🌿گاهی وقتا...
🦢💓
-یک کلمه، میتواند دعوا را تمام کند
-یک لبخند، میتواند یک دوستی را آغاز کند
-یک گذشت، میتواند یک رابطه را نجات دهد
-یک قدم، میتواند سفری را آغاز کند
-یک نصیحت، میتواند یک زندگی را نجات دهد
-یک دعا، میتواند تقدیر را تغیر دهد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ چیز را کوچک وبی ارزش فکر نکنید
🦢💓
-یک کلمه، میتواند دعوا را تمام کند
-یک لبخند، میتواند یک دوستی را آغاز کند
-یک گذشت، میتواند یک رابطه را نجات دهد
-یک قدم، میتواند سفری را آغاز کند
-یک نصیحت، میتواند یک زندگی را نجات دهد
-یک دعا، میتواند تقدیر را تغیر دهد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ چیز را کوچک وبی ارزش فکر نکنید
👌3❤2
❀ مالکبندینار رحمهﷲ میفرماید؛
وقتی در قلب آدم دنیا و لذات دنیوی ساکن شود دیگر هیچ نصیحت و هیچ تذکری به او سود نمی رساند! همانطور که جسم انسان درهنگام بیماری و درد از طعم هیچ غــذا و نوشیدنی بهره نمی برد آرامشنمی یابد و نمیخوابد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی در قلب آدم دنیا و لذات دنیوی ساکن شود دیگر هیچ نصیحت و هیچ تذکری به او سود نمی رساند! همانطور که جسم انسان درهنگام بیماری و درد از طعم هیچ غــذا و نوشیدنی بهره نمی برد آرامشنمی یابد و نمیخوابد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👌1
🌴 حکم جماعت برپا کردن زنان به تنهایی #مسائل_زنان
آیا خواهران فاضله و حافظه میتوانند در ماه شعبان با جماعت نماز نوافل ادا نمایند یا در ماه رمضان با جماعت نماز تراویح را ادا نمایند در صورتیکه یکی از خواهران فاضله و حافظه امام قرار گیرد یعنی امامت خواهران در شعبان و رمضان جایز است.
✅ با جماعت خواندن نماز توسط خواهران در هر صورت مکروه میباشد
در فتاوی دارالعلوم دیوبند در ذیل سوالی چنین میفرمایند: جماعت زنها طوریکه زن امام آنها باشد مکروه است خواه جماعت تروایح باشد و یا جماعت تراویح نباشد در سائر آنها امام شدن زن برای زنان مکروه است {فتاوی دارالعلوم، مسائل تراویح 4/236- ط:مکتبه حنفیه}
{رد المحتار على الدر المختار، باب الإمامة 1/565 دار الفكر} {مجمع الأنهر في شرح ملتقى الأبحر، أولى الناس بالإمامة 1/107} {حاشية الطحطاوي على مراقي الفلاح، فصل في بيان الأحق بالإمامةالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا خواهران فاضله و حافظه میتوانند در ماه شعبان با جماعت نماز نوافل ادا نمایند یا در ماه رمضان با جماعت نماز تراویح را ادا نمایند در صورتیکه یکی از خواهران فاضله و حافظه امام قرار گیرد یعنی امامت خواهران در شعبان و رمضان جایز است.
✅ با جماعت خواندن نماز توسط خواهران در هر صورت مکروه میباشد
در فتاوی دارالعلوم دیوبند در ذیل سوالی چنین میفرمایند: جماعت زنها طوریکه زن امام آنها باشد مکروه است خواه جماعت تروایح باشد و یا جماعت تراویح نباشد در سائر آنها امام شدن زن برای زنان مکروه است {فتاوی دارالعلوم، مسائل تراویح 4/236- ط:مکتبه حنفیه}
{رد المحتار على الدر المختار، باب الإمامة 1/565 دار الفكر} {مجمع الأنهر في شرح ملتقى الأبحر، أولى الناس بالإمامة 1/107} {حاشية الطحطاوي على مراقي الفلاح، فصل في بيان الأحق بالإمامةالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🌴 دعاهای وضو دعای وضو #دعای_وضو
در فقه حنفی، خواندن دعاهای مخصوص هنگام وضو گرفتن قسمتی مستحب و تعدادی سنت است.
🔰دعاهای هنگام وضو گرفتن 👇
1. قبل از شروع وضو هنگام شستن دست ها تا مچ سنت است:
بسم الله الرحمن الرحیم
ترجمه: به نام خداوند بخشنده مهربان
2. هنگام مضمضه (شستن دهان):
اللَّهُمَّ أَعِنِّي عَلَى تِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَذِكْرِكَ وَشُكْرِكَ وَ حُسْنِ عِبَادَتِكَ."
ترجمه: خدایا مرا در تلاوت قرآن و یاد تو و سپاسگزاری و عبادتت کمک کن.
4. هنگام استنشاق (شستن بینی):
"اللّهُمَّ أَرِحْني رَائِحَةَ الجَنَّةِ و لا تَرِحنِی رائحَةَ النارِ"
ترجمه: خدایا، بوی بهشت را به من برسان
5. هنگام شستن صورت:
"اللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهي يَومَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ"
ترجمه: خدایا، چهره ام را در روزی که چهره ها سفید و سیاه میشوند، سفید گردان
6. هنگام شستن دست ها تا آرنج ها
دست راست:
"اللّهُمَّ أَعْطِنی كِتابی بِيَمينِی و حاسِبنی حساباً یسیراً"
ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست راستم بده و حسابرسی را بر من آسان گیر.
7. دعای شستن دست چپ:
"اللّهُمَّ لا تُعْطِنی كِتابی بِشِمالِی و لا مِن وَراء ظَهری "
ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست چپم و از پشت سرم نده
8. هنگام مسح سر:
اللَّهُمَّ أَظِلَّنِی تَحْتَ عَرْشِكَ يَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظَلُّ عَرْشِكَ."
ترجمه: خدایا مرا در زیر عرش خود نگهدار روزی که سایه ای جز سایه عرش تو نیست.
9. هنگام مسح گوش ها:
"اللّهُمَّ اجْعَلْني مِنَ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ"
ترجمه: خدایا، مرا از کسانی قرار ده که سخن را میشنوند و بهترین آن را پیروی میکنند
10. هنگام مسح گردن:
اللَّهُمَّ أَعْتِقْ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ.
ترجمه: پروردگارا گردن مرا از آتش جهنم رهایی ده.
11. هنگام شستن پا ها:
پای راست:
"اللّهُمَّ ثَبِّتْ قَدَمی عَلَى الصِّرَاطِ يَومَ تَزِلُّ فيهِ الأَقْدامُ"
ترجمه: خدایا، پایم را بر صراط در روزی که پاها میلغزند، ثابت گردان
پای چپ:
"اللّهُمَّ اجعل ذنبی مغفورا و سعی مشكورا، و تجارتی لن تبور،
ترجمه: - «خدایا گناهانم را آمرزیده و تلاشم را مورد قبول و تجارتم را از زیان و ضرر حفاظت کن مبادا از تجارتم بهره ای نگیرم».
⭐️ دعای بعد از اتمام وضو:
وقتی وضو تمام شد سرش را به آسمان بلند کرده و بگوید:
أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمداً عبده و رسوله سبحانک اللهم و بحمدک لا إله إلا أنت اللهم اجعلنی من التوابين واجعلنی من المتطهرين.
شهادت میدهم که معبودی جز خدای یکتا و بدون شریک نیست و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده اوست و پاک و منزهی تو تو خدایی جز تو نیست خدایی دیگر. خدایا مرا از توبه کنندگان و از پاکیزگان قرار ده.
☑️ از جمله دعاهای فوق دعای اول وضو و دعای آخر وضو سنت و بقیه دعاها مستحب میباشد.
😀✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
فأكثر أهل العلم على أنها سنة قال الإمام النووي [قد ذكرنا أن التسمية سنة و ليست بواجبة فلو تركها عمداً صح وضوءه هذا مذهبنا و به قال مالك و أبو حنيفة و جمهور العلماء وهو أظهر الروايات عن أحمد و عنه رواية أنها واجبة] المجموع ١/٣٤٦.
ما منكم من أحد يتوضأ فيبلغ أو فيسبغ الوضوء ثم يقول: أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمداً عبد الله و رسوله إلا فتحت له أبواب الجنة الثمانية يدخل من أيها شاء) رواه مسلم. انظر شرح النووي على صحيح مسلم ١/٤٧٢. وفي رواية للترمذي بزيادة (اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين) تحفة الأحوذي ١/١٥٠
صورتِ مسئولہ میں مذکورہ دعائیں رسول اللہﷺ سے منقول ہے، لہذا ہر عضو دھوتے وقت اس عضو سے متعلق دعا پڑھنا شرعا مندوب اور مستحسن ہے۔
فتوی نمبر : 144403102230
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در فقه حنفی، خواندن دعاهای مخصوص هنگام وضو گرفتن قسمتی مستحب و تعدادی سنت است.
🔰دعاهای هنگام وضو گرفتن 👇
1. قبل از شروع وضو هنگام شستن دست ها تا مچ سنت است:
بسم الله الرحمن الرحیم
ترجمه: به نام خداوند بخشنده مهربان
2. هنگام مضمضه (شستن دهان):
اللَّهُمَّ أَعِنِّي عَلَى تِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَذِكْرِكَ وَشُكْرِكَ وَ حُسْنِ عِبَادَتِكَ."
ترجمه: خدایا مرا در تلاوت قرآن و یاد تو و سپاسگزاری و عبادتت کمک کن.
4. هنگام استنشاق (شستن بینی):
"اللّهُمَّ أَرِحْني رَائِحَةَ الجَنَّةِ و لا تَرِحنِی رائحَةَ النارِ"
ترجمه: خدایا، بوی بهشت را به من برسان
5. هنگام شستن صورت:
"اللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهي يَومَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ"
ترجمه: خدایا، چهره ام را در روزی که چهره ها سفید و سیاه میشوند، سفید گردان
6. هنگام شستن دست ها تا آرنج ها
دست راست:
"اللّهُمَّ أَعْطِنی كِتابی بِيَمينِی و حاسِبنی حساباً یسیراً"
ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست راستم بده و حسابرسی را بر من آسان گیر.
7. دعای شستن دست چپ:
"اللّهُمَّ لا تُعْطِنی كِتابی بِشِمالِی و لا مِن وَراء ظَهری "
ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست چپم و از پشت سرم نده
8. هنگام مسح سر:
اللَّهُمَّ أَظِلَّنِی تَحْتَ عَرْشِكَ يَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظَلُّ عَرْشِكَ."
ترجمه: خدایا مرا در زیر عرش خود نگهدار روزی که سایه ای جز سایه عرش تو نیست.
9. هنگام مسح گوش ها:
"اللّهُمَّ اجْعَلْني مِنَ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ"
ترجمه: خدایا، مرا از کسانی قرار ده که سخن را میشنوند و بهترین آن را پیروی میکنند
10. هنگام مسح گردن:
اللَّهُمَّ أَعْتِقْ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ.
ترجمه: پروردگارا گردن مرا از آتش جهنم رهایی ده.
11. هنگام شستن پا ها:
پای راست:
"اللّهُمَّ ثَبِّتْ قَدَمی عَلَى الصِّرَاطِ يَومَ تَزِلُّ فيهِ الأَقْدامُ"
ترجمه: خدایا، پایم را بر صراط در روزی که پاها میلغزند، ثابت گردان
پای چپ:
"اللّهُمَّ اجعل ذنبی مغفورا و سعی مشكورا، و تجارتی لن تبور،
ترجمه: - «خدایا گناهانم را آمرزیده و تلاشم را مورد قبول و تجارتم را از زیان و ضرر حفاظت کن مبادا از تجارتم بهره ای نگیرم».
⭐️ دعای بعد از اتمام وضو:
وقتی وضو تمام شد سرش را به آسمان بلند کرده و بگوید:
أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمداً عبده و رسوله سبحانک اللهم و بحمدک لا إله إلا أنت اللهم اجعلنی من التوابين واجعلنی من المتطهرين.
