tgoop.com/faghadkhada9/78088
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_35 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و پنجم
شروع به نوشتن کردم: پدر و مادر عزیزم، می دانم که شما مرا دوست دارید و تمام تلاشتان را برای خوشبختی بچه هایتان می کنید، چه شما مادر عزیزم که با دل بچه ها راه می آیید و سعی می کنید آنچه را که ما دوست داریم برآورده کنید و چه شما پدر مهربانم که عمری رنج سفر به شهر و غربت را تحمل کردید تا ما بچه ها زندگی راحتی داشته باشیم، هر دوی شما را دوست دارم، خواهرها و برادرم را دوست دارم، اقوام و آشنایان را دوست دارم اما رسم و رسوم این روستا را دوست ندارم، تعصبات خشک و ظالمانه روستا را دوست ندارم، می دانم که از عمق جان ما را دوست دارید اما مجبورید طبق رسوم روستا عمل کنید، حتی اگر بخواهید ما به مدرسه برویم یا آرایشگاه راه بیاندازیم یا رانندگی یاد بگیریم نمی توانید به آن عمل کنید چون اگر عمل کنید باید پاسخگوی تمام روستایی هایی که عمری در جهل و نادانی زندگی کرده اند باشید، پس اجازه نمی دهید ما درس بخوانیم و باید زود ازدواج کنیم آنهم ازدواجی اجباری با یکی از اقوام و من این رسوم را دوست ندارم و برای اینکه نه باعث رنجش شما شوم و نه عمری خودم در رنج و بدبختی باشم، الان به زندگی ام پایان می دهم، من خودم را می کشم تا شاید روستاییان به خود آیند. و روی این رسم و رسوم غلط پا گذارند، من خودم را فدا می کنم تا دختران دیگر قربانی این تعصبات بی جا نشوند.
دیگر ذهنم یاری نمی کرد چیزی بنویسم، کاغذ را به میخ بالای آینه زدم و با شتاب بیرون رفتم.داخل آشپزخانه شدم به طرف کمد قهوه ای رنگ دو دری که یادگار زندگی قدیم بود، رفتم.یک لنگ درش را باز کردم، خم شدم و داخل کمد به دنبال چاقویی که همیشه برای کشتن گوسفندها استفاده می کردیم و مادرم داخل کمد میگذاشتش تا در دسترس نباشد، گشتم.بالاخره پیدایش کردم، چاقویی که تا میشد و تیغه آن روی شیار دسته اش قرار می گرفت.چاقو را در مشتم محکم فشار می دادم و می خواستم بیرون بروم که سایه مادرم را در چهار چوب در آشپزخانه دیدم.با حالتی دستپاچه چاقو را داخل آستین لباسم فرو کردم تا مادرم متوجه آن نشود.مادرم درحالیکه کاغذ نامه دستش بود جلو آمد و می خواست حرفی بزند که نگاهش به چهره من که بی شباهت به دلقک های سر سال نو نبود، شد و همانطور که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: خدا مرگم بده! این چه وضعی هست برا خودت درست کردی؟! چرا صورتت را مثل لبو سرخ کردی؟! چرا اون وسایل را توی اتاق پخش و پلا کردی؟! و بعد کاغذ را جلویم گرفت و ادامه داد: این چی چی هست که چسپوندی روی آینه؟!همانطور که بغضم را فرو میدادم از کنار مادرم گذشتم و گفتم: برو بده میثم برات بخونتش یه نامه خیلی قشنگه... و بعد بی توجه به نگاه های پر از مهربانی و تعجب مادر، به سمت حمام که آنطرف حیاط بود حرکت کردم.
قدم هایم را بلندتر از همیشه برمی داشتم، صدای مادرم را از پشت سرم شنیدم که می گفت: منیررره دستت چی شده؟!زیر لب گفتم: دستم فعلا نقاشی شده و قراره تا لحظاتی دیگر با یک رنگ سرخ واقعی رنگ بشه...وارد حمام شدم و صدای قدم های شتابان مادر را میشنیدم که به دنبالم می دوید و همزمان فریاد میزد: میثم، زیبا، اسحاق بیایین این دختره دیوونه شده..سریع داخل حمام شدم، درب آهنی قرمز رنگ که از نصف آن تا بالا شیشه تار با گلهای پنج پر بود را بستم و چفت در را از داخل انداختم، روبه روی در، سکویی سیمانی درست کرده بودند که بالای این سکو رخت کن حمام محسوب میشد که دیواری کوتاه، مانند اوپن آشپزخانه بود که با سیمان سفید روی ان کشیده بودند، این دیوار فضای رختکن را از حمام جدا می کرد.
روی همین سکوی سیمانی نشستم، محکم نفسم را بیرون دادم، چاقو را داخل دامن لباس دراز و بی قواره ام گذاشتم و آستین های بلند لباس آبی رنگم را بالا دادم، در این هنگام صدای بابا و میثم که با لگد محکم به در می کوبیدند و مدام منیره منیره می کردند در فضا پیچید، این حرکات باعث شد تا من هم در کارم سرعت عمل داشته باشم، چاقو را از روی دامن لباسم برداشتم، تیغه چاقو را باز کردم و توی دست راستم گرفتم، شصت دستم را روی تیغه چاقو کشیدم، سوزشی شدید همراه با خون گرم در جانم پیچید.قلبم تند تند می زد، باران لگدها به در هر لحظه بیشتر می شد و حالا صدای گریه مادرم و مرجان و مارال هم اضافه شده بود، باید تمرکز می گرفتم، از شنیدن صدای مادرم بغضی گلوگیرم شده بود و پرده ای اشک جلوی چشمانم را پوشیده بود، یک هو آمدم دور همه چی خط بکشم و در را باز کنم، اما صدایی ته گوشم میگفت کار را تمام کن و خودت را از این زندگی کوفتی خلاص کن...با پشت دست چشمهایم را پاک کردم تا بهتر ببینم، پرده اشک که کنار رفت، شروع به لمس مچ دست چپم کردم، باید رگ اصلی را پیدا می کردم...بالاخره جایی را نشان کردم و تیغه چاقو را روی مچ دستم قرار دادم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78088