tgoop.com/faghadkhada9/78095
Last Update:
#حکایت_قدیمی
روزی روزگاری درویش فرتوتی که هنوز تاریخ انقضا قرارداد زندگی اش نگذشته بود و هنوز به خدا اجاره برای زندگی کردن میداد. از صحرایی تشنه میگذشت. درویش چندی پیش زندگیاش را به حراج در آورده بود تا بتواند لباسی گرم و نرم بخرد و در موش و گربه بازی مرگبار زمستان پیروز باشد .
عاقبت درویش به سمت بازار میرفت که ناگاه پایش به تکه سنگی خورد و با صورت زمین خشک و داغ صحرا را بوسید . نالهاش ابر های اسمان را فراری میداد ولی نمیدانست که شانس او را محکم در آغوش گرفته بود . القصه درویش به زحمت خود را حرکت داد و سپس سنگ بد ذات و سنگدل را از خاک جدا کرد. باورش نمیشد چه میدید آن چیز سنگ نبود بلکه یک کوزه پر از جواهرات متفاوت از یا قوت گرفته تا الماس های کوچک و بزرگ بود . از خوشحالی اشک هایش روی گونه هایش سر میخوردند. درویش خوش اقبال دستهایش را به سمت آسمان آبی که خورشید بر آن حکمرانی می کرد بالا برد و گفت خداوندا سپاسگزار تو هستم ای مهربانترین مهربانها.
چند عدد سکه طلا برداشت تا با آن یک پوستین گرم تهیه کند سپس کوزه را از چشم خلق پنهان کرد و به سمت شهر راه افتاد . درویش مدام شکر خدا را زمزه میکرد و از اقبال خویش بسیار خرسند بود ، هنوز چند قدمی به شهر وارد نشده بود که طفلی 6 ساله را که در گوشه ای بس نشسته بود و مدام با لباس پینه زده اش ور میرفت، مشاهده کرد . یاد خودش افتاد که زندگی همیشه با او نزاع و جنگ داشته بود .
دل درویش که دریایی بی کران بود از آن طفل نگذشت و به سمت او رفت . دستی به سرش کشید و گفت اکنون من لبیک را گفتم و خداوند اقبال مرا به من هدیه کرده حال می خواهم با تو شریک شوم بیا این
سکه های طلا را بگیر و زندگی خودت را آباد کن را . پسرک از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید درویش خوش قلب را در اغوش گرفت و سپس به سمت نانوایی حرکت کرد .
درویش که مدتی لبخند روی صورتش آشیانه ساخته بود دوباره به صحرا برگشت و به سمت کوزه جواهرات رفت.
اما هرچه گشت نتوانست کوزه را پیدا کند . بعد از مدتی درویش که از زندگی بريده بود به روی تکه سنگی نشست تا سفره دلش را برای سنگ باز کند که سنگ صدای عجیب غریبی داد درویش از روی سنگ بلند شد وبه سختی سنگ را از دل خاک بیرون کشید اما آنچه را که می کشید سنگ نبود بلکه یک صندوق پر از طلا و جواهرات مختلف بود . درویش که دیگر قادر به حرف زدن نبود بریده بریده گفت راست است که میگویند:
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد بازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78095