🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_31 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و یکم
آخرین گیره مو را به موهای نرم و مشکی مریم زدم و گفتم: بدو برو تو آینه خودت را ببین چقدر خوشگل شدی و با گفتن این حرف از جا بلند شدم، مامان جلوی اتاق روی سکوی سیمانی نشسته بود، همانطور که به طرف اتاقی که آشپزخانه نام داشت می رفتم، لبخندی زدم و گفتم: مامان جان! چی شده بابا را خیلی داری تحویل می گیری، من میدونم حلیم با کله گوسفندی را برای بابا بار میزاری، چون بابا اینجور حلیم ها که فقط خودت استاد طبخش هستی، خیلی دوست داره..مادر لبخند ریزی زد و گفت: ای دخترک ورپریده، به چه چیزایی توجه می کنی، خوب وقتی بابات تمام وقتش را گذاشته و داره کار لوله کشی روستا رو به سرعت پیش میبره و از طرفی اخلاقش خیلی خوب شده و دیگه حتی به درس و مدرسه تو هم گیر نمیده حقش هست بهش برسم و غذایی که دوست داره را براش بار بذارم.مادر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کلاس چهارمت هم که تموم کردی، الانم که مشغول تمرین آریشگری هستی و تمام بچه های روستا به برکت دستهای هنرمند تو خوشگل شدن، بابات هم که به این کارات گیر نمیده و حتی تشویقت هم میکنه، از طرفی وقتی گفتم امسال برای پنجم دبستان هم ثبت نامت می کنم چیزی نگفت، مخالفتی نکرد، پس لازمه ما هم یه ذره ازش تشکر کنیم، حتی شده با یه غذای خوشمزه که دوست داره..لبخندی زدم و گفتم: باشه مامان، من خودم میرم کله گوسفند را سر چشمه میشورم.مادرم سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، زودتر بیا که بارش بزارم.به سمت آشپزخانه رفتم، بقچه ای را که از سقف آویزان کرده بودیم و کله گوسفند که قبلا توی آب نمک غلیظ خوابانده بودیمش و بعد که نمک خوب به خورد تمام قسمت های کله میرفت، چند روز توی آفتاب میذاشتیم تا خشک بشه و بعدم توی یه پارچه، بقچه ای چیزی از سقف آویزانش می کردیم، برداشتم و از اتاق بیرون آمدم،همانطور که شلنگ و تخته زنان می دویدم به طرف چشمه، حرکت کردم.
از خانه ما تا چشمه تقریبا بیست دقیقه ای راه بود، هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که ماشین بابا کنارم ترمز کرد.بابا صداش را بلند کرد و گفت: اوه اوه، منیره خانم کجا خیره؟!من که انگار امروز خیلی سرحال بودم گفتم: می خوام برم چشمه، واسه بابای گلم کله را بشورم چون قراره یه غذای خوشمزه براش درست کنم.بابا لبخند ریزی زد و گفت: زبون نریز وروره، بیا بالا برسونمت...چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و قبل از اینکه بابا دستش سمت دنده بره، دستم را روی دنده گذاشتم و گفتم: بزار من دنده را جا بزنم.بابام که انگار ذوق کرده بود گفت: کاش میثم یه ذره جربزه تو را داشت تا الان راننده اش کرده بودم و بعد از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: دوست داری رانندگی یادت بدم؟! از این حرف بابا نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: آره بابا...خیلی دوست دارم، بابا سری تکان داد و گفت: باشه سرم خلوت شد یادت میدم..آهانی کردم و گفتم: بابا شما از این قولا زیاد دادی، یادته گفتی مغازه آرایشگری برام راه میندازی، الان یک ساله که گذشته اما به روی خودتم نمیاری.بابا که انتظار نداشت اینجور بزنم توی ذوقش گفت: تو مدرسه نرو تا من هم مغازه برات بزنم و هم رانندگی یادت بدم،و من تازه فهمیدم که این وعده ها همه الکی بود،روزها پشت سر هم می گذشت و علی رغم مخالفت بی صدا و پنهانی پدرم، من در کلاس پنجم دبستان مشغول به تحصیل بودم.مثل همیشه شاگرد اول کلاس که جای خود دارد، شاگرد اول مدرسه بودم، حتی معلمان نمرات مرا با بچه های ساکن شهرهای بزرگ مقایسه می کردند و همیشه من یک سرو گردن بالاتر از شهری ها بودم، اما همه اینها افتخاری برای خانواده و خصوصا پدرم نبود، افتخار پدرم این بود که من هم مثل محبوبه زود ازدواج کنم و هنوز خودم بچگی نکرده،چند تا بچه قد و نیم قد هم روی دستم بریزد، محبوبه هم الان یک پسر داشت و بچه دوم هم باردار بود، ولی من نمی خواستم زندگی ام مانند محبوبه شود، برای خودم رؤیاهایی داشتم و با وجود خواستگارهای زیاد که البته همه از اقوام و هم ولایتی ها بودند، من از موضع خودم پایین نیامدم، تنها هدفم درس خواندن بود.
حالا روستا هم آب کشی شده بود و دیگر مجبور نبودیم صبح کله سحر بیدار بشیم و چند ساعت توی نوبت چشمه بیایستیم و مدتی هم صبر کنیم تا از چشمه ای که ذره ذره آب بیرون میداد، دبه آب را پرکنیم و تا خانه به کول بکشیم،حالا هر روستایی یک شیر آب جلوی خانه اش داشت که همه داشتن این نعمت را مدیون دوندگی های پدرم بودند.یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و مشغول چای درست کردن بودم، صدای پچ پچ پدر و مادرم را شنیدم، انگار بحثی بینشان در گرفته بود که من نمی بایست متوجه شوم،گوش هایم را تیز کردم، پدرم آهسته می گفت:یعنی چه زود دهنت را وا میکنی و میگی نه؟! مگه محبوبه جاش بد هست؟! مگه شوهرش خوب نیست؟! اینم میره میشه جاری خواهرش، ور دل عمه اش، چی از این بهتر.
#ادامه_دارد...
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_31 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و یکم
آخرین گیره مو را به موهای نرم و مشکی مریم زدم و گفتم: بدو برو تو آینه خودت را ببین چقدر خوشگل شدی و با گفتن این حرف از جا بلند شدم، مامان جلوی اتاق روی سکوی سیمانی نشسته بود، همانطور که به طرف اتاقی که آشپزخانه نام داشت می رفتم، لبخندی زدم و گفتم: مامان جان! چی شده بابا را خیلی داری تحویل می گیری، من میدونم حلیم با کله گوسفندی را برای بابا بار میزاری، چون بابا اینجور حلیم ها که فقط خودت استاد طبخش هستی، خیلی دوست داره..مادر لبخند ریزی زد و گفت: ای دخترک ورپریده، به چه چیزایی توجه می کنی، خوب وقتی بابات تمام وقتش را گذاشته و داره کار لوله کشی روستا رو به سرعت پیش میبره و از طرفی اخلاقش خیلی خوب شده و دیگه حتی به درس و مدرسه تو هم گیر نمیده حقش هست بهش برسم و غذایی که دوست داره را براش بار بذارم.مادر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کلاس چهارمت هم که تموم کردی، الانم که مشغول تمرین آریشگری هستی و تمام بچه های روستا به برکت دستهای هنرمند تو خوشگل شدن، بابات هم که به این کارات گیر نمیده و حتی تشویقت هم میکنه، از طرفی وقتی گفتم امسال برای پنجم دبستان هم ثبت نامت می کنم چیزی نگفت، مخالفتی نکرد، پس لازمه ما هم یه ذره ازش تشکر کنیم، حتی شده با یه غذای خوشمزه که دوست داره..لبخندی زدم و گفتم: باشه مامان، من خودم میرم کله گوسفند را سر چشمه میشورم.مادرم سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، زودتر بیا که بارش بزارم.به سمت آشپزخانه رفتم، بقچه ای را که از سقف آویزان کرده بودیم و کله گوسفند که قبلا توی آب نمک غلیظ خوابانده بودیمش و بعد که نمک خوب به خورد تمام قسمت های کله میرفت، چند روز توی آفتاب میذاشتیم تا خشک بشه و بعدم توی یه پارچه، بقچه ای چیزی از سقف آویزانش می کردیم، برداشتم و از اتاق بیرون آمدم،همانطور که شلنگ و تخته زنان می دویدم به طرف چشمه، حرکت کردم.
از خانه ما تا چشمه تقریبا بیست دقیقه ای راه بود، هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که ماشین بابا کنارم ترمز کرد.بابا صداش را بلند کرد و گفت: اوه اوه، منیره خانم کجا خیره؟!من که انگار امروز خیلی سرحال بودم گفتم: می خوام برم چشمه، واسه بابای گلم کله را بشورم چون قراره یه غذای خوشمزه براش درست کنم.بابا لبخند ریزی زد و گفت: زبون نریز وروره، بیا بالا برسونمت...چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و قبل از اینکه بابا دستش سمت دنده بره، دستم را روی دنده گذاشتم و گفتم: بزار من دنده را جا بزنم.بابام که انگار ذوق کرده بود گفت: کاش میثم یه ذره جربزه تو را داشت تا الان راننده اش کرده بودم و بعد از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: دوست داری رانندگی یادت بدم؟! از این حرف بابا نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: آره بابا...خیلی دوست دارم، بابا سری تکان داد و گفت: باشه سرم خلوت شد یادت میدم..آهانی کردم و گفتم: بابا شما از این قولا زیاد دادی، یادته گفتی مغازه آرایشگری برام راه میندازی، الان یک ساله که گذشته اما به روی خودتم نمیاری.بابا که انتظار نداشت اینجور بزنم توی ذوقش گفت: تو مدرسه نرو تا من هم مغازه برات بزنم و هم رانندگی یادت بدم،و من تازه فهمیدم که این وعده ها همه الکی بود،روزها پشت سر هم می گذشت و علی رغم مخالفت بی صدا و پنهانی پدرم، من در کلاس پنجم دبستان مشغول به تحصیل بودم.مثل همیشه شاگرد اول کلاس که جای خود دارد، شاگرد اول مدرسه بودم، حتی معلمان نمرات مرا با بچه های ساکن شهرهای بزرگ مقایسه می کردند و همیشه من یک سرو گردن بالاتر از شهری ها بودم، اما همه اینها افتخاری برای خانواده و خصوصا پدرم نبود، افتخار پدرم این بود که من هم مثل محبوبه زود ازدواج کنم و هنوز خودم بچگی نکرده،چند تا بچه قد و نیم قد هم روی دستم بریزد، محبوبه هم الان یک پسر داشت و بچه دوم هم باردار بود، ولی من نمی خواستم زندگی ام مانند محبوبه شود، برای خودم رؤیاهایی داشتم و با وجود خواستگارهای زیاد که البته همه از اقوام و هم ولایتی ها بودند، من از موضع خودم پایین نیامدم، تنها هدفم درس خواندن بود.
حالا روستا هم آب کشی شده بود و دیگر مجبور نبودیم صبح کله سحر بیدار بشیم و چند ساعت توی نوبت چشمه بیایستیم و مدتی هم صبر کنیم تا از چشمه ای که ذره ذره آب بیرون میداد، دبه آب را پرکنیم و تا خانه به کول بکشیم،حالا هر روستایی یک شیر آب جلوی خانه اش داشت که همه داشتن این نعمت را مدیون دوندگی های پدرم بودند.یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و مشغول چای درست کردن بودم، صدای پچ پچ پدر و مادرم را شنیدم، انگار بحثی بینشان در گرفته بود که من نمی بایست متوجه شوم،گوش هایم را تیز کردم، پدرم آهسته می گفت:یعنی چه زود دهنت را وا میکنی و میگی نه؟! مگه محبوبه جاش بد هست؟! مگه شوهرش خوب نیست؟! اینم میره میشه جاری خواهرش، ور دل عمه اش، چی از این بهتر.
#ادامه_دارد...
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_32 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و دوم
مادرم درحالیکه که دندان هایش را بهم میسایید و می خواست صدایش به گوش من نرسد گفت: هنوز دردهای محبوبه را فراموش نکردم، باید توبه کنیم، اون یکی دختر دست گلم را مفت و مجانی تقدیمشان کردم بس نیست که منیره را هم که از هر انگشتش یک هنر میباره، بدم به اونا؟! آقا اسحاق بیا برو توی مدرسه ببین چه تعریفی از دخترت می کنن، نور چشم تمام معلم هاست..پدرم با عصبانیت به میان حرف مادرم دوید و گفت: اه اه..مدرسه...مدرسه...مدرسه..دیگه حالم بهم میخوره از مدرسه و درس و کتاب...اصلا دختر را چه به مدرسه، بعدم خدا را شکر توی این روستا فقط تا کلاس پنجم داریم،بالاخره یکی دو ماه دیگه مدرسه هم تمام میشه،اونوقت میخوای این دختر را ترشی بریزی بزاری تو دبه؟!مادرم هوفی کرد و گفت: چرا ترشی بریزم، بمونه خونه کمک حالم بشه، بعدم ببین چقدر هنرمند هست،توی این روستا هر ماه یه عقد و عروسی را داریم و هر بار مردم مجبورن برن یه آرایشگر از شهر بیارن تا اینجا عروس درست کنه و زنها را آرا گیران کنه، خوب منیره از رو تلویزیون این چیزا را یاد گرفته، یک هفته هم بره تو شهر ور دست یه آرایشگر کار کنه، کلی چیز یاد میگیره، لااقل کار عروس و زنهای این روستا را راه میندازه...
با شنیدن این حرفها از زبان مادرم هم ذوق زده شدم و هم به داشتن همچین مادر فهیمی افتخار می کردم، درسته مادرم سواد نداشت، اما زن بسیار با درک و شعوری بود، قول داده بود از دختراش حمایت کنه و من الان میدیدم که داره با تمام توان از من حمایت می کنه تا زندگیم مانند محبوبه دردناک نشه، اما چه فایده مادر من هم یک زن بود، زنی که در روستای ما مثل بقیه زنها حرفهایش خریدار نداشت،اینجا حرف فقط حرف مرد بود، یعنی حرف میثم که یک جوان بیکاره بود و تازه زن گرفته بود و خرج زن و زندگیش هم بابا میداد، بیشتر از حرف مادرم خریدار داشت چون میثم یک مرد بود و مادرم یک زن...آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقیه ازشون می نالیدند، مانند آب خوردن حل کردم و مثل همیشه زودتر از همه برگه امتحان را به خانم معلم دادم اما ناخوداگاه و بر خلاف دفعات قبل،برگشتم و روی نیمکت نشستم، دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلوگیرم شده بود، سر گیجه هم به این اضافه شده بود و نمی دانستم این سرگیجه هم ادامه همان بغضم هست یا به خاطر بدخوابی دیشب بود؟دیشب صد بار پهلو به پهلو شدم، آخر از اینکه فکر می کردم فردا آخرین روز مدرسه ام هست و باید برای همیشه از مدرسه خداحافظی کنم، اعصابم بهم می ریخت و هر کار می کردم خوابم نمی برد و هزار فکر به سرم خطور می کرد و خودم و تقدیرم را لعنت می کردم که چرا در روستا به دنیا آمدم و چرا در این روستا فقط باید تا کلاس پنجم باشد.دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دست هایم تکیه دادم و ناخوداگاه، اشک چشمانم روان شد.نمی دانم چقدر گذشته بود که دستی روی شانه ام آمد، مثل فنر از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم و همانطور که با پشت دست چشمهایم را پاک می کردم لبخندی زورکی به روی خانم معلم زدم.
خانم معلم با مهربانی به من چشم دوخت و گفت: آفرین دختر! تمام سوالات را درست جواب دادی و بعد با سر انگشتش زیر چشم راستم را پاک کرد و ادامه داد:حیف این چشم ها نیست که گریه می کنی، سرخ میشن، درد میگیرن؟! می دونم سختته از مدرسه جدا شی خصوصا برای تو که اینقدر به درس علاقه داری، اما تو می تونی همشاگردی هات را توی روستا هر روز ببینی..بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: من که از ندیدن بچه ها گریه نمی کنم...من دوست دارم هنوز درس بخونم...
خانم معلم دستی به روی سرم کشید و گفت: خوب درس بخون..بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابام به زور میذاشت اینجا که خونه مان هست درس بخونم دیگه محاله بزاره من برم شهر..خانم معلم وسط حرفم دوید، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر دختر خوبی باشی و قول بدی دیگه گریه نکنی، من هم یه خبر خوب بهت میدم.با چشمانی از حدقه بیرون زده به لبهاش خیره شدم، دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه و بعد با صدایی لرزان گفتم: خ..خ..خبر خوب؟!خانم معلم سرش را تکان داد وگفت: به هیچ کس نگی، چون هنوز قطعی قطعی نشده، اما انگار خانم مدیر پیگیر هست که کلاس ششم هم توی مدرسه راه بندازه، یعنی سال تحصیلی آینده کلاس ششم هم داریم..با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم: آاااخ جون....راست میگین خانم معلم؟!خانم معلم لبخند عمیقی روی لب نشاند و گفت: آره، اما فعلا پیش خودمون باشه، به کسی نگی..ولی نود درصد کاراش شده، احتمالا خودم هم معلم کلاس ششم باشم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_32 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و دوم
مادرم درحالیکه که دندان هایش را بهم میسایید و می خواست صدایش به گوش من نرسد گفت: هنوز دردهای محبوبه را فراموش نکردم، باید توبه کنیم، اون یکی دختر دست گلم را مفت و مجانی تقدیمشان کردم بس نیست که منیره را هم که از هر انگشتش یک هنر میباره، بدم به اونا؟! آقا اسحاق بیا برو توی مدرسه ببین چه تعریفی از دخترت می کنن، نور چشم تمام معلم هاست..پدرم با عصبانیت به میان حرف مادرم دوید و گفت: اه اه..مدرسه...مدرسه...مدرسه..دیگه حالم بهم میخوره از مدرسه و درس و کتاب...اصلا دختر را چه به مدرسه، بعدم خدا را شکر توی این روستا فقط تا کلاس پنجم داریم،بالاخره یکی دو ماه دیگه مدرسه هم تمام میشه،اونوقت میخوای این دختر را ترشی بریزی بزاری تو دبه؟!مادرم هوفی کرد و گفت: چرا ترشی بریزم، بمونه خونه کمک حالم بشه، بعدم ببین چقدر هنرمند هست،توی این روستا هر ماه یه عقد و عروسی را داریم و هر بار مردم مجبورن برن یه آرایشگر از شهر بیارن تا اینجا عروس درست کنه و زنها را آرا گیران کنه، خوب منیره از رو تلویزیون این چیزا را یاد گرفته، یک هفته هم بره تو شهر ور دست یه آرایشگر کار کنه، کلی چیز یاد میگیره، لااقل کار عروس و زنهای این روستا را راه میندازه...
با شنیدن این حرفها از زبان مادرم هم ذوق زده شدم و هم به داشتن همچین مادر فهیمی افتخار می کردم، درسته مادرم سواد نداشت، اما زن بسیار با درک و شعوری بود، قول داده بود از دختراش حمایت کنه و من الان میدیدم که داره با تمام توان از من حمایت می کنه تا زندگیم مانند محبوبه دردناک نشه، اما چه فایده مادر من هم یک زن بود، زنی که در روستای ما مثل بقیه زنها حرفهایش خریدار نداشت،اینجا حرف فقط حرف مرد بود، یعنی حرف میثم که یک جوان بیکاره بود و تازه زن گرفته بود و خرج زن و زندگیش هم بابا میداد، بیشتر از حرف مادرم خریدار داشت چون میثم یک مرد بود و مادرم یک زن...آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقیه ازشون می نالیدند، مانند آب خوردن حل کردم و مثل همیشه زودتر از همه برگه امتحان را به خانم معلم دادم اما ناخوداگاه و بر خلاف دفعات قبل،برگشتم و روی نیمکت نشستم، دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلوگیرم شده بود، سر گیجه هم به این اضافه شده بود و نمی دانستم این سرگیجه هم ادامه همان بغضم هست یا به خاطر بدخوابی دیشب بود؟دیشب صد بار پهلو به پهلو شدم، آخر از اینکه فکر می کردم فردا آخرین روز مدرسه ام هست و باید برای همیشه از مدرسه خداحافظی کنم، اعصابم بهم می ریخت و هر کار می کردم خوابم نمی برد و هزار فکر به سرم خطور می کرد و خودم و تقدیرم را لعنت می کردم که چرا در روستا به دنیا آمدم و چرا در این روستا فقط باید تا کلاس پنجم باشد.دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دست هایم تکیه دادم و ناخوداگاه، اشک چشمانم روان شد.نمی دانم چقدر گذشته بود که دستی روی شانه ام آمد، مثل فنر از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم و همانطور که با پشت دست چشمهایم را پاک می کردم لبخندی زورکی به روی خانم معلم زدم.
خانم معلم با مهربانی به من چشم دوخت و گفت: آفرین دختر! تمام سوالات را درست جواب دادی و بعد با سر انگشتش زیر چشم راستم را پاک کرد و ادامه داد:حیف این چشم ها نیست که گریه می کنی، سرخ میشن، درد میگیرن؟! می دونم سختته از مدرسه جدا شی خصوصا برای تو که اینقدر به درس علاقه داری، اما تو می تونی همشاگردی هات را توی روستا هر روز ببینی..بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: من که از ندیدن بچه ها گریه نمی کنم...من دوست دارم هنوز درس بخونم...
خانم معلم دستی به روی سرم کشید و گفت: خوب درس بخون..بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابام به زور میذاشت اینجا که خونه مان هست درس بخونم دیگه محاله بزاره من برم شهر..خانم معلم وسط حرفم دوید، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر دختر خوبی باشی و قول بدی دیگه گریه نکنی، من هم یه خبر خوب بهت میدم.با چشمانی از حدقه بیرون زده به لبهاش خیره شدم، دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه و بعد با صدایی لرزان گفتم: خ..خ..خبر خوب؟!خانم معلم سرش را تکان داد وگفت: به هیچ کس نگی، چون هنوز قطعی قطعی نشده، اما انگار خانم مدیر پیگیر هست که کلاس ششم هم توی مدرسه راه بندازه، یعنی سال تحصیلی آینده کلاس ششم هم داریم..با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم: آاااخ جون....راست میگین خانم معلم؟!خانم معلم لبخند عمیقی روی لب نشاند و گفت: آره، اما فعلا پیش خودمون باشه، به کسی نگی..ولی نود درصد کاراش شده، احتمالا خودم هم معلم کلاس ششم باشم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_33 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و سوم
از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم،ناگهان از جا پریدم و مثل بچه کوچکی دوتا دستم را دور گردن خانم معلم حلقه کردم و بعد بوسه ای از گونه اش گرفتم.وقتی نگاه متعجب و مهربان معلم را دیدم، کل بدنم داغ شد در یک لحظه کیفم را برداشتم و با سرعت از کلاس خارج شدم،حیاط شنی مدرسه را با قدم های بلند پیمودم، انگار می ترسیدم که خانم معلم پشت سرم بیاد و بخواد به خاطر این حرکت بازخواستم کنه، اما خیلی خوشحال بودم، همانطور که لی لی کنان به طرف خانه میرفتم، هزار تا نقشه تو کله ام چرخ چرخ می خورد، حالا باز هم امید داشتم یک سال دیگه میتونم درس بخونم، اما خبر نداشتم امروز پدرم هم مشتاقانه توی خونه در انتظار من هست و نقشه های در سرش دارد..با خوشحالی وارد اتاق نشیمن شدم، اطراف را نگاه کردم، کسی نبود، نه خبری از مارال و مرجان بود و نه خبری از پدر و مادرم...روپوش مدرسه را درآوردم و مثل همیشه مرتب و منظم روی جالباسی که به دیوار چسپانیده شده بود قرار دادم و کیفم هم پایین جالباسی گذاشتم، مشغول مرتب کردن روسری ام بودم که با صدای پدرم از جا پریدم...به به! منیره خانم هم تشریفشون را آوردند، به عقب برگشتم و همانطور که لبخند محجوبانه ای روی لبم بود گفتم: سلام بابا، الان رسیدم، مامان و بچه ها کجان؟!
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت: می خوای کجا باشن؟!توی خونه میثم هستند.
آهانی گفتم..، خونه میثم هم مثل خونه محبوبه که یکی از اتاق های خانه پدر شوهرش بود، میثم هم یه اتاق از خانه ما را داشت با این تفاوت که اتاقش نوساز بود و بابا یک سالی میشد برای میثم ساخته بود.
زیبا خانم همسر میثم بود اما مادرم برخوردی مادرانه با او داشت و هیچ وقت زیبا مثل محبوبه مجبور نبود از کله سحر تا بوق شب توی خونه ما کار کنه، درسته کمکی می کرد اما نه آنقدر که در این روستا مرسوم بود و از جان عروس ها می کشیدند.می خواستم از در اتاق بیرون برم و منم به جمع بقیه خانواده بپیوندم که با حرف پدرم میخکوب شدم: بیا منیره، اینم یه چیزی من برات گرفتم، یعنی همون که بهش میگین کادو یا ...یا...هدیه.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم و اصلا به گوش هایم اطمینان نداشتم، بابا چی داشت میگفت کادو؟!!!به طرف پدرم برگشتم و وقتی پلاستیک سیاهی که مشخص بود داخلش چیزی هست را در دست پدر دیدم که به سمتم میداد، تازه متوجه شدم که خواب نیستم و پدرم واقعا برای من کادو خریده، پدری که مطمئنم توی عمرش این اولین بار بود که داشت برای کسی کادو میخرید همانطور که من اولین بارم بود که کادو میگرفتم.دسته پلاستیک را از دست پدرم گرفتم ، خیلی دلم می خواست همانجا بازش کنم و ببینم چی داخلش هست، اما روم نمیشد برای همین می خواستم زودتر از اتاق بیرون بروم و گوشه ای دنج داخل پلاستیک را بررسی کنم، اما انگار پدرم هم عجله داشت از اتاق بیرون برود و من را تنها بگذارد.
حرکات پدرم عجیب بود و من دلیل این حرکات را حس شیرینی گذاشتم که برای اولین بار به عزیزی هدیه میدهی.پدرم با سرعت از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت:امیدوارم ازشون خوشت بیاد، فقط فراموش نکن که تو بزرگ شده ای، مدرسه ات هم تمام شده و دیگه باید به فکر آینده ات باشی...نمی دانم چرا از شنیدن این حرفها حس بدی بهم دست داد و تمام خوشحالی که بابت کادو گرفتن در دل داشتم را بر باد داد.حالا توی اتاق تنها شده بودم، دیگه از اون ذوق اولیه خبری نبود، اما حس کنجکاوی ام زیادی به جوشش افتاده بود تا ببینم کادو بابا که نه داخل کاغذ کادو بلکه پیچیده در پلاستیکی سیاه بود چیست.در پلاستیک را باز کردم، چشمم به جعبه گرد رنگی افتاد که بی شباهت به کرم دست وصورت نبود، بیرون کشیدمش و سرش را پیچاندم و بوی عطری خوش در خانه پیچید و حدسم درست بود، یک کرم...اما هنوز داخل پلاستیک وسیله بود، یکی یکی شان را بیرون آوردم، یه رژ گونه ،یه رژ لب، یه مداد مشکی و یکی هم قهوه ای که مشخص بود برای کشیدن خط چشم و.. به کار میبردند.با دیدن کادوی پدرم، انگار آب سردی بر پشتم ریختند، بابا با گرفتن این کادو می خواست حرف آخر را به من بزند.آخه توی روستای ما وسایل آرایشی را از دسترس بچه ها دور نگه میداشتند و فقط دخترهایی که از نظر خانواده شان در سن ازدواج بودند، می بایست طبق حکم نانوشته ای که در روستا جاری بود، از این وسایل استفاده کنند تا زیبا جلوه کنند و دل جوانکی روستایی را ببرند و زودتر ازدواج کنند..پدرم خیلی زیرکانه حرفش را زده بود، یعنی منیره دیگه جای تو در خانه پدر نیست و باید فکر شوهری برای خود کنی.رژ لب را باز کردم، رژی سرخ که بوی شکلات میداد،از جا بلند شدم، با قدم هایی لرزان خودم را ..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_33 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و سوم
از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم،ناگهان از جا پریدم و مثل بچه کوچکی دوتا دستم را دور گردن خانم معلم حلقه کردم و بعد بوسه ای از گونه اش گرفتم.وقتی نگاه متعجب و مهربان معلم را دیدم، کل بدنم داغ شد در یک لحظه کیفم را برداشتم و با سرعت از کلاس خارج شدم،حیاط شنی مدرسه را با قدم های بلند پیمودم، انگار می ترسیدم که خانم معلم پشت سرم بیاد و بخواد به خاطر این حرکت بازخواستم کنه، اما خیلی خوشحال بودم، همانطور که لی لی کنان به طرف خانه میرفتم، هزار تا نقشه تو کله ام چرخ چرخ می خورد، حالا باز هم امید داشتم یک سال دیگه میتونم درس بخونم، اما خبر نداشتم امروز پدرم هم مشتاقانه توی خونه در انتظار من هست و نقشه های در سرش دارد..با خوشحالی وارد اتاق نشیمن شدم، اطراف را نگاه کردم، کسی نبود، نه خبری از مارال و مرجان بود و نه خبری از پدر و مادرم...روپوش مدرسه را درآوردم و مثل همیشه مرتب و منظم روی جالباسی که به دیوار چسپانیده شده بود قرار دادم و کیفم هم پایین جالباسی گذاشتم، مشغول مرتب کردن روسری ام بودم که با صدای پدرم از جا پریدم...به به! منیره خانم هم تشریفشون را آوردند، به عقب برگشتم و همانطور که لبخند محجوبانه ای روی لبم بود گفتم: سلام بابا، الان رسیدم، مامان و بچه ها کجان؟!
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت: می خوای کجا باشن؟!توی خونه میثم هستند.
آهانی گفتم..، خونه میثم هم مثل خونه محبوبه که یکی از اتاق های خانه پدر شوهرش بود، میثم هم یه اتاق از خانه ما را داشت با این تفاوت که اتاقش نوساز بود و بابا یک سالی میشد برای میثم ساخته بود.
زیبا خانم همسر میثم بود اما مادرم برخوردی مادرانه با او داشت و هیچ وقت زیبا مثل محبوبه مجبور نبود از کله سحر تا بوق شب توی خونه ما کار کنه، درسته کمکی می کرد اما نه آنقدر که در این روستا مرسوم بود و از جان عروس ها می کشیدند.می خواستم از در اتاق بیرون برم و منم به جمع بقیه خانواده بپیوندم که با حرف پدرم میخکوب شدم: بیا منیره، اینم یه چیزی من برات گرفتم، یعنی همون که بهش میگین کادو یا ...یا...هدیه.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم و اصلا به گوش هایم اطمینان نداشتم، بابا چی داشت میگفت کادو؟!!!به طرف پدرم برگشتم و وقتی پلاستیک سیاهی که مشخص بود داخلش چیزی هست را در دست پدر دیدم که به سمتم میداد، تازه متوجه شدم که خواب نیستم و پدرم واقعا برای من کادو خریده، پدری که مطمئنم توی عمرش این اولین بار بود که داشت برای کسی کادو میخرید همانطور که من اولین بارم بود که کادو میگرفتم.دسته پلاستیک را از دست پدرم گرفتم ، خیلی دلم می خواست همانجا بازش کنم و ببینم چی داخلش هست، اما روم نمیشد برای همین می خواستم زودتر از اتاق بیرون بروم و گوشه ای دنج داخل پلاستیک را بررسی کنم، اما انگار پدرم هم عجله داشت از اتاق بیرون برود و من را تنها بگذارد.
حرکات پدرم عجیب بود و من دلیل این حرکات را حس شیرینی گذاشتم که برای اولین بار به عزیزی هدیه میدهی.پدرم با سرعت از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت:امیدوارم ازشون خوشت بیاد، فقط فراموش نکن که تو بزرگ شده ای، مدرسه ات هم تمام شده و دیگه باید به فکر آینده ات باشی...نمی دانم چرا از شنیدن این حرفها حس بدی بهم دست داد و تمام خوشحالی که بابت کادو گرفتن در دل داشتم را بر باد داد.حالا توی اتاق تنها شده بودم، دیگه از اون ذوق اولیه خبری نبود، اما حس کنجکاوی ام زیادی به جوشش افتاده بود تا ببینم کادو بابا که نه داخل کاغذ کادو بلکه پیچیده در پلاستیکی سیاه بود چیست.در پلاستیک را باز کردم، چشمم به جعبه گرد رنگی افتاد که بی شباهت به کرم دست وصورت نبود، بیرون کشیدمش و سرش را پیچاندم و بوی عطری خوش در خانه پیچید و حدسم درست بود، یک کرم...اما هنوز داخل پلاستیک وسیله بود، یکی یکی شان را بیرون آوردم، یه رژ گونه ،یه رژ لب، یه مداد مشکی و یکی هم قهوه ای که مشخص بود برای کشیدن خط چشم و.. به کار میبردند.با دیدن کادوی پدرم، انگار آب سردی بر پشتم ریختند، بابا با گرفتن این کادو می خواست حرف آخر را به من بزند.آخه توی روستای ما وسایل آرایشی را از دسترس بچه ها دور نگه میداشتند و فقط دخترهایی که از نظر خانواده شان در سن ازدواج بودند، می بایست طبق حکم نانوشته ای که در روستا جاری بود، از این وسایل استفاده کنند تا زیبا جلوه کنند و دل جوانکی روستایی را ببرند و زودتر ازدواج کنند..پدرم خیلی زیرکانه حرفش را زده بود، یعنی منیره دیگه جای تو در خانه پدر نیست و باید فکر شوهری برای خود کنی.رژ لب را باز کردم، رژی سرخ که بوی شکلات میداد،از جا بلند شدم، با قدم هایی لرزان خودم را ..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢1
📝داسـتـانک آمـوزنـده 📝
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم، می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید!
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را بدست آوری
🔰اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
🔰دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنج مداد می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می بري از تو انسان بهتری می سازد!
🔰سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کنی ، پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
🔰چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست ،مهم مغز مداد است که درون چوب است،پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
🔰پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد،پس بدان هر کاری در زندگی ات میکنی ،ردی از آن به جا میماند،پس در انتخاب اعمالت دقت کن!✅
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم، می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید!
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را بدست آوری
🔰اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
🔰دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنج مداد می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می بري از تو انسان بهتری می سازد!
🔰سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کنی ، پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
🔰چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست ،مهم مغز مداد است که درون چوب است،پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
🔰پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد،پس بدان هر کاری در زندگی ات میکنی ،ردی از آن به جا میماند،پس در انتخاب اعمالت دقت کن!✅
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودودوم
چون داخل حیاط بودن کامل صداشونُ از پنجره میشنیدم. علی موقعه کباب سیخی دست گرفت برای من بیاره که ثریا لب هاشو غنچه کرد و گفت
- آقاا من هنوز گشنمه میشه اون سیخ کبابِ دستتو بخورم.جیران هم فوری گفت آره چرا که نشه،ماه صنم اونقدر خانمه که درک میکنه زن حامله یعنی چی؟ هر چند چند سالیه آبستن نشده ولی قبلا از اون شوهرش دو تا آورده دیگه.کامل طعنه و کنایه ای که از جمله ها و لحنش میبارید
رو درک میکردم.علی ناچار از وسط راه برگشت و سیخ کباب رو به طرف ثریا گرفت، قشنگ میدیدم که خودشم هر چی اون ها اصرار کردن یه لقمه بخور،هیچی نخورد و سگرمه هاش حسابی تو هم بود.موقعه خواب ثریا دست علی گرفته بود که علی دستش کشیدُ و گفت
- میرم پیش ماه صنم،تو کنارمادرت باش و در برابر چشمانِ پر از حرصِ ثریا به طرف اتاق من آمد.سریع در باز کردم و به داخل خونه دعوتش کردم علی ناراحت و خجول بود اما من با لب خندون باهاش حرف میزدم کاله جوش درست کرده بودم با کشک با مخلافاات سبزی داشتم،سفره پهن کردم.علی سر سفره نشست و با خجالت گفت شرمنده که نشد.میان حرفش پریدمُ گفتم حرفشم نزن شامت بخور عزیزم.علی لبخندی زد
و با اشتها شروع کرد به غذا خوردن و نصف غذای منم خوردعلی دیگه تا جیران بود یه سره خونه من میاومد و وقتی ثریا اعتراض میکرد میگفت...
- ننه ات کنارته دیگه دردت چیه ؟!حسود نبودم و نیتم این نبود که علی رو کلا کاری کنم به ثریا رسیدگی نکنه ولی باز اون هورمون ها و ویژگی های زنانهام باعث میشد دلم اجازه نده علی خیلی پیش ثریا بمونه. چند مدت خونه سرهنگ کارمیکردم میخاستم خرج و مخارج خودمو مهری رو دربیارم و کمی برای خودم پس انداز داشته باشم تابرای پیری و کوریم باشه.از خونه ی سرهنگ بیرون آمدم،حسابی خسته شده بودم، مداوای دخترش خیلی زمان بر شده بود و سرهنگ جز من به هیچ طبیب و پزشکی اعتماد نداشت،وخداروشکر پول خوبی هم بهم به عنوان دستمزد میداد.نزدیک خونه که شدم یه دفعه بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم چون یه دفعه ای شده بود تعادلم از دست دادم و به زمین خوردم،همون لحظه یه اتول (((ماشین کوتاه قدیمی)))این واژه رو قدیمی ها بکار
می برند..... که جدیدا زیاد شده بودن تو خیابون ها، بوق بوق کنان نزدیکم شد که سریع وحشت زده خودمُ به کناری پرت کردم.راننده اتول با دعوا از کنارم گذشت،تازه به خودم آمدم و بلند شدمُ لباسم رو تکوندم و کیفم برداشتم که یه زن نقاب زده بهم حمله کرد و شروع کرد به دری وری گفتن.چشمانم دیگه جایی برای باز شدن از فرط تعجب نداشتن، با تعجب و عصبانیت گفتم تو کی هستن زنِ خیره سر که جرات کردی وسط خیابون برای من عربده بکشی و جار و جنجال به پا کنی ؟!زن نقابش که بالا زد بیشتر از پیش تعجب کردم با تعجب و حیرت پرسیدم
- گلی، تو اینجا چکار میکنی؟چت شده،بچه هات خوبن؟قائد چطوره؟اسم قائد که آمد مثل مرغ سر کنده جیغ زد
- عفریته ی شوم،اسمِ شوهر من سر زبونت نیار!چرا دست از سر من برنمیداری
چی از جون من میخوای هان؟ تو چه خورده بُرده ای با قائد داری؟ اگه میخواستیش چرا زنش نشدی هان،شنیده بودم که عاشق سینه چاکت بوده با سیلی که بهش زدم سکوت کرد و با تعجب و عصبانیت نگاه خیرهاش رو حواله داده بود به صورتم آروم و شمرده شمرده بهش گفتم گلی تو عین خواهر و دخترم بودی،چطور به خودت اجازه میدی هر چی به فکر و ذهنت میرسه رو به زبونت جاری کنی؟ این بار رو نشنیده میگیرم و به هیچکس چیزی از این دیدار نمیگم ولی اگه شورش در بیاری اونوقت نمیتونم سکوت کنم.خجالت نمیکشی قائد عین برادرمه!!!تنه ای بهش زدم و به طرف خونه ام رفتم.زنِ لعنتی دیوونه شده بود.بازوم درد گرفته بود و احتمال میدادم بخاطر برخوردم با جاده زخمی شده باشه.تو حیاط ثریا بود که با خیال راحت روی تختِ زیر درخت لم داده بود و با بادبزن خودشُ باد میزدماه نهم اش بود و حسابی باد کرده بود از احوالاتش معلوم بود که پسری به شکم داره!به من اعتماد نداشت و یه قابله از روستا وَردست خودش آورده بود.هر چی علی گفته بودماه صنم وارد تر و با تجربه تره زیر بار نرفته بود و منو دشمنِ خودش و بچهاش فرض میکرد،چه بهتر من که اصلا ناراحت نبودم بلکه خوشحالم بودم.آذر زودتر از ثریا دخترش به دنیا آورد، احمد کم کم به تکاپو افتاده بود تا زمین و خونه بخره چون خونشون کوچک بود و بچه ها نمیتونستن زیاد وول((به معنی چرخیدن)) بخورندو راحت باشند اما کمی پول کم داشت به من چیزی نگفته بودن من بعدها فهمیدم که از عباس پول قرض کردن و یه زمین خیلی بزرگ و ویلایی خریده بود و چند روز بود که در حال ساخت و ساز بود.جیران، دو هفتهای میشد با قابله به خونه ی دخترش اومده بود تا واسه زایمانِ دخترش کنارش باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و حسابی خرج روی دست علی گذاشته بود،
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودودوم
چون داخل حیاط بودن کامل صداشونُ از پنجره میشنیدم. علی موقعه کباب سیخی دست گرفت برای من بیاره که ثریا لب هاشو غنچه کرد و گفت
- آقاا من هنوز گشنمه میشه اون سیخ کبابِ دستتو بخورم.جیران هم فوری گفت آره چرا که نشه،ماه صنم اونقدر خانمه که درک میکنه زن حامله یعنی چی؟ هر چند چند سالیه آبستن نشده ولی قبلا از اون شوهرش دو تا آورده دیگه.کامل طعنه و کنایه ای که از جمله ها و لحنش میبارید
رو درک میکردم.علی ناچار از وسط راه برگشت و سیخ کباب رو به طرف ثریا گرفت، قشنگ میدیدم که خودشم هر چی اون ها اصرار کردن یه لقمه بخور،هیچی نخورد و سگرمه هاش حسابی تو هم بود.موقعه خواب ثریا دست علی گرفته بود که علی دستش کشیدُ و گفت
- میرم پیش ماه صنم،تو کنارمادرت باش و در برابر چشمانِ پر از حرصِ ثریا به طرف اتاق من آمد.سریع در باز کردم و به داخل خونه دعوتش کردم علی ناراحت و خجول بود اما من با لب خندون باهاش حرف میزدم کاله جوش درست کرده بودم با کشک با مخلافاات سبزی داشتم،سفره پهن کردم.علی سر سفره نشست و با خجالت گفت شرمنده که نشد.میان حرفش پریدمُ گفتم حرفشم نزن شامت بخور عزیزم.علی لبخندی زد
و با اشتها شروع کرد به غذا خوردن و نصف غذای منم خوردعلی دیگه تا جیران بود یه سره خونه من میاومد و وقتی ثریا اعتراض میکرد میگفت...
- ننه ات کنارته دیگه دردت چیه ؟!حسود نبودم و نیتم این نبود که علی رو کلا کاری کنم به ثریا رسیدگی نکنه ولی باز اون هورمون ها و ویژگی های زنانهام باعث میشد دلم اجازه نده علی خیلی پیش ثریا بمونه. چند مدت خونه سرهنگ کارمیکردم میخاستم خرج و مخارج خودمو مهری رو دربیارم و کمی برای خودم پس انداز داشته باشم تابرای پیری و کوریم باشه.از خونه ی سرهنگ بیرون آمدم،حسابی خسته شده بودم، مداوای دخترش خیلی زمان بر شده بود و سرهنگ جز من به هیچ طبیب و پزشکی اعتماد نداشت،وخداروشکر پول خوبی هم بهم به عنوان دستمزد میداد.نزدیک خونه که شدم یه دفعه بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم چون یه دفعه ای شده بود تعادلم از دست دادم و به زمین خوردم،همون لحظه یه اتول (((ماشین کوتاه قدیمی)))این واژه رو قدیمی ها بکار
می برند..... که جدیدا زیاد شده بودن تو خیابون ها، بوق بوق کنان نزدیکم شد که سریع وحشت زده خودمُ به کناری پرت کردم.راننده اتول با دعوا از کنارم گذشت،تازه به خودم آمدم و بلند شدمُ لباسم رو تکوندم و کیفم برداشتم که یه زن نقاب زده بهم حمله کرد و شروع کرد به دری وری گفتن.چشمانم دیگه جایی برای باز شدن از فرط تعجب نداشتن، با تعجب و عصبانیت گفتم تو کی هستن زنِ خیره سر که جرات کردی وسط خیابون برای من عربده بکشی و جار و جنجال به پا کنی ؟!زن نقابش که بالا زد بیشتر از پیش تعجب کردم با تعجب و حیرت پرسیدم
- گلی، تو اینجا چکار میکنی؟چت شده،بچه هات خوبن؟قائد چطوره؟اسم قائد که آمد مثل مرغ سر کنده جیغ زد
- عفریته ی شوم،اسمِ شوهر من سر زبونت نیار!چرا دست از سر من برنمیداری
چی از جون من میخوای هان؟ تو چه خورده بُرده ای با قائد داری؟ اگه میخواستیش چرا زنش نشدی هان،شنیده بودم که عاشق سینه چاکت بوده با سیلی که بهش زدم سکوت کرد و با تعجب و عصبانیت نگاه خیرهاش رو حواله داده بود به صورتم آروم و شمرده شمرده بهش گفتم گلی تو عین خواهر و دخترم بودی،چطور به خودت اجازه میدی هر چی به فکر و ذهنت میرسه رو به زبونت جاری کنی؟ این بار رو نشنیده میگیرم و به هیچکس چیزی از این دیدار نمیگم ولی اگه شورش در بیاری اونوقت نمیتونم سکوت کنم.خجالت نمیکشی قائد عین برادرمه!!!تنه ای بهش زدم و به طرف خونه ام رفتم.زنِ لعنتی دیوونه شده بود.بازوم درد گرفته بود و احتمال میدادم بخاطر برخوردم با جاده زخمی شده باشه.تو حیاط ثریا بود که با خیال راحت روی تختِ زیر درخت لم داده بود و با بادبزن خودشُ باد میزدماه نهم اش بود و حسابی باد کرده بود از احوالاتش معلوم بود که پسری به شکم داره!به من اعتماد نداشت و یه قابله از روستا وَردست خودش آورده بود.هر چی علی گفته بودماه صنم وارد تر و با تجربه تره زیر بار نرفته بود و منو دشمنِ خودش و بچهاش فرض میکرد،چه بهتر من که اصلا ناراحت نبودم بلکه خوشحالم بودم.آذر زودتر از ثریا دخترش به دنیا آورد، احمد کم کم به تکاپو افتاده بود تا زمین و خونه بخره چون خونشون کوچک بود و بچه ها نمیتونستن زیاد وول((به معنی چرخیدن)) بخورندو راحت باشند اما کمی پول کم داشت به من چیزی نگفته بودن من بعدها فهمیدم که از عباس پول قرض کردن و یه زمین خیلی بزرگ و ویلایی خریده بود و چند روز بود که در حال ساخت و ساز بود.جیران، دو هفتهای میشد با قابله به خونه ی دخترش اومده بود تا واسه زایمانِ دخترش کنارش باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و حسابی خرج روی دست علی گذاشته بود،
❤1👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوسوم
از اون جایی که منم تحویلشون نمیگرفتم بیشتر سر لج افتاده بود و با گیر دادن به علی میخواست منو بچزونه!نیمه های شب بود که صدای جیغِ ثریا به هوا رفت و علی سراسیمه به طرف اتاقِ ثریا پرواز کرد! مثل اینکه بالاخره دردش شروع شده بوداز ساعت دو شب ثریا در حال درد کشیدن بود تا یازده ظهر صدای گریههای جیران که آه میکشید و ثریا رو صدا میزد کامل شنیده میشد و گاهی منو نفرین میکرد که دلم سیاه بوده و برای دخترش آه کشیدم و جادو جنبلش کردم
علی با صورتی برافروخته از اضطراب وناراحتی صدام زد، بیرون رفتم و رو به علی گفتم بله چی شده؟!علی با حالت زاری التماس وار گفت خواهش میکنم بخاطر من برو داخل اتاق و کمکش کن هم خودش و هم بچه اش دارند تلف میشن این قابله چیزی بارش نیست و به زودی کاری دستمون میده.نفس عمیقی کشیدم و دودل به اتاقی که مال ثریا بودنگاه کردم که با فریادی که جیران سرداد ترسیدم گفت یا حضرت زهرا دخترم مُرد فوری به داخل اتاق رفتم قابله که معلوم بود چقدر ناشی هست مستاصل به ثریا نگاه میکرد و هی الکی به قولی کاسه جای قابلمه میگذاشت.جیران از بس به سر و صورتش چنگ زده بودپریشان و بی حال کنار رختخوابِ ثریا افتاده بود، بدتر از همه حالِ ثریا بود که خونریزی شدیدی پیدا کرده بود و بچه گیر کرده بودُ در حال خفه شدن بود.سریع پایین پای ثریا نشستم و قابله ی هاجو واجُ به کناری هول دادم . بعد از نیم ساعت صدای گریه ی بچه بلند شد و صحیح سالم به دنیا آمد همون طور که حدس زده بودم یه پسر تپل و بامزه نمیتونم بگم اون لحظه که بچهی هووی خودم رو میشستم و لباس تنش میکردم
چه حالی داشتم تمومه حس های خوب و بد یک جا به قلبم هجوم آورده بودن
و اونقدربیرحمانه به قلبم فشار میاوردن
که حس میکردم الان قلبم متلاشی میشه .تازه به یاد ثریا افتادم که بیهوش شده بود و جانی در تنش نمونده بود.قابله نزدیکم آمد و گفت: خدا خیرت بده، پنج ساله قابلگی کردم ولی امروز خیلی عاجز شدم اگه تو نرسیده بودی حتما هردوشون تلف میشدن بگو چه اتفاقی افتاده بود؟نگاهی چپکی حواله اش کردمُ گفتم
- مطمئنی پنج سال قابلگی کردی؟ بند ناف دور سر بچه پیچیده بود و چون لگن ثریا کوچک بود هر دو تو خطر افتادن،حالا در عوض سین جین کردنمک به جیران و ثریا برس بیرون رفتم و به علی که چشمه ی اشکش روان شده بودنگاه میکردم،پس صدای پسرشُ شنیده بود، علی به طرفم آمد و روی دست هام بوسه زد
- ممنونم ماه صنم ممنونم که کمکمون کردی با بغض گفتم برو گوسفندی قربونی کنی هم برای شازده پسرت و هم برای اون زن بی نوا که غش کرده علی با شور و شعف گفت: چاکرر همشونم هستم.صدای شکستن دل مگه چجوریه،من صدای شکستنِ دلمو راحت شنیدم، مثلا میخوست با این جمله چی رو به رخ من بکشه.به داخل اتاقم رفتم اما باز هم حسُ حالم خوش نبود، آماده شدم و به طرف خونهی احمد حرکت کردم حداقل اونجا با بچه ها سرگرم میشدم و فکر و ذکرم کمترمی شداز شانس من احمد خونه بود و وقتی فهمید نورِ دیده علی به دنیا آمده بود همه رو بسیج کرد
برگردیم خونه ی ما،دوباره دست قد و نیم قد های احمدُ که نوه های خودمیشدن رو گرفتیم و راه آمده رو برگشتیم، احمد یه قوچ خرید تا به یُمن تولدِ برادرزاده اش قربونی کنه، دخترهام حالم درک میکردن
و فقط بخاطر احمد به خونه آمدن و
لحظه ای گره ابروشون باز نشد،جیران که دل و جگر کبابی کرده بود و خودش خورده بود و به خورد دخترش داده بودجون گرفته بود و راه به راه تو حلق این و اون اسفند دود میکرد،به شب نرسیده خانوادهی علی هم آمدن و جای سوزن انداختن نبود و مهمون ها به خونه منم آمده بودن،ننه سکینه عمدا هی حرفهایی میزد که قلبم درد بگیره و اشک تو چشمانم جولون بده، اما من به خودم قول داده بودم کمنیارم و از الان خودمُو ضعیف جلوه ندم،اسم پسر علی،حسین نام گرفت و چه کادو هایی که از فامیل دو طرف نگرفت!جیران که دیگه اصلا روی زمین نبود و تو آسمون پرواز میکرد، مهری هی ریز ریز میخندید و ادا و اطوارِ جبران رو در میاورد برامون.بالاخره شب نشینی ها تموم شد و بعد سه چهار روز همه به خونه هاشون برگشتن به جز جیران که تا چهل روز ور دل ما مونداینقدر تنبل بودن آروغ بچه نمیگرفتن و بچهی بینوا صبح تا شب ونگ میزد و آروم نمیگرفت، علی که صدای گریه ی جگر گوشه اش بی تابش کرده بود یه لنگ پا از این ور اتاق به اونور اتاق میرفت و کلافه بود.آخر دلم طاقت نیاورد و به اتاق ثریا رفتم،که جیران عین ببر زخمی غرید
- چیه آمدی با چشمان وزغیت ببینی
بچه ام داره تلف میشه.بدون ذرهای توجه بهش بچه رو از دست ثریا گرفتم و به شکم روی پام خوابوندم و آروم به میان دو کتفش ضربه زدم که آروغ گندهای زد و آروم شد و چند دقیقه بعدش خوابید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوسوم
از اون جایی که منم تحویلشون نمیگرفتم بیشتر سر لج افتاده بود و با گیر دادن به علی میخواست منو بچزونه!نیمه های شب بود که صدای جیغِ ثریا به هوا رفت و علی سراسیمه به طرف اتاقِ ثریا پرواز کرد! مثل اینکه بالاخره دردش شروع شده بوداز ساعت دو شب ثریا در حال درد کشیدن بود تا یازده ظهر صدای گریههای جیران که آه میکشید و ثریا رو صدا میزد کامل شنیده میشد و گاهی منو نفرین میکرد که دلم سیاه بوده و برای دخترش آه کشیدم و جادو جنبلش کردم
علی با صورتی برافروخته از اضطراب وناراحتی صدام زد، بیرون رفتم و رو به علی گفتم بله چی شده؟!علی با حالت زاری التماس وار گفت خواهش میکنم بخاطر من برو داخل اتاق و کمکش کن هم خودش و هم بچه اش دارند تلف میشن این قابله چیزی بارش نیست و به زودی کاری دستمون میده.نفس عمیقی کشیدم و دودل به اتاقی که مال ثریا بودنگاه کردم که با فریادی که جیران سرداد ترسیدم گفت یا حضرت زهرا دخترم مُرد فوری به داخل اتاق رفتم قابله که معلوم بود چقدر ناشی هست مستاصل به ثریا نگاه میکرد و هی الکی به قولی کاسه جای قابلمه میگذاشت.جیران از بس به سر و صورتش چنگ زده بودپریشان و بی حال کنار رختخوابِ ثریا افتاده بود، بدتر از همه حالِ ثریا بود که خونریزی شدیدی پیدا کرده بود و بچه گیر کرده بودُ در حال خفه شدن بود.سریع پایین پای ثریا نشستم و قابله ی هاجو واجُ به کناری هول دادم . بعد از نیم ساعت صدای گریه ی بچه بلند شد و صحیح سالم به دنیا آمد همون طور که حدس زده بودم یه پسر تپل و بامزه نمیتونم بگم اون لحظه که بچهی هووی خودم رو میشستم و لباس تنش میکردم
چه حالی داشتم تمومه حس های خوب و بد یک جا به قلبم هجوم آورده بودن
و اونقدربیرحمانه به قلبم فشار میاوردن
که حس میکردم الان قلبم متلاشی میشه .تازه به یاد ثریا افتادم که بیهوش شده بود و جانی در تنش نمونده بود.قابله نزدیکم آمد و گفت: خدا خیرت بده، پنج ساله قابلگی کردم ولی امروز خیلی عاجز شدم اگه تو نرسیده بودی حتما هردوشون تلف میشدن بگو چه اتفاقی افتاده بود؟نگاهی چپکی حواله اش کردمُ گفتم
- مطمئنی پنج سال قابلگی کردی؟ بند ناف دور سر بچه پیچیده بود و چون لگن ثریا کوچک بود هر دو تو خطر افتادن،حالا در عوض سین جین کردنمک به جیران و ثریا برس بیرون رفتم و به علی که چشمه ی اشکش روان شده بودنگاه میکردم،پس صدای پسرشُ شنیده بود، علی به طرفم آمد و روی دست هام بوسه زد
- ممنونم ماه صنم ممنونم که کمکمون کردی با بغض گفتم برو گوسفندی قربونی کنی هم برای شازده پسرت و هم برای اون زن بی نوا که غش کرده علی با شور و شعف گفت: چاکرر همشونم هستم.صدای شکستن دل مگه چجوریه،من صدای شکستنِ دلمو راحت شنیدم، مثلا میخوست با این جمله چی رو به رخ من بکشه.به داخل اتاقم رفتم اما باز هم حسُ حالم خوش نبود، آماده شدم و به طرف خونهی احمد حرکت کردم حداقل اونجا با بچه ها سرگرم میشدم و فکر و ذکرم کمترمی شداز شانس من احمد خونه بود و وقتی فهمید نورِ دیده علی به دنیا آمده بود همه رو بسیج کرد
برگردیم خونه ی ما،دوباره دست قد و نیم قد های احمدُ که نوه های خودمیشدن رو گرفتیم و راه آمده رو برگشتیم، احمد یه قوچ خرید تا به یُمن تولدِ برادرزاده اش قربونی کنه، دخترهام حالم درک میکردن
و فقط بخاطر احمد به خونه آمدن و
لحظه ای گره ابروشون باز نشد،جیران که دل و جگر کبابی کرده بود و خودش خورده بود و به خورد دخترش داده بودجون گرفته بود و راه به راه تو حلق این و اون اسفند دود میکرد،به شب نرسیده خانوادهی علی هم آمدن و جای سوزن انداختن نبود و مهمون ها به خونه منم آمده بودن،ننه سکینه عمدا هی حرفهایی میزد که قلبم درد بگیره و اشک تو چشمانم جولون بده، اما من به خودم قول داده بودم کمنیارم و از الان خودمُو ضعیف جلوه ندم،اسم پسر علی،حسین نام گرفت و چه کادو هایی که از فامیل دو طرف نگرفت!جیران که دیگه اصلا روی زمین نبود و تو آسمون پرواز میکرد، مهری هی ریز ریز میخندید و ادا و اطوارِ جبران رو در میاورد برامون.بالاخره شب نشینی ها تموم شد و بعد سه چهار روز همه به خونه هاشون برگشتن به جز جیران که تا چهل روز ور دل ما مونداینقدر تنبل بودن آروغ بچه نمیگرفتن و بچهی بینوا صبح تا شب ونگ میزد و آروم نمیگرفت، علی که صدای گریه ی جگر گوشه اش بی تابش کرده بود یه لنگ پا از این ور اتاق به اونور اتاق میرفت و کلافه بود.آخر دلم طاقت نیاورد و به اتاق ثریا رفتم،که جیران عین ببر زخمی غرید
- چیه آمدی با چشمان وزغیت ببینی
بچه ام داره تلف میشه.بدون ذرهای توجه بهش بچه رو از دست ثریا گرفتم و به شکم روی پام خوابوندم و آروم به میان دو کتفش ضربه زدم که آروغ گندهای زد و آروم شد و چند دقیقه بعدش خوابید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوچهارم
سر جاش گذاشتمش و رو به ثریا گفتم هنر فقط زاییدن نیست،بزرگ کردنش هنر بزرگتریه، هر وقت به بچه شیر میدی آروغش بگیر تا نفخِ شکمش گرفته بشه
و بچه رو اذیت نکنه منتظر جوابم نشدم
و به اتاقم رفتم و راحت گرفتم خوابیدم.علی سعی میکرد وقت برای منم بزاره اما اونقدر شور و ذوق واسه پسرش حسین داشت که اگه میخواستم وقت نمیکرد،گاهی بغلش میکرد میآوردش پیش من، تا مثلا بگه بچه تو هم هست،منم براش لباس میخریدم و باهاش بازی میکردم.یه روز که با علی و حسین که بغل من بود روی تختِ داخل حیاط نشسته بودیم گلی زن قائد به داخل حیاط آمد، چون در حیاط همیشه باز بود.همینجور که چشمش به من افتاد شروع کرد به کولی بازی و هوچی گری
ای خداا،این زنِ عفریته گردنبندمُ دزدیده،خودم با چشمان خودم دیدم از تو خونه ام برش داشت.حق من خوردن نداره، شوهرم روز تا شب کار میکنه این زن حق زحمتکشی شوهر و بچه هام دزدیده علی و من مات و مبهوت به گلی نگاه میکردیم و اصلا نمیتونستیم،حرف هایِ گلی رو هضم کنیم علی زودتر به خودش آمد و با تشر گفت چی میگی ضعیفه بساطتت رو جمع کن بزن به چاک،رو که نیست.همین جور در بازهه میزنی میایی تو حسین با شنیدن سر و صدا گریه میکرد به طرف ثریا رفتم که بیرون آمده بود و بچه رو بهش دادم که با یه چشم غره بچه رو از دستم قاپید.هنوز علی و گلی یکی به دو میکردن که قائد و پسر بزرگش بدو بدو و نفس زنان خودشون رسوندن،قائد با رویی خجل دست گلی کشید و بهش تشر زد که خفه بشه و رو به علی گفت شرمنده بخدا بار اولش نیست زده به سرش و هر روز پاچه یکی میگیره، در و همسایه از دستمون عاصی شدن،امروز بچه ها نبودن که زده آمده اینجا شرمنده به خدا قسم علی دستی به بازوش زد و گفت دشنمت شرمنده اشکال نداره انشاالله خدا خودش به همه کمک کنه.قائد جلو آمد و رو به من گفت: ماه صنم،تو به همه خیررسوندی جز من،این زنی هست که برام لقمه گرفتی بیا خونه زندگیم ببینش
حرفی نداشتم بگم و سکوت کردم،گلی که معلوم بود از قائد میترسه جیک نمیزد و ساکت و پر از خشم نظاره گر بود، حالا که دقیق به گلی نگاه میکردم متوجه شدم چقدر شکسته شده و زیر چشمانش گود رفته و دیگه از فروغ و برق چشمانِ زیباش که دل عام و خاص میبرد خبری نیست! و لاغر تر شده، خیلی ناراحت شدم و کلا روزم خراب شد.علی و قائد چند دقیقه با هم حرف زدن و بعد قائد دستِ زن وبچه اشُ گرفت و رفتن،غمگین و پکر روی تخت نشستم که علی سیبِ سرخی به طرفم گرفتُ گفت: چی شده چرا اینقدر پکر و گرفته شدی ؟سیبُ از دستش گرفتم و عطرِ بی نهایت خوبشُ
با تموم وجودم بوییدمُ گفتم
- قبلا گلی همینجور بی دلیل بهم تهمت و افترا زده بود، پیش خودم میگفتم چرا اینجوری شده تا اینکه امروز قائد با حرف هاش بهم فهموند گلی خیلی وقته مریض شده، خودتم که شنیدی چی میگفت،کاش میبردش پیشِ پزشکِ حاذقی علی نفسِ عمیقی کشید و همونجور که به پشتیِ تخت تکیه
میداد گفت.قائد وقتی میرفتن گفت
که خیلی وقته پیش همه نوع طبیب و پزشکی بردش اما فایده نداشته و بدتر شده،بهش پیشنهاد دادن گلی ببرن دارالمجانین ولی بخاطر بچه هاش قائد قبول نکرده.آهی کشیدم و گفتم: بیچاره بچه هاش .علی پُکی به قلیون کناردستش زد و گفت نگران نباش قائد رفته خواستگاریِ یه دختر دیگه و به زودی زن میگیره تا مراقب بچه هاش باشه.پوزخندی زدم و سکوت کردم، چی میشد گفت، به بهانهی مریضیِ گلیِ بیچاره و بچه ها زن میگیره و مطمئنا اوضاع بچه ها بدتر از پیش میشه تا چند وقت تو فکر گلی بودم تا اینکه با رفتار های جدید ثریا کامل حواسم از اون ها پرت شد. ثریا به حسین که چهار پنج ماهش بود یه روز در میون ادا در میاوردُ
شیر نمیداد یا بچه رو ول میکرد و به دنبال کار هاش میرفت و بچه بیچاره از فرط گریه بیحال میشد، گاهی که زودتر از سر کار میاومدم متوجه میشدم.حسین ساعت هاست به امان خدا رها شده و ثریا دنبال کار های خودشه، علی هم متوجه کار هاش شده بود و بهش اخطار داده بود که مراقبِ حسین باشه اما انگار نه انگار!بیشتر هم مقصر رفت و آمدهای وقت و بی وقتِ جیران بود که هر وقت میاومد پشت سرش صدای داد و بیدادِ علیُ ثریا بلند میشد، کج دار و مریز گذشت تا اینکه علی بهم گفت وسایلم جمع کنم تا به روستای ثریا و خانوادهام بریم و آب و هوایی عوض کنیم که صد البته بیشتر بخاطر پافشاری های ثریا بود که میگفت دلتنگِ خانوادهاش شده،منم خیلی وقت بودسری به خانوادهام نزده بودم از خدا خواسته وسایلم جمع کردم تا روز بعدش صبح خروس خون حرکت کنیم،ولی نمیدونستم این سفر چه اتفاق مهمی رو برام رقم میزنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوچهارم
سر جاش گذاشتمش و رو به ثریا گفتم هنر فقط زاییدن نیست،بزرگ کردنش هنر بزرگتریه، هر وقت به بچه شیر میدی آروغش بگیر تا نفخِ شکمش گرفته بشه
و بچه رو اذیت نکنه منتظر جوابم نشدم
و به اتاقم رفتم و راحت گرفتم خوابیدم.علی سعی میکرد وقت برای منم بزاره اما اونقدر شور و ذوق واسه پسرش حسین داشت که اگه میخواستم وقت نمیکرد،گاهی بغلش میکرد میآوردش پیش من، تا مثلا بگه بچه تو هم هست،منم براش لباس میخریدم و باهاش بازی میکردم.یه روز که با علی و حسین که بغل من بود روی تختِ داخل حیاط نشسته بودیم گلی زن قائد به داخل حیاط آمد، چون در حیاط همیشه باز بود.همینجور که چشمش به من افتاد شروع کرد به کولی بازی و هوچی گری
ای خداا،این زنِ عفریته گردنبندمُ دزدیده،خودم با چشمان خودم دیدم از تو خونه ام برش داشت.حق من خوردن نداره، شوهرم روز تا شب کار میکنه این زن حق زحمتکشی شوهر و بچه هام دزدیده علی و من مات و مبهوت به گلی نگاه میکردیم و اصلا نمیتونستیم،حرف هایِ گلی رو هضم کنیم علی زودتر به خودش آمد و با تشر گفت چی میگی ضعیفه بساطتت رو جمع کن بزن به چاک،رو که نیست.همین جور در بازهه میزنی میایی تو حسین با شنیدن سر و صدا گریه میکرد به طرف ثریا رفتم که بیرون آمده بود و بچه رو بهش دادم که با یه چشم غره بچه رو از دستم قاپید.هنوز علی و گلی یکی به دو میکردن که قائد و پسر بزرگش بدو بدو و نفس زنان خودشون رسوندن،قائد با رویی خجل دست گلی کشید و بهش تشر زد که خفه بشه و رو به علی گفت شرمنده بخدا بار اولش نیست زده به سرش و هر روز پاچه یکی میگیره، در و همسایه از دستمون عاصی شدن،امروز بچه ها نبودن که زده آمده اینجا شرمنده به خدا قسم علی دستی به بازوش زد و گفت دشنمت شرمنده اشکال نداره انشاالله خدا خودش به همه کمک کنه.قائد جلو آمد و رو به من گفت: ماه صنم،تو به همه خیررسوندی جز من،این زنی هست که برام لقمه گرفتی بیا خونه زندگیم ببینش
حرفی نداشتم بگم و سکوت کردم،گلی که معلوم بود از قائد میترسه جیک نمیزد و ساکت و پر از خشم نظاره گر بود، حالا که دقیق به گلی نگاه میکردم متوجه شدم چقدر شکسته شده و زیر چشمانش گود رفته و دیگه از فروغ و برق چشمانِ زیباش که دل عام و خاص میبرد خبری نیست! و لاغر تر شده، خیلی ناراحت شدم و کلا روزم خراب شد.علی و قائد چند دقیقه با هم حرف زدن و بعد قائد دستِ زن وبچه اشُ گرفت و رفتن،غمگین و پکر روی تخت نشستم که علی سیبِ سرخی به طرفم گرفتُ گفت: چی شده چرا اینقدر پکر و گرفته شدی ؟سیبُ از دستش گرفتم و عطرِ بی نهایت خوبشُ
با تموم وجودم بوییدمُ گفتم
- قبلا گلی همینجور بی دلیل بهم تهمت و افترا زده بود، پیش خودم میگفتم چرا اینجوری شده تا اینکه امروز قائد با حرف هاش بهم فهموند گلی خیلی وقته مریض شده، خودتم که شنیدی چی میگفت،کاش میبردش پیشِ پزشکِ حاذقی علی نفسِ عمیقی کشید و همونجور که به پشتیِ تخت تکیه
میداد گفت.قائد وقتی میرفتن گفت
که خیلی وقته پیش همه نوع طبیب و پزشکی بردش اما فایده نداشته و بدتر شده،بهش پیشنهاد دادن گلی ببرن دارالمجانین ولی بخاطر بچه هاش قائد قبول نکرده.آهی کشیدم و گفتم: بیچاره بچه هاش .علی پُکی به قلیون کناردستش زد و گفت نگران نباش قائد رفته خواستگاریِ یه دختر دیگه و به زودی زن میگیره تا مراقب بچه هاش باشه.پوزخندی زدم و سکوت کردم، چی میشد گفت، به بهانهی مریضیِ گلیِ بیچاره و بچه ها زن میگیره و مطمئنا اوضاع بچه ها بدتر از پیش میشه تا چند وقت تو فکر گلی بودم تا اینکه با رفتار های جدید ثریا کامل حواسم از اون ها پرت شد. ثریا به حسین که چهار پنج ماهش بود یه روز در میون ادا در میاوردُ
شیر نمیداد یا بچه رو ول میکرد و به دنبال کار هاش میرفت و بچه بیچاره از فرط گریه بیحال میشد، گاهی که زودتر از سر کار میاومدم متوجه میشدم.حسین ساعت هاست به امان خدا رها شده و ثریا دنبال کار های خودشه، علی هم متوجه کار هاش شده بود و بهش اخطار داده بود که مراقبِ حسین باشه اما انگار نه انگار!بیشتر هم مقصر رفت و آمدهای وقت و بی وقتِ جیران بود که هر وقت میاومد پشت سرش صدای داد و بیدادِ علیُ ثریا بلند میشد، کج دار و مریز گذشت تا اینکه علی بهم گفت وسایلم جمع کنم تا به روستای ثریا و خانوادهام بریم و آب و هوایی عوض کنیم که صد البته بیشتر بخاطر پافشاری های ثریا بود که میگفت دلتنگِ خانوادهاش شده،منم خیلی وقت بودسری به خانوادهام نزده بودم از خدا خواسته وسایلم جمع کردم تا روز بعدش صبح خروس خون حرکت کنیم،ولی نمیدونستم این سفر چه اتفاق مهمی رو برام رقم میزنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
📌#احساسشکست!
✍روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد.
او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود
و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک،
بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد.
🐟همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى
مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت.
او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت...
ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت !!!
🅾 میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت،
اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر،
آن ديوار بلند باور خودش بود !
باوري از جنس محدودیت !
باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد.
او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود
و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک،
بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد.
🐟همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى
مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت.
او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت...
ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت !!!
🅾 میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت،
اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر،
آن ديوار بلند باور خودش بود !
باوري از جنس محدودیت !
باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😏 آخه به تو هم میگن مسلمون...!!!
😳بعضی از دخترا هستن 👇
😕تو خونه لباسشون چروک باشه!
😕 دمده باشه!
😕 گشاد باشه!
🙁 زشت باشه!
☹️براشون مهم نیست
😱 کافیه بخوان برن بیرون....
👗جذابتربن و بدن نماترین لباسشونو میپوشن
😏تو خونه راحت و بی آرایش
😯اونوقت تو مهمونی ها و خیابونها سنگ تموم میزارن💅💄👠!!!!
😫تو خونه صدا کلفت با مامان بابا
🙆🏻اونوقت با نامحرم صدا نازک و دلبر....
😳تو خونه سیب زمینی درسته رو قورت میدن...
😌اونوقت تو خیابون یه تیکه چیپس رو با صد تا ترمز میخورن...
😔وقت ندارن برای کمک به مادرشون برای درسشون برای دینشون
🙇🏻♀اونوخ۶ت سرشون گرمه سعید و وحید و...
😔به فکر حقوق پدرشون نیستن
😞به فکر کادو ولنتاینن برای......
🙄 اینا👆 دختر نیستن✖️
😳بعضی از پسر ها هم هستن👇
😠تو خونه خوره ی جون خواهرن
😘بیرون خونه عیز دل دختر مردم
😥مادر کاری داشته باشه در دسترس نیستن
😏 اونوقت دربست در خدمت بانوان سرزمین
😤تو کار به باباشون کمکی نمیکنن
🙁اون وقت پول تو جیبی میگیرن برای شارژ دختر مردم...
🗣صدای نعره شون تا دو کوچه اونور تر میره....
😌 اونوقت بیرون میشن رمانتیک و باادب...
😔چند لحظه نمیتونن کمک حال والدین باشن
😑 ساعتها سرکوچه علاف شماره دادن به دختر مردم و...
🙄 اینا هم👆 پسر نیستن✖️
🤔 به نظر شما چه نسلی ازینا بدنیا میاد؟🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😏 آخه به تو هم میگن مسلمون...!!!
😳بعضی از دخترا هستن 👇
😕تو خونه لباسشون چروک باشه!
😕 دمده باشه!
😕 گشاد باشه!
🙁 زشت باشه!
☹️براشون مهم نیست
😱 کافیه بخوان برن بیرون....
👗جذابتربن و بدن نماترین لباسشونو میپوشن
😏تو خونه راحت و بی آرایش
😯اونوقت تو مهمونی ها و خیابونها سنگ تموم میزارن💅💄👠!!!!
😫تو خونه صدا کلفت با مامان بابا
🙆🏻اونوقت با نامحرم صدا نازک و دلبر....
😳تو خونه سیب زمینی درسته رو قورت میدن...
😌اونوقت تو خیابون یه تیکه چیپس رو با صد تا ترمز میخورن...
😔وقت ندارن برای کمک به مادرشون برای درسشون برای دینشون
🙇🏻♀اونوخ۶ت سرشون گرمه سعید و وحید و...
😔به فکر حقوق پدرشون نیستن
😞به فکر کادو ولنتاینن برای......
🙄 اینا👆 دختر نیستن✖️
😳بعضی از پسر ها هم هستن👇
😠تو خونه خوره ی جون خواهرن
😘بیرون خونه عیز دل دختر مردم
😥مادر کاری داشته باشه در دسترس نیستن
😏 اونوقت دربست در خدمت بانوان سرزمین
😤تو کار به باباشون کمکی نمیکنن
🙁اون وقت پول تو جیبی میگیرن برای شارژ دختر مردم...
🗣صدای نعره شون تا دو کوچه اونور تر میره....
😌 اونوقت بیرون میشن رمانتیک و باادب...
😔چند لحظه نمیتونن کمک حال والدین باشن
😑 ساعتها سرکوچه علاف شماره دادن به دختر مردم و...
🙄 اینا هم👆 پسر نیستن✖️
🤔 به نظر شما چه نسلی ازینا بدنیا میاد؟🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
👍1
#دوقسمت دویست وسی ویک ودویست وسی ودو
📖سرگذشت کوثر
استرس و نگرانی زیادی را به دوش میکشیدم میدونستم کار سختی در پیش دارم طول نکشید که بالاخره حکم تخلیه خونه لادن هم اومد مهدی دنبال همه کارها رفته بود
رفته بود سراغ لادن و بهش گفته بود دو هفته وقت داری این خونه رو تخلیه کنی
اگه تخلیه نکنی با مامور میام تورو از این خونه میندازم بیرون آبروت جلوی در و همسایه میره هیچ وقت دلم نمیخواست این روزها رو ببینم اما داشتم میدیدم مهدی بهم گفت لادن کلی فحش داده بهش گفته خدا از اون خواهرت نگذره الهی به خاک سیاه بشینه
گفتم نکنه نفرینش منو بگیره بعد بلافاصله به حرف خودم خندیدم کدوم نفرین اون یه عمر منو اذیت کرده بوددو هفته بعد لادن خونه رو تخلیه کردو کلید و به مهدی تحویل داده بود مهدی منو برد خونه لادن .مهدی بهم گفت آبجی بیا بریم خونه پسرتو ببین تا حالا که ندیدی الان بیا بریم ببین گفتم آخه چه جوری برم تو اون خونه .خونهای که دیگه نه پسرم هست نه عروسم نه نوه هام به چه درد من میخوره من اون موقع اون خونه رومیخواستم برم ببینم نه الان مهدی ولی منو به زور برد گفت باید بریم ببینیم فقط همین یه بار بیا بریم ببینیم دیگه نمیگم بیا بریم ببینیم با پاهای لرزان جلوی خونه یونس وایستادم خونه ویلایی خیلی بزرگ
که نشون دهنده این بود صاحباش آدمهای متمولی بودن و هستن اشک از چشمام سرازیر شد دلم میخواست در و بزنم و یونس در و روم باز کنه اما خودمم خوب میدونستم خیالش برام محاله وقتی کلید انداختیم و وارد شدیم بوی بسیار بدی به مشام من و مهدی خوردجوری که همون جلوی در ورودی شروع کردم عق زدن و بالا آوردن رفتم کنار باغچه بالا بیارم تا حالم بهتر شه یونس بهم گفت من میرم داخل ببینم چه خبره بوی تعفن از خونه میاد گفتم نکنه کسی مرده جنازش تو خونست؟یونس گفت فقط خواهر من اینجا بمون داخل نیا برم ببینم چه خبره همونجا نشستم چشام قرمز شده بود سرم گیج میرفت مهدی رو چند بار صدا کردم گفتم مهدی چرا نمیای چه خبره اومد بیرون حالش بد بوداومد بیرون درو بست در رو قفل کرد بهم گفت بیا بریم گفتم چه خبر شده سرم داد زد و گفت میگم بیا بریم دستمو گرفت دنبال خودش کشید گفتم مهدی چته دستم درد گرفت گفت نامردی اگه
حتی به این فکر بیفتی که این خونه رو به نام اون عروس و نوههای بیهمه چیزت بکنی
از سگ کمتری فهمیدی چی گفتم گفتم خیلی بد با من داری حرف میزنی من خواهر بزرگترتم حکم مادرتو دارم تو حق نداری به من بیاحترامی کنی گفت دلت میخواد بدونی تو اون خراب شده چه خبره گفتم دلم میخواد بدونم حق دارم بدونم بهم گفت بیا بریم خواهر من با اعصاب من انقدر بازی نکن حال و حوصله ندارم گفتم پس بهم بگو چی شده گفت از در خونه که رفتیم بیرون واست همه چی رو میگم ولی اینجا نمیگم فقط بیا بریم
یک لحظه ترسیده بودم به خودم گفتم نکنه واقعاً جنازه اونجا باشه سوار ماشین شدیم گفتم چه اتفاقی افتاده اونجا جنازه ای چیزی افتاده بود بایدبه پلیس زنگ بزنیم گفت چقدر تو ساده و احمقی سنت داره میره بالا ولی هنوز مثل بچهها فکر میکنی نه خواهر من ای کاش جنازه افتاده بودکه اینجوری منو آتیش نمیزدپسرت واقعاً گندزده با این زن گرفتنش با این بچه آوردنش تو این سالها چه غلطی میکرده من مطمئنم پسرتو به غیر از اینکه ناز زنشو بگیره لوسش کنه هیچ کار دیگه نمیکرده حتی بچههاشم تربیت نکرده گفتم مهدی راجع پسرم درست حرف بزن یونس پسر خوبیه فقط گول خوردخودشم الان پشیمونه وقتی بهم زنگ میزنه گریه میکنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
استرس و نگرانی زیادی را به دوش میکشیدم میدونستم کار سختی در پیش دارم طول نکشید که بالاخره حکم تخلیه خونه لادن هم اومد مهدی دنبال همه کارها رفته بود
رفته بود سراغ لادن و بهش گفته بود دو هفته وقت داری این خونه رو تخلیه کنی
اگه تخلیه نکنی با مامور میام تورو از این خونه میندازم بیرون آبروت جلوی در و همسایه میره هیچ وقت دلم نمیخواست این روزها رو ببینم اما داشتم میدیدم مهدی بهم گفت لادن کلی فحش داده بهش گفته خدا از اون خواهرت نگذره الهی به خاک سیاه بشینه
گفتم نکنه نفرینش منو بگیره بعد بلافاصله به حرف خودم خندیدم کدوم نفرین اون یه عمر منو اذیت کرده بوددو هفته بعد لادن خونه رو تخلیه کردو کلید و به مهدی تحویل داده بود مهدی منو برد خونه لادن .مهدی بهم گفت آبجی بیا بریم خونه پسرتو ببین تا حالا که ندیدی الان بیا بریم ببین گفتم آخه چه جوری برم تو اون خونه .خونهای که دیگه نه پسرم هست نه عروسم نه نوه هام به چه درد من میخوره من اون موقع اون خونه رومیخواستم برم ببینم نه الان مهدی ولی منو به زور برد گفت باید بریم ببینیم فقط همین یه بار بیا بریم ببینیم دیگه نمیگم بیا بریم ببینیم با پاهای لرزان جلوی خونه یونس وایستادم خونه ویلایی خیلی بزرگ
که نشون دهنده این بود صاحباش آدمهای متمولی بودن و هستن اشک از چشمام سرازیر شد دلم میخواست در و بزنم و یونس در و روم باز کنه اما خودمم خوب میدونستم خیالش برام محاله وقتی کلید انداختیم و وارد شدیم بوی بسیار بدی به مشام من و مهدی خوردجوری که همون جلوی در ورودی شروع کردم عق زدن و بالا آوردن رفتم کنار باغچه بالا بیارم تا حالم بهتر شه یونس بهم گفت من میرم داخل ببینم چه خبره بوی تعفن از خونه میاد گفتم نکنه کسی مرده جنازش تو خونست؟یونس گفت فقط خواهر من اینجا بمون داخل نیا برم ببینم چه خبره همونجا نشستم چشام قرمز شده بود سرم گیج میرفت مهدی رو چند بار صدا کردم گفتم مهدی چرا نمیای چه خبره اومد بیرون حالش بد بوداومد بیرون درو بست در رو قفل کرد بهم گفت بیا بریم گفتم چه خبر شده سرم داد زد و گفت میگم بیا بریم دستمو گرفت دنبال خودش کشید گفتم مهدی چته دستم درد گرفت گفت نامردی اگه
حتی به این فکر بیفتی که این خونه رو به نام اون عروس و نوههای بیهمه چیزت بکنی
از سگ کمتری فهمیدی چی گفتم گفتم خیلی بد با من داری حرف میزنی من خواهر بزرگترتم حکم مادرتو دارم تو حق نداری به من بیاحترامی کنی گفت دلت میخواد بدونی تو اون خراب شده چه خبره گفتم دلم میخواد بدونم حق دارم بدونم بهم گفت بیا بریم خواهر من با اعصاب من انقدر بازی نکن حال و حوصله ندارم گفتم پس بهم بگو چی شده گفت از در خونه که رفتیم بیرون واست همه چی رو میگم ولی اینجا نمیگم فقط بیا بریم
یک لحظه ترسیده بودم به خودم گفتم نکنه واقعاً جنازه اونجا باشه سوار ماشین شدیم گفتم چه اتفاقی افتاده اونجا جنازه ای چیزی افتاده بود بایدبه پلیس زنگ بزنیم گفت چقدر تو ساده و احمقی سنت داره میره بالا ولی هنوز مثل بچهها فکر میکنی نه خواهر من ای کاش جنازه افتاده بودکه اینجوری منو آتیش نمیزدپسرت واقعاً گندزده با این زن گرفتنش با این بچه آوردنش تو این سالها چه غلطی میکرده من مطمئنم پسرتو به غیر از اینکه ناز زنشو بگیره لوسش کنه هیچ کار دیگه نمیکرده حتی بچههاشم تربیت نکرده گفتم مهدی راجع پسرم درست حرف بزن یونس پسر خوبیه فقط گول خوردخودشم الان پشیمونه وقتی بهم زنگ میزنه گریه میکنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
دکلمه 🕊
در شبهای تاریک و بیپایان، وقتی که سکوت سنگینتر از همیشه بر دل مینشیند،
تنهایی مثل سایهای بیرحم، آرام آرام جانم را میبلعد،
خاطرات گذشته چون بارانی بیوقفه، بر صورتم میبارند،
زخمهایی که هیچگاه التیام نمییابند،
هر لحظه عمیقتر، هر نفس سختتر.
دستهایم خالیاند،
بیهیچ گرمایی که بتواند سرمای نبودنت را شکست دهد،
قلبم پر از درد و تردید،
پر از سوالهایی که هیچ پاسخی ندارند،
چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟
چرا آن لحظههای شیرین به خاطرهای تلخ تبدیل شدند؟
چشمهایم به راهاند،
به دنبال نوری که شاید در انتهای این تاریکی پنهان باشد،
اما هر صبح که از راه میرسد،
باز هم تنها با غم تو بیدار میشوم،
و اشکهایم جاری میشوند، بیصدا،
بیآنکه کسی بفهمد درد درونم را.
در این دنیا که دیگر رنگ شادی را به خود نمیبیند،
من ماندهام و خاطراتی که چون زنجیرهایی سنگین بر پاهایم چسبیدهاند،
و هر قدم که برمیدارم،
بیشتر غرق در این اندوه میشوم،
اندوهی که نمیدانم کی پایان خواهد یافت،
یا آیا اصلاً پایانی دارد.
و باز هم شب میآید،
و من باز هم تنها میمانم،
با خاطراتت،
با غمی که هر روز بزرگتر میشود،
و امیدی که کمکم به خاموشی میرودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در شبهای تاریک و بیپایان، وقتی که سکوت سنگینتر از همیشه بر دل مینشیند،
تنهایی مثل سایهای بیرحم، آرام آرام جانم را میبلعد،
خاطرات گذشته چون بارانی بیوقفه، بر صورتم میبارند،
زخمهایی که هیچگاه التیام نمییابند،
هر لحظه عمیقتر، هر نفس سختتر.
دستهایم خالیاند،
بیهیچ گرمایی که بتواند سرمای نبودنت را شکست دهد،
قلبم پر از درد و تردید،
پر از سوالهایی که هیچ پاسخی ندارند،
چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟
چرا آن لحظههای شیرین به خاطرهای تلخ تبدیل شدند؟
چشمهایم به راهاند،
به دنبال نوری که شاید در انتهای این تاریکی پنهان باشد،
اما هر صبح که از راه میرسد،
باز هم تنها با غم تو بیدار میشوم،
و اشکهایم جاری میشوند، بیصدا،
بیآنکه کسی بفهمد درد درونم را.
در این دنیا که دیگر رنگ شادی را به خود نمیبیند،
من ماندهام و خاطراتی که چون زنجیرهایی سنگین بر پاهایم چسبیدهاند،
و هر قدم که برمیدارم،
بیشتر غرق در این اندوه میشوم،
اندوهی که نمیدانم کی پایان خواهد یافت،
یا آیا اصلاً پایانی دارد.
و باز هم شب میآید،
و من باز هم تنها میمانم،
با خاطراتت،
با غمی که هر روز بزرگتر میشود،
و امیدی که کمکم به خاموشی میرودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
مهم نیس کی بهت آسیب میزنه ،
مهم اینه که بعدش
کی دوباره میتونه
لبخند رو لبات بیاره. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهم اینه که بعدش
کی دوباره میتونه
لبخند رو لبات بیاره. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
✔️نصیحت....
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد
مگر به " فهم و شعور
مگر به " درک و ادب
انسان انسانیت است...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد
مگر به " فهم و شعور
مگر به " درک و ادب
انسان انسانیت است...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#تفکر
چنان زندگی میکنیم ، آرزو میکنیم ، غصه میخوریم ، گریه میکنیم ، میخندیم ، امیدوار و ناامید میشویم انگار ابدی هستیم و مرگی در کار نیست ....
پایهٔ مان را در دنیا محکم میکنیم انگار قیامتی ، بهشت و جهنمی نیست ...
چنان به زیبایی ها دنیا دل میبندیم انگار بهشت زیبا پروردگار نیست ...
چنان دل میشکنیم ، میگریانیم ، فریب میدهیم انگار حساب و کتابی نیست ....
چنان و چنان و چنان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چنان زندگی میکنیم ، آرزو میکنیم ، غصه میخوریم ، گریه میکنیم ، میخندیم ، امیدوار و ناامید میشویم انگار ابدی هستیم و مرگی در کار نیست ....
پایهٔ مان را در دنیا محکم میکنیم انگار قیامتی ، بهشت و جهنمی نیست ...
چنان به زیبایی ها دنیا دل میبندیم انگار بهشت زیبا پروردگار نیست ...
چنان دل میشکنیم ، میگریانیم ، فریب میدهیم انگار حساب و کتابی نیست ....
چنان و چنان و چنان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
📚 داستان سگ و بيابان گرد...
داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
❀ امام قرطبی رحمه الله میفرماید:
هر شهر و سرزمینی که چهار نفر در آن باشند از بلا در امان هستند:
🪻(➊) پادشاه عادلی که ظلم نمی کند.
«تا معیشت و زندگی مردم خوب شود.»
🪴(➋) عالم ربانی برای تعلیم و آموزش دستورات خدا و رسولش.
«تا دینداری و آخرت مردم خوب شود»
🪻(➌) بزرگانی که امر به معروف و نهی از منکر می کنند و بر طلب علم و قرآن حریص هستند.
«تا مسیر دینداری و خوبیها ادامه دار باشد»
🪴(➍) زنان باحجاب
«تا جامعه آرامش داشته و دچار فتنه نشود و حیا و عفت و ناموس، ازبین نرود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر شهر و سرزمینی که چهار نفر در آن باشند از بلا در امان هستند:
🪻(➊) پادشاه عادلی که ظلم نمی کند.
«تا معیشت و زندگی مردم خوب شود.»
🪴(➋) عالم ربانی برای تعلیم و آموزش دستورات خدا و رسولش.
«تا دینداری و آخرت مردم خوب شود»
🪻(➌) بزرگانی که امر به معروف و نهی از منکر می کنند و بر طلب علم و قرآن حریص هستند.
«تا مسیر دینداری و خوبیها ادامه دار باشد»
🪴(➍) زنان باحجاب
«تا جامعه آرامش داشته و دچار فتنه نشود و حیا و عفت و ناموس، ازبین نرود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
*«مهار کردن فطرت زنانه»*
*هنگام تعامل زنان با مردان نامحرم (و منظورم اینجا حجاب و پوشش نیست، بلکه رفتار و برخورد زنانه است) که از سختترین وظایف برای زنان بهشمار میرود، و تنها زنانِ با فضیلت، پاکدامن، و دارای اصالت نیکو از عهدهی آن برمیآیند.*
*توانایی زنان در مهار طبیعت زنانه که پرهیز از دلبری و نرمی در گفتار در برابر نامحرمان،* بزرگمنشی و فضیلتی است که تنها میتوان آن را «احسان» (نیکوکارانهترین رفتار) نامید.
*🫵🏻ای زنان پاکدامن شمایی که تمام طبیعت زنانه تان را در برابر نامحرم مهار کرده اید، به الله سوگند، شما در این دوران بسیار کم تعداد هستید، امید است که الله ، به پاس این احسان و بزرگواریتان، پاداشی عظیم برایتان در نظر گرفته باشد.*
*✍🏻خواهرم در فضای حقیقی (کوچه،مغازه،خیابان،دانشگاه و.....) و در فضای مجازی (اینستاگرام، واتس آپ و....)(و حتی دقت کن در نوشتن پیام هایت...) مواظب طبیعت زنانه خود باش، مبادا با دلبری و نرمی و.... کاری کنی که الله را از خود ناراضی کنی.*
مثل کسانی که به نارضایتی الله توجه نکردند تا اینکه بنام سرگرمی زندگی و حیا و عفت و شخصیت خود و خانواده خود را به آتش کشیدند و الان بجز یه حسرت و متاسفم چیزی عایدشان نشد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*هنگام تعامل زنان با مردان نامحرم (و منظورم اینجا حجاب و پوشش نیست، بلکه رفتار و برخورد زنانه است) که از سختترین وظایف برای زنان بهشمار میرود، و تنها زنانِ با فضیلت، پاکدامن، و دارای اصالت نیکو از عهدهی آن برمیآیند.*
*توانایی زنان در مهار طبیعت زنانه که پرهیز از دلبری و نرمی در گفتار در برابر نامحرمان،* بزرگمنشی و فضیلتی است که تنها میتوان آن را «احسان» (نیکوکارانهترین رفتار) نامید.
*🫵🏻ای زنان پاکدامن شمایی که تمام طبیعت زنانه تان را در برابر نامحرم مهار کرده اید، به الله سوگند، شما در این دوران بسیار کم تعداد هستید، امید است که الله ، به پاس این احسان و بزرگواریتان، پاداشی عظیم برایتان در نظر گرفته باشد.*
*✍🏻خواهرم در فضای حقیقی (کوچه،مغازه،خیابان،دانشگاه و.....) و در فضای مجازی (اینستاگرام، واتس آپ و....)(و حتی دقت کن در نوشتن پیام هایت...) مواظب طبیعت زنانه خود باش، مبادا با دلبری و نرمی و.... کاری کنی که الله را از خود ناراضی کنی.*
مثل کسانی که به نارضایتی الله توجه نکردند تا اینکه بنام سرگرمی زندگی و حیا و عفت و شخصیت خود و خانواده خود را به آتش کشیدند و الان بجز یه حسرت و متاسفم چیزی عایدشان نشد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5
🌴 #مسائل_اقامه حکم اقامه برای زنان
❓سوال: اقامه برای زنان چه حکمی دارد؟
🔅 اقامه برای زنان سنت نيست. و مکروه هست اقامه گفتن زنان.
📚منبع:👇
1️⃣ قال فی الرد: تحت قوله: (و لا يسن ذلک فیما تصليه اداء و قضاء ولو جماعة) لأن عائشة رضی الله عنها أمتهن بغير اذان و لا اقامة حين کانت جماعتهن مشروعة. کتاب الصلاة، مطلب فی اذان الجوق، 2/ 72، : مکتبه رحمانیه.
2️⃣ و فی الهندية: و ليس علی النساء أذان و لا إقامة فإن صلين بجماعة يصلين بغير أذان و إقامة و إن صلين بهما جازت صلاتهن مع الإساءة هکذا فی الخلاصة. الفتاوي الهندية، کتاب الصلاة، باب الاذان، 1/60، ط: دارالکتب العلمية.
3️⃣ و في قاضيخان: و ليس لغير المکتوبة نحو الوتر و صلاة العيد و صلاة الجنازة و جماعة النساء أذان و إقامة. فتاوی قاضيخان، کتاب الصلاة، 1/ 76، ط: دارالکتب العلمية.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال: اقامه برای زنان چه حکمی دارد؟
🔅 اقامه برای زنان سنت نيست. و مکروه هست اقامه گفتن زنان.
📚منبع:👇
1️⃣ قال فی الرد: تحت قوله: (و لا يسن ذلک فیما تصليه اداء و قضاء ولو جماعة) لأن عائشة رضی الله عنها أمتهن بغير اذان و لا اقامة حين کانت جماعتهن مشروعة. کتاب الصلاة، مطلب فی اذان الجوق، 2/ 72، : مکتبه رحمانیه.
2️⃣ و فی الهندية: و ليس علی النساء أذان و لا إقامة فإن صلين بجماعة يصلين بغير أذان و إقامة و إن صلين بهما جازت صلاتهن مع الإساءة هکذا فی الخلاصة. الفتاوي الهندية، کتاب الصلاة، باب الاذان، 1/60، ط: دارالکتب العلمية.
3️⃣ و في قاضيخان: و ليس لغير المکتوبة نحو الوتر و صلاة العيد و صلاة الجنازة و جماعة النساء أذان و إقامة. فتاوی قاضيخان، کتاب الصلاة، 1/ 76، ط: دارالکتب العلمية.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 عواقب زناکاران قسمت سوم
☄️ یکی دیگر از عقوبتهای زناکار به محض ورود به قبرش است...
◾️قبری که خانه تنهایی و وحشت است
◾️قبری که جای جواب پس دادن کردار و رفتار همه عمر است ✋🏼محال است محال...
👤کسی که در دنیا به دستور پروردگارش عمل نکرده باشد و از خداوند شرم نکرده باشد و حضور خداوند خجالتش نکرده باشد بتواند و در جواب مَن رَبُّک بگوید اللهُ رَبّی...محال است محال...
👤کسی که بر راه و روش پیامبرش نرفته باشد و به سنت هایش اهمیت نداده باشد و از انذارهایش نترسیده باشد و بتواند بگوید محمدﷺ پیامبرم بوده... ✋🏼محال است محال...
👤کسی بتواند بگوید الِاسْلامُ دینی مادامی که اسلام را برنامه زندگی خود قرار نداده باشد...
👈🏼ای زناکار... تو ناپاک و ظالم و متجاوز و سوء استفاده گر و خائن و خطاکار بودی و توبه نکردی و پشیمان نشدی...
😀پس تو در قبر به عذابی سخت از طرف پروردگار مبتلا میشوی و یک لحظه رنگ آسودگی و آرامش را نمیبینی...
1️⃣و اولین مرحله سزای زناکاران از طرف پروردگار متعال در قبر است...
◻️رسول اللهﷺ فرمودند: شبی دو ملائکه دنبالم آمدند و خواستند از کوهی شیب دار بالا بروم و من گفتم نمیتوانم ؛ گفتند ما برایت آسانکاری میکنیم تا بتوانی بالا بروی...
🌋رفتم بالا و دیدم کوهی عظیم که مثل تنور است و بالایش تنگ و پایینش گشاد است و صدای فریاد و غلغلب و جیغ و هوار از آن به گوشم میرسید پرسیدم از آن دو ملائکه که این چیست؟
👈🏼جواب دادند اینا ناله و عذاب مردان و زنان زناکار است...😔 پناه بر خدا...
◻️پیامبر تعریف میکند که میدیدم از ته آن کوه شراره هایی بزرگ بیرون می آمدند به حدی سرعت داشتند که بعضی از افراد آنجا را با خود به بالا می آورد و نزدیک بود خارج شوند ولی باز هم داخل کوه تنوری می افتادند...
🌋و این حال و روزشان است تا روز قیامت
👥تا وقتیکه خداوند متعال یکبار دیگر آنها را زنده میکند و مواخذه شان میکند بخاطر دست درازی کردن به ناموس مسلمانان...
😔و در آنجا پردوگار از آنها رو میچرخاند و به آنها نگاه نمیکند و رحمتش را از آنها دور میکند و هیچ وقت بوی بهشت به آنها نمیرسد... ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☄️ یکی دیگر از عقوبتهای زناکار به محض ورود به قبرش است...
◾️قبری که خانه تنهایی و وحشت است
◾️قبری که جای جواب پس دادن کردار و رفتار همه عمر است ✋🏼محال است محال...
👤کسی که در دنیا به دستور پروردگارش عمل نکرده باشد و از خداوند شرم نکرده باشد و حضور خداوند خجالتش نکرده باشد بتواند و در جواب مَن رَبُّک بگوید اللهُ رَبّی...محال است محال...
👤کسی که بر راه و روش پیامبرش نرفته باشد و به سنت هایش اهمیت نداده باشد و از انذارهایش نترسیده باشد و بتواند بگوید محمدﷺ پیامبرم بوده... ✋🏼محال است محال...
👤کسی بتواند بگوید الِاسْلامُ دینی مادامی که اسلام را برنامه زندگی خود قرار نداده باشد...
👈🏼ای زناکار... تو ناپاک و ظالم و متجاوز و سوء استفاده گر و خائن و خطاکار بودی و توبه نکردی و پشیمان نشدی...
😀پس تو در قبر به عذابی سخت از طرف پروردگار مبتلا میشوی و یک لحظه رنگ آسودگی و آرامش را نمیبینی...
1️⃣و اولین مرحله سزای زناکاران از طرف پروردگار متعال در قبر است...
◻️رسول اللهﷺ فرمودند: شبی دو ملائکه دنبالم آمدند و خواستند از کوهی شیب دار بالا بروم و من گفتم نمیتوانم ؛ گفتند ما برایت آسانکاری میکنیم تا بتوانی بالا بروی...
🌋رفتم بالا و دیدم کوهی عظیم که مثل تنور است و بالایش تنگ و پایینش گشاد است و صدای فریاد و غلغلب و جیغ و هوار از آن به گوشم میرسید پرسیدم از آن دو ملائکه که این چیست؟
👈🏼جواب دادند اینا ناله و عذاب مردان و زنان زناکار است...😔 پناه بر خدا...
◻️پیامبر تعریف میکند که میدیدم از ته آن کوه شراره هایی بزرگ بیرون می آمدند به حدی سرعت داشتند که بعضی از افراد آنجا را با خود به بالا می آورد و نزدیک بود خارج شوند ولی باز هم داخل کوه تنوری می افتادند...
🌋و این حال و روزشان است تا روز قیامت
👥تا وقتیکه خداوند متعال یکبار دیگر آنها را زنده میکند و مواخذه شان میکند بخاطر دست درازی کردن به ناموس مسلمانان...
😔و در آنجا پردوگار از آنها رو میچرخاند و به آنها نگاه نمیکند و رحمتش را از آنها دور میکند و هیچ وقت بوی بهشت به آنها نمیرسد... ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1