tgoop.com/faghadkhada9/78813
Last Update:
#شوهرم از کارخونه دارهای کله گنده ایران بود که کلی زن و دختر رنگ و وارنگ دنبالش بودن...
اما از بچگی عاشق من بود و بالاخره پنهونی خونه گرفتیم و عقد کردیم با اینکه بالاخره به هم رسیده بودیم اخلاقای خیلی خاصی داشت و ازم خیلی انتظار داشت ! چشم بسته هرچی میگفت.قبول میکردم چون میترسیدم زنای دیگه از چنگم درش بیارن .
هر شش ماه منو میبرد دکتر زنان! اما تا پامو میگذاشتم داخل هر دفعه که میرفتم از ترس بیهوش میشدم چون دوسش داشتم حرفی نمیزدم تا ناراحت نشه.
میگفت تو زن ایده آل منی. يكدفعه بالاخره ترس و کنار گذاشتم تا ببینم چرا باید هر دفعه بیام دکتر و چیکار میکنه که شوهرم تا یه مدت عين غلام حلقه به گوش عاشقمه شبانه روز ولم نمیکنه.
ولی با حرفی که شوهرم پشت پرده داشت به دکتر میگفت از ترس تنم لرزید.
همانجا، پشت آن پرده، با بدنی که از ترس یخ زده بود، شنیدم که شوهرم با آرامشی شیطانی به دکتر میگفت: «...مطمئن بشید که کار رو درست انجام دادید. همون آمپول رو بزنین که همیشه میزدین. باید مطمئن باشم که هیچ وقت باردار نمیشه. من بهش نیاز دارم، اما حاضر نیستم بچه ای ازش داشته باشم.»
دنیا برای یک لحظه کامل ایستاد. صداها درگوشم زمزمه ای نامفهوم شدند. تمام آن عشق، ترس از دست دادنش، و فداکاری هایم در یک لحظه فرو ریخت و تبدیل به کوهی از خاکستر شد. او نه تنها بدن مرا کنترل می کرد، بلکه آینده ام، حق مادر شدنم و گرانبهاترین آرزوی هر زنی را از من دزدیده بود.
ترس جای خود را به خشمگاهی سوزان داد. خشم از اینکه سالها به من دروغ گفته بود. خشم از اینکه مرا چون یک شیء زیبا و مطیع میخواست، نه یک همسر و مادر فرزندانش.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. با وجود لرزش پاهایم، پرده را کنار زدم و وارد اتاق شدم. صورت دکتر سفید شده بود. شوهرم برای اولین بار در زندگی اش، چهره ای وحشتزده داشت.
"دیگر تمام شد." این تنها چیزی بود که با صدایی آرام اما پر از نفرت گفتم.
آن روز، من از آن مطب دکتر بیرون آمدم، اما آن زن مطیع و ترسو در آنجا مرده بود. تصمیم گرفتم که نه تنها برای بدن و آینده خودم، بلکه برای تمام زنانی که ممکن است قربانی چنین کنترل و فریبی شوند، بجنگم.
پیامدها بسیار سنگین بود. من او را ترک کردم و با کمک یک وکیل قوی، نه تنها طلاق گرفتم، بلکه از او به دلیل آسیب های عمدی جسمی و روانی و فریب در ازدواج، به دادگاه شکایت کردم. افشای این ماجرا در خانواده و جامعه، وجهه او را که برایش بسیار ارزشمند بود، نابود کرد.
او فکر می کرد با کنترل بدن من، مرا برای همیشه در اختیار دارد. اما او اشتباه می کرد. او قدرت عشق یک زن را دست کم گرفته بود، اما قدرت انتقام زنی که احساساتش لگدمال شده باشد را در نظر نگرفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و من، امروز، آزادم. شاید زخم هایی دارم که هرگز کاملا التیام نمی یابند، اما دیگر قربانی نیستم. من نجات یافته ام و داستانم را روایت می کنم تا هشداری باشد برای دیگران.
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78813