tgoop.com/faghadkhada9/78087
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_34 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و چهارم
با قدم هایی لرزان خودم را به آینهٔ گِرد سفید رنگ که دورش کنگره کنگره مثل گلