tgoop.com/faghadkhada9/78811
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_هفدهم
با حامله شدن زهره همه رفتارشون با اونا خوب شده بود ...بچه اول زهره و مصیب پسر شد ..
مریم سخت درس میخوند، دوست داشت معلم بشه و درسش هم عالی بود ...زری اون سال کنکور داد و قبول شد میخواست بره دانشگاه ...
دوسال از همه چی گذشته بود خانم بزرگ هم فوت کرده بود ..
بعد چند سال، که زری ازدواج کرد و مریم هم به زور عمو با یکی ازدواج کرد ،
مریم خیلی تلاش کرد که مانع ازدواج کردن بشه ولی نتونست...
یه روز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم رضا رو بعد چند سال دیدمکه ازم خواست تا باهام حرف بزنه ...ولی من تمایلی نداشتم و چند بار که اصرارش رو دیدم، مجبور شدم قبول کنم...
یه روز بعد کلاسم آمد و باهام حرف زد که میخواد با من ازدواج کنه و در این مورد هم میخواد با خانواده ام حرف بزنه ،اما تو کلامش چیزی رو حس کردم که اصلا خوشم نیومد و کلا بهش گفتم نه
و از اونجا آمدم بیرون ...
تا یه مدت بعدش هم که خانواده اش آمد جلو بازم جواب خودم و خانواده ام نه بودو بعد هم رضا بازم آمد جلوم رو گرفت که برای انتقام از گذشته هر کاری میکنه...
زیاد به حرفش بها ندادم ،ولی نمیدونستم چند سال بعد چه بلاهایی سر عزیزترین کسام میاره ..
دانشگاه که تمام شد رفتم سرکار ...
زری ازدواج کرده بود و شوهرش مرد آروم و خوبی بود ..
مریم هم اونموقع صاحب دوتا پسر شده بود ..
تو محیط کارم با مردی آشنا شدم که خیلی آدم خوبی بود و تنها مشکلش اختلاف سنی زیادمون بود، ولی برای من زیاد مهم نبود، چون اون مردی بود که بهش علاقه داشتم...مشکل من این بود که میترسیدم خانواده ام مخالفت کنن، چون سیاوش قبلا ازدواج کرده بود و یه بچه هم داشت ،ولی بعد از جداییشون زن و بچه اش به خارج از کشور رفته بودن ...
قبل از اینکه با بابام حرف بزنه ،بهش گفتم که بهتره اول با عمومصحبت کنه
که اینقدر برخورد سیاوش با عموم عالی بود که عموم هم با سیاوش موافق شد و یه شب آمد با بابام صحبت کرد و اجازه دادن که سیاوش بیاد خواستگاریم..
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت ،
من واقعا سیاوش رو دوست داشتم ..
بابا همون شب باهام صحبت کرد و نصیحتم کرد که اختلاف سنی و قضیه زن و بچه اش هیچ موقع نباید رو زندگیم تاثیری بزاره و قول دادم که هیچ وقت این چیزا رو زندگیم تاثیری نداره ...
سیاوش آمد خواستگاری و بعد از یه مدت هم جشن عقد و عروسی به پا شد و زندگی جدیدی رو شروع کردم...
چقدر اون روزا دوست داشتم که آقاجون و خانم جون هم کنارم باشن...
بعد از ازدواج به خواست سیاوش دیگه سرکار نرفتم ،اینقدر اخلاق سیاوش خوب بود که خودم رو خوشبخت ترینم آدم میدونستم ..
بعد یکسال از زندگیمون سیاوش گفت باید برای چند سال بریم خارج از کشور و این موضوع رو به خانواده ام گفتم و تنها کسی که مخالف بود مادرم بود، ولی من خونه باغ رو به زهره و شوهرش سپردم که مواظبشون باشه و رفتم ...
اقامت ما اونجا نزدیک 5 سال طول کشید، با همه سختیاش همه اون سالها همگذشت، ولی دوست داشتم بازم برگردم به کشور خودم ...
اونجا که بودم با تماس های که داشتم فهمیدم مریم با دوتا پسر طلاق گرفته و عموی نازنین هم فوت کرده ،خیلی حالم خراب بود، ولی شرایط طوری بود که نمیتونستم برگردم و بعد چند سال کارهای سیاوش تمام شد و میخواستیم برگردیم ،اینقدر از این خبر خوشحال شدم که حد نداشت
تنها کمبود زندگیم بچه بود که سیاوش سخت باهاش مخالف بود...
بالاخره روزی رسید که برگشتم به کشور خودم و بعد از مهمونی که مامان برامون گرفته بود همه برگشتن به سر زندگی خودشون و کلی هم از زری بخاطر کارایی که برام کرده بود تشکر کردم...
من قبل از رفتن همه زندگیم رو دادم امانت دست زری که خیالم راحت بشه...
تا توی یه دورهمی از بچه ها شنیدم که مریم با رضا ازدواج کرده ..این خبر این قدر برام شوک کننده بود که حد نداشت ..
مریم همیشه عاقل تر از همه ما بود، اینکه چطوری راضی شده به این کار، برام جای تعجب داشت ..
هیچ کسی حرفی از مریم نمیزد ...
دلم میخواست بدونم چی به سر مریم آمده که با وجود ذات رضا ،حاضر شده زنش بشه، اونم اینقدر بی سر و صدا ...
سیاوش برگشته بود سرکارش، اما ازم خواست که دیگه کار نکنم منم قبول کردم ..
اون سال عید بیشتر خونه مادرم بودیم ...
تا یک شب قبل از سیزده که زری و منصور هم آمدن ..دنبال یه موقعیت بودم که زری رو گیر بندازم و از مریم ازش بپرسم ...
تا بالاخره موقعیت برامجور شد، ولی زری از همه چیز حرف میزد بجز مریم تا آخر طاقت نیاوردم وبهش گفتم که قضیه مریم چیه راستش رو بگو ...
زری هم فقط گفت با هم ازدواج کردن...
از زری بعید بود اینطور مختصر و مفید جواب دادن گفتم :همین ؟!
_چی بگم دیگه؟!
_تو اصلا در مورد رضا و مریم حرف نمیزنی ها حواست هست ؟!
_اخه چیزی نیست که بخوام بگم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78811