tgoop.com/faghadkhada9/78091
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوششم
وقتی دیدن بهتر نشد عاجز شدن و از من خواستن براش کاری کنم،اما از دست منم کاری برنیومد و هر روشی رفتم بدتر شد
بهتر نشد،جیران و ثریا از ترسِ عصبانیت علی که الان هاس پیداش بشه هم داشتن عین اسپند روی آتیش جلز ولز میکردن، ولی من تنها غصه ام حال بدحسین بود که جلوی چشمانم داشت
آب میشد تا صبح بچه هر لحظه بدتر از قبل میشد و دیگه رنگش زردِ زرد شده بودُصداش فقط به صورت ناله ای ضعیف شنیده میشد.هنوز آفتاب نزده بود بیرون رفته بودم تا به محض دیدن علی بهش بگم فوری به شهر بریمُ بچه رو پیش پزشک ببریم.بالاخره قامت علی از سر کوچه پیدا شد، با دو خودمُ بهش رسوندم
و نفس نفس زنان گفتم زود برو دنبال گاریچی حسین از دیشب تب و اسهال داره ببریمش پیش پزشک علی که چند لحظه شوکه شده بود بعد به خودش آمد
و راه آمده رو برگشت و همینجور صداش میاومد که میگفت زود برو حاضر شین میام دنبالتون به داخل خونه رفتم و رو به ثریا گفتم زود بقچه هات جمع کن علی رفت. دنبال گاریچی الان میاد،ثریا که هم خسته بود و هم از خشمِ علی میترسید با نگرانی لباسهای خودش و حسین جمع کرد و جیران تند تند پشت دستش میکوبید و غر غر میکرد که....
- ای خداا بچه ام نیومده برگشت، خدا مادرش بکُشه که خیر ندید از زندگیش .بچه ی بی حالُ بغل کردم و بیرون رفتم که همون لحظه صدای علی آمد که به گاریچی میگفت صبر کن الان میام،پا تند کردم بیرونُ گفتم
- نیاز نیست ما آمدیم علی به طرفم آمد و حسینُ از بغلم گرفت،پتو رو که کنار زدچشمانش از دیدن رنگ و رویِ حسین خیس از اشک شد و رگ پیشونیش از عصبانیت باد کرد با صدای دو رگه اش که بخاطرِ عصبانیت و بغضش بود به ثریا گفت بعدا به حسابت میرسم، فقط دعا کن اتفاقی برای پسرم نیفته زودتر از ما سوار گاری شد و رو به مرد گاریچی گفت اگه این مسیرُ زودتر از همیشه بری کرایه اتُ دو برابر میدم.مرد گاریچی که آدم میانسال و تاسی بود چشمانش برقی زدن و گفت: داش غمت نباشه دو ساعته رسیدیم.همونجورم شد دو ساعت نشد که راهِ نیم روزیُ رفتیم و مستقیم به بیمارستان رفتیمُ حسینُ پیش پزشک بردیم.حسین دیگه وقتی رسیدیم حتی ناله نمیکرد و بیهوش شده بود، خدا میدونه چقدر غصه اش میخوردم و به یاد شیرین و بچههایی که ازم پر پر شده بودن میفتادم، ریزش اشک هام دست خودم نبودن، دمی ذکر و التماس به خدا از زبونم نمیفتاد، پزشکش بعد از معاینه بچه سری تکون داد و دستور داد به بخشِ دیگه ایی بچه رو منتقل کنن، علی واقعا داشت جون میداد و از آن نبود سرش بکوبه تو دیوار چند دکتر و پرستار داخل اتاقی رفتنُ در و چفت کردن.بعد از دو ساعت یکیشون آمد و رو به ما گفت
- اگه بچه تا ۲۴ ساعت دیگه تحمل کنه و طاقت بیاره نمیمیره ولی اگه که...حرفش قطع کرد و با تاسف از کنارمون گذشت،یکی دیگه از دکترها گفتن بچه آب بدنشُ کاملا از دست داده و تبِ شدیدش باعث شده کامل انرژیش از بین بره، خدا کمکش کنه توکل کنین به خدا و بس...قیافه علی واقعا دیدنی بود انگار دیوونه شده بود، دستِ ثریا کشید و به بیرون بردش، با سروصدای زیاد که همه به طرفش برمیگشتن فهمیدم حتما میخواد بلایی سرش بیاره پشت سرشون رفتم که دیدم علی تو قسمتی از محوطه که خلوته داره به شدت ثریا رو کتک میزنه،ثریا جیغ میزد و علیُ نفرین میکرد،سریع خودمُ بهشون رسوندم و دست علی کشیدم و گفتم
- این دختر به جهنم ولی الان نگهبان میاد خودت میبره هُلفدونی دیوانه!!علی فریاد زد
- به جهنم، به درک که منو میبرن به صورت پریشونش نگاه کردمُ گفتم: اگه تو بری پس حسین چی؟ صبر کن اول تکلیف بچه ات معلوم بشه بعد زور بازوت نشون بده .ثریا که فهمیده بود هوا پسه سریع از علی دور شده بود، رو به علی گفتم
- فکر نمیکنی این زن که روش دست بلند کردی مادرِ، کدوم مادر نمیخواد بچهاش سالم باشه،بیچاره دیشب تا صبح یه لنگ پا وایستاده بود و چشم از حسین برنمیداشت مجبور بودم علیُ تو این اوضاع آروم کنم تا کار بدتری دستمون نده، ثریا بی تقصیر نبود ولی اگه میگفتم که یه قوطی شیر خشک تو نصف روز به بچه خوروندن و معده بچه منفجر شده بی شک،ثریا رو میکُشت!!!کلید خونه رو به ثریا دادم تا به خونه بره و خودم و علی موندیم تا ببینیم چه خاکی باید به سرمون بریزیم!حال حسین کوچولو خیلی بد بوداما خدا رحم دوبارهای بهمون کرد و نذاشت رو سیاه بشیمُ حسینُ از لبِ مرگ نجات داد،دو هفته کامل بچه توبیمارستان بستری بود تا اوضاعش رو به راه شد،همش سُرم از طریقه پوستِ سرش بهش وصل میکردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78091