FAGHADKHADA9 Telegram 78810
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_شانزدهم


چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن  عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو  گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگ‌زد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو‌...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو،  همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت و‌گفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد  هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو  شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن  مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچ‌کس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78810
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_شانزدهم


چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن  عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو  گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگ‌زد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو‌...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو،  همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت و‌گفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد  هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو  شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن  مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچ‌کس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78810

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Commenting about the court's concerns about the spread of false information related to the elections, Minister Fachin noted Brazil is "facing circumstances that could put Brazil's democracy at risk." During the meeting, the information technology secretary at the TSE, Julio Valente, put forward a list of requests the court believes will disinformation. There have been several contributions to the group with members posting voice notes of screaming, yelling, groaning, and wailing in different rhythms and pitches. Calling out the “degenerate” community or the crypto obsessives that engage in high-risk trading, Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared this group on his Twitter. He wrote: “hey degen, are you stressed? Just let it out all out. Voice only tg channel for screaming”. Members can post their voice notes of themselves screaming. Interestingly, the group doesn’t allow to post anything else which might lead to an instant ban. As of now, there are more than 330 members in the group. bank east asia october 20 kowloon
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American