Image: Telegram. Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members. Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020. Add up to 50 administrators Hashtags
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American