FAGHADKHADA9 Telegram 78812
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هجدهم


_این دو تا چطور سر راه هم قرار گرفتن‌؟
_چمیدونم نادونن !
_تو هم میگی نادونی ؟!
_اره دیگه ... با دو تا بچه ...
_شاید کنار بیان! از کجا معلوم !
_فعلا که دارن کنار میان، کلا خوش ندارم در موردشون حرف بزنم ...
_چرا ؟
_گیر ندا شهین  ...
_یه چیزی هست و تو نمیگی ادمی نیستی اینطوری سروته حرف رو، هم بیاری! واضح بگو ببینم چی شده مریم رو چه به رضا ؟!
_ول کن شهین ....
_زری خودتم میدونی ول نمیکنم پس حرف بزن ...
_چیزی نیست رضا اومد خواستگاری مریم و اونم قبول کرد ،مثل همون موقع که اومد خواستگاری تو و تو قبول نکردی ...
_اونموقع رضا علنا گفت میخواد انتقام بگیره الان چی ؟تازه من یه دختر مجرد بودم ولی مریم چی ؟
_ خودش میبینه بچه هاش جلو چشمش بودن خودش قبولشون کرد ..
_الان واقعا باهم کنار اومدن ؟
_حتما اومدن !!پاشو برو حتما حرفای شوهرت تموم شده ،هوا هم سرد شد ..
_هوا سرد نیست، اگه تو میخوای از جواب دادن طفره بری موضوع دیگه ایه !!!یه چیزی هست و تو نمیگی حالا چی الله و اعلم !!!
زری جوابی نداد و رفت ،منم رفتم تا بخوابم...
روز سیزده به در شد و همه رو سر پا کردم که بریم خونه باغ... زری و مامان ناراضی بودن و هر کاری میکردن تا من رو منصرف کنن، اونقدری ضایع از رفتن سرباز میزدن که صدای بابا هم در اومد ‌و گفت :ریحان چرا مخالفت میکنی اینقدر ؟!بهترین جا خونه باغه
و اینجوری مامان و زری ساکت شدن... وارد حیاط خونه باغ که شدیم از اون حیاط تمیز و مرتب خبری نبودی، درختها و باغچه ها توی وضعیت خوبی نبودن و این نشون میداد که چند ماهیه کسی به اونجا سر نزده...
سیاوش از دیدن حیاط شوکه شد و رو به منصور گفت در این حد ازت توقع نداشتم !
منصور انکار خودشم جا خورده بود گفت :خودمم از خودم توقع نداشتم !
زری گفت :کاری نداره دو ساعته تمیز میکنیم...
زری نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت: راستش ..راستش ما این چند سال اینجا سر نزده بودیم، یعنی اوایل می اومدیم یا منصور تنها می اومد تا اینکه یه بار رضا پیشنهاد داد که کارای اینجا رو بکنه !
_رضا؟! مگه اون کار نداره اینجا چیکار داشت ؟
_منم همین رو گفتم بهش ،اونم گفت به یاد زمانی که با خانم بزرگ اینها بوده دوست داره هر چند وقتی یه بار اینجا سر بزنه. ماهی یکبار که می اومد تهران ،قرار شد همون ماهی یه بار بیاد سر بزنه و کاری چیزی بود انجام بده ....
_معلومه چقدر کار کرده !!!!
_یه چیز دیگه هم هست ...
_دیگه چی ؟!
_رضا و ...
ساکت شد، گفتم :حرف بزن تا کسی نیومده !
_انگار رضا و مریم اینجا قرار گذاشتن ...
کمی حرفش رو توی سرم چرخوندم و‌گفتم‌:چیییی؟! مریم اینجا چیکار داشته؟! واقعا که زری ما همه چی رو داده بودیم امانت دست شما اینجوری امانت داری میکنن ؟!
_کف دستم رو بو نکرده بودم که!!
+ گفتم لابد میخواد خوبی کنه ....
_خوبی از رضا ،مثل اینکه توقع داشته باشی جوجه تیغی رو که نوازش که میکنی، دستت رو زخم نکنه....
_به خدا به جان منصور من خبر نداشتم وقتی هم فهمیدم عذرش رو خواستم ...
_زحمت کشیدی واقعا !!!
_شهین ؟!
_چیه توقع نداری برات کف بزنم که ؟!داری میبینی که چطور نگهداری کردن....حتی بعد از به قول خودت عذرش رو خواستن حتی نیومدی یه سر، در باز بوده خدا داند چند وقته....
_من وقتی فهمیدم اونقدر درگیر دعوا با مریم و رضا بودم که به هیچی فکر نمیکردم ،به منصور نگفتم اگه بفهمه قیامت میکنه ....
_مریم!!! آخه باورم نمیشه اون بخواد با رضا ازدواج کنه...
_منم....
_از کجا فهمیدی ؟
_به رضا شک کردم زیاد رفت و آمد میکرد و بعدم زهره هم شک کرده بود به مریم ،همه چی که کنار هم قرار گرفت پازل درست شد....
_عجب.....
_اره مصیب انگار مجبورشون کرده
خواستم چیزی بگم که سیاوش رو دیدم که می اومد طرفمون ناراحت بود حقم داشت از همون فاصله گفت :بهتره برگردید تهران!
مثل خودش از همون دور گفتم :چرا ؟
_نمیشه وارد ساختمون شد، بیرون هم هوا سرده برگردید تهران ما هم شب برمیگردیم...
ما همراه با شاکر، برادرم، برگشتیم تهران و رفتیم خونه مامان بقیه موندن خونه باغ تا کارها رو تموم کنن ...شاکر که رفت بیرون زری رو به مامان گفت
راحت باش زندایی به شهین گفتم همه چی رو ..
گفتم :به به !!!مامان خانم شما هم شریک جرمی؟!
_چه شریک جرمی دختر ؟من بعدها فهمیدم ،بعدا زری گفت تا بتونم بابات رو راضی کنم بره سر عقد ....
_بابا هم میدونه ؟!
_نه!!! مگه عقلمون کمه بابات بفهمه سکته میکنه..
_عجب..اصلا این دوتا از کجا باهم آشنا شدن؟!
زری گفت :رضاس دیگه هنوز اون حس قدیمیش خوب نشده همون حس انتقام..
_دیدی گفتم!
_والا من موندم یه کاری سالها پیش نشده،تموم شد دیگه !
_براش سنگین اومده،حرفی هم نتونسته بزنه باید به جوری تخلیه روحی روانی کنه، امیدوارم دیگه این آخریش باشه و مریم باز دچار دردسر نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه دارد
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78812
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هجدهم


_این دو تا چطور سر راه هم قرار گرفتن‌؟
_چمیدونم نادونن !
_تو هم میگی نادونی ؟!
_اره دیگه ... با دو تا بچه ...
_شاید کنار بیان! از کجا معلوم !
_فعلا که دارن کنار میان، کلا خوش ندارم در موردشون حرف بزنم ...
_چرا ؟
_گیر ندا شهین  ...
_یه چیزی هست و تو نمیگی ادمی نیستی اینطوری سروته حرف رو، هم بیاری! واضح بگو ببینم چی شده مریم رو چه به رضا ؟!
_ول کن شهین ....
_زری خودتم میدونی ول نمیکنم پس حرف بزن ...
_چیزی نیست رضا اومد خواستگاری مریم و اونم قبول کرد ،مثل همون موقع که اومد خواستگاری تو و تو قبول نکردی ...
_اونموقع رضا علنا گفت میخواد انتقام بگیره الان چی ؟تازه من یه دختر مجرد بودم ولی مریم چی ؟
_ خودش میبینه بچه هاش جلو چشمش بودن خودش قبولشون کرد ..
_الان واقعا باهم کنار اومدن ؟
_حتما اومدن !!پاشو برو حتما حرفای شوهرت تموم شده ،هوا هم سرد شد ..
_هوا سرد نیست، اگه تو میخوای از جواب دادن طفره بری موضوع دیگه ایه !!!یه چیزی هست و تو نمیگی حالا چی الله و اعلم !!!
زری جوابی نداد و رفت ،منم رفتم تا بخوابم...
روز سیزده به در شد و همه رو سر پا کردم که بریم خونه باغ... زری و مامان ناراضی بودن و هر کاری میکردن تا من رو منصرف کنن، اونقدری ضایع از رفتن سرباز میزدن که صدای بابا هم در اومد ‌و گفت :ریحان چرا مخالفت میکنی اینقدر ؟!بهترین جا خونه باغه
و اینجوری مامان و زری ساکت شدن... وارد حیاط خونه باغ که شدیم از اون حیاط تمیز و مرتب خبری نبودی، درختها و باغچه ها توی وضعیت خوبی نبودن و این نشون میداد که چند ماهیه کسی به اونجا سر نزده...
