Telegram Web


نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ
(توبه۶۷)
و چون خدا را فراموش کردند
خدا نیز آنها را فراموش کرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و چون خدا را فراموش کردند
خدا نیز آنها را فراموش کرد.
‏معترضانه گفت:کجایی ای خدا؟
به آرامی ندا داد: تو کجایی‌ ‎بنده‌‌ی من؟!
2
ویژگی افرادِ اَمن:

۱- در کنارشان بهترین خودتان هستید.
۲- از شما مراقبت می کنند.
۳- در کنار آنها احساس امنیت و آرامش می کنید.
۴- در سختی ها کنارتان هستند.
۵- به حرف هایتان گوش می کنند.
۶- موفقیت شما را جشن می گیرند.
۷- شما را می بخشند.
۸- از شما حمایت می کنند.
۹- به حریم خصوصی تان احترام می گذارند.
۱۰- تعهد دارندو صادق اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
خود را چکاب کن!

هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می‌کنید بیانگر این است که شما زمینه‌ی فساد را دارید.

وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می‌کنید، درحالی‌که در منزل خودتان این‌گونه نیستید بدین معناست که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می‌کنید.

اگر در جشن‌ها و بوفه‌های مفتوح زیاد می‌خورید درحالی‌که می‌دانید شخص دیگری آن را حساب می‌کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد.

اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید حقوق در صف بودن را رعایت نمی‌کنید، پس شما زمینه‌ی این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.

اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شماست در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.

اگر جزو کسانی هستید که فامیلی دیگران بیشتر از اسم آن‌ها برای شما اهمیت دارد، یعنی این که در شما زمینه‌ی نژادپرستی وجود دارد و احتمال دارد که تنها با توجه به اصل و نسب دیگران به آنها کمک کنید، هم‌چنین ایده و افکار دیگران برای شما مهم نیست بلکه تنها خود شخص برای شما اهمیت دارد.

هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجهی ندارید و به آن اعتنایی نمی‌کنید، بیانگر این است که شما زمینه‌ی تجاوز و سرکشی را دارید حتی اگر قرار باشد اشخاص بی‌گناهی هم در این بین صدمه ببینند.

هنگامی که این پیام را خواندید و به خود گفتید که این مسائل ضروری نیستند، یعنی این که مصلحت خود را بر مصلحت جمع ترجیح می‌دهید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مبارزه با فساد را از خودمان شروع کنیم.
..
👌2
دکلمه 🪴



شب‌ها که می‌رسند،
صدای سکوت گوش‌هایم را پر می‌کند،
و تو که نیستی،
همه چیز رنگ خود را از دست می‌دهد.

دلگیرم از این دوری،
از لحظه‌هایی که کنار هم نداشتیم،
از حرف‌هایی که هرگز نگفتیم،
و از نگاه‌هایی که گم شدند در تاریکی.

چشم‌هایم را می‌بندم،
تا شاید در خواب، تو را ببینم،
اما حتی خواب هم آرامشم را نمی‌گیرد،
فقط بیداری‌ام را تلخ‌تر می‌کند.

دل شکسته‌ام،
اما هنوز دوستت دارم،
با تمام درد و تنهایی‌ام،
با تمام اشک‌هایی که در خلوت ریختم،
و با تمام امیدهایی که هر روز به یاد تو زنده می‌شوندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
📚❅┅┅┅┄┄

#یک_نکته_از_هزاران

ملانصرالدین یه روز به سرش زد بُزش رو بفروشه، به زنش گفت: زن فردا این بُز رو می برم بازار می فروشم.
صبح شال ‌و کلاه کرد رفت بازار، یکی گفت: ملا بُزت چند؟ ملا گفت: ده دینار، طرف ده دینار داد و بُز رو خرید. داشت بُز رو می بُرد که ملا یه نگاه به بُزش کرد و با خودش گفت: عجب بزی!! کَفِ کفِ بیست دیناری می ارزه. داد زد: دایی من بُز رو خریدارم، یارو گفت: چند میخری، ملا گفت: ۱۵ دینار، یارو گفت: باشه، ملا ۵ دینار هم گذاشت رو ده دیناری که از طرف گرفته بود و بُزه رو گرفت و خوشحال‌ راهی منزل شد.

رسید خونه داد زد: زَن زَن، زنش گفت: چیه؟ ملا گفت: امروز ۵ دینار سود کردم!! زنش گفت: چجوری، ملا گفت: بز رو ۱۰ دینار فروختم، بعد نیگاه کردم دیدم ۲۰ دینار می ارزه، فوری ۱۵ دینار دادم خریدم.

زنش گفت: مرحبا!!! حالا بگو من چیکار کردم؟ ملا گفت: تو چیکار کردی؟ زنش گفت: اون وانتی بود می اومد تو کوچه وسایل می خرید، ملا گفت: خب، زنش گفت: اومد دَم دَر، منم آوردم اون نخ هایی که ریسیده بودم رو بهش بفروشم، وزن کرد از یه کیلو یه چیکه کم بود تا روشو کرد اون ور النگوهام رو گذاشتم لای نخ ها، فیکس شد یه کیلو!!!

ملا گفت: ایول، ایول، باریکلا!!! من در بیرون و تو در اندرون، اینجوری تلاش کنیم یه چیزی میشیم :))


می خندید؟
همه ما از این آفت ها داریم، تاریخ معاملاتمون پُره، ربطی هم به دانش کتابی مون هم شاید نداره.
زندگی هم همینه، پُره از داستانهای ملانصرالدینی و زنش، چند بار شده یه چیزی رو مُفت دادیم و برا پس گرفتنش کلی هزینه کردیم
چقدر شده یه چیز باارزش رو فدای یه چیز بی ارزش کردیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
می تونه مادی هم نباشه حتی.
اگر داستان خودمون رو بنویسیم به مرور رفتارهای ملانصرالدینی مون کم میشه.
کم هم نشه می خونیم و روحمون تازه میشه میفهمیم قبلا چقدکارای ملا نصرالدینی کردیم
👏1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌺🌸🌷

#حکایت_خواندنی

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.


پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

💛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و پنج


وقتی حرف‌ هایش تمام شد، فرشته نفس بلندی کشید و در حالی که نگاهش را به بخار چای در هوا دوخته بود، گفت ببین بهار جان هیچکس از تو نمی‌ خواهد که بی‌ دلیل ببخشی یا وانمود کنی چیزی نشده. ولی اگر میخواهی چیزی را قضاوت کنی، کامل ببین. کامل بشنو. کامل بفهم. نه فقط نیمهٔ تاریکش را. تو حق داری خسته باشی، زخمی باشی، دلسرد شوی اما باید بدانی که منشأ این زخم کجاست.
بهار با تردید نگاهش کرد. فرشته آرام ادامه داد منصور… شاید در گذشته‌ اش خطایی کرده باشد. شاید انتخاب اشتباهی داشته، شاید کسی را دوست داشته که لیاقت دوست داشتن نداشته. ولی… هیچکدام از این‌ ها را از تو پنهان نکرد. هیچ گذشته‌ ای را پشت پرده نگذاشت. با همهٔ راستی‌ هایش آمد سراغت. این یعنی صداقت نه گناه.
فرشته جرعه‌ ای از چای نوشید، بعد آهسته گفت تو او را با تمام دانسته‌ هایت انتخاب کردی، درست؟ حالا، اینکه پرستو برگشته، اینکه مدام با حرف‌ هایش ذهنت را آشفته می‌ کند، این گناه منصور نیست. آدم‌ ها همیشه از راهی که رفته ‌اند قضاوت می‌ شوند، نه راهی که حالا در آن ایستاده‌اند و این به نظر من بی‌ انصافیست.
مکثی کرد، سپس با نگاه مستقیم به چشمان بهار گفت بهار جان، گاهی ما خودمان گذشتهٔ دیگران را چنان بزرگ می‌ کنیم که خودشان هم در آن گم می‌ شوند. منصور، شاید هیچ وقت نخواست به گذشته‌ اش برگردد، ولی تو، با شک‌ و پرسش‌ هایت، بارها او را با همان گذشته روبرو کردی…
چشمانش را به زمین دوخت و با صدایی پایین‌ تر گفت آدمیزاد حق دارد گذشته داشته باشد، اما تا وقتی که گذشته‌ اش آینده‌ اش را آلوده نکند. منصور آن گذشته را با تو شریک شد، ولی نه برای اینکه در آن بماند، برای اینکه کنارش بگذارد اما تو گاهی با یادآوری ‌اش، او را دوباره در آن زنجیر کردی.
بهار با صدایی خفه گفت ولی اگر گذشته‌ اش را هنوز فراموش نکرده باشد چه؟
فرشته با لبخندی تلخ جواب داد فراموش‌ کردن گذشته، نه لازم است، نه ممکن. هیچکس نمی‌ تواند خاطره‌ هایش را پاک کند. اما این فرق دارد با ماندن در آن. من هم، هنوز گاهی به گذشته‌ ام فکر می‌ کنم… به شکست ‌ها، به دردی که کشیدم. به بعضی خاطرات.. ولی این به آن معنا نیست که به عتیق خیانت می‌ کنم، یا او را کمتر دوست دارم. گذشته، بخشی از ماست، ولی همهٔ ما نیست.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و شش


لحظه‌ ای مکث کرد. سپس آرام‌ تر گفت تو خودت را شبیه زنی که در گذشتهٔ منصور بوده می‌ سازی، در حالی که او، تو را با همهٔ آنچه هستی خواسته، نه با شباهت به کسی دیگر. تو فقط باید خودت باشی نه سایه‌ ای از دیگری.
و طبق حرف‌ هایی که برایم گفتی، شک ندارم که پرستو از اول با نقشه برگشت. که پایه‌ های رابطه ‌ات را بلرزاند. و راستش را بخواهی، تا اندازه‌ ای هم موفق شد.
چشمان بهار لرزید. اشکی که هنوز نریخته بود، در نگاهش می‌ درخشید.
فرشته نگاهش را نرم ‌تر کرد و ادامه داد اما خدا همیشه راهی برای نجات باز می‌ گذارد. گاهی در دل طوفان، چیزی را میان دو دل می‌ فرستد که بند عشق دوباره بسته شود. و این طفل این موجود کوچک، که در بطن تو نفس می‌ کشد، بی‌ گمان بی‌ حکمت نیست. شاید آمد تا مانع شود که رابطهٔ تو و منصور قربانی بازی‌ های شیطان شود.
دست بهار را گرفت، گرم و مطمئن گفت عزیز دلم هیچ زندگی‌ ای بی‌ مشکل نیست. هیچ عشقی بی‌ امتحان نیست. اگر قرار باشد با هر قهر کردن، خانه را ترک کنی، با هر شک، دل بکنی، آنوقت سنگ روی سنگ بند نمی‌ شود. حالا آن خانه، خانهٔ توست. چرا باید تو از خانه‌ ات بروی؟ چرا باید جای خودت را خالی کنی تا دیگران بیایند و میدان را تصرف کنند؟
مکثی کرد. بعد با جدیتی مادرانه گفت تو باید شوهرت را با همان چیزی که هستی، نگهداری. با قلبت. با صداقتت. نه با رقابت و ترس. وقتی تو از او فاصله بگیری، ناخودآگاه او را به سمت گذشته‌ اش سوق میدهی. این تویی که باید راه دلش را به خانه باز نگه داری. زندگی سیاست می‌ خواهد، حوصله می‌ خواهد، نه لجبازی و فرار.
به جای آنکه دلت را با درد گذشته پر کنی، قلبت را با نور امید و تلاش پر کن. چون هیچ زنی با گریه و دل شکستگی نمی‌ تواند مردی را نگه دارد اما با فهم، صبر، و عشق راستین، می‌ تواند خانه را نگه دارد، مرد را، و فرزندش را.
اشک بی‌ صدا از چشمان بهار لغزید و صورتش را تر ساخت. بی‌ اختیار سرش را بر شانه‌ های گرم و مطمئن فرشته گذاشت و با صدایی لرزان و بغض‌ آلود گفت تشکر… تشکر از اینکه اینگونه با من سخن گفتید. اگر این حرف‌ ها را زودتر می‌ شنیدم، شاید هنوز کنار همسرم می‌ بودم…
سکوت کرد، نفسی گرفت، سپس آرام ادامه داد من مادرم را خیلی زود از دست دادم اگر او زنده می‌ بود، شاید هیچگاه اینقدر خام و بی‌ تجربه رفتار نمی‌ کردم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و هفت

امشب شما مثل یک مادر به دلم راه یافتید، مثل مادری که درد دل فرزندش را بی‌ قضاوت شنید و راهش را نشان داد.
قطرهٔ دیگری از اشکش فرو ریخت. صدایش گرم ‌تر و مطمئن‌ تر شد و گفت فردا به خانه ام بر می‌ گردم. نزد منصور میروم. و از این پس، بیشتر مواظب زندگی‌ ام خواهم بود.
تشکر زن ماما جان.
فرشته لبخندی مهربان زد. در چشمانش نرمی و شوق مادرانه‌ ای موج میزد. دستی به موهای بهار کشید و با لحنی پر از مهر گفت عزیز دلم، با آنکه فرق سنی ما زیاد نیست، ولی اگر دلت خواست، میتوانی مرا مثل مادرت بدانی.
هرگاه دلت گرفت، هرگاه خواستی حرف بزنی، بیا در خانه‌ٔ ما همیشه برایت جایی هست، در دل من همیشه برایت گوش شنوایی هست.
صبح، آفتاب آهسته از پشت شیشه‌ های خانه بر صورت بهار تابید. او با دلی که آرامش دوباره یافته بود از خواب برخاست، وضو گرفت، نماز خواند، و در حالی ‌که لبخندی محو بر لب داشت، به سوی آشپزخانه رفت. بعد از صرف صبحانه، لحظه‌ ای مقابل مامایش ایستاد و آهسته گفت ماما جان من می‌ خواهم امروز به خانهٔ خودم برگردم.
مامایش با تعجب به او دید. برای لحظه ‌ای سکوتی کوتاه فضای میان ‌شان را پر کرد. سپس با نگاهی که از مهربانی آغشته بود گفت بهار جان، رفتاری از ما دیدی که تصمیم گرفتی بروی؟ چیزی ناراحتت کرده؟
فرشته که در کنار سفره نشسته بود، با لبخندی نرم اما آگاهانه میان حرف آمد و گفت نخیر عزیزم بهار دلش برای شوهرش تنگ شده. بهتر است تو او را برسانی.
ماما سر تکان داد. لحظه‌ ای بعد، با صدای آرامی گفت راستی دیشب من مهمان منصور بودم.
بهار با تعجب پرسید منصور؟ چرا چیزی نگفتی؟
ماما لبخند زد، لیوان چایش را کنار گذاشت و گفت منصور می‌ خواست دنبالت بیاید اما من از او خواستم اجازه بدهد چند روز تنها باشی، تا خودت به این نتیجه برسی. باور کن، خیلی خوشحال شدم وقتی خودت گفتی می‌ خواهی برگردی. منصور واقعاً تو را دوست دارد، بهار. من مرد هستم، احساسات یک مرد دیگر را خوب درک می‌ کنم. در نگاهش، در نفس کشیدنش، در واژه‌ هایش… همه چیز فریاد میزد که دلش پیش توست.
بهار سرش را پایین انداخت. کومه هایش از شرم و شوق سرخ شدند.
فرشته آهسته گفت و من مطمئنم بهار هم او را دوست دارد.
پس از خوردن صبحانه، بهار با زن مامایش خداحافظی کرد. وقتی در آغوشش فرو رفت، با صدایی لرزان زمزمه کرد تشکر زن‌ ماما جان از حرف‌هایت، از فهمت، از اینکه دیشب برایم مثل یک مادر بودی.
فرشته موهای بهار را نوازش کرد و گفت خوشبخت باشی عزیزم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

