tgoop.com/faghadkhada9/78089
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_36 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و ششم
دستانم می لرزید، انگار کل بدنم رعشه گرفته بود زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، فکر می کردم با گفتن بسم الله، خودم را تطهیر و بهشتی می کنم و بلند فریاد زدم: خدایااااا خودت خوب میدونی که طاقت این زندگی کوفتی را ندارم، من هنوز بچه ام، دلم یک عروسک می خواد تاباهاش عروسک بازی کنم نه اینکه بچه واقعی خودم را بزرگ کنم و بلندتر فریاد زدم: پدر مادر، منو ببخشید اگر اذیتتون کردم، الان خودم را راحت می کنم تا شما هم راحت شید، مارال مرجان، دوستتون دارم، سلام منو به محبوبه و بچه اش هم برسونید و با گفتن این حرف دوباره اشکم سرازیر شد، تیغه چاقو را محکم روی مچ دستم فشار دادم و همزمان با فوران قطره های خون روی مچ دستم، شیشه در حمام هم شکسته شد و دست پدرم بود که داخل آمد و چفت در را باز کرد، نفهمیدم چطور شد که خودم را در آغوش پدرم دیدم.آغوشی که هیچ وقت آن را نچشیده بودم، پدری که تمام عمرش را به پای بچه هایش ریخته بود اما به خاطر رسم و رسوم غلط روستا، حق نداشت دخترهایش را در آغوش بگیرد، چرا که دختر بودند.خودم را بیشتر و بیشتر در این آغوش جا کردم، چون خوب می دانستم، این اولین و شاید آخرین باری خواهد بود که این اغوش را می چشم، با دستهایم پیراهن پدرم را محکم گرفتم و اصلا حواسم نبود که خون قرمز رنگ دستم، پیراهن کرم رنگ پدر را گل گلی کرده...
تن و بدن پدرم بوی عرق میداد و این انگار بهترین عطر دنیا بود که دوست داشتم مدام در بینی ام بپیچد.پدرم که از کار من عصبانی بود ولی الان خوشحال بود که من را زنده می بیند، آهسته کنار گوشم گفت: چکار می کنی دخترک ورپریده؟! مگه نمی دانی تمام عمر و جان و هستی من، شما بچه ها هستین؟ مگر نمی دانی اگر خار به پای شما برود من تب می کنم، حالا زبونم لال اگر خودت را میکشتی من چه خاکی به سرم می کردم، من بعد از تو چطوری زنده می موندم هاااا...
با این حرف پدر، تازه فهمیدم که چقدر من ظالمانه عمل کردم، چقدر ناسپاسی کردم و اصلا پدرم را آنطور که میباید بشناسم، نشناختم...خلاصه این کار احمقانه من، باعث شد که فعلا پدرم از ازدواج حرفی نزند و بعدها که متوجه شدیم کلاس ششم هم راه اندازی شده، مجوز رفتن به کلاس ششم هم گرفتم...کلاس ششم هم شروع شد و من در عین ناباوری مشغول تحصیل شدم، بدون اینکه اینبار مخالفی داشته باشم، یعنی ان حرکت نابخردانه من، تاثیر عمیقی بر پدرم و مادرم گذاشته بود و می خواستند مسائل را به صورت مسالمت آمیز حل کنند و دیگر علنا با خواسته هایم مخالفت نمی کردند، پس من هم با خیال راحت به درسم می رسیدم اما در کنارش تمام کارهای خانه را انجام میدادم و حتی به مارال و مرجان هم در درس و مدرسه کمک می کردم. دوقلوها هر دو باهوش بودند و فوری درس را می گرفتند، مرجان درس را سرسری می خواند اما مارال برعکس اون به درس خیلی علاقه داشت، وقتی مارال و درس خواندنش را میدیدم یاد خودم می افتادم، خیلی خیلی علاقه داشت و همین باعث شده بود که جای مرا پر کند و همیشه شاگرد اول کلاسشان بود، دوقلوها اینک کلاس دوم دبستان بودند و هر روز صبح با هم به مدرسه می رفتیم و با هم برمی گشتیم.
روزها و هفته ها و ماه ها به سرعت برق و باد گذشت و آخرین سال تحصیلی من هم به پایان رسید، درست است از نظر خانواده ام درس خواندن من تمام شده بود، اما خودم نقشه های زیادی در ذهن داشتم، رؤیاهایی که زندگی روزانه دختر شهری ها بود و برای من بسیار دست نیافتنی بود، از خانم معلممان که ساکن شهر بود و هفته ای یک بار به شهر می رفت و آمد می کرد،تعریف شهر و مدرسه های شهری را شنیده بودم، او برایم توضیح داد که اگر با همین روند در درسخواندن موفق باشم، به راحتی می توانم دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم، خانم معلم اینقدر به آینده من امیدوار بود که می گفت: منیره تو خیلی باهوشی و می توانی با همین سبک درسخواندن و تلاش وکوششی که داری پزشکی هم قبول شوی و روستای شما هم صاحب یک خانم دکتر شود، وقتی معلممان اینچنین حرف می زد، من به زندگی و آینده امیدوار می شدم و گویی هزار تُن قند در دلم آب می کردند، این از رؤیاهای من بود که تحصیلات عالیه داشته باشم.برای همین آخرین روز مدرسه با اینکه رویم نمیشد، پیش خانم معلم رفتم و با مِن و مِن از او خواهش کردم تا به خانه ما بیاید و پدر و مادرم را راضی کند تا اجازه دهند من به شهر بروم و به درسم ادامه بدهم، خانم شکوری، زنی مهربان بود که انگار مادر ما بود و قول داد که قبل از رفتن به شهر، سری هم به خانه ما بزند و به هر نحو شده، رضایت پدرم را برای تحصیل در شهر بگیرد..
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78089