tgoop.com/faghadkhada9/78806
Last Update:
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت
با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می گوید جبار را نمی خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی شنود؟
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه اش از نای خفه ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای بعد، سایه ای سنگین تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه ای کز کرد. بغض گلویش را می فشرد، دلش می خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک هایی که بی صدا، بی امید، روی صورتش می لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به گونه ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ زده اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری رنگ بر شانه هایش سنگینی می کرد، بروت های تاب خورده اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78806