سیاوش از دیدن حیاط شوکه شد و رو به منصور گفت در این حد ازت توقع نداشتم !
منصور انکار خودشم جا خورده بود گفت :خودمم از خودم توقع نداشتم !
زری گفت :کاری نداره دو ساعته تمیز میکنیم...
زری نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت: راستش ..راستش ما این چند سال اینجا سر نزده بودیم، یعنی اوایل می اومدیم یا منصور تنها می اومد تا اینکه یه بار رضا پیشنهاد داد که کارای اینجا رو بکنه !
_رضا؟! مگه اون کار نداره اینجا چیکار داشت ؟
_منم همین رو گفتم بهش ،اونم گفت به یاد زمانی که با خانم بزرگ اینها بوده دوست داره هر چند وقتی یه بار اینجا سر بزنه. ماهی یکبار که می اومد تهران ،قرار شد همون ماهی یه بار بیاد سر بزنه و کاری چیزی بود انجام بده ....
_معلومه چقدر کار کرده !!!!
_یه چیز دیگه هم هست ...
_دیگه چی ؟!
_رضا و ...
ساکت شد، گفتم :حرف بزن تا کسی نیومده !
_انگار رضا و مریم اینجا قرار گذاشتن ...
کمی حرفش رو توی سرم چرخوندم و‌گفتم‌:چیییی؟! مریم اینجا چیکار داشته؟! واقعا که زری ما همه چی رو داده بودیم امانت دست شما اینجوری امانت داری میکنن ؟!
_کف دستم رو بو نکرده بودم که!!
+ گفتم لابد میخواد خوبی کنه ....
_خوبی از رضا ،مثل اینکه توقع داشته باشی جوجه تیغی رو که نوازش که میکنی، دستت رو زخم نکنه....
_به خدا به جان منصور من خبر نداشتم وقتی هم فهمیدم عذرش رو خواستم ...
_زحمت کشیدی واقعا !!!
_شهین ؟!
_چیه توقع نداری برات کف بزنم که ؟!داری میبینی که چطور نگهداری کردن....حتی بعد از به قول خودت عذرش رو خواستن حتی نیومدی یه سر، در باز بوده خدا داند چند وقته....
_من وقتی فهمیدم اونقدر درگیر دعوا با مریم و رضا بودم که به هیچی فکر نمیکردم ،به منصور نگفتم اگه بفهمه قیامت میکنه ....
_مریم!!! آخه باورم نمیشه اون بخواد با رضا ازدواج کنه...
_منم....
_از کجا فهمیدی ؟
_به رضا شک کردم زیاد رفت و آمد میکرد و بعدم زهره هم شک کرده بود به مریم ،همه چی که کنار هم قرار گرفت پازل درست شد....
_عجب.....
_اره مصیب انگار مجبورشون کرده
خواستم چیزی بگم که سیاوش رو دیدم که می اومد طرفمون ناراحت بود حقم داشت از همون فاصله گفت :بهتره برگردید تهران!
مثل خودش از همون دور گفتم :چرا ؟
_نمیشه وارد ساختمون شد، بیرون هم هوا سرده برگردید تهران ما هم شب برمیگردیم...
ما همراه با شاکر، برادرم، برگشتیم تهران و رفتیم خونه مامان بقیه موندن خونه باغ تا کارها رو تموم کنن ...شاکر که رفت بیرون زری رو به مامان گفت
راحت باش زندایی به شهین گفتم همه چی رو ..
گفتم :به به !!!مامان خانم شما هم شریک جرمی؟!
_چه شریک جرمی دختر ؟من بعدها فهمیدم ،بعدا زری گفت تا بتونم بابات رو راضی کنم بره سر عقد ....
_بابا هم میدونه ؟!
_نه!!! مگه عقلمون کمه بابات بفهمه سکته میکنه..
_عجب..اصلا این دوتا از کجا باهم آشنا شدن؟!
زری گفت :رضاس دیگه هنوز اون حس قدیمیش خوب نشده همون حس انتقام..
_دیدی گفتم!
_والا من موندم یه کاری سالها پیش نشده،تموم شد دیگه !
_براش سنگین اومده،حرفی هم نتونسته بزنه باید به جوری تخلیه روحی روانی کنه، امیدوارم دیگه این آخریش باشه و مریم باز دچار دردسر نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه دارد

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78812

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Unlimited number of subscribers per channel Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. “Hey degen, are you stressed? Just let it all out,” he wrote, along with a link to join the group.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American