tgoop.com/faghadkhada9/78086
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و هفت
امشب شما مثل یک مادر به دلم راه یافتید، مثل مادری که درد دل فرزندش را بی قضاوت شنید و راهش را نشان داد.
قطرهٔ دیگری از اشکش فرو ریخت. صدایش گرم تر و مطمئن تر شد و گفت فردا به خانه ام بر می گردم. نزد منصور میروم. و از این پس، بیشتر مواظب زندگی ام خواهم بود.
تشکر زن ماما جان.
فرشته لبخندی مهربان زد. در چشمانش نرمی و شوق مادرانه ای موج میزد. دستی به موهای بهار کشید و با لحنی پر از مهر گفت عزیز دلم، با آنکه فرق سنی ما زیاد نیست، ولی اگر دلت خواست، میتوانی مرا مثل مادرت بدانی.
هرگاه دلت گرفت، هرگاه خواستی حرف بزنی، بیا در خانهٔ ما همیشه برایت جایی هست، در دل من همیشه برایت گوش شنوایی هست.
صبح، آفتاب آهسته از پشت شیشه های خانه بر صورت بهار تابید. او با دلی که آرامش دوباره یافته بود از خواب برخاست، وضو گرفت، نماز خواند، و در حالی که لبخندی محو بر لب داشت، به سوی آشپزخانه رفت. بعد از صرف صبحانه، لحظه ای مقابل مامایش ایستاد و آهسته گفت ماما جان من می خواهم امروز به خانهٔ خودم برگردم.
مامایش با تعجب به او دید. برای لحظه ای سکوتی کوتاه فضای میان شان را پر کرد. سپس با نگاهی که از مهربانی آغشته بود گفت بهار جان، رفتاری از ما دیدی که تصمیم گرفتی بروی؟ چیزی ناراحتت کرده؟
فرشته که در کنار سفره نشسته بود، با لبخندی نرم اما آگاهانه میان حرف آمد و گفت نخیر عزیزم بهار دلش برای شوهرش تنگ شده. بهتر است تو او را برسانی.
ماما سر تکان داد. لحظه ای بعد، با صدای آرامی گفت راستی دیشب من مهمان منصور بودم.
بهار با تعجب پرسید منصور؟ چرا چیزی نگفتی؟
ماما لبخند زد، لیوان چایش را کنار گذاشت و گفت منصور می خواست دنبالت بیاید اما من از او خواستم اجازه بدهد چند روز تنها باشی، تا خودت به این نتیجه برسی. باور کن، خیلی خوشحال شدم وقتی خودت گفتی می خواهی برگردی. منصور واقعاً تو را دوست دارد، بهار. من مرد هستم، احساسات یک مرد دیگر را خوب درک می کنم. در نگاهش، در نفس کشیدنش، در واژه هایش… همه چیز فریاد میزد که دلش پیش توست.
بهار سرش را پایین انداخت. کومه هایش از شرم و شوق سرخ شدند.
فرشته آهسته گفت و من مطمئنم بهار هم او را دوست دارد.
پس از خوردن صبحانه، بهار با زن مامایش خداحافظی کرد. وقتی در آغوشش فرو رفت، با صدایی لرزان زمزمه کرد تشکر زن ماما جان از حرفهایت، از فهمت، از اینکه دیشب برایم مثل یک مادر بودی.
فرشته موهای بهار را نوازش کرد و گفت خوشبخت باشی عزیزم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فردا شب ان شاءالله آخرین قسمت های این رمان جذاب و عالی 😊❤️
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78086