tgoop.com/faghadkhada9/78818
Last Update:
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_5
قسمت پنجم
بابا نیم خیز شد و گفت:پس خودت بریدی و دوختی.الان مارو میخواهی چیکار؟؟؟من که نمیام،.با اخلاق بابا آشنا بودم و میدونستم که مخالفت میکنه حتی اگه دختر شاه پریون باشه برای همین قدم به قدم جلو میرفتم.سکوت کردم تا اینکه مامان پرسید:خب..!حالا اون دختر کیه؟؟خانواده اش چیکارند؟؟گفتم:یه دختر مهربون و خوبیه.اسمش عسله…بابا با اخم گفت:اسمش هم مناسب تو نیست.گفتم:اسم زیاد مهم نیست ،مهم اینکه خیلی مهربونه و منو درک میکنه…مامان گفت:چند سالشه؟؟؟یه وقت ترشیده نباشه خودشو به تو غالب کنه؟!.تو از هر نظر ایده عالی و دست روی هر دختری بزاری بهت نه نمیگند..گفتم:یه سال از من کوچیکتره،.بابا دوباره مخالفت کرد و گفت:دختر حداقل 5سال باید از پسر کوچیکتر باشه…عسلت به خانواده ما نمیخوره….مامان گفت:سدرا جان..!..فکر نمیکنی دیر ازدواج میکنه؟؟نکنه عیب و ایرادی داره.؟گفتم:نه مامان جان.الان سن ازدواج رفته بالا.در ضمن عسل یه ازدواج ناموفق داشته…اینو که گفتم مامان و بابا هر دو باهم شروع کردند به داد و هوار و فحش به جون عسل که فلان فلان شده تورو از راه بدر کرده….
مثل همیشه با مخالفتای شدید خانواده به خصوص بابا مواجه شدم..اونا معتقد بودند دختری که یکبار ازدواج کرده مناسب من نیست…بعد از اینکه عکس عسل رو بهشون نشون دادم شدت مخالفت بیشتر و بیشتر شد،بابا با تندی گفت:سدرا ..!!..خجالت بکش…یه بار ازدواج کرده،این همه عمل روی چهره اش انجام داده.دلمونو به چی این دختر خوش کنیم،.من خواستگاری بیا نیستم.تمام…. بابا هیچوقت برای ازدواج ما اقدامی نمیکرد،.اصلا تمایلی نداشت و نمیخواست با اقوام ازدواج کنیم.قید اقوام رو میزدیم و یه غریبه معرفی میکردیم مخالفتش شدیدتر میشد و میگفت:از غریبه ها متنفرم… مشخص بود که بخاطر علاقه ی شدیدی که نسبت به ما داشت ، دلش میخواست همیشه زیر پر و بال خودش باشیم… هیچوقت نمیخواست قبول کنه که ما بزرگ شدیم و باید تشکیل زندگی بدیم...
خلاصه بخاطر مخالفتهای خانواده بعد از یه جر و بحث مفصل و دعوای بزرگی که اینبار سر ازدواج من بود ،به تهران برگشتم….وقتی رسیدم با عسل قرار گذاشتم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم:خانواده ی من دلایل خودشونو دارند و پا پیش نمیزارند اما نظر من نسبت به تو صددرصد مثبته و دلم میخواهد باهات ازدواج کنم…میتونی با خانواده ات صحبت کنی؟؟.؟؟؟؟عسل گفت:اگه قصد تو واقعا جدیه ،چرا که نه..!…با مادرم صحبت میکنم و بهت خبر میدم….همون روز عسل با خانواده اش صحبت کرد بعدش تلفنی بهم خبر داد که خانواده اش هیچ مشکلی ندارند و راضی هستند،فردای اون همون روز به همراه عسل و خانوادش رفتیم محضر و عقد کردیم. بعد از عقد یه جشن کوچیک و خانوادگی هم به راه انداختیم…واقعیتش تصمیم گرفته بودم از همون روز بریم سر خونه و زندگیمون… هیچ تمایلی نداشتم که برگردم شهرمون و خانواده امو در جریان بزارم. فقط آرامش میخواستم…. آرامشی که عسل بهم میداد……
بعد از چند روز داخل یه شهرک که تقریبا نزدیک خانواده ی عسل بود یه واحد ۱۲۰ متر گرفتم و مشغول خرید وسایل خونه شدیم،عسل با وسواس زیاد دکوراسیون خونه رو انتخاب میکرد..دوست داشت کل لوازم خونه رو سفید و قهوه ای بخریم….به علاقه اش احترام گذاشتم و گفتم:عسل جان.!..تو خانم خونه ایی و بیشتر وقتت اینجا سپری میشه…هر رنگ و هر وسیله ایی دوست داری بخر.من نوکرتم…عسل گفت:میتونم برند خاصی رو انتخاب کنم؟؟از نظر مالی برای تو مشکلی نیست..؟!!گفتم:نه.من فقط تو و ارامش تو رو میخوام..لبخندی زد و گفت:پس بریم فلان پاساژ….اونجا اجناسش اصل وبا کیفیته،قبول کردم و رفتیم همونجا.تمام وسایل زندگی رو خودم با بالاترین قیمت خریدم و بعدش با عشق و علاقه توی خونمون چیدیم و روزهای قشنگیمون شروع شد…
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78818