شهادت میدهم که معبودی جز خدای یکتا و بدون شریک نیست و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده اوست و پاک و منزهی تو تو خدایی جز تو نیست خدایی دیگر. خدایا مرا از توبه کنندگان و از پاکیزگان قرار ده.
☑️ از جمله دعاهای فوق دعای اول وضو و دعای آخر وضو سنت و بقیه دعاها مستحب میباشد.
😀✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
فأكثر أهل العلم على أنها سنة قال الإمام النووي [قد ذكرنا أن التسمية سنة و ليست بواجبة فلو تركها عمداً صح وضوءه هذا مذهبنا و به قال مالك و أبو حنيفة و جمهور العلماء وهو أظهر الروايات عن أحمد و عنه رواية أنها واجبة] المجموع ١/٣٤٦.
ما منكم من أحد يتوضأ فيبلغ أو فيسبغ الوضوء ثم يقول: أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمداً عبد الله و رسوله إلا فتحت له أبواب الجنة الثمانية يدخل من أيها شاء) رواه مسلم. انظر شرح النووي على صحيح مسلم ١/٤٧٢. وفي رواية للترمذي بزيادة (اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين) تحفة الأحوذي ١/١٥٠
صورتِ مسئولہ میں مذکورہ دعائیں رسول اللہﷺ سے منقول ہے، لہذا ہر عضو دھوتے وقت اس عضو سے متعلق دعا پڑھنا شرعا مندوب اور مستحسن ہے۔
فتوی نمبر : 144403102230
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی دور نگهداشتن او از همهی آسیبهای اجتماعـی.
یعنی مواظبت از او در مقابل هر ناهنجاری.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای درک کردن اوست.
حرفهایش را فهمیدن،
درد را از عمق نگاهش خواندن،
همراه او بودن ...
فرقی نمیکند آن زن مادرت باشد،
خواهرت،
دخترت و
یا همسرت.
او زنی است که تو باید به خاطرش با هرچیزی که آرامشش را بهم میریزد مبارزه کنی و تکیهگاهش باشی.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای محدود کردنش نیست.
مواظب یک زن بودن،
به معنای ضعیف بودن او نیست؛
به معنای دوست داشتن اوست.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی نگاهی دور از تعصبات غیرمنطقی و تقلیدهای کورکورانه.
یعنی شناخت ارزشهای وجودی،
شخصیت و هویت او.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی شناخت جایگاه یک زن است
و دیگر هیــچ ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یعنی دور نگهداشتن او از همهی آسیبهای اجتماعـی.
یعنی مواظبت از او در مقابل هر ناهنجاری.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای درک کردن اوست.
حرفهایش را فهمیدن،
درد را از عمق نگاهش خواندن،
همراه او بودن ...
فرقی نمیکند آن زن مادرت باشد،
خواهرت،
دخترت و
یا همسرت.
او زنی است که تو باید به خاطرش با هرچیزی که آرامشش را بهم میریزد مبارزه کنی و تکیهگاهش باشی.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای محدود کردنش نیست.
مواظب یک زن بودن،
به معنای ضعیف بودن او نیست؛
به معنای دوست داشتن اوست.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی نگاهی دور از تعصبات غیرمنطقی و تقلیدهای کورکورانه.
یعنی شناخت ارزشهای وجودی،
شخصیت و هویت او.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی شناخت جایگاه یک زن است
و دیگر هیــچ ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
سوال
شخصی قصد ازدواج با دختری را دارد و میخواهد او را ببیند، اما هنگام دیدن ممکن است فکر شهوت نیز به ذهنش برسد. آیا چنین نگاهی جایز است؟
جواب
اگر قصد جدی برای ازدواج داشته باشد، دیدن دختر مورد نظر جایز است. پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم به مغیره بن شعبه رضی الله عنه فرمودند: «به او نگاه کن، زیرا برای دوام زندگی و ایجاد تفاهم مفید است.»
بنابراین دیدن دختر به نیت سنت جایز بوده و اگر در این هنگام اندیشه شهوت نیز پیش آید، اشکالی ندارد، زیرا اصل نگاه به قصد ازدواج و پیروی از سنت است.
(ردالمحتار 9/532)
(عبیدالله شکری)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی قصد ازدواج با دختری را دارد و میخواهد او را ببیند، اما هنگام دیدن ممکن است فکر شهوت نیز به ذهنش برسد. آیا چنین نگاهی جایز است؟
جواب
اگر قصد جدی برای ازدواج داشته باشد، دیدن دختر مورد نظر جایز است. پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم به مغیره بن شعبه رضی الله عنه فرمودند: «به او نگاه کن، زیرا برای دوام زندگی و ایجاد تفاهم مفید است.»
بنابراین دیدن دختر به نیت سنت جایز بوده و اگر در این هنگام اندیشه شهوت نیز پیش آید، اشکالی ندارد، زیرا اصل نگاه به قصد ازدواج و پیروی از سنت است.
(ردالمحتار 9/532)
(عبیدالله شکری)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
☀️عقیده ی اهلسنت و جماعت
آن قطعه از زمین که با اعضای مبارک رسول الله صلی الله علیه و سلم تماس دارد، علی الاطلاق از هر چیزی حتی از "کعبه "و" عرش" و "کرسی" هم افضل است .
📒المهند ۱۷۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آن قطعه از زمین که با اعضای مبارک رسول الله صلی الله علیه و سلم تماس دارد، علی الاطلاق از هر چیزی حتی از "کعبه "و" عرش" و "کرسی" هم افضل است .
📒المهند ۱۷۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سیزده
نبیل آنها را به داخل خانه هدایت کرد بعد به سوی یخچال رفت، یک گیلاس آب نوشید و بعد با صدای آهسته اما قاطع گفت اینجا خانه خود تان است، اما فقط برای دو شب میتوانید اینجا باشید خودت میدانی پدر و مادرم سفر رفته اند، دو روز دیگر بر می گردند. بعد از آن، نمی توانم شما را اینجا نگهدارم.
سهراب سرش را تکان داد و گفت درک می کنم. من فردا راهی برای خودم و ماهرخ جان پیدا میکنم.
نبیل نگاهی به ماهرخ انداخت. دخترک زیبا با چشمان خواب آلود و نگران، در گوشهٔ راهرو ایستاده بود. نبیل با احترام اشاره ای به راهرو کرد و گفت مهمانخانه آنجاست. ماهرخ جان میتوانی شب آنجا باشی. من با سهراب در اطاق دیگر میخوابیم. چیزی لازم داشتی میتوانی بگویی.
ماهرخ لبخند محوی زد و با صدای آرامی گفت تشکر.
او داخل مهمانخانه شد. اطاق تمیز و ساده بود ماهرخ حجابش را کشید، بخچه ای کوچکش را گوشه ای گذاشت، چشمانش را برای لحظه ای بست و نفس عمیقی کشید. صدای بسته شدن در اطاق دیگر را شنید. بعد با دست های لرزان، در را قفل کرد و پشتش نشست.
اطاق تاریک و خاموش بود، اما برای ماهرخ این خاموشی امن ترین آغوش دنیا شده بود. دیگر صدای مادرش نبود که فریاد بزند، دستی نبود که تهدید کند، چشمی نبود که قضاوتش کند. فقط خودش بود، سکوت، و امیدی لرزان برای فردایی نامعلوم.
روجایی را روی خود کشید. اشک هایش بی صدا روی صورتش چکید. و زیر لب گفت آیا من تصمیم درست گرفته ام؟
ساعتی گذشته بود. سکوت سنگین شب همچون روجایی سردی بر تن شهر افتاده بود، اما خواب از چشمان ماهرخ فراری شده بود. هر بار که پلک هایش را می بست، چهرهٔ پدرش، چشمان مادرش، و صدای وحشت زدهٔ علی در ذهنش نقش می بستند.
دست هایش را روی سینه اش فشرد. قلبش بی قرار می تپید، احساس تشنگی برایش دست داده بود با آهی آرام، از بستر برخاست. چادرش را روی موهایش انداخت و با دقت لباس هایش را مرتب کرد. آرام و بی صدا، کلید قفل را چرخاند و از اطاق خارج شد. صدای خفه ای از اطاق کنارش به گوش می رسید. قدم هایش را سبک برداشت و نزدیک تر رفت.
در نیمه باز بود و صدای نبیل، گرفته و محتاطانه، از پشت آن شنیده می شد نبیل آهسته، با صدایی پر از نگرانی زمزمه کرد سهراب هیچ نمیترسی این دختر مظلوم را از خانه اش کشیدی و آوردی اینجا؟ اگر بلایی سرت بیاید چی؟
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سیزده
نبیل آنها را به داخل خانه هدایت کرد بعد به سوی یخچال رفت، یک گیلاس آب نوشید و بعد با صدای آهسته اما قاطع گفت اینجا خانه خود تان است، اما فقط برای دو شب میتوانید اینجا باشید خودت میدانی پدر و مادرم سفر رفته اند، دو روز دیگر بر می گردند. بعد از آن، نمی توانم شما را اینجا نگهدارم.
سهراب سرش را تکان داد و گفت درک می کنم. من فردا راهی برای خودم و ماهرخ جان پیدا میکنم.
نبیل نگاهی به ماهرخ انداخت. دخترک زیبا با چشمان خواب آلود و نگران، در گوشهٔ راهرو ایستاده بود. نبیل با احترام اشاره ای به راهرو کرد و گفت مهمانخانه آنجاست. ماهرخ جان میتوانی شب آنجا باشی. من با سهراب در اطاق دیگر میخوابیم. چیزی لازم داشتی میتوانی بگویی.
ماهرخ لبخند محوی زد و با صدای آرامی گفت تشکر.
او داخل مهمانخانه شد. اطاق تمیز و ساده بود ماهرخ حجابش را کشید، بخچه ای کوچکش را گوشه ای گذاشت، چشمانش را برای لحظه ای بست و نفس عمیقی کشید. صدای بسته شدن در اطاق دیگر را شنید. بعد با دست های لرزان، در را قفل کرد و پشتش نشست.
اطاق تاریک و خاموش بود، اما برای ماهرخ این خاموشی امن ترین آغوش دنیا شده بود. دیگر صدای مادرش نبود که فریاد بزند، دستی نبود که تهدید کند، چشمی نبود که قضاوتش کند. فقط خودش بود، سکوت، و امیدی لرزان برای فردایی نامعلوم.
روجایی را روی خود کشید. اشک هایش بی صدا روی صورتش چکید. و زیر لب گفت آیا من تصمیم درست گرفته ام؟
ساعتی گذشته بود. سکوت سنگین شب همچون روجایی سردی بر تن شهر افتاده بود، اما خواب از چشمان ماهرخ فراری شده بود. هر بار که پلک هایش را می بست، چهرهٔ پدرش، چشمان مادرش، و صدای وحشت زدهٔ علی در ذهنش نقش می بستند.
دست هایش را روی سینه اش فشرد. قلبش بی قرار می تپید، احساس تشنگی برایش دست داده بود با آهی آرام، از بستر برخاست. چادرش را روی موهایش انداخت و با دقت لباس هایش را مرتب کرد. آرام و بی صدا، کلید قفل را چرخاند و از اطاق خارج شد. صدای خفه ای از اطاق کنارش به گوش می رسید. قدم هایش را سبک برداشت و نزدیک تر رفت.
در نیمه باز بود و صدای نبیل، گرفته و محتاطانه، از پشت آن شنیده می شد نبیل آهسته، با صدایی پر از نگرانی زمزمه کرد سهراب هیچ نمیترسی این دختر مظلوم را از خانه اش کشیدی و آوردی اینجا؟ اگر بلایی سرت بیاید چی؟
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهارده
سهراب خندهٔ آرامی کرد، خنده ای که بیشتر طعم بی خیالی داشت و گفت نبیل جان، خودت دیدی مگر می شد چشم از آن چهره برداشت؟ به خدا اگر به خاطر همین زیبایی اش باشد، من حاضرم هستی ام را قربان کنم.
دل ماهرخ لرزید.
نبیل، با صدایی که از شک و تردید پر بود، دوباره پرسید تو فقط مجذوب زیبایی اش شدی؟ عاشق نیستی؟
سهراب تبسمی زد، تبسمی که هیچ گرمی در آن نبود، تنها رضایت بود، از به دست آوردن چیزی که سال ها در آرزویش بود و جواب داد عاشق؟ نبیل، تو نمی فهمی بعضی چهره ها را که می بینی، دلت نمی خواهد حتا یک لحظه از پیش چشمانت دور شوند. ماهرخ… از آن دخترهاست که زیباییش آدم را دیوانه می سازد. نگاهش که می کنی، احساس میکنی شب چراغان شده من سال ها صبر کردم، فقط که لبخندش را مالِ خود بسازم.
نبیل با ابروان درهم کشیده، گفت یعنی همه چیز؟ این فرار فقط برای لبخند و چهره اش بود؟ آیا یک لحظه هم دلش، روحش، اندیشه اش، ترا جذب نکرده؟
سهراب نگاهش را به سقف دوخت، صدایش نرم ولی تهی از احساس بود گفت نبیل، من شاعر نیستم که دنبال روح باشم. من یک مرد هستم، و زیبایی زنی چون ماهرخ، برایم از هزار عشق هم عزیزتر است. من دل نداده ام، من اختیار از کف داده ام…
نبیل با صدایی گرفته، آهی کشید و گفت خدا کند عشق را با این دختر تجربه کنی و هیچگاه دستش را رها نکنی چون این دختر بخاطر تو از همه گذشته پس لطفاً تو از این دختر نگذر. راستی اگر صبح خانواده ماهرخ بلایی بالای مادرت بیاورند چی؟ اگر آنها بفهمند که دختر شان با تو فرار کرده قیامت میشود.
سهراب لحظهای سکوت کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت فکر همه چیز را کرده ام. هیچ کس گمان نمی برد که من با ماهرخ فرار کرده باشم. من در شهر پوهنتون میخوانم و هر روز به شهر رفت و آمد دارم تازه، پیش برادرهایش همیشه نقش آدم بی علاقه را بازی کرده ام. آنها فکر میکنند من به ماهرخ به چشم خواهر نگاه میکنم بعد آنقدر بالای این دختر ظلم کرده اند که فکر میکنند خودش از آنجا فرار کرده چند روز بعد برمی گردم قریه و طوری وانمود می کنم که از هیچ چیز خبر ندارم در خیال شان هم نمی گذرد که من او را با خود اینجا آورده ام…
ماهرخ باورش نمیشد این حرفها را از زبان سهراب شنیده باشد دیگر نمی خواست بیشتر از این چیزی بشنود با دلی شکسته دوباره به اطاق رفت و روی بسترش نشست صبح آرام از بسترش برخاست. چشمانش از شبزنده داری و از اشک هایی که بی صدا بر بالش ریخته بودند سرخ بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهارده
سهراب خندهٔ آرامی کرد، خنده ای که بیشتر طعم بی خیالی داشت و گفت نبیل جان، خودت دیدی مگر می شد چشم از آن چهره برداشت؟ به خدا اگر به خاطر همین زیبایی اش باشد، من حاضرم هستی ام را قربان کنم.
دل ماهرخ لرزید.
نبیل، با صدایی که از شک و تردید پر بود، دوباره پرسید تو فقط مجذوب زیبایی اش شدی؟ عاشق نیستی؟
سهراب تبسمی زد، تبسمی که هیچ گرمی در آن نبود، تنها رضایت بود، از به دست آوردن چیزی که سال ها در آرزویش بود و جواب داد عاشق؟ نبیل، تو نمی فهمی بعضی چهره ها را که می بینی، دلت نمی خواهد حتا یک لحظه از پیش چشمانت دور شوند. ماهرخ… از آن دخترهاست که زیباییش آدم را دیوانه می سازد. نگاهش که می کنی، احساس میکنی شب چراغان شده من سال ها صبر کردم، فقط که لبخندش را مالِ خود بسازم.
نبیل با ابروان درهم کشیده، گفت یعنی همه چیز؟ این فرار فقط برای لبخند و چهره اش بود؟ آیا یک لحظه هم دلش، روحش، اندیشه اش، ترا جذب نکرده؟
سهراب نگاهش را به سقف دوخت، صدایش نرم ولی تهی از احساس بود گفت نبیل، من شاعر نیستم که دنبال روح باشم. من یک مرد هستم، و زیبایی زنی چون ماهرخ، برایم از هزار عشق هم عزیزتر است. من دل نداده ام، من اختیار از کف داده ام…
نبیل با صدایی گرفته، آهی کشید و گفت خدا کند عشق را با این دختر تجربه کنی و هیچگاه دستش را رها نکنی چون این دختر بخاطر تو از همه گذشته پس لطفاً تو از این دختر نگذر. راستی اگر صبح خانواده ماهرخ بلایی بالای مادرت بیاورند چی؟ اگر آنها بفهمند که دختر شان با تو فرار کرده قیامت میشود.
سهراب لحظهای سکوت کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت فکر همه چیز را کرده ام. هیچ کس گمان نمی برد که من با ماهرخ فرار کرده باشم. من در شهر پوهنتون میخوانم و هر روز به شهر رفت و آمد دارم تازه، پیش برادرهایش همیشه نقش آدم بی علاقه را بازی کرده ام. آنها فکر میکنند من به ماهرخ به چشم خواهر نگاه میکنم بعد آنقدر بالای این دختر ظلم کرده اند که فکر میکنند خودش از آنجا فرار کرده چند روز بعد برمی گردم قریه و طوری وانمود می کنم که از هیچ چیز خبر ندارم در خیال شان هم نمی گذرد که من او را با خود اینجا آورده ام…
ماهرخ باورش نمیشد این حرفها را از زبان سهراب شنیده باشد دیگر نمی خواست بیشتر از این چیزی بشنود با دلی شکسته دوباره به اطاق رفت و روی بسترش نشست صبح آرام از بسترش برخاست. چشمانش از شبزنده داری و از اشک هایی که بی صدا بر بالش ریخته بودند سرخ بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_سیویک
_مریم اینجوری نبود،ما سه تا باهم بودیم و مریم از ما دوتا بالاتر بود،توی همه چی !!!خانواده شوهر اولش اینجوری به سرش آوردن...
_در کل زیاد بله قربان گو بودن هم خوب نیست !
_همه که مثل زن شما نمیشن ...
_اونکه صد البته...
نشستم و گفتم :ولی خدایی کی فکرش رو میکرد روزی که گفتن رضا اومده خواستگاری زهره و آقا بزرگ مخالفتش رو علنی اعلام کرد، اینجوری زندگی رضا به همه گره بخوره !!!
_پس از اول هم مخالفش بودن ؟!
_اره ،ولی خب بعد شد عزیز آقا بزرگ.
_کلا بچه زرنگه!!! منتهی از هوشش و زرنگی توی راه خلاف استفاده میکنه،اینکه میگم راه خلاف ،یعنی همین انتقام و انتقام گیری!!! اگه از همون اول بخشیده بود همه رو رفته بود پی زندگی،خودش حال و روزش بهتر از حالاش بود،بدون اینکه ذهنش مدام درگیر این باشه چطوری انتقام بگیره زندگیش رو پیش برده بود ،قطعا آدم موفقی میشد ...حالا چی همه دشمنش هستن و زندگی هم نداره !!!
_اره این آتیش انتقام کار دستش داد...
_خب دیگه هر کسی با طرز فکرش زندگی میکنه ....
اون روزها گذشت... طی تماسهایی که با تهران داشتم فهمیده بودیم مریم طلاق گرفته و خونه قبلی عمو، رو که قبلا مستاجر داشت یه طبقه اش رو داده بودن به مریم و اون با پسرهاش اونجا زندگی میکرد زری میگفت :مصیب چند روزی رضا رو حتی بازداشتگاه هم فرستاده و بعد ازش تعهد گرفتن حتی صد متری مریم و بچه هاش هم نشه ...
_تعهد داده ؟
_اره دیگه !!!
_باورش میکنید ؟
_از ترس زندانم که شده اره...
_ازش خبر داری ؟
_شماله !!!چندباری بهم زنگ زد،میدونی شهین دلم برا اونم میسوزه ...
_اره خب زندگیش رو الکی الکی تباه کرد ...
_نمیدونم والا ...
کارهای خیریه خوب پیش میرفت...آمنه کماکان تنها زندگی میکرد،چندتایی خواستگار مونس خانم براش فرستاده بود ،همه ادمهای خوب و مطمئن، ولی آمنه میگفت :از من گذشته!! حال و حوصله زندگی مشترک رو ندارم همینطور خوشم !
مامان و بابا برای دو تا پسرها زن گرفته بودن و سرگرم نوه هاشون بودن مامان میگفت :از تو که آبی گرم نشد، به این دو تا گفتم باید ۱۰ تا نوه برام بیارن ....
_بیچاره ها چه گناهی کردن !!!بچه مسیولیت و مشکلات داره !
_شماها تنبلید ،وگرنه بچه بزرگ میشه ...
_چرا خودت پس سه تا داشتی ؟!
و اینجا مامان دیگه ساکت میشد
زندگی من و سیاوش همونطور اروم و بی هیچ حاشیه ای میگذشت،درسته هیجان خاصی نداشت،ولی همون روال عادی برای من از هر چیزی دلچسب تر بود،
سال ۹۵ من یه زن ۴۸ ساله بودم و سیاوش مرد ۷۳ ساله ...دیگه از لحاظ ظاهری هم تفاوت سنی ما مشخص بود و هر کسی ما رو میدید و میفهمید زن و شوهریم ،با تعجب نگاهمون میکرد ولی برای من اصلا مهم نبود ...
یه روز عصر بهاری با سیاوش توی حیاط زیر درخت بید نشسته بودیم و سیاوش داشت میگفت :کل این محل رو زدن کوبوندن و آپارتمان ساختن !
_فکر اقتصادیشون کار میکنه خب!
_چیه تو هم فکر اقتصادیت به کار افتاده؟!
_من؟ نه !!!من این خونه رو با هیچی عوض نمیکنم ...
_یه روزی هم میگفتی خونه باغ رو با هیچی عوض نمیکنی، ولی چی شد ؟
_خیلی وقته خونه باغ نرفتیم ...
_اصلا خیلی وقته تهران نرفتیم ...
صدای زنگ تلفن بلند شد و نگذاشت حرفم رو ادامه بدم،رفتم داخل و گوشی رو برداشتم صدای زری پیچید توی گوشی،ولی صداش عادی نبود گفتم:زری چیزی شده ؟!و همین کافی بود تا بزنه زیر گریه گفتم:زری حرف بزن چی شده ؟!
صدای منصور اومد، انگار گوشی رو ازش گرفته بود سلام علیکی کرد و گفتم :زری چشه ؟
_هیچی !!!راستش حال دایی جمال خوش نیست، زنگ زده بهتون خبر بده ...
نشستم روی صندلی نزدیکم و گفتم:
بابا چشه ؟!
_نترس دختر دایی ،ناخوشه خواستیم خبر بدیم بیاید دیدنش ...
نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و همونطور بهتم برد سیاوش که تاخیر من رو دیده بود اومد داخل و گفت:شهین چته؟ کی بود !!!
_هان؟ زری، نه منصور !!!
_بالاخره زری یا منصور ؟!
_سیاوش بابام ...
_بابات چی ؟!
_منصور گفت حالش خوش نیست ،بریم تهران ولی ...حتما حالش اصلا خوب نیست چون زری داشت گریه میکرد .
خودم هم داشتم گریه میکردم سیاوش گفت :باشه اروم باش ،بذار من به
منصور زنگ بزنم برو دست و روت رو بشور سیاوش کجا به منصور زنگ زد و نفهمیدم ،ولی من که از دستشویی بیرون اومدم داشت تلفنی بلیط رزرو میکرد گفتم :چی گفت منصور ؟!
_باید بریم تهران ،حال بابات خوب نیست بهتره بریم ....
سیاوش راستش رو بگو چیزی شده ؟
_نه حالش خوب نیست دیگه ،وسایلت رو جمع کن سریع هوایی میریم ...
دلم شور میزد، اینطور با عجله ولی به خودم دلداری میدادم که حالش خوب نیست !!!
تهران که رسیدیم و رفتیم سمت خونه، دلم اشوب بود انگار سنگی برداشته بودن و باهاش دلم رو مالش میدادن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_سیویک
_مریم اینجوری نبود،ما سه تا باهم بودیم و مریم از ما دوتا بالاتر بود،توی همه چی !!!خانواده شوهر اولش اینجوری به سرش آوردن...
_در کل زیاد بله قربان گو بودن هم خوب نیست !
_همه که مثل زن شما نمیشن ...
_اونکه صد البته...
نشستم و گفتم :ولی خدایی کی فکرش رو میکرد روزی که گفتن رضا اومده خواستگاری زهره و آقا بزرگ مخالفتش رو علنی اعلام کرد، اینجوری زندگی رضا به همه گره بخوره !!!
_پس از اول هم مخالفش بودن ؟!
_اره ،ولی خب بعد شد عزیز آقا بزرگ.
_کلا بچه زرنگه!!! منتهی از هوشش و زرنگی توی راه خلاف استفاده میکنه،اینکه میگم راه خلاف ،یعنی همین انتقام و انتقام گیری!!! اگه از همون اول بخشیده بود همه رو رفته بود پی زندگی،خودش حال و روزش بهتر از حالاش بود،بدون اینکه ذهنش مدام درگیر این باشه چطوری انتقام بگیره زندگیش رو پیش برده بود ،قطعا آدم موفقی میشد ...حالا چی همه دشمنش هستن و زندگی هم نداره !!!
_اره این آتیش انتقام کار دستش داد...
_خب دیگه هر کسی با طرز فکرش زندگی میکنه ....
اون روزها گذشت... طی تماسهایی که با تهران داشتم فهمیده بودیم مریم طلاق گرفته و خونه قبلی عمو، رو که قبلا مستاجر داشت یه طبقه اش رو داده بودن به مریم و اون با پسرهاش اونجا زندگی میکرد زری میگفت :مصیب چند روزی رضا رو حتی بازداشتگاه هم فرستاده و بعد ازش تعهد گرفتن حتی صد متری مریم و بچه هاش هم نشه ...
_تعهد داده ؟
_اره دیگه !!!
_باورش میکنید ؟
_از ترس زندانم که شده اره...
_ازش خبر داری ؟
_شماله !!!چندباری بهم زنگ زد،میدونی شهین دلم برا اونم میسوزه ...
_اره خب زندگیش رو الکی الکی تباه کرد ...
_نمیدونم والا ...
کارهای خیریه خوب پیش میرفت...آمنه کماکان تنها زندگی میکرد،چندتایی خواستگار مونس خانم براش فرستاده بود ،همه ادمهای خوب و مطمئن، ولی آمنه میگفت :از من گذشته!! حال و حوصله زندگی مشترک رو ندارم همینطور خوشم !
مامان و بابا برای دو تا پسرها زن گرفته بودن و سرگرم نوه هاشون بودن مامان میگفت :از تو که آبی گرم نشد، به این دو تا گفتم باید ۱۰ تا نوه برام بیارن ....
_بیچاره ها چه گناهی کردن !!!بچه مسیولیت و مشکلات داره !
_شماها تنبلید ،وگرنه بچه بزرگ میشه ...
_چرا خودت پس سه تا داشتی ؟!
و اینجا مامان دیگه ساکت میشد
زندگی من و سیاوش همونطور اروم و بی هیچ حاشیه ای میگذشت،درسته هیجان خاصی نداشت،ولی همون روال عادی برای من از هر چیزی دلچسب تر بود،
سال ۹۵ من یه زن ۴۸ ساله بودم و سیاوش مرد ۷۳ ساله ...دیگه از لحاظ ظاهری هم تفاوت سنی ما مشخص بود و هر کسی ما رو میدید و میفهمید زن و شوهریم ،با تعجب نگاهمون میکرد ولی برای من اصلا مهم نبود ...
یه روز عصر بهاری با سیاوش توی حیاط زیر درخت بید نشسته بودیم و سیاوش داشت میگفت :کل این محل رو زدن کوبوندن و آپارتمان ساختن !
_فکر اقتصادیشون کار میکنه خب!
_چیه تو هم فکر اقتصادیت به کار افتاده؟!
_من؟ نه !!!من این خونه رو با هیچی عوض نمیکنم ...
_یه روزی هم میگفتی خونه باغ رو با هیچی عوض نمیکنی، ولی چی شد ؟
_خیلی وقته خونه باغ نرفتیم ...
_اصلا خیلی وقته تهران نرفتیم ...
صدای زنگ تلفن بلند شد و نگذاشت حرفم رو ادامه بدم،رفتم داخل و گوشی رو برداشتم صدای زری پیچید توی گوشی،ولی صداش عادی نبود گفتم:زری چیزی شده ؟!و همین کافی بود تا بزنه زیر گریه گفتم:زری حرف بزن چی شده ؟!
صدای منصور اومد، انگار گوشی رو ازش گرفته بود سلام علیکی کرد و گفتم :زری چشه ؟
_هیچی !!!راستش حال دایی جمال خوش نیست، زنگ زده بهتون خبر بده ...
نشستم روی صندلی نزدیکم و گفتم:
بابا چشه ؟!
_نترس دختر دایی ،ناخوشه خواستیم خبر بدیم بیاید دیدنش ...
نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و همونطور بهتم برد سیاوش که تاخیر من رو دیده بود اومد داخل و گفت:شهین چته؟ کی بود !!!
_هان؟ زری، نه منصور !!!
_بالاخره زری یا منصور ؟!
_سیاوش بابام ...
_بابات چی ؟!
_منصور گفت حالش خوش نیست ،بریم تهران ولی ...حتما حالش اصلا خوب نیست چون زری داشت گریه میکرد .
خودم هم داشتم گریه میکردم سیاوش گفت :باشه اروم باش ،بذار من به
منصور زنگ بزنم برو دست و روت رو بشور سیاوش کجا به منصور زنگ زد و نفهمیدم ،ولی من که از دستشویی بیرون اومدم داشت تلفنی بلیط رزرو میکرد گفتم :چی گفت منصور ؟!
_باید بریم تهران ،حال بابات خوب نیست بهتره بریم ....
سیاوش راستش رو بگو چیزی شده ؟
_نه حالش خوب نیست دیگه ،وسایلت رو جمع کن سریع هوایی میریم ...
دلم شور میزد، اینطور با عجله ولی به خودم دلداری میدادم که حالش خوب نیست !!!
تهران که رسیدیم و رفتیم سمت خونه، دلم اشوب بود انگار سنگی برداشته بودن و باهاش دلم رو مالش میدادن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_سیودو
سر کوچه که رسیدیم فهمیدم دل آشوبه ام بیخود نبوده ،پارچه های سیاه دم خونه نشون میداد که چی شده!! همون سر کوچه نشستم روی زمین،بلاخره رفتیم خونه ...خونه که نه عزا خونه!!! ...همه بودن ،ولی من چشمم دنبال بابا بود... هر طرف رو نگاه میکردم همه جا بود ،کنار باغچه ،کنار تلفن همون جای همیشگی بالای هال، ولی هیچ جا هم نبود...
اولین نفر زری من رو کشید توی بغلش و بغضم ترکید ...مامان رو دیدم گوشه ای سر در گریبان داشت گریه میکرد ،بغلش کردم..شاهین و شاکر کنارمون نشستن و ما چه غریبانه بدون بابا مونده بودیم !!!
کمی که اروم شدیم گفتم:چی شد؟ چرا دیر بهم خبر دادید ؟
مامان گفت :چیزیش نبود ،سر شب شام خورد و گفت معده ام سوزش داره، قرصی هم خورد بهش گفتم بگم بچه ها بیان ببرنت دکتر گفت نه ...خوابید و صبح بیدار نشد ...
آخ بابا !!!چرا اینجوری؟ چرا اینقدر یه دفعه ای ؟؟نبودن بابا برای همه ما سنگین بود حتی سیاوش...دو سه روزی یه بار باهم تلفنی صحبت میکردن ،مثل دو تا رفیق دوره سربازی، اونقدری که بابا با سیاوش تلفنی حرف میزد،با من نه!!! و چقدر نبودش سنگین بود... گذشت ...اون اتفاق هم مثل همه اتفاقات دیگه گذشت، زندگی جاری بود ...من و سیاوش تا سالگرد بابا تهران موندیم ،خونه مامان هم بودیم، چون مامان واقعا تنها شده بود!! کارهای خیریه رو تلفنی اگه لازم میشد انجام میدادم...آمنه یه سفر اومده بود تهران پیشمون برای تسلیت و من چه خوشبخت بودم آدمهایی دورم بودن که میتونستم همه جوره روشون حساب کنم ...
با مریم و زری گاهی خونه مامان دور هم جمع میشد،م مثل قدیم هر کدوم زندگیهایی داشتیم که ما رو به سمت و سوهای مختلف برده بود، ولی دست آخر جمع شده بودیم پیش هم !!!!
سال بابا که برگزار شد،دلم هوای شیراز رو کرد و با سیاوش برگشتیم شیراز... اصرار داشتم مامان هم با ما بیاد، ولی قبول نکرد و گفت:اینجا راحتترم !!!
باز زندگی برگشته بود به روال عادی ...دو سه سالی رو هم اونطوری گذروندیم ...سیاوش به خاطر سن و سالش، دارای یه سری بیماریها بود،ولی به قول خودش میگفت :اینا اقتضای سنه، اینا بیماری نیست فرسایش جسمه !!!
هنوز هم بساط کتابخونی داشت، فکر نکنم توی دنیا کتابی بود که سیاوش نخونده بودش ..
تابستون بود ،یه شب با نفس کشیدنهای طولانی سیاوش از خواب بیدار شدم ،سخت نفس میکشید، بیدارش کردم لیوان آبی بهش دادم ،ولی دیدم فرقی نکرد تب داشت ...اورژانس خبر کردم و رسوندیمش بیمارستان ....
سیاوش بستری شد تنها بودم و باید پیشش میموندم... توی اون شرایط خودم هم درگیر بیماری بودم ،ولی حاضر به رها کردن سیاوش نبودم...گاهی چشمهاش رو باز میکرد و میگفت :برو خونه استراحت کن شهین! حالت خوب نیست ..
_نه خوبم باهم میریم ....
سیاوش رو به بهبود و من خوشحال که چند روزه دیگه با هم برمیگردیم خونمون !سر زندگی دلنشین خودمون ولی ...
یه شب سیاوش ایست قلبی رد و برای همیشه من رو ترک کرد، چقدر سخت بود تا اونموقع فکر میکردم از دست دادن بابا سنگین ترین داغ برام بوده ،ولی رفتن سیاوش بدتر بود !حالم خوش نبود، ولی سرپا موندم، همونطور که سیاوش میخواست.... سیاوش همیشه توی حرفهاش میگفت :اینکه هر کسی کجا به خاک بره،اصلا مهم نیست، چون خاک همه جا متعلق به ادمیه
و چه خوب بود که زادگاه مادرش به خاک میرفت....بعد از رفتن سیاوش من تنهای تنها شدم!!! دیگه هیچ دلبستگی و امیدی به زندگی نداشتم...
وکیلش وقتی اومد برای کارهای داراییهاش گفت:سیاوش خیلی سال پیش همه چیزش رو به نام شما زده بود
آخ سیاوش!!! من خودت رو میخواستم، نباید تنهام میگذاشتی...نبودنش خیلی تلخ و سخت بود !!!مامان اصرار داشت برگردم تهران ،ولی خودم شیراز رو ترجیح میدادم، بیشتر زندگی مشترک ما توی اون خونه گذشته بود و من حاضر نبودم لحظه ای ترکش کنم ....
موندن شیراز با تمام تنهاییهاش خوب بود ،گاهی مامان می اومد چند وقتی پیشم میموند و بقیه ایام سال رو با آمنه میگذروندم،هم اون تنها بود هم من،توی ۳ سالی که سیاوش رو از دست داده بودم،حتی لحظه ای از فکرش بیرون نرفتم،همیشه همونطور دوستداشتنی و زیبا توی نظرم میاد ،با اون نگاه نافذش، همون نگاهی که من اولین بار توی عکس ویلای شمال عاشقش شدم ...
آمنه بیمار بود، بیماری که حتی از من هم قایم کرده بود اوایل سال ۱۴۰۱ بود که من فهمیدم وچقدر باهاش دعوا کردم که:چرا به من نگفتی ؟!
_میگفتم چی میشد !!!
_لجبازی ،مثل همه کارهات لجبازی میکنی ،اخه با مریضی هم شوخی ؟!
_شوخی نکردم که !!!دارم درمان میشم، البته اگه درمانی داشته باشه...
آمنه دو سالی بود،درگیر سرطان بود اونم از نوع بدخیمش و من وقتی فهمیدم که علائم ظاهریش رو شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_سیودو
سر کوچه که رسیدیم فهمیدم دل آشوبه ام بیخود نبوده ،پارچه های سیاه دم خونه نشون میداد که چی شده!! همون سر کوچه نشستم روی زمین،بلاخره رفتیم خونه ...خونه که نه عزا خونه!!! ...همه بودن ،ولی من چشمم دنبال بابا بود... هر طرف رو نگاه میکردم همه جا بود ،کنار باغچه ،کنار تلفن همون جای همیشگی بالای هال، ولی هیچ جا هم نبود...
اولین نفر زری من رو کشید توی بغلش و بغضم ترکید ...مامان رو دیدم گوشه ای سر در گریبان داشت گریه میکرد ،بغلش کردم..شاهین و شاکر کنارمون نشستن و ما چه غریبانه بدون بابا مونده بودیم !!!
کمی که اروم شدیم گفتم:چی شد؟ چرا دیر بهم خبر دادید ؟
مامان گفت :چیزیش نبود ،سر شب شام خورد و گفت معده ام سوزش داره، قرصی هم خورد بهش گفتم بگم بچه ها بیان ببرنت دکتر گفت نه ...خوابید و صبح بیدار نشد ...
آخ بابا !!!چرا اینجوری؟ چرا اینقدر یه دفعه ای ؟؟نبودن بابا برای همه ما سنگین بود حتی سیاوش...دو سه روزی یه بار باهم تلفنی صحبت میکردن ،مثل دو تا رفیق دوره سربازی، اونقدری که بابا با سیاوش تلفنی حرف میزد،با من نه!!! و چقدر نبودش سنگین بود... گذشت ...اون اتفاق هم مثل همه اتفاقات دیگه گذشت، زندگی جاری بود ...من و سیاوش تا سالگرد بابا تهران موندیم ،خونه مامان هم بودیم، چون مامان واقعا تنها شده بود!! کارهای خیریه رو تلفنی اگه لازم میشد انجام میدادم...آمنه یه سفر اومده بود تهران پیشمون برای تسلیت و من چه خوشبخت بودم آدمهایی دورم بودن که میتونستم همه جوره روشون حساب کنم ...
با مریم و زری گاهی خونه مامان دور هم جمع میشد،م مثل قدیم هر کدوم زندگیهایی داشتیم که ما رو به سمت و سوهای مختلف برده بود، ولی دست آخر جمع شده بودیم پیش هم !!!!
سال بابا که برگزار شد،دلم هوای شیراز رو کرد و با سیاوش برگشتیم شیراز... اصرار داشتم مامان هم با ما بیاد، ولی قبول نکرد و گفت:اینجا راحتترم !!!
باز زندگی برگشته بود به روال عادی ...دو سه سالی رو هم اونطوری گذروندیم ...سیاوش به خاطر سن و سالش، دارای یه سری بیماریها بود،ولی به قول خودش میگفت :اینا اقتضای سنه، اینا بیماری نیست فرسایش جسمه !!!
هنوز هم بساط کتابخونی داشت، فکر نکنم توی دنیا کتابی بود که سیاوش نخونده بودش ..
تابستون بود ،یه شب با نفس کشیدنهای طولانی سیاوش از خواب بیدار شدم ،سخت نفس میکشید، بیدارش کردم لیوان آبی بهش دادم ،ولی دیدم فرقی نکرد تب داشت ...اورژانس خبر کردم و رسوندیمش بیمارستان ....
سیاوش بستری شد تنها بودم و باید پیشش میموندم... توی اون شرایط خودم هم درگیر بیماری بودم ،ولی حاضر به رها کردن سیاوش نبودم...گاهی چشمهاش رو باز میکرد و میگفت :برو خونه استراحت کن شهین! حالت خوب نیست ..
_نه خوبم باهم میریم ....
سیاوش رو به بهبود و من خوشحال که چند روزه دیگه با هم برمیگردیم خونمون !سر زندگی دلنشین خودمون ولی ...
یه شب سیاوش ایست قلبی رد و برای همیشه من رو ترک کرد، چقدر سخت بود تا اونموقع فکر میکردم از دست دادن بابا سنگین ترین داغ برام بوده ،ولی رفتن سیاوش بدتر بود !حالم خوش نبود، ولی سرپا موندم، همونطور که سیاوش میخواست.... سیاوش همیشه توی حرفهاش میگفت :اینکه هر کسی کجا به خاک بره،اصلا مهم نیست، چون خاک همه جا متعلق به ادمیه
و چه خوب بود که زادگاه مادرش به خاک میرفت....بعد از رفتن سیاوش من تنهای تنها شدم!!! دیگه هیچ دلبستگی و امیدی به زندگی نداشتم...
وکیلش وقتی اومد برای کارهای داراییهاش گفت:سیاوش خیلی سال پیش همه چیزش رو به نام شما زده بود
آخ سیاوش!!! من خودت رو میخواستم، نباید تنهام میگذاشتی...نبودنش خیلی تلخ و سخت بود !!!مامان اصرار داشت برگردم تهران ،ولی خودم شیراز رو ترجیح میدادم، بیشتر زندگی مشترک ما توی اون خونه گذشته بود و من حاضر نبودم لحظه ای ترکش کنم ....
موندن شیراز با تمام تنهاییهاش خوب بود ،گاهی مامان می اومد چند وقتی پیشم میموند و بقیه ایام سال رو با آمنه میگذروندم،هم اون تنها بود هم من،توی ۳ سالی که سیاوش رو از دست داده بودم،حتی لحظه ای از فکرش بیرون نرفتم،همیشه همونطور دوستداشتنی و زیبا توی نظرم میاد ،با اون نگاه نافذش، همون نگاهی که من اولین بار توی عکس ویلای شمال عاشقش شدم ...
آمنه بیمار بود، بیماری که حتی از من هم قایم کرده بود اوایل سال ۱۴۰۱ بود که من فهمیدم وچقدر باهاش دعوا کردم که:چرا به من نگفتی ؟!
_میگفتم چی میشد !!!
_لجبازی ،مثل همه کارهات لجبازی میکنی ،اخه با مریضی هم شوخی ؟!
_شوخی نکردم که !!!دارم درمان میشم، البته اگه درمانی داشته باشه...
آمنه دو سالی بود،درگیر سرطان بود اونم از نوع بدخیمش و من وقتی فهمیدم که علائم ظاهریش رو شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_آخر
دلم میسوخت، آدم خوبی مثل آمنه حیفش بود،۶ ماهی که حالش بد بود رو پیش من بود،حتی یکبار یکی از اعضای خانواده اش سراغش رو نگرفت ...توی همون روزهایی که حالش بد بود، سند خونه اش رو داد به مونس خانم و گفت :وکالت تام دادم بهتون بفروشیدش، با پس انداز خودم خریده بودمش، حلال حلاله !!!خرجش کنید برای کسایی که میدونید ...
چه شبهایی دور از چشم آمنه گریه کردم ...
آمنه آذر ماه به رحمت خدا رفت و بعد از اون منم تصمیم گرفتم برگردم تهران!!! مامان خوشحال بود و میگفت:میای اینجا دوری تموم شد !
ولی من تصمیم داشتم برم خونه باغ !!!میخواستم سالهای بعد رو خونه باغ زندگی کنم ...مامان بعد از شنیدن عصبی شد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم ،میدونست بر نمیگردم ازش ...
وسط حیاط خونه آقا بزرگ که ایستادم تمام زندگیم جلوم اومد ...سیاوش همیشه با منه ،حتی گاهی شبها قبل از خواب بهش شب بخیر میگم و میدونم که جوابم رو میده ....
خونه باغ رو سرو سامون دادم و الان اونجا زندگی میکنم ،هیچوقت ،هیچوقت از کارهایی که توی زندگیم کردم پشیمون نشدم ...نه از رها کردن کارم...نه از ازدواج با سیاوش... نه دور از خانواده زندگی کردن ...همه رو با رضایت قلبی انجام داده بودم...
وصیتنامه ای نوشتم که بعد از من همه چیزی که از سیاوش بهم رسیده، خرج خانواده هایی بشه که بیمار دارن و بی پول ...هنوز با مونس خانم در ارتباطم، جاهایی که لازم باشه کمک میکنم ....
با مریم و زری هرازگاهی توی خونه باغ دور هم جمع میشیم ،به یاد قدیم و هنوز هم چقدر جای سیاوش خالیه !!!
جای بابا، جای آمنه، جای خانم بزرگ ،آقا بزرگ، عمه شمسی، عمو کمال، زن عمو ،جای تک تکشون خالیه !!!!
توی یکی از کتابهای سیاوش متنی رو با دست خط خودش نوشته بود بذارمش نقطه پایان داستانم :
گاهی برای چشیدن خوشبختی واقعی باید به دنبال دلتان بروید و اهمیت ندهید دیگران ممکن است چه فکری کنند
امید چون پرندهای است که بال و پر دارد، در روح ما لانه میگزیند، بدون گفتن هیچ کلمهای، آواز میخواند و هرگز متوقف نمیشود
#پایان داستان
ممنون از صبوریتون❤️لفت ندین داستان جذاب بعدی در راهه👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_آخر
دلم میسوخت، آدم خوبی مثل آمنه حیفش بود،۶ ماهی که حالش بد بود رو پیش من بود،حتی یکبار یکی از اعضای خانواده اش سراغش رو نگرفت ...توی همون روزهایی که حالش بد بود، سند خونه اش رو داد به مونس خانم و گفت :وکالت تام دادم بهتون بفروشیدش، با پس انداز خودم خریده بودمش، حلال حلاله !!!خرجش کنید برای کسایی که میدونید ...
چه شبهایی دور از چشم آمنه گریه کردم ...
آمنه آذر ماه به رحمت خدا رفت و بعد از اون منم تصمیم گرفتم برگردم تهران!!! مامان خوشحال بود و میگفت:میای اینجا دوری تموم شد !
ولی من تصمیم داشتم برم خونه باغ !!!میخواستم سالهای بعد رو خونه باغ زندگی کنم ...مامان بعد از شنیدن عصبی شد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم ،میدونست بر نمیگردم ازش ...
وسط حیاط خونه آقا بزرگ که ایستادم تمام زندگیم جلوم اومد ...سیاوش همیشه با منه ،حتی گاهی شبها قبل از خواب بهش شب بخیر میگم و میدونم که جوابم رو میده ....
خونه باغ رو سرو سامون دادم و الان اونجا زندگی میکنم ،هیچوقت ،هیچوقت از کارهایی که توی زندگیم کردم پشیمون نشدم ...نه از رها کردن کارم...نه از ازدواج با سیاوش... نه دور از خانواده زندگی کردن ...همه رو با رضایت قلبی انجام داده بودم...
وصیتنامه ای نوشتم که بعد از من همه چیزی که از سیاوش بهم رسیده، خرج خانواده هایی بشه که بیمار دارن و بی پول ...هنوز با مونس خانم در ارتباطم، جاهایی که لازم باشه کمک میکنم ....
با مریم و زری هرازگاهی توی خونه باغ دور هم جمع میشیم ،به یاد قدیم و هنوز هم چقدر جای سیاوش خالیه !!!
جای بابا، جای آمنه، جای خانم بزرگ ،آقا بزرگ، عمه شمسی، عمو کمال، زن عمو ،جای تک تکشون خالیه !!!!
توی یکی از کتابهای سیاوش متنی رو با دست خط خودش نوشته بود بذارمش نقطه پایان داستانم :
گاهی برای چشیدن خوشبختی واقعی باید به دنبال دلتان بروید و اهمیت ندهید دیگران ممکن است چه فکری کنند
امید چون پرندهای است که بال و پر دارد، در روح ما لانه میگزیند، بدون گفتن هیچ کلمهای، آواز میخواند و هرگز متوقف نمیشود
#پایان داستان
ممنون از صبوریتون❤️لفت ندین داستان جذاب بعدی در راهه👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
ابوهريره رضى الله عنه مىگويد:
رسول الله ﷺ فرمودند :
فرشتگان براى هر يك از شما تا وقتى كه در محل نماز خود كه در آن بوده است باشد، و وضوى او باطل نشده باشد، دعا و استغفار مىكنند و مىگويند :
« بارالها! او را بیامرز، بارالها بر او رحم كن ».
صحيح بخارى: ٤٤٥ 📚 •الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رسول الله ﷺ فرمودند :
فرشتگان براى هر يك از شما تا وقتى كه در محل نماز خود كه در آن بوده است باشد، و وضوى او باطل نشده باشد، دعا و استغفار مىكنند و مىگويند :
« بارالها! او را بیامرز، بارالها بر او رحم كن ».
صحيح بخارى: ٤٤٥ 📚 •الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
..C᭄•
اگـردچار سرگـردانـی هستـی وآرامش نداری به ڪَوشه ای برو بدور از آدمها
با خودت خلوت ڪن
حتی شده ساعتها تنها باش
بڪَذار درونت براے لحظاتـی آرام ڪَیرد
بڪَذار عقل واحساست بایکـدیگــر سخن بگـویند ومشکـلات درونیت را حل کنند
قرار نیست ڪه تمام عمرت را صرف دیگـران ڪنـی
گـاهــی برای آرامش خودت هم وقت بذاربرای اینڪه بتوانـی بر مشکـلات وگـناهانت غلبه کـنی ابتدا باید درون خودت را با آرامش وآسایش آشناکـنـی
بازگـردوبه خودت زندگـیت به عاقبت وآخرتت بیاندیش کـه تنها راه آرامش اللّهﷻ هست وبس
همچنان خودش در سوره رعد آیه ۲۸فرموده است
﷽
{ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ }
« همانا با یاد الله دلها آرام می گیرد »الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگـردچار سرگـردانـی هستـی وآرامش نداری به ڪَوشه ای برو بدور از آدمها
با خودت خلوت ڪن
حتی شده ساعتها تنها باش
بڪَذار درونت براے لحظاتـی آرام ڪَیرد
بڪَذار عقل واحساست بایکـدیگــر سخن بگـویند ومشکـلات درونیت را حل کنند
قرار نیست ڪه تمام عمرت را صرف دیگـران ڪنـی
گـاهــی برای آرامش خودت هم وقت بذاربرای اینڪه بتوانـی بر مشکـلات وگـناهانت غلبه کـنی ابتدا باید درون خودت را با آرامش وآسایش آشناکـنـی
بازگـردوبه خودت زندگـیت به عاقبت وآخرتت بیاندیش کـه تنها راه آرامش اللّهﷻ هست وبس
همچنان خودش در سوره رعد آیه ۲۸فرموده است
﷽
{ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ }
« همانا با یاد الله دلها آرام می گیرد »الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_11
قسمت یازدهم
عسل رفت…عسلی که دنیای من بود…از همون روز که طلاق جاری شد گریه ها و بی قراری های من شروع شد.من با اون قد و هیکل و شغل و اسم و رسمم مثل یه بچه اشک میریختم و بی تابی میکردم…در عرض یک هفته از شدت گریه و ناراحتی از نظر چهره و هیکل کلی تغییر کردم….توی خونه تک و تنها بودم،،خونه ای که دیگه زندگی درونش جریان نداشت ، دیگه آرامش نگاه عسل توش نبود… خونه ای که فقط من بودم و اشک و گریه ودر نهایت افسردگی….متوجه ی دور و اطرافم نبودم…..یه روز صبح خودمو توی بیمارستان دیدم….انگار شوهرخاله همراه دخترخاله مهشید اومده بودند و منو توی اون وضعیت دیده و بعد برده بودند پیش دکتر و از اونجا مستقیم بیمارستان روانی…
از زبان مهشید دختر خاله👇👇👇👇
من مهشیدم دختر خاله ی سدرا….همون خاله ایی که یه بار بعنوان مهمون رفتیم خونشون.میتونم اعتراف کنم که عسل خانم همونی بود که سدرا ازش تعریف میکرد.مهربون و مهمون نواز و با محبت….
ما اون زمان که مهمونشون بودیم اومده بودیم تهران تا بابا یه خونه اجاره کنه…مامان و بابا نمیخواستند منو توی شهر درندشت تهران رها کنند آخه برای دانشگاه تهران قبول شده بودم..ما خونه اجاره کردیم و توی تهران ساکن شدیم..یه روز از مامان شنیدم که خاله(مادر سدرا)بهش گفته بود که سدرا عسل رو طلاق داده…متعحب به مامان گفتم:وا….چرا؟؟؟دختر به اون خوبی…!…آخه اونا که خیلی عاشق هم بودند.چی شد یهو..؟؟؟مامان نمیخواست حرف بزنه اما بخاطر اینکه عسل و سدرا رو دوست داشت گفت:بین خودمون باشه مهشید….آبجی میگفت منو و فریبا سدرا رو طلسم کردیم تا عسل رو طلاق بده….البته آبجی هم حق داشت چرا باید پسر دسته گلش با یه مطلقه ازدواج کنه..؟؟؟گفتم:مامااااان..!…بنظرت یه زندگی خراب بشه خوبه !؟؟آخه خاله چرا این کار رو کرد؟؟الان سدرا چیکار میکنه؟؟
مامان گفت:نمیدونم…همون لحظه بابارو راضی کردم و رفتیم خونه ی سدرا و با حال خیلی بد بردیمش دکتر و بعدش توی بیمارستان روانی بستری کردیم..سدرا دو ماهی بستری بود و طی این دو ماه فقط با من درد و دل میکرد و اسم عسل از زبونش نمیفتاد….بیچاره نمیدونست طلسم شده اونم طلسم ارمنی….بعد از دو ماه حالش بهتر شد و مرخصش کردند….اوضاع روحیش خوب بود اما اصلا نمیخواست کسی رو ببینه…..
سدرا دو ماهی بستری بود و طی این دو ماه فقط با من درد و دل میکرد و اسم عسل از زبونش نمیفتاد….بیچاره نمیدونست طلسم شده اونم طلسم ارمنی….بعد از دو ماه حالش بهتر شد و مرخصش کردند.اوضاع روحیش خوب بود اما اصلا نمیخواست کسی رو ببینه….تنها کسی که میرفت پیشش یه پسر جوون بود که سدرا بهش کمک کرده بود تا از کارتن خوابی نجات پیدا کنه….اسماون پسر شاهین بود.سدرا شاهین رو توی پارک در حال مرگ پیدا کرده و نجاتش داده بود….
شاهین همیشه خودشو مدیون سدرا میدونست و بخاطرش کم کم به زندگیش سرو سامون داده بود.ایام عید امسال بود که با بابا و مامان برای عید دیدنی رفتیم پیش سدرا….وقتی دیدمش واقعا ناراحت شدم چون خیلی ضعیف و رنجور شده بود….
بابا پرسید:سدرا..!..حالت خوب نیست؟؟؟
سدرا نالان و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:نه….بعد از رفتن عسل قلبم درد میکنه…شاهین گفت:راستش دکترا میگند باید بستری بشه اما خودش قبول نمیکنه…بابا تا اینو شنید معطل نکرد و سدرا رو برد بیمارستان و بستری کرد….دکتر با بررسی قلب سدرا ناامید به بابا گفت:باید هر چه زودتر پیوند بشه وگرنه هیچ امیدی بهش نیست…پیوند قلب….پیوند….قلب…قلب….اسم سدرا رفت توی نوبت پیوند اورژانسی…..اما سدرا دلش میخواست درمانش متوقف بشه و برگرده خونه.بی قراریهای سدرا به قلبش بیشتر آسیب زد….خانواده اش مدام کنارش بودند ولی سدرا یه نفر رو میخواست ،یه نفری که قلبش بود….عسل…وضعیت قلب سدرا وخیم تر شد،در حدی که دکترا گفتند:اگه پیوند هم انجام بشه ۴۰روز بیشتر زنده نمیمونه….همه ناراحت و غمگین بودیم یه روز سدرا ازم خواست عسل رو ببرم ملاقاتش….اخرین خواسته اش بود.عسل رو پیدا کردم و تمام اتفاقات رو براش تعریف و بردمش بیمارستان پیش سدرا….لحظه ی دیدار سدرا و عسل بقدری تلخ و غم انگیز بود که حتی پرستارا هم گریه میکردند…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_11
قسمت یازدهم
عسل رفت…عسلی که دنیای من بود…از همون روز که طلاق جاری شد گریه ها و بی قراری های من شروع شد.من با اون قد و هیکل و شغل و اسم و رسمم مثل یه بچه اشک میریختم و بی تابی میکردم…در عرض یک هفته از شدت گریه و ناراحتی از نظر چهره و هیکل کلی تغییر کردم….توی خونه تک و تنها بودم،،خونه ای که دیگه زندگی درونش جریان نداشت ، دیگه آرامش نگاه عسل توش نبود… خونه ای که فقط من بودم و اشک و گریه ودر نهایت افسردگی….متوجه ی دور و اطرافم نبودم…..یه روز صبح خودمو توی بیمارستان دیدم….انگار شوهرخاله همراه دخترخاله مهشید اومده بودند و منو توی اون وضعیت دیده و بعد برده بودند پیش دکتر و از اونجا مستقیم بیمارستان روانی…
از زبان مهشید دختر خاله👇👇👇👇
من مهشیدم دختر خاله ی سدرا….همون خاله ایی که یه بار بعنوان مهمون رفتیم خونشون.میتونم اعتراف کنم که عسل خانم همونی بود که سدرا ازش تعریف میکرد.مهربون و مهمون نواز و با محبت….
ما اون زمان که مهمونشون بودیم اومده بودیم تهران تا بابا یه خونه اجاره کنه…مامان و بابا نمیخواستند منو توی شهر درندشت تهران رها کنند آخه برای دانشگاه تهران قبول شده بودم..ما خونه اجاره کردیم و توی تهران ساکن شدیم..یه روز از مامان شنیدم که خاله(مادر سدرا)بهش گفته بود که سدرا عسل رو طلاق داده…متعحب به مامان گفتم:وا….چرا؟؟؟دختر به اون خوبی…!…آخه اونا که خیلی عاشق هم بودند.چی شد یهو..؟؟؟مامان نمیخواست حرف بزنه اما بخاطر اینکه عسل و سدرا رو دوست داشت گفت:بین خودمون باشه مهشید….آبجی میگفت منو و فریبا سدرا رو طلسم کردیم تا عسل رو طلاق بده….البته آبجی هم حق داشت چرا باید پسر دسته گلش با یه مطلقه ازدواج کنه..؟؟؟گفتم:مامااااان..!…بنظرت یه زندگی خراب بشه خوبه !؟؟آخه خاله چرا این کار رو کرد؟؟الان سدرا چیکار میکنه؟؟
مامان گفت:نمیدونم…همون لحظه بابارو راضی کردم و رفتیم خونه ی سدرا و با حال خیلی بد بردیمش دکتر و بعدش توی بیمارستان روانی بستری کردیم..سدرا دو ماهی بستری بود و طی این دو ماه فقط با من درد و دل میکرد و اسم عسل از زبونش نمیفتاد….بیچاره نمیدونست طلسم شده اونم طلسم ارمنی….بعد از دو ماه حالش بهتر شد و مرخصش کردند….اوضاع روحیش خوب بود اما اصلا نمیخواست کسی رو ببینه…..
سدرا دو ماهی بستری بود و طی این دو ماه فقط با من درد و دل میکرد و اسم عسل از زبونش نمیفتاد….بیچاره نمیدونست طلسم شده اونم طلسم ارمنی….بعد از دو ماه حالش بهتر شد و مرخصش کردند.اوضاع روحیش خوب بود اما اصلا نمیخواست کسی رو ببینه….تنها کسی که میرفت پیشش یه پسر جوون بود که سدرا بهش کمک کرده بود تا از کارتن خوابی نجات پیدا کنه….اسماون پسر شاهین بود.سدرا شاهین رو توی پارک در حال مرگ پیدا کرده و نجاتش داده بود….
شاهین همیشه خودشو مدیون سدرا میدونست و بخاطرش کم کم به زندگیش سرو سامون داده بود.ایام عید امسال بود که با بابا و مامان برای عید دیدنی رفتیم پیش سدرا….وقتی دیدمش واقعا ناراحت شدم چون خیلی ضعیف و رنجور شده بود….
بابا پرسید:سدرا..!..حالت خوب نیست؟؟؟
سدرا نالان و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:نه….بعد از رفتن عسل قلبم درد میکنه…شاهین گفت:راستش دکترا میگند باید بستری بشه اما خودش قبول نمیکنه…بابا تا اینو شنید معطل نکرد و سدرا رو برد بیمارستان و بستری کرد….دکتر با بررسی قلب سدرا ناامید به بابا گفت:باید هر چه زودتر پیوند بشه وگرنه هیچ امیدی بهش نیست…پیوند قلب….پیوند….قلب…قلب….اسم سدرا رفت توی نوبت پیوند اورژانسی…..اما سدرا دلش میخواست درمانش متوقف بشه و برگرده خونه.بی قراریهای سدرا به قلبش بیشتر آسیب زد….خانواده اش مدام کنارش بودند ولی سدرا یه نفر رو میخواست ،یه نفری که قلبش بود….عسل…وضعیت قلب سدرا وخیم تر شد،در حدی که دکترا گفتند:اگه پیوند هم انجام بشه ۴۰روز بیشتر زنده نمیمونه….همه ناراحت و غمگین بودیم یه روز سدرا ازم خواست عسل رو ببرم ملاقاتش….اخرین خواسته اش بود.عسل رو پیدا کردم و تمام اتفاقات رو براش تعریف و بردمش بیمارستان پیش سدرا….لحظه ی دیدار سدرا و عسل بقدری تلخ و غم انگیز بود که حتی پرستارا هم گریه میکردند…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_12
قسمت دوازدهم و پایانی
سدرا بعد از دیدن عسل از خانواده خواست تا رضایت بدند و مرخص بشه…خانواده و دکترا که هیچ امیدی به زنده موندنش نداشتند برگه رو امضا کردند و بردنش خونه اش….سدرا بلافاصله بعد از مرخص شدن تمام اموالشو بنام سپهر زد و بعد ازش خواست تا اونو به دیدن اقوام ببره…به دیدار کل اقوام رفت و از همشون حلالیت طلبید .یادمه اون روزا کل قوم و خویش به دعا متوسل شده بودند و انواع زیارت ها رو میخوندند و نذر های زیادی برای سلامتی سدرا میکردند….سدرا هفتم اردیبهشت توی خونه ی پدریش ،در حالیکه با پسر سامی بازی میکرد برای همیشه از این دنیا رفت و به آسمونها پر کشید…روزای سختی بود برای هممون..پدر سدرا(شوهر خاله ام) و سپهر و شاهین بیشتر از همه بی تابی میکردند حتی بیشتر از مادرش….بعد از فوت سدرا به دیدن عسل رفتم….انگار یه شبه سی سال پیر شده بود….سکوت کرده بود و حرف نمیزد ….فقط نگاهم کرد…نگاهی پر از درد و سخن.مادر عسل بهم گفت:عسل هنوز توی شوکه.نتونسته گریه کنه…هیچ حرفی به زبون نیاورده.نگران سلامتیشم..بابای سدرا هم دیگه اون مرد سابق نیست…از بس گریه کرده چشمهای ضعیفش ،نابینا شده…تنها دلخوشی ما پسر سامی هست چون شباهت عجیبی به عموش سدرا داره. سپهر هم بعد از فوت سدرا اومد تهران و توی خونه ایی که بنامش هست ،زندگی میکنه راستش چون خانواده اشو مقصر فوت سدرا میدونه از اونا دوری میکنه…
چند وقت پیش همراه سپهر رفتیم و اون طلسم رو باطل کردیم تا سنگینش روی زندگی ما نباشه .،راستش بین منو سپهر یه احساساتی بوجود اومده،البته نمیدونم سرنوشت برای ما چی قراره رقم بزنه….
سدرا یه پلیس حرفه ای و محبوب بود و خیلی از خلافکار های بزرگ رو از پا در آورد ،بعد از فوتش محل زندگیش ، شهرستان پدرش و کل محله هایی که رفت و امد داشت بقدری بنر زده بودند که در و دیوار خونه ها معلوم نبود… ، تمام افراد نظامی و بزرگ هنوز هم به یاد سدرا اشک میریزند….من و مامان هم ۱۰ روزه محرم رو برای شادی روح سدرا روضه برگزار کردیم و ناهار دادیم،،،انشالله سالهای بعد هم ادامه دار خواهد بود.. امیدوارم خداوند ازمون قبول کنه….راستی سدرا اون دنیا هم عشق عسل رو فراموش نکرده و مدام به خواب من میاد و میگه:مهشید..!…عسل رو گم کردم….اینم اضافه کنم که خاله میگفت اون جادوگر وقتی طلسم کرد گفت که حتما طلاق میگیرند ،اگه از زنش جدا نشه حتما میمیره…حرف پایانی مهشید خانم راوی سرگذشت.👇👇👇👇
پدر و مادر سدرا هیچوقت نخواستن خوشبختی بچه هاشون رو ببینن اونا همیشه تصور میکردن با ازدواج بچه هاشون اون فرد قصد سواستفاده ازشون رو داره.نمیخواستن کسی وارد زندگی بچه هاشون بشه حتی به قیمت از دست دادن جون همون بچه ها...
دوستان ازتون التماس میکنم هیچوقت توی زندگی دیگران دخالت نکنید فرقی نداره چه بچه تون باشه چه خواهر و برادرتون یا هرکس دیگه ای آدما بزرگ میشن و راه خودشون رو پیدا میکنن زندگی دیگران رو با دخالت ها و طلسم و دعا و اینطور چیزا ازشون نگیرین عمر آدما کوتاهه بزارین زندگیشون رو بکنن.برای شادی روح اون جوون از دست رفته هم اگر خواستین فاتحه ای بفرستید .
دوستان اینم از پایان داستان غم انگیز ما هدفم از بارگذاری این داستان این بود که بدونید این کارها این دعانویسیها چه نتایج وحشتناکی میتونن داشته باشند خانواده آقا سدرا خیلی تلاش کردند که بتونن طلسم رو خنثی بکنند..ولی کار از کار گذشته بود ، اون دعانویس گفتش که طلسم خنثی شدنی نیست و به هیچ عنوان نمیتونن بشکننش پس اونا هم مجبور شدن که سوختن و نابود شدن فرزندشونو به چشم ببینن چیزی که حتی فکرشم نمیکردند..
#پایان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_12
قسمت دوازدهم و پایانی
سدرا بعد از دیدن عسل از خانواده خواست تا رضایت بدند و مرخص بشه…خانواده و دکترا که هیچ امیدی به زنده موندنش نداشتند برگه رو امضا کردند و بردنش خونه اش….سدرا بلافاصله بعد از مرخص شدن تمام اموالشو بنام سپهر زد و بعد ازش خواست تا اونو به دیدن اقوام ببره…به دیدار کل اقوام رفت و از همشون حلالیت طلبید .یادمه اون روزا کل قوم و خویش به دعا متوسل شده بودند و انواع زیارت ها رو میخوندند و نذر های زیادی برای سلامتی سدرا میکردند….سدرا هفتم اردیبهشت توی خونه ی پدریش ،در حالیکه با پسر سامی بازی میکرد برای همیشه از این دنیا رفت و به آسمونها پر کشید…روزای سختی بود برای هممون..پدر سدرا(شوهر خاله ام) و سپهر و شاهین بیشتر از همه بی تابی میکردند حتی بیشتر از مادرش….بعد از فوت سدرا به دیدن عسل رفتم….انگار یه شبه سی سال پیر شده بود….سکوت کرده بود و حرف نمیزد ….فقط نگاهم کرد…نگاهی پر از درد و سخن.مادر عسل بهم گفت:عسل هنوز توی شوکه.نتونسته گریه کنه…هیچ حرفی به زبون نیاورده.نگران سلامتیشم..بابای سدرا هم دیگه اون مرد سابق نیست…از بس گریه کرده چشمهای ضعیفش ،نابینا شده…تنها دلخوشی ما پسر سامی هست چون شباهت عجیبی به عموش سدرا داره. سپهر هم بعد از فوت سدرا اومد تهران و توی خونه ایی که بنامش هست ،زندگی میکنه راستش چون خانواده اشو مقصر فوت سدرا میدونه از اونا دوری میکنه…
چند وقت پیش همراه سپهر رفتیم و اون طلسم رو باطل کردیم تا سنگینش روی زندگی ما نباشه .،راستش بین منو سپهر یه احساساتی بوجود اومده،البته نمیدونم سرنوشت برای ما چی قراره رقم بزنه….
سدرا یه پلیس حرفه ای و محبوب بود و خیلی از خلافکار های بزرگ رو از پا در آورد ،بعد از فوتش محل زندگیش ، شهرستان پدرش و کل محله هایی که رفت و امد داشت بقدری بنر زده بودند که در و دیوار خونه ها معلوم نبود… ، تمام افراد نظامی و بزرگ هنوز هم به یاد سدرا اشک میریزند….من و مامان هم ۱۰ روزه محرم رو برای شادی روح سدرا روضه برگزار کردیم و ناهار دادیم،،،انشالله سالهای بعد هم ادامه دار خواهد بود.. امیدوارم خداوند ازمون قبول کنه….راستی سدرا اون دنیا هم عشق عسل رو فراموش نکرده و مدام به خواب من میاد و میگه:مهشید..!…عسل رو گم کردم….اینم اضافه کنم که خاله میگفت اون جادوگر وقتی طلسم کرد گفت که حتما طلاق میگیرند ،اگه از زنش جدا نشه حتما میمیره…حرف پایانی مهشید خانم راوی سرگذشت.👇👇👇👇
پدر و مادر سدرا هیچوقت نخواستن خوشبختی بچه هاشون رو ببینن اونا همیشه تصور میکردن با ازدواج بچه هاشون اون فرد قصد سواستفاده ازشون رو داره.نمیخواستن کسی وارد زندگی بچه هاشون بشه حتی به قیمت از دست دادن جون همون بچه ها...
دوستان ازتون التماس میکنم هیچوقت توی زندگی دیگران دخالت نکنید فرقی نداره چه بچه تون باشه چه خواهر و برادرتون یا هرکس دیگه ای آدما بزرگ میشن و راه خودشون رو پیدا میکنن زندگی دیگران رو با دخالت ها و طلسم و دعا و اینطور چیزا ازشون نگیرین عمر آدما کوتاهه بزارین زندگیشون رو بکنن.برای شادی روح اون جوون از دست رفته هم اگر خواستین فاتحه ای بفرستید .
دوستان اینم از پایان داستان غم انگیز ما هدفم از بارگذاری این داستان این بود که بدونید این کارها این دعانویسیها چه نتایج وحشتناکی میتونن داشته باشند خانواده آقا سدرا خیلی تلاش کردند که بتونن طلسم رو خنثی بکنند..ولی کار از کار گذشته بود ، اون دعانویس گفتش که طلسم خنثی شدنی نیست و به هیچ عنوان نمیتونن بشکننش پس اونا هم مجبور شدن که سوختن و نابود شدن فرزندشونو به چشم ببینن چیزی که حتی فکرشم نمیکردند..
#پایان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3❤1
#دوقسمت بیست ویک وبیست ودو
📔دلبر
عمو رو بوسیدمو با زن عمو و دختراش سلام احوال پرسی کردم و رفتیم داخل پسرعمو با دیدنه ما از جاش بلند شد واومد تا وسطه سالن و با پدر و برادرم دست داد و با خنده نگاهی به من کرد و گفت دلبر جان چقدر بزرگ شدی تو واقعا واسه خودت یه خانمی شدی چقدر خوشحالم که دوباره میبینمتون لحن و طرز صحبتش عوض شده بود باکلاس شده بود با لبختد گفتم مرسی پسرعمو خب ما چند ساله همدیگر رو ندیدیم اخرین بار من یه دختر بچه ی دبستانی بودم همه ی اعضای خانواده ی عمو تو سالن نشستن و پذیرایی انجام شد و همه در حال خوش و بش بودن بچه های دختر عموهام از شیطنت خونه رو روی سرشون گرفته بودن هر از گاهی عمو یه تذکری بهشون میداد بهزاد که با قبلش خیلی تغییر کرده بود رو به من گفت دلبر چی میخونی ؟الان دانشجویی دیگه ؟گفتم آره پرستاری میخونم ترم سه هستم بهزاد سری تکون داد و گفت خوبه پرستاری شغل خوبیه اما پیرمیکنه آدموخسته کننده است شب و روزوتعطیلات نداری حالا میخوای کارهم کنی؟با لبخند گفتم درس میخونم که کارکنم دیگه من پرستاری رو دوست دارم بهزاد باخنده گفت خب اگه شوهرت ازمال دنیا بینیاز بودونزاشت تو بری سرکارچی ؟شونه ای تکون دادموگفتم اول که به ازدواج فکر نمیکنم بعدهم کسی که همچین بینشی داشته باشه روانتخاب نمیکنم مهمونای عمواینا یکی یکی اومدن و خونه شلوغ شددیگه واقعا حوصله نداشتم اما چاره ای هم نداشتم مثلا جشن کوچیکه خانوادگی بودبرای برگشتنه بهزادهرکس تو خونه مشغول کاری بودیکی سالاددرست میکرد یکی میوه میچیدیکی پذیرایی میکرد ویکی جمع میکردهمه عمه هاوعمو و بچهها اشون اومده بودن.بهزاداماهمش دور و برمن بودوباهام حرف میزدومیوه پوست میکرد وازخاطرات فرنگش میگفت و اینکه اونجایه مرکزفروش لباس برندورو بورس روداره وکلی درامدداره ومیتونه انتقالش بده ایران اماترجیحش اینه که دوباره برگرده وخارج ازایران کارکنه بابا و عموایناهم حسابی سرگرم بودن همین جوری که مشغول حرف زدن بودیم بهزادگفت دلبر قصد نداری ازایران بری؟توحیفی واسه اینجا بیا من میبرمت باخودم اونجا پیشه خودم بمون تیپ وهیکلت جون میده برای مدل شدن اون لباسهای برندوخوشگله مغازه ی من چشمام گردشد گفتم من دارم درس میخونم پرستار بشم تو میگی بیامدل بشو بهزاد گفت خب مدله غریبه که نمیشی مدل خودم میشی برندمخصوص خودم نگاه عاقل اندرسفیهی کردم و هیچی نگفتم بهزاددوباره گفت من قصددارم اینجا ازدواج کنم و با همسرم ازایران برم میدونی اونجازندگی راحت تره و کمتر ادم اذیت میشه بی تفاورت بهش گفتم خوبه امیدوارم خوشبخت بشی بعد بدون اینکه اجازه بدم بهزادجوابی بده از جام بلندشدم نمیدونم چر ا این بشراینقدر پرو وخودشیفته بودبزارازراه برسی دوبار بری بیای خونه ی عموت بعد حرف ازمدل شدنه من بزن همین جورتوسرم فکروخیال بودوعصبانی از پروگریه بهزادکه زن عمو منودیدوگفت دلبرجان بیااینجا دخترم بیا کمکه دخترعموهات تنها نمون عزیزم نگاهی به مامان کردم که داشت نون روباقیچی میبرید وتوسبد میزاشت رفتم پیشه دختر عموهام اونا هم مشغول بودن گفتم خب به جای اینکه این همه توخونه به خودتون زحمت بدین یه غذا سفارش میدادین خودتون رو راحت میکردین ،یاحداقل شام رو مینداختین گردنه اقایون مخلفاتش با خودتون،بیتا دخترعموی بزرگم گفت دیگه ما عقلمون نرسید به این چیزا،این ماله آدمای دانشگاه رفته است ماهمین توخونه خودمونی کارمیکنیم تواگه خسته میشی دست نزن به چیزی زن عموکه نگاهش به ما بودگفت نه بیتا دلبرراست میگه منم به بابات گفتم امابهزاد غذای خونگی دوست داشت بالاخره سفره پهن شدوچندمدل غذای خونگیه زن عمو سرسفره چیده شدو همگی مشغول خوردن شدیم بهزادوفرشاد کنارهم نشسته بودن ومنم کنارفرشادبودم بهزاد ظرف غذاروسمته من میگرفت و میگفت دلبرازبچگي کم خوراک بودبایدبهش تعارف کنیم تاچیزی بخوره فرشادهم میخندیدومیگفت کلادخترا همینجور لوسن بعد ظرف غذا روازبهزادمیگرفت وخودش بهم تعارف میکردنگاهه بیتادوستانه نبوداما زن عموخریدارانه نگام میکردبالاخره اون شب مهمونی باهمه ی بی حوصله گی تموم شدوبرگشتیم خونه من که مستقیم رفتم اتاقم وخوابیدم امابابا و مامان تاساعت ها درمورداون شب وبهزاد و ...حرف میزدن چند وقتی ازاین جریان گذشت وعمواینا خودشون روشام دعوت کردن خونه ی ما و باز همون مسخره بازی های بهزاد و تعریف و تمجید از من واینکه هرجورشده میخوادکاری کنه که من باهاش برم ازایران ونسبت به من ابرازعلاقه میکرداون شب بعداز مهمونیه خونمون برای تکوندنه سفره رفتم سر ایوون که بهزادپشتم ظاهر شدوشروع کرد به حرف زدن حرفاش که تموم شدگفتم میدونی چیه بهزاد من اصلا علاقه ای به زندگی خارج از ایران ندارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم ومدل شدن برام مهمنیست من فقط میخوام درس بخونم وپرستار بشم و همین جا زندگی کنم راستش تعاریف تو برامجذاب نیستالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
عمو رو بوسیدمو با زن عمو و دختراش سلام احوال پرسی کردم و رفتیم داخل پسرعمو با دیدنه ما از جاش بلند شد واومد تا وسطه سالن و با پدر و برادرم دست داد و با خنده نگاهی به من کرد و گفت دلبر جان چقدر بزرگ شدی تو واقعا واسه خودت یه خانمی شدی چقدر خوشحالم که دوباره میبینمتون لحن و طرز صحبتش عوض شده بود باکلاس شده بود با لبختد گفتم مرسی پسرعمو خب ما چند ساله همدیگر رو ندیدیم اخرین بار من یه دختر بچه ی دبستانی بودم همه ی اعضای خانواده ی عمو تو سالن نشستن و پذیرایی انجام شد و همه در حال خوش و بش بودن بچه های دختر عموهام از شیطنت خونه رو روی سرشون گرفته بودن هر از گاهی عمو یه تذکری بهشون میداد بهزاد که با قبلش خیلی تغییر کرده بود رو به من گفت دلبر چی میخونی ؟الان دانشجویی دیگه ؟گفتم آره پرستاری میخونم ترم سه هستم بهزاد سری تکون داد و گفت خوبه پرستاری شغل خوبیه اما پیرمیکنه آدموخسته کننده است شب و روزوتعطیلات نداری حالا میخوای کارهم کنی؟با لبخند گفتم درس میخونم که کارکنم دیگه من پرستاری رو دوست دارم بهزاد باخنده گفت خب اگه شوهرت ازمال دنیا بینیاز بودونزاشت تو بری سرکارچی ؟شونه ای تکون دادموگفتم اول که به ازدواج فکر نمیکنم بعدهم کسی که همچین بینشی داشته باشه روانتخاب نمیکنم مهمونای عمواینا یکی یکی اومدن و خونه شلوغ شددیگه واقعا حوصله نداشتم اما چاره ای هم نداشتم مثلا جشن کوچیکه خانوادگی بودبرای برگشتنه بهزادهرکس تو خونه مشغول کاری بودیکی سالاددرست میکرد یکی میوه میچیدیکی پذیرایی میکرد ویکی جمع میکردهمه عمه هاوعمو و بچهها اشون اومده بودن.بهزاداماهمش دور و برمن بودوباهام حرف میزدومیوه پوست میکرد وازخاطرات فرنگش میگفت و اینکه اونجایه مرکزفروش لباس برندورو بورس روداره وکلی درامدداره ومیتونه انتقالش بده ایران اماترجیحش اینه که دوباره برگرده وخارج ازایران کارکنه بابا و عموایناهم حسابی سرگرم بودن همین جوری که مشغول حرف زدن بودیم بهزادگفت دلبر قصد نداری ازایران بری؟توحیفی واسه اینجا بیا من میبرمت باخودم اونجا پیشه خودم بمون تیپ وهیکلت جون میده برای مدل شدن اون لباسهای برندوخوشگله مغازه ی من چشمام گردشد گفتم من دارم درس میخونم پرستار بشم تو میگی بیامدل بشو بهزاد گفت خب مدله غریبه که نمیشی مدل خودم میشی برندمخصوص خودم نگاه عاقل اندرسفیهی کردم و هیچی نگفتم بهزاددوباره گفت من قصددارم اینجا ازدواج کنم و با همسرم ازایران برم میدونی اونجازندگی راحت تره و کمتر ادم اذیت میشه بی تفاورت بهش گفتم خوبه امیدوارم خوشبخت بشی بعد بدون اینکه اجازه بدم بهزادجوابی بده از جام بلندشدم نمیدونم چر ا این بشراینقدر پرو وخودشیفته بودبزارازراه برسی دوبار بری بیای خونه ی عموت بعد حرف ازمدل شدنه من بزن همین جورتوسرم فکروخیال بودوعصبانی از پروگریه بهزادکه زن عمو منودیدوگفت دلبرجان بیااینجا دخترم بیا کمکه دخترعموهات تنها نمون عزیزم نگاهی به مامان کردم که داشت نون روباقیچی میبرید وتوسبد میزاشت رفتم پیشه دختر عموهام اونا هم مشغول بودن گفتم خب به جای اینکه این همه توخونه به خودتون زحمت بدین یه غذا سفارش میدادین خودتون رو راحت میکردین ،یاحداقل شام رو مینداختین گردنه اقایون مخلفاتش با خودتون،بیتا دخترعموی بزرگم گفت دیگه ما عقلمون نرسید به این چیزا،این ماله آدمای دانشگاه رفته است ماهمین توخونه خودمونی کارمیکنیم تواگه خسته میشی دست نزن به چیزی زن عموکه نگاهش به ما بودگفت نه بیتا دلبرراست میگه منم به بابات گفتم امابهزاد غذای خونگی دوست داشت بالاخره سفره پهن شدوچندمدل غذای خونگیه زن عمو سرسفره چیده شدو همگی مشغول خوردن شدیم بهزادوفرشاد کنارهم نشسته بودن ومنم کنارفرشادبودم بهزاد ظرف غذاروسمته من میگرفت و میگفت دلبرازبچگي کم خوراک بودبایدبهش تعارف کنیم تاچیزی بخوره فرشادهم میخندیدومیگفت کلادخترا همینجور لوسن بعد ظرف غذا روازبهزادمیگرفت وخودش بهم تعارف میکردنگاهه بیتادوستانه نبوداما زن عموخریدارانه نگام میکردبالاخره اون شب مهمونی باهمه ی بی حوصله گی تموم شدوبرگشتیم خونه من که مستقیم رفتم اتاقم وخوابیدم امابابا و مامان تاساعت ها درمورداون شب وبهزاد و ...حرف میزدن چند وقتی ازاین جریان گذشت وعمواینا خودشون روشام دعوت کردن خونه ی ما و باز همون مسخره بازی های بهزاد و تعریف و تمجید از من واینکه هرجورشده میخوادکاری کنه که من باهاش برم ازایران ونسبت به من ابرازعلاقه میکرداون شب بعداز مهمونیه خونمون برای تکوندنه سفره رفتم سر ایوون که بهزادپشتم ظاهر شدوشروع کرد به حرف زدن حرفاش که تموم شدگفتم میدونی چیه بهزاد من اصلا علاقه ای به زندگی خارج از ایران ندارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم ومدل شدن برام مهمنیست من فقط میخوام درس بخونم وپرستار بشم و همین جا زندگی کنم راستش تعاریف تو برامجذاب نیستالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه