tgoop.com/faghadkhada9/78092
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهفتم
وقتی اجازه میدادن از پشت درببینمیش
قلبم تکه تکه میشد که چجوری بدنِ نحیف و کوچولوش پر از سُرمه و سرش زخمی شده و چند تا سرم و لوله بهش وصله، اونقدر برای حسین گریه کرده بودم که برای شیرینم که جلوی چشمانم سوخت گریه نکرده بودم.وقتهایی که علی نبود به ثریا میگفتم تا بیاد بچه اشُ ببینه!هر چه بود باز یه مادر بود.پزشک معالجش بهمون گفت فردا مرخص میشه و بالاخره بعد از دو هفته میتونیم به خونه ببریمش و باید حتما حتما به طور جدی ازش مراقبت کنیم، شیر خشکه خاصی باید بهش بدیم و یه لیست بلند بالا از دارو و دوا که سر وقت باید بدیم بخوره
تا کم کم حالش خوب بشه!علی بهم گفت میره گوسفندی بخره تا جلوی پای حسین قربونی کنه و یه ساعت دیگه برمیگرده .یه ساعت شد، دو ساعت! که سر و کله ی آقا پیدا شد، حسابی شلخته بود و نصف پیراهن از شلوارش زده بود بیرون و دکمهی سر آستینش پاره شده بود، بند دلم پاره شد با دلهره و ترس پرسیدم
- خوبی؟؟ چیشده، چرا اینقدر پریشونی ؟!گفت.چیزی نیست، من میرم کارای ترخیص حسین انجام بدم تو لباس حسین رو تنش کن تا من بیام،با اینکه میدونستم حتما چیزی شده اما پیله نکردم گذاشتم رفتیم خونه ازش بپرسم.در حیاط که باز کردم، صدای گریه ی ثریا و دعوای جیران شنیدم، جیران که علی و منو دید محکم به سینه اش کوفتُ گفت
- آخ خدایا ببینش چطور دخترِ عزیزِ منو لت و پار کرده و داره راست راست با زنش میگرده،خدایا تو جای حق نشستی به عزای عزیزانش مبتلاش کن.علی غرید دست دختره عزیزت بگیر ببرش، من دیگه زنی به اسم ثریا ندارم،همین الان ببرش،چند روز دیگه با ملا میام طلاقش میدم و مهریه اشُ میکوبم تو صورتش،ما رو به خیر شما رو بسلامت علی بچه رو از بغل من گرفت و به داخل خونه برد که جیران بلند فریاد زد
- بهتر، فکر کردی خیلی راضیم که ثریا هنوز زنت باشه امروزم آمدم ببرمش، خدا لعنتت کنه که شدی بختک افتادی به جون ما،اشک هاشُ پاک کرد و به داخل اتاق ثریا رفت، پس دلیل آشفتگیِ حال علی،دعوا با ثریا بود تقه ای به در زدم و به داخل اتاقِ ثریا رفتم که جیران با پَرِ چارقدش اشک هاشُ گرفت و گفت: خدا لعنتش کنه ببین چه کار کرده با دخترکم
نگاهمُ به ثریا انداختم که تمومه صورتش کبود شده بود و دستش ورم کرده بود،دلم به حالش سوخت به اتاقم برگشتم و کیفِ طبابتمُ برداشتم و دوباره پیش ثریا رفتم و با حوصله ضماد روی زخم دست و صورتش گذاشتم و دستشم که کوبیده شده بود با پارچه ای محکم بستم. تموم مدت ثریا مظلوم و بیصدا اشک میریخت و سکوت کرده بود و جیران همش گریه میکرد و علی و خاندانش رو نفرین میکرد.جیران بالاخره به حرف آمد و گفت آهت بد سوزوند ما رو،حالا دخترم با یه بچه باید جدا بشه،علی که پسرش نمیده به ما و این بچه باید تو غم دوریش بسوزه، هی روزگار چی میخواستم چی شد آهسته گفتم من هیچوقت نفرینتون نکردم جیران آهی جگر سوز کشیدُ گفت: نفرین رو نباید به زبون آورد همین که دلت شکست خدا خودش شنید،فردا صبح میریم به ولایتمون .ثریا وسط حرفش پریدُ گفت شب بچه ام بیار پیشم
ماه صنم،میخوام آخرین شبُ کنارش بشینم و یه دل سیر ببینمش، تو رو به خدا نه نگو.نمیدونستم چی بگم،اصلا علی رضایت میداد که حسین پیش ثریا بمونه
یانه!که دوباره ثریا دستمُ گرفت و گفت
التماست میکنم تو رو به خدا این کار برام بکن.با من من گفتم سعی خودمُ میکنم ولی قول نمیدم.به اتاق خودمون رفتم و به علی که با عشق زیاد در حال تکون دادن حسین بود نگاه کردم، طفلی حسین کلا آب شده بود و بسیار وضع بدی داشت، کنارشون زانو زدم و گفتم: علی! ؟
- همونجور که حسینُ با احتیاط زمین میگذاشت گفت:جانم خانم بگو!با من منی و بازی کردن با گوشهی دامنم گفتم میدونی که چقدر تو حسین برام عزیز هستین ولی الان ازت یه خواسته دارم
امیدوارم نه نگی!علی آهسته طوری که بچه بیدار نشه گفت: بگو ببینم چی هست ؟
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78092