فردا شب ان شاءالله آخرین قسمت های این رمان جذاب و عالی 😊❤️
3👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_34  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و چهارم


با قدم هایی لرزان خودم را به آینهٔ گِرد سفید رنگ که دورش کنگره کنگره مثل گلپرهای یک گل بود رفتم.خودم را توی آینه نگاه کردم، دستی به لبهام کشیدم، اینا که سرخ سرخ بودن درست مثل گل انار...چشمهای درشت و میشی رنگم را نگاه کردم، ابروهای پر پشت و کمانی که توی صورت گرد و سفیدم خودنمایی می کردند، رعشهٔ پاهام به کل بدنم سرایت کرده بود، انگار دست خودم نبود، کرم را باز کردم و اندازه یک بند انگشت بزرگ برداشتم و نامنظم روی صورتم پخش کردم، رژ گونه را اینقدر تکان دادم تا سرش جدا شد و گونه هایی که مملو از حجم کرم بود را قرمز کردم و بعدم با رژ لب محکم روی لبهام کشیدم، حالا توی آینه خودم را نمیدیدم، یک دلقک می دیدم که مجبور است به ساز دیگران برقصد...پلاستیک لوازم آرایشی را وسط اتاق انداختم و هر کدام از لوازم را به طرفی پرت کردم.توی ذهنم دنبال چیزی می گشتم، یه چیزی که بشه خودم را راحت کنم..آره درسته خودشه....خودم بارها و بارها شنیدم که خیلی ها از شدت خونریزی مرده اند، توی تلویزیون هم دیده بودم که طرف با زدن رگ دست می خواسته به زندگی خودش پایان بده، پس منم میتونستم..دستهایم را مشت کردم و محکم فشار دادم و اصلا حواسم نبود که رژ لب توی دستم هست و کلا له شده و همه جا را قرمز کرده..باید میرفتم توی آشپز خونه و تیزترین چاقو را، همان که بابام باهاش سرگوسفندا را میبرید پیدا می کردم،

بعد از عروسی میثم نقشه خونه ما هم تغییر کرده بود حالا چند تا اتاق داشتیم در کنارش یه آشپزخانه مستقل ، یه حیاط سیمانی که گوشه اش حمام و دستشویی بود، قبلا که آب نبود حمام ما هم صحرایی بود و گاهی توی دیگ بزرگ مسی سیاه رنگ آب گرم می کردیم و در پناه دیوارهای آغل خودمون را می شستیم اما الان حمام داشتیم...من خسته بودم، از اینهمه ظلم خسته بودم، از اینهمه جنگیدن خسته بودم، از این صبر تلخ خسته بودم و امیدی به آینده مبهمم نداشتم، پس چه بهتر همین الان، همین جا به زندگیم پایان میدادم...مگه من چند سالم بود؟! یه دختر یازده دوازده ساله چی از زندگی متاهلی میفهمه؟! چرا من باید توی این سن که هنوز خودم بچه ام، بچه داری کنم،شوهر داری کنم، خانه داری کنم...مگه فرق دخترای روستای ما با دخترای بقیه جاها چی بود؟! چرا سرنوشت ما می بایست اینجور باشه؟! نه تنها از من، بلکه از تمام دخترهای روستا این شکلی بود، من می خواستم خودم را بکشم و با این کار اعتراضم را نسبت به این اعمال و تعصبات و کارهای نامعقول به همه بگم، اگر بقیه دخترهای روستا جرات اعتراض نداشتند، اما من این جرات را داشتم و من تصمیم خودم را گرفته بودم و نمی دانستم اگر با خودکشی از این دنیا برم، توی اون دنیا دچار خشم خدا و آتشی بسیار سوزنده تر از این دنیا میشم.به طرف کیفم رفتم...

اول باید یه نامه به تمام پدرهای ظالم روستا می نوشتم، اول باید صدای مظلومیت دختران روستا را روی کاغذ می آوردم، شاید یکی می خواند و عبرت می گرفت.نمی دانم چرا هیچ کس توی اتاق نمی آمد، شاید همه از نقشه بابا خبر داشتند و می خواستند عکس العمل من را ببینند.کیف مدرسه را از زیر جالباسی بیرون کشیدم، با دستان قرمز و لرزانم زیپ کیفم را باز کردم.دفتر مشقم را که برام عزیز بود و مثل جانم ازش نگهداری می کردم بیرون آوردم و با عصبانیت برگه ای از داخلش کندم...

#ادامه_دارد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_35  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و پنجم

شروع به نوشتن کردم: پدر و مادر عزیزم، می دانم که شما مرا دوست دارید و تمام تلاشتان را برای خوشبختی بچه هایتان می کنید، چه شما مادر عزیزم که با دل بچه ها راه می آیید و سعی می کنید آنچه را که ما دوست داریم برآورده کنید و چه شما پدر مهربانم که عمری رنج سفر به شهر و غربت را تحمل کردید تا ما بچه ها زندگی راحتی داشته باشیم، هر دوی شما را دوست دارم، خواهرها و برادرم را دوست دارم، اقوام و آشنایان را دوست دارم اما رسم و رسوم این روستا را دوست ندارم، تعصبات خشک و ظالمانه روستا را دوست ندارم، می دانم که از عمق جان ما را دوست دارید اما مجبورید طبق رسوم روستا عمل کنید، حتی اگر بخواهید ما به مدرسه برویم یا آرایشگاه راه بیاندازیم یا رانندگی یاد بگیریم نمی توانید به آن عمل کنید چون اگر عمل کنید باید پاسخگوی تمام روستایی هایی که عمری در جهل و نادانی زندگی کرده اند باشید، پس اجازه نمی دهید ما درس بخوانیم و باید زود ازدواج کنیم آنهم ازدواجی اجباری با یکی از اقوام و من این رسوم را دوست ندارم و برای اینکه نه باعث رنجش شما شوم و نه عمری خودم در رنج و بدبختی باشم، الان به زندگی ام پایان می دهم، من خودم را می کشم تا شاید روستاییان به خود آیند. و روی این رسم و رسوم غلط پا گذارند، من خودم را فدا می کنم تا دختران دیگر قربانی این تعصبات بی جا نشوند.

دیگر ذهنم یاری نمی کرد چیزی بنویسم، کاغذ را به میخ بالای آینه زدم و با شتاب بیرون رفتم.داخل آشپزخانه شدم به طرف کمد قهوه ای رنگ دو دری که یادگار زندگی قدیم بود، رفتم.یک لنگ درش را باز کردم، خم شدم و داخل کمد به دنبال چاقویی که همیشه برای کشتن گوسفندها استفاده می کردیم و مادرم داخل کمد میگذاشتش تا در دسترس نباشد، گشتم.بالاخره پیدایش کردم، چاقویی که تا میشد و تیغه آن روی شیار دسته اش قرار می گرفت.چاقو را در مشتم محکم فشار می دادم و می خواستم بیرون بروم که سایه مادرم را در چهار چوب در آشپزخانه دیدم.با حالتی دستپاچه چاقو را داخل آستین لباسم فرو کردم تا مادرم متوجه آن نشود.مادرم درحالیکه کاغذ نامه دستش بود جلو آمد و می خواست حرفی بزند که نگاهش به چهره من که بی شباهت به دلقک های سر سال نو نبود، شد و همانطور که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: خدا مرگم بده! این چه وضعی هست برا خودت درست کردی؟! چرا صورتت را مثل لبو سرخ کردی؟! چرا اون وسایل را توی اتاق پخش و پلا کردی؟! و بعد کاغذ را جلویم گرفت و ادامه داد: این چی چی هست که چسپوندی روی آینه؟!همانطور که بغضم را فرو میدادم از کنار مادرم گذشتم و گفتم: برو بده میثم برات بخونتش یه نامه خیلی قشنگه... و بعد بی توجه به نگاه های پر از مهربانی و تعجب مادر، به سمت حمام که آنطرف حیاط بود حرکت کردم.

قدم هایم را بلندتر از همیشه برمی داشتم، صدای مادرم را از پشت سرم شنیدم که می گفت: منیررره دستت چی شده؟!زیر لب گفتم: دستم فعلا نقاشی شده و قراره تا لحظاتی دیگر با یک رنگ سرخ واقعی رنگ بشه...وارد حمام شدم و صدای قدم های شتابان مادر را میشنیدم که به دنبالم می دوید و همزمان فریاد میزد: میثم، زیبا، اسحاق بیایین این دختره دیوونه شده..سریع داخل حمام شدم، درب آهنی قرمز رنگ که از نصف آن تا بالا شیشه تار با گلهای پنج پر بود را بستم و چفت در را از داخل انداختم، روبه روی در، سکویی سیمانی درست کرده بودند که بالای این سکو رخت کن حمام محسوب میشد که دیواری کوتاه، مانند اوپن آشپزخانه بود که با سیمان سفید روی ان کشیده بودند، این دیوار فضای رختکن را از حمام جدا می کرد.

روی همین سکوی سیمانی نشستم، محکم نفسم را بیرون دادم، چاقو را داخل دامن لباس دراز و بی قواره ام گذاشتم و آستین های بلند لباس آبی رنگم را بالا دادم، در این هنگام صدای بابا و میثم که با لگد محکم به در می کوبیدند و مدام منیره منیره می کردند در فضا پیچید، این حرکات باعث شد تا من هم در کارم سرعت عمل داشته باشم، چاقو را از روی دامن لباسم برداشتم، تیغه چاقو را باز کردم و توی دست راستم گرفتم، شصت دستم را روی تیغه چاقو کشیدم، سوزشی شدید همراه با خون گرم در جانم پیچید.قلبم تند تند می زد، باران لگدها به در هر لحظه بیشتر می شد و حالا صدای گریه مادرم و مرجان و مارال هم اضافه شده بود، باید تمرکز می گرفتم، از شنیدن صدای مادرم بغضی گلو‌گیرم شده بود و پرده ای اشک جلوی چشمانم را پوشیده بود، یک هو آمدم دور همه چی خط بکشم و در را باز کنم، اما صدایی ته گوشم میگفت کار را تمام کن و خودت را از این زندگی کوفتی خلاص کن...با پشت دست چشمهایم را پاک کردم تا بهتر ببینم، پرده اشک که کنار رفت، شروع به لمس مچ دست چپم کردم، باید رگ اصلی را پیدا می کردم...بالاخره جایی را نشان کردم و تیغه چاقو را روی مچ دستم قرار دادم.

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_36  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و ششم

دستانم می لرزید، انگار کل بدنم رعشه گرفته بود زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، فکر می کردم با گفتن بسم الله، خودم را تطهیر و بهشتی می کنم و بلند فریاد زدم: خدایااااا خودت خوب میدونی که طاقت این زندگی کوفتی را ندارم، من هنوز بچه ام، دلم یک عروسک می خواد تاباهاش عروسک بازی کنم نه اینکه بچه واقعی خودم را بزرگ کنم و بلندتر فریاد زدم: پدر مادر، منو ببخشید اگر اذیتتون کردم، الان خودم را راحت می کنم تا شما هم راحت شید، مارال مرجان، دوستتون دارم، سلام منو به محبوبه و بچه اش هم برسونید و با گفتن این حرف دوباره اشکم سرازیر شد، تیغه چاقو را محکم روی مچ دستم فشار دادم و همزمان با فوران قطره های خون روی مچ دستم، شیشه در حمام هم شکسته شد و دست پدرم بود که داخل آمد و چفت در را باز کرد، نفهمیدم چطور شد که خودم را در آغوش پدرم دیدم.آغوشی که هیچ وقت آن را نچشیده بودم، پدری که تمام عمرش را به پای بچه هایش ریخته بود اما به خاطر رسم و رسوم غلط روستا، حق نداشت دخترهایش را در آغوش بگیرد، چرا که دختر بودند.خودم را بیشتر و بیشتر در این آغوش جا کردم، چون خوب می دانستم، این اولین و شاید آخرین باری خواهد بود که این اغوش را می چشم، با دستهایم پیراهن پدرم را محکم گرفتم و اصلا حواسم نبود که خون قرمز رنگ دستم، پیراهن کرم رنگ پدر را گل گلی کرده...

تن و بدن پدرم بوی عرق میداد و این انگار بهترین عطر دنیا بود که دوست داشتم مدام در بینی ام بپیچد.پدرم که از کار من عصبانی بود ولی الان خوشحال بود که من را زنده می بیند، آهسته کنار گوشم گفت: چکار می کنی دخترک ورپریده؟! مگه نمی دانی تمام عمر و جان و هستی من، شما بچه ها هستین؟ مگر نمی دانی اگر خار به پای شما برود من تب می کنم، حالا زبونم لال اگر خودت را میکشتی من چه خاکی به سرم می کردم، من بعد از تو چطوری زنده می موندم هاااا...
با این حرف پدر، تازه فهمیدم که چقدر من ظالمانه عمل کردم، چقدر ناسپاسی کردم و اصلا پدرم را آنطور که میباید بشناسم، نشناختم...خلاصه این کار احمقانه من، باعث شد که فعلا پدرم از ازدواج حرفی نزند و بعدها که متوجه شدیم کلاس ششم هم راه اندازی شده، مجوز رفتن به کلاس ششم هم گرفتم...کلاس ششم هم شروع شد و من در عین ناباوری مشغول تحصیل شدم، بدون اینکه اینبار مخالفی داشته باشم، یعنی ان حرکت نابخردانه من، تاثیر عمیقی بر پدرم و مادرم گذاشته بود و می خواستند مسائل را به صورت مسالمت آمیز حل کنند و دیگر علنا با خواسته هایم مخالفت نمی کردند، پس من هم با خیال راحت به درسم می رسیدم اما در کنارش تمام کارهای خانه را انجام میدادم و حتی به مارال و مرجان هم در درس و مدرسه کمک می کردم. دوقلوها هر دو باهوش بودند و فوری درس را می گرفتند، مرجان درس را سرسری می خواند اما مارال برعکس اون به درس خیلی علاقه داشت، وقتی مارال و درس خواندنش را میدیدم یاد خودم می افتادم، خیلی خیلی علاقه داشت و همین باعث شده بود که جای مرا پر کند و همیشه شاگرد اول کلاسشان بود، دوقلوها اینک کلاس دوم دبستان بودند و هر روز صبح با هم به مدرسه می رفتیم و با هم برمی گشتیم.

روزها و هفته ها و ماه ها به سرعت برق و باد گذشت و آخرین سال تحصیلی من هم به پایان رسید، درست است از نظر خانواده ام درس خواندن من تمام شده بود، اما خودم نقشه های زیادی در ذهن داشتم، رؤیاهایی که زندگی روزانه دختر شهری ها بود و برای من بسیار دست نیافتنی بود، از خانم معلممان که ساکن شهر بود و هفته ای یک بار به شهر می رفت و آمد می کرد،تعریف شهر و مدرسه های شهری را شنیده بودم، او برایم توضیح داد که اگر با همین روند در درس‌خواندن موفق باشم، به راحتی می توانم دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم، خانم معلم اینقدر به آینده من امیدوار بود که می گفت: منیره تو خیلی باهوشی و می توانی با همین سبک درس‌خواندن و تلاش و‌کوششی که داری پزشکی هم قبول شوی و روستای شما هم صاحب یک خانم دکتر شود، وقتی معلممان اینچنین حرف می زد، من به زندگی و آینده امیدوار می شدم و گویی هزار تُن قند در دلم آب می کردند، این از رؤیاهای من بود که تحصیلات عالیه داشته باشم.برای همین آخرین روز مدرسه با اینکه رویم نمیشد، پیش خانم معلم رفتم و با مِن و مِن از او خواهش کردم تا به خانه ما بیاید و پدر و مادرم را راضی کند تا اجازه دهند من به شهر بروم و به درسم ادامه بدهم، خانم شکوری، زنی مهربان بود که انگار مادر ما بود و قول داد که قبل از رفتن به شهر، سری هم به خانه ما بزند و به هر نحو شده، رضایت پدرم را برای تحصیل در شهر بگیرد..

#ادامه_دارد...(فردا شب)

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوپنجم

وقتی به روستا رسیدیم به علی گفتم من میرم خونه بابام، وسایلم گذاشتم بعدش میرم خونه ی خدامراد علی فوری گفت نه صبر کن منم باهات میام.ثریا اخمی کرد و گفت: عه علی زشته بابام نبینی اول بری خونه خدامراد، با ماه صنم بیاین امروز رو اینجا بمونین بعد برین هر جا دلتون خواست.دیدم زشته نریم سری تکون دادم و داخل حیاطِ بزرگ خونه ی جیران و هاشم شدیم،جیران فوری خبردار شد و ولفور به طرف ثریا اومد بوسه بارونش کرد،خوشبحال ثریا که مادر داشت و مادرش چه به خوب و چه بد، اینقدر دوستش داشت،سرم و پایین انداختم که جیران بعد از ثریا حسین رو بوسید و با ما احوالپرسی کرد تعارف کرد بریم داخل.جیران رو ثریا بلند گفت خدا بکُشه منو دخترم، چرا اینقدر نخیف و لاغر شدی هان؟ثریا آهی مظلوم کشید و گفت: اییی ننه جان این بچه از بس شیر میخوره ماشاالله نمیزاره گوشتی به تنِ من بمونه که ولی در حقیقت ثریا نسبت به قبل تپل تر شده بود و دیگه اون دخترک ریزه میزه نبود و استخوان ترکونده بود، این مادر و دختر از چه لاغری سخن میگفتن الله اعلم!بعد خوردن ناهار دیگه ادا واطوارشونُ نتونستم تحمل بکنم و وسایلم جمع کردم که برم خونه داداش هام،علی هم گفت باهام میاد.سه روزی با علی به همه ی اقوام سر زدیم و احوالشون جویا شدیم که علی ازم خواست پیش ثریا برم
و آماده بشیم روز بعدش برگردیم،رو بهش گفتم
- پس خودت چی!؟ نمیایی؟دستی به ریشِ نداشته اش کشید و گفت
- من امروز یکی از دوست های قدیمیم دیدم ازم خواست حتما تا روستای بالایی همراهیش کنم،احتمالا به امید خدا صبح زود میرسیم خونه،چون شب خطرناکه همونجا میمونیم تو برو خونه هاشم تا راهمون یه باره بشه، باشه خانومی؟با ناز موهایِ بیرون آمده از چارقدِ دور طلاییمُ که تازه زنگشون کردم به داخل هول دادم
و گفتم
- بخاطر تو میرم وگرنه میدونی که از فضا و جوِ خونشون خوشم نمیاد.دلبرانه خندیدم و دلبرانه جواب گرفتم، اول تا خونه هاشم همراهیم کرد و سوغاتیُ وسایلی که زن داداش ها بهم داده بودن رو آورد و بعد از خداحافظی با ثریا و جیران رفتش.از اینکه باید تا فردا تنهایی کنارِ این مادر و دختر سَر میکردم حس خوبی نداشتم ولی ناچار باید تحمل میکردم،خیلی نگذشته بود که صدای گریه ی حسین بلند شد،هر چی بغلش کردم و دور اتاق چرخوندمش آروم نشد مثل اینکه گرسنه‌اش شده بود، رو به ثریا که بیخیال دراز کشیده بود گفتم
- ثریا بیا بچه بگیر شیرش بده خیلی گرسنه است گناه داره.ثریا بلند شد و از ساکش قوطیِ شیر خشکی درآورد و براش شیر خشک درست کرد و پستونکُ به دهان بچه داد، هاج واج پرسیدم
- چرا شیر خودت بهش نمیدی؟! گناه داره بچت جیران که همون لحظه وارد اتاق شد با اخم و تخم گفت چی چیو شیر خودش بهش بده!!بچه ام تا اینجا بوده یه سره کباب و برنج میخورد، لباسش اطلس و ابریشم بود، آخرِ هر گیسش قرون قرون سکه آویزون بود سکه ای که علی و امثالش دستمزدِ جون کَندنِ یه ماهشونه!بچه ام از وقتی زن علی شده گوشت به تنش نمونده،رنگ به رو نداره! تو یه اتاق فسقلی زندونی شده سال به سال رنگ بیرون نمیبینه، گفتم عروس علی میشه،شهرنشین میشه تو کاخ زندگی میکنه نمیدونستم دستی دستی دخترِ
مثل دسته گلم رو بدبخت میکنم.جیران تمومه عقده های دلش بیرون ریخت
و گفت و گفت تا خسته شد، ثریا هم با چشمانی اشکی زل زده بود به دهان مادرش و تند تند آه می‌کشید و پستونک شیر دومیُ به دهانِ حسین میداد.اونقدر آتیششون تند بود ترسیدم بگم وقتی عاشق قد و بالای رعنای علی شدین باید فکر اینجاشم میکردین،پیش خودشون گفته بودن علی که اینقدر تیپ و قیافه داره خدا میدونه چه خونه زندگی داره و دخترمون تو شهر و کاخ زندگی میکنه،نمیدونستن همین خونه‌ی کلنگی هم از پولِ آش و حلیم فروختنِ من درست شده!!!هی دهان باز کردم بگم ولی بعدش پیش خودم گفتم ولش کن الان من بگم میگن از آه و نفرینت بوده که بچه ام خوشبخت نشده پس بی صدا زل زدم بهشون تا ببینم امروز چجوری قراره سپری بشه.تا شب یه قوطی شیر خشک به بچه ی بیچاره خوروندن هی میگفتم نده شیرخودتو بده کوو گوش شنوا بچمم همش گریه میکرد بغل من بود.
-به ثریا گفتم نکن هر چیزی حدی داره میگفت به تو چه، چرا تو کار من و بچه ام دخالت میکنی شب شده بود که صدای گریه ی حسین به هوا بلند شد و یه ثانیه آروم نمیگرفت،یه ساعت که گذشت بچه تب کرد و اسهال شد و دلپیچه امونش برید، هنوز کهنه اش عوض نشده بوددوباره اسهال میشد،اول که جیران گفت بچه‌ام چشم زدن از بس ماشاالله خوش خوراکه و براش اسفند دود کرد.دید نه افاقه نکرد عرق نعنا به خوردش داد،منم هی غصه میخوردم و کاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9 نمیتونستم براش انجام بدم،بچه طفلی تو تب میسوخت و عین زغالِ برافروخته گُر گرفته بود
5👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوششم

وقتی دیدن بهتر نشد عاجز شدن و از من خواستن براش کاری کنم،اما از دست منم کاری برنیومد و هر روشی رفتم بدتر شد
بهتر نشد،جیران و ثریا از ترسِ عصبانیت علی که الان هاس پیداش بشه هم داشتن عین اسپند روی آتیش جلز ولز میکردن، ولی من تنها غصه ام حال بدحسین بود که جلوی چشمانم داشت
آب میشد تا صبح بچه هر لحظه بدتر از قبل میشد و دیگه رنگش زردِ زرد شده بودُصداش فقط به صورت ناله ای ضعیف شنیده میشد.هنوز آفتاب نزده بود بیرون رفته بودم تا به محض دیدن علی بهش بگم فوری به شهر بریمُ بچه رو پیش پزشک ببریم.بالاخره قامت علی از سر کوچه پیدا شد، با دو خودمُ بهش رسوندم
و نفس نفس زنان گفتم زود برو دنبال گاریچی حسین از دیشب تب و اسهال داره ببریمش پیش پزشک علی که چند لحظه شوکه شده بود بعد به خودش آمد
و راه آمده رو برگشت و همینجور صداش می‌اومد که میگفت زود برو حاضر شین میام دنبالتون به داخل خونه رفتم و رو به ثریا گفتم زود بقچه هات جمع کن علی رفت. دنبال گاریچی الان میاد،ثریا که هم خسته بود و هم از خشمِ علی میترسید با نگرانی لباس‌های خودش و حسین جمع کرد و جیران تند تند پشت دستش میکوبید و غر غر میکرد که....
- ای خداا بچه ام نیومده برگشت، خدا مادرش بکُشه که خیر ندید از زندگیش .بچه ی بی حالُ بغل کردم و بیرون رفتم که همون لحظه صدای علی آمد که به گاریچی میگفت صبر کن الان میام،پا تند کردم بیرونُ گفتم
- نیاز نیست ما آمدیم علی به طرفم آمد و حسینُ از بغلم گرفت،پتو رو که کنار زدچشمانش از دیدن رنگ و رویِ حسین خیس از اشک شد و رگ پیشونیش از عصبانیت باد کرد با صدای دو رگه اش که بخاطرِ عصبانیت و بغضش بود به ثریا گفت بعدا به حسابت میرسم، فقط دعا کن اتفاقی برای پسرم نیفته زودتر از ما سوار گاری شد و رو به مرد گاریچی گفت اگه این مسیرُ زودتر از همیشه بری کرایه اتُ دو برابر میدم.مرد گاریچی که آدم میانسال و تاسی بود چشمانش برقی زدن و گفت: داش غمت نباشه دو ساعته رسیدیم.همونجورم شد دو ساعت نشد که راهِ نیم روزیُ رفتیم و مستقیم به بیمارستان رفتیمُ حسینُ پیش پزشک بردیم.حسین دیگه وقتی رسیدیم حتی ناله نمیکرد و بیهوش شده بود، خدا میدونه چقدر غصه اش میخوردم و به یاد شیرین و بچه‌هایی که ازم پر پر شده بودن میفتادم، ریزش اشک هام دست خودم نبودن، دمی ذکر و التماس به خدا از زبونم نمیفتاد، پزشکش بعد از معاینه بچه سری تکون داد و دستور داد به بخشِ دیگه ایی بچه رو منتقل کنن، علی واقعا داشت جون میداد و از آن نبود سرش بکوبه تو دیوار چند دکتر و پرستار داخل اتاقی رفتنُ در و چفت کردن.بعد از دو ساعت یکیشون آمد و رو به ما گفت
- اگه بچه تا ۲۴ ساعت دیگه تحمل کنه و طاقت بیاره نمیمیره ولی اگه که...حرفش قطع کرد و با تاسف از کنارمون گذشت،یکی دیگه از دکترها گفتن بچه آب بدنشُ کاملا از دست داده و تبِ شدیدش باعث شده کامل انرژیش از بین بره، خدا کمکش کنه توکل کنین به خدا و بس...قیافه علی واقعا دیدنی بود انگار دیوونه شده بود، دستِ ثریا کشید و به بیرون بردش، با سروصدای زیاد که همه به طرفش برمیگشتن فهمیدم حتما میخواد بلایی سرش بیاره پشت سرشون رفتم‌ که دیدم علی تو قسمتی از محوطه که خلوته داره به شدت ثریا رو کتک میزنه،ثریا جیغ میزد و علیُ نفرین میکرد،سریع خودمُ بهشون رسوندم و دست علی کشیدم و گفتم
- این دختر به جهنم ولی الان نگهبان میاد خودت می‌بره هُلفدونی دیوانه!!علی فریاد زد
- به جهنم، به درک که منو میبرن به صورت پریشونش نگاه کردمُ گفتم: اگه تو بری پس حسین چی؟ صبر کن اول تکلیف بچه ات معلوم بشه بعد زور بازوت نشون بده .ثریا که فهمیده بود هوا پسه سریع از علی دور شده بود، رو به علی گفتم
- فکر نمیکنی این زن که روش دست بلند کردی مادرِ، کدوم مادر نمیخواد بچه‌اش سالم باشه،بیچاره دیشب تا صبح یه لنگ پا وایستاده بود و چشم از حسین برنمیداشت مجبور بودم علیُ تو این اوضاع آروم کنم تا کار بدتری دستمون نده، ثریا بی تقصیر نبود ولی اگه میگفتم که یه قوطی شیر خشک تو نصف روز به بچه خوروندن و معده بچه منفجر شده بی شک،ثریا رو می‌کُشت!!!کلید خونه رو به ثریا دادم تا به خونه بره و خودم و علی موندیم تا ببینیم چه خاکی باید به سرمون بریزیم!حال حسین کوچولو خیلی بد بوداما خدا رحم دوباره‌ای بهمون کرد و نذاشت رو سیاه بشیمُ حسینُ از لبِ مرگ نجات داد،دو هفته کامل بچه توبیمارستان بستری بود تا اوضاعش رو به راه شد،همش سُرم از طریقه پوستِ سرش بهش وصل میکردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهفتم

وقتی اجازه میدادن از پشت درببینمیش
قلبم تکه تکه میشد که چجوری بدنِ نحیف و کوچولوش پر از سُرمه و سرش زخمی شده و چند تا سرم و لوله بهش وصله، اونقدر برای حسین گریه کرده بودم که برای شیرینم که جلوی چشمانم سوخت گریه نکرده بودم.وقت‌هایی که علی نبود به ثریا میگفتم تا بیاد بچه اشُ ببینه!هر چه بود باز یه مادر بود.پزشک معالجش بهمون گفت فردا مرخص میشه و بالاخره بعد از دو هفته میتونیم به خونه ببریمش و باید حتما حتما به طور جدی ازش مراقبت کنیم، شیر خشکه خاصی باید بهش بدیم و یه لیست بلند بالا از دارو و دوا که سر وقت باید بدیم بخوره
تا کم کم حالش خوب بشه!علی بهم گفت میره گوسفندی بخره تا جلوی پای حسین قربونی کنه و یه ساعت دیگه برمیگرده .یه ساعت شد، دو ساعت! که سر و کله ی آقا پیدا شد، حسابی شلخته بود و نصف پیراهن از شلوارش زده بود بیرون و دکمه‌ی سر آستینش پاره شده بود، بند دلم پاره شد با دلهره و ترس پرسیدم
- خوبی؟؟ چیشده، چرا اینقدر پریشونی ؟!گفت.چیزی نیست، من میرم کارای ترخیص حسین انجام بدم تو لباس حسین رو تنش کن تا من بیام،با اینکه میدونستم حتما چیزی شده اما پیله نکردم گذاشتم رفتیم خونه ازش بپرسم.در حیاط که باز کردم، صدای گریه ی ثریا و دعوای جیران شنیدم، جیران که علی و منو دید محکم به سینه اش کوفتُ گفت
- آخ خدایا ببینش چطور دخترِ عزیزِ منو لت و پار کرده و داره راست راست با زنش میگرده،خدایا تو جای حق نشستی به عزای عزیزانش مبتلاش کن.علی غرید دست دختره عزیزت بگیر ببرش، من دیگه زنی به اسم ثریا ندارم،همین الان ببرش،چند روز دیگه با ملا میام طلاقش میدم و مهریه اشُ میکوبم تو صورتش،ما رو به خیر شما رو بسلامت علی بچه رو از بغل من گرفت و به داخل خونه برد که جیران بلند فریاد زد
- بهتر، فکر کردی خیلی راضیم که ثریا هنوز زنت باشه امروزم آمدم ببرمش، خدا لعنتت کنه که شدی بختک افتادی به جون ما،اشک هاشُ پاک کرد و به داخل اتاق ثریا رفت، پس دلیل آشفتگیِ حال علی،دعوا با ثریا بود تقه ای به در زدم و به داخل اتاقِ ثریا رفتم که جیران با پَرِ چارقدش اشک هاشُ گرفت و گفت: خدا لعنتش کنه ببین چه کار کرده با دخترکم
نگاهمُ به ثریا انداختم که تمومه صورتش کبود شده بود و دستش ورم کرده بود،دلم به حالش سوخت به اتاقم برگشتم و کیفِ طبابتمُ برداشتم و دوباره پیش ثریا رفتم و با حوصله ضماد روی زخم دست و صورتش گذاشتم و دستشم که کوبیده شده بود با پارچه ای محکم بستم. تموم مدت ثریا مظلوم و بی‌صدا اشک میریخت و سکوت کرده بود و جیران همش گریه میکرد و علی و خاندانش رو نفرین میکرد.جیران بالاخره به حرف آمد و گفت آهت بد سوزوند ما رو،حالا دخترم با یه بچه باید جدا بشه،علی که پسرش نمیده به ما و این بچه باید تو غم دوریش بسوزه، هی روزگار چی میخواستم چی شد آهسته گفتم من هیچوقت نفرینتون نکردم جیران آهی جگر سوز کشیدُ گفت: نفرین رو نباید به زبون آورد همین که دلت شکست خدا خودش شنید،فردا صبح میریم به ولایتمون .ثریا وسط حرفش پریدُ گفت شب بچه ام بیار پیشم
ماه صنم،میخوام آخرین شبُ کنارش بشینم و یه دل سیر ببینمش، تو رو به خدا نه نگو‌.نمیدونستم چی بگم،اصلا علی رضایت میداد که حسین پیش ثریا بمونه
یانه!که دوباره ثریا دستمُ گرفت و گفت
التماست میکنم تو رو به خدا این کار برام بکن.با من من گفتم سعی خودمُ میکنم ولی قول نمیدم.به اتاق خودمون رفتم و به علی که با عشق زیاد در حال تکون دادن حسین بود نگاه کردم، طفلی حسین کلا آب شده بود و بسیار وضع بدی داشت، کنارشون زانو زدم و گفتم: علی! ؟
- همونجور که حسینُ با احتیاط زمین میگذاشت گفت:جانم خانم بگو!با من منی و بازی کردن با گوشه‌ی دامنم گفتم میدونی که چقدر تو حسین برام عزیز هستین ولی الان ازت یه خواسته دارم
امیدوارم نه نگی!علی آهسته طوری که بچه بیدار نشه گفت: بگو ببینم چی هست ؟

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍2👌1
#دوقسمت دویست وسی وسه ودویست وسی وچهار
📖سرگذشت کوثر
مهدی پوزخندی زد و بهم گفت من جای یونس بودم خون گریه میکردم با این زن و بچه‌ای که دارم واقعاً واسش متاسفم من واقعاً واسه یونس متاسف شدم حال مهدی خوب نبود دلم نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنم واسه همین سکوت کردم وقتی که سکوت منو دید گفت میخوای بدونی اونجا چه خبر بود گفتم نه گفت اونجا تا تونسته بودن پی پی کرده بودن تو هر اتاقی پی پی بودتو دستشویی
هم پی پی بودواقعاً متاسف شدم حالم داشت اونجا به هم میخورد دلم میخواست به
لادن هرچی لایقش بود بهش میگفتم لادن معلوم نیست مادر پدرش تو خونه تربیتش کردن یا تو طویله بغل گاو و گوسفندها تربیتش کردن دوباره حالم بد شد داشتم بالا می‌آوردم اما جلو خودمو گرفتم گفتم الان چیکار میکنی گفت تو رو می‌زارم خونه خودم میرم تمیز کنم باید خودم تمیز کنم هر کی را بیارم تمیز کنه گناه داره تو خودت هم گناه داری مهدی منو گذاشت خونه فردای اون روز با کلی وسایل شوینده رفت خونه یونس
راحله پیش من اومده بود مدام از من عذرخواهی میکرد میگفت تو رو خدا ببخش آبجی تقصیر من بودمن نباید دختر خالمو برای یونس لقمه میگرفتم من اشتباه کردم
گفتم عزیز من تو واسه پسر من این لقمه را نگرفتی پسر من خودش این لقمه رو گرفت
فکر میکرد چون اینا پولدارن خیلی آدمای خوبی هستند فکر نکرد که ممکنه بی‌ اصالت باشن همه که مثل تو خونوادت اصالت‌دار نیستندگفت یعنی تو از من هیچ ناراحتی نداری گفتم نه واسه چی ازت ناراحت باشم
مهدی رفت چند روز خونه رو تمیز کرد به قول خودش تازه خونه شده خونه بهم گفت چند روز دیگه می‌تونین بیاین خونه رو ببینید گفتم نمیخوام اون خونه رو ببینم اون خونه رو باید اجاره بدیم ترجیح میدم تا زمانی که پسرم برنگشته پامو توی اون خونه نگذارم حالم از اون خونه به هم میخوره خونه را ظرف سه هفته اجاره دادیم اصلاً دلم نمیخواست خونه رو ببینم فقط رفتم بنگاهو امضا کردم برام مهم نبود کی مستاجر اون خونه باشه فقط مهم این بودش که کسی تو اون خونه زندگی کنه یونس خیلی اوقات به من زنگ میزد باهام درد دل میکرد گاهی اوقات گریه میکردبهم میگفت چقدر احتیاج بهت دارم چقدر دلم میخواست پیشت بودم و سرمو رو پات میذاشتم تو سرم و نوازش میکردی آرومم میکردی گفت مامان ببخشید من خیلی پسر بدی‌ام بارها و بارها ازش خواهش کردم که برگرده گفتم یونس برگرد همه چی درست میشه ولی اون میگفت من دیگه برنمیگردم بهش گفتم با فرار کردن هیچی درست نمیشه گفت چرا همه چی درست میشه گفت لاقل از شر اونها راحت میشوم هیچ وقت به یونس نگفتم زن و بچت چیکار کردن با خودم میگفتم عیب نداره بزار فکر کنه که زن و بچه‌اش مثل آدمیزاد رفتن چندین و چند بار شدش که لادن به من زنگ زد و منو فحش داد منو تهدید کرد خیلی حرف رکیکی بهم زد بهم میگفت هرچی که راجع به مادر شوهر میگن عین واقعیته
من تنها کسی بودم که ذات تو رو خوب شناختم پسرتم ذات تو رو نشناخته یک آدم بدبخت و مفلوکی که الکی خودتو به مظلومیت زدی تو اصلاً مظلوم نیستی یه آدم بیشعوری تو اگه آدم خوبی بودی خونه رو به نام من میزدی نه اینکه به نام خودت باشه
میدونستم که دنبال کارای طلاقشه بدجوری هم دنبال کارای طلاقش دوندگی میکرد
مهرش زیاد بود ولی چیزی هم نبود که بتونه به عنوان مهریه بگیره مطب خونه به نام من بودیاسین بهم می‌گفت مامان دلم خنک میشه میبینم که هیچی نمیتونه بگیره این زن حقشه باید بدترین‌ها به سرش بیاد گفتم نمیدونم یاسین جان واقعاً نمیدونم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#حکایت_قدیمی

روزی روزگاری درویش فرتوتی که هنوز تاریخ انقضا قرارداد زندگی اش نگذشته بود و هنوز به خدا اجاره برای زندگی کردن می‌داد. از صحرایی تشنه می‌گذشت. درویش چندی پیش زندگی‌اش را به حراج در آورده بود تا بتواند لباسی گرم و نرم بخرد و در موش و گربه بازی مرگبار زمستان پیروز باشد .
عاقبت درویش به سمت بازار میرفت که ناگاه پایش به تکه سنگی خورد و با صورت زمین خشک و داغ صحرا را بوسید . ناله‌اش ابر های اسمان را فراری می‌داد ولی نمی‌دانست که شانس او را محکم در آغوش گرفته بود . القصه درویش به زحمت خود را حرکت داد و سپس سنگ بد ذات و سنگدل را از خاک جدا کرد. باورش نمیشد چه میدید  آن چیز سنگ نبود بلکه یک کوزه پر از جواهرات متفاوت از یا قوت گرفته تا الماس های کوچک و بزرگ بود . از خوشحالی اشک هایش روی گونه هایش سر میخوردند. درویش خوش اقبال دست‌هایش را به سمت آسمان آبی که خورشید بر آن حکمرانی می کرد بالا برد و گفت خداوندا سپاسگزار تو هستم ای مهربان‌ترین مهربان‌ها.

چند عدد سکه طلا برداشت تا با آن یک پوستین گرم تهیه کند سپس کوزه را از چشم خلق پنهان کرد و به سمت شهر راه افتاد . درویش مدام شکر خدا را زمزه می‌کرد و از اقبال خویش بسیار خرسند بود ، هنوز چند قدمی به شهر وارد نشده بود  که طفلی 6 ساله را که در گوشه ای بس نشسته بود و مدام با لباس پینه زده اش ور میرفت، مشاهده کرد . یاد خودش افتاد  که زندگی همیشه با او نزاع و جنگ داشته بود .
دل درویش که دریایی بی کران بود از آن طفل نگذشت و به سمت او رفت . دستی به سرش کشید و گفت اکنون من لبیک را گفتم و خداوند اقبال مرا به من هدیه کرده حال می خواهم با تو شریک شوم بیا این
سکه های طلا را بگیر و زندگی خودت را آباد کن را  . پسرک از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید درویش خوش قلب را در اغوش گرفت و سپس به سمت نانوایی حرکت کرد .
درویش که مدتی لبخند روی صورتش آشیانه ساخته بود دوباره به صحرا برگشت و به سمت کوزه جواهرات رفت.
اما هرچه گشت نتوانست کوزه را پیدا کند . بعد از مدتی درویش که از زندگی بريده بود به روی تکه سنگی نشست تا سفره دلش را برای سنگ باز کند که سنگ صدای عجیب غریبی داد درویش  از روی سنگ بلند شد وبه سختی سنگ را از دل خاک  بیرون کشید اما آنچه را که می کشید سنگ نبود بلکه یک صندوق پر از طلا و جواهرات مختلف بود . درویش که دیگر قادر به حرف زدن نبود بریده بریده گفت راست است که میگویند:

تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد بازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
📚 تلنگر
🚫قضاوت ممنوع ...


اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است پیش داوری مکن، خانواده‌اش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن چرا که نوح علیه‌السلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی‌ الله بود.

🔴کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند مسخره مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است
چرا که ابراهیم علیه‌السلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود.

🔴زندان رفته و زندانی را مسخره مکن
چرا که يوسف علیه‌السلام سال‌ها زندان بود در حالیکه مشهور به صدیق الله بود.

🔴ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن چرا که ايوب علیه‌السلام بعد از غنا ، مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود.

🔴شغل و حرفه دیگران را تمسخر مکن
چرا که لقمان علیه‌السلام نجار، خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند در قرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.

🔴کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد.چرا که به حضرت محمد(ص) ساحر ، مجنون و دیوانه می‌گفتند در حالیکه حبیب خدا بود.

پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم

🚫قضاوت ممنوع الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍41
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و هشت

نیم ساعت بعد، موتر مامایش مقابل دروازهٔ خانهٔ بهار ایستاد. بهار با قلبی که می‌ تپید، از موتر پیاده شد. کلید را در قفل دروازه چرخاند و وارد خانه شد.
وقتی داخل دهلیز شد چشمش به دهلیز درهم‌ ریخته، قندیل شکسته، گلدان‌ ها واژگون‌ شده، میزها بر زمین و قطراتی خون که بر روی مبلی کهنه چکیده بود افتاد.
دل بهار فرو ریخت. با صدایی لرزان گفت اینجا چی شده؟؟
با قدم‌ های شتاب‌ زده وارد اطاق خواب شد. منصور با همان لباس‌ های بیرون، بی‌ حرکت روی تخت خوابیده بود. بوت‌ هایش هنوز در پایش بود و دستش با بنداژ پوشانده شده.
بهار لرزان پیش رفت، کنار تخت نشست. دست زخمی منصور را میان دستانش گرفت، آرام بر آن بوسه زد.
و گفت چرا این ‌کار را با خودت کردی منصور؟ چرا؟
منصور چشمانش را باز کرد. وقتی نگاهش به بهار افتاد، لحظه ‌ای خشکش زد. سپس، بی‌ هیچ کلامی، او را در آغوش گرفت. و گفت خدا را شکر برگشتی…
بهار با صدایی آرام و بغض‌دار در آغوشش گفت مرا ببخش منصور اشتباه کردم، کودکانه قضاوت کردم، ولی قول میدهم از این پس تنهایت نگذارم.
منصور زمزمه کرد هیچوقت نرو بهار بدون تو زندگی، جهنم است!
بعد از لحظاتی در آغوش یکدیگر، هر دو برخاستند و خانه را باهم پاک‌ کاری کردند. بعد به خرید رفتند، لوازم ضروری را خریدند و با هم به خانه برگشتند.
نزدیک خانه که شدند، چشم‌ شان به پسری افتاد که با بکس لباس‌ ها، پشت دروازه نشسته بود.
بهار با حیرت گفت این… این یوسف خود ما نیست؟
منصور هم متوجه شد. موتر را ایستاد، و هر دو با شتاب از موتر پیاده شدند.
یوسف با دیدن آنها بغض کرد، خودش را در آغوش پدرش انداخت.
بهار با دیدن بکس و حال آشفته‌ اش پرسید چی شده یوسف جان؟ چرا زنگ‌ نزدی میایی اینگونه پشت دروازه ماندی.
منصور با تعجب موبایلش را بیرون آورد و شمارهٔ پرستو را گرفت. بعد از چند زنگ، صدای بی‌ حوصله ‌ای در گوشش پیچید.
که گفت بله؟
منصور پرسید چرا نگفتی یوسف را می‌ فرستی؟ بیچاره پشت در نشسته بود!
پرستو با لحنی سرد گفت از حالا به بعد خودت بزرگش کن. من دیگر توان مراقبت ندارم. مثلاً تو پدرش هستی. من باید همیشه از خوشی‌ هایم بزنم تا مادری کنم؟ بس است.
تماس قطع شد.
منصور مات و مبهوت موبایل را پایین آورد و زمزمه کرد یعنی چی؟ این زن چی می گوید؟
با بکس یوسف داخل خانه رفت. بهار برای یوسف جوس آورد و رو به‌ رویش نشست.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/08/27 08:54:32
Back to Top
HTML Embed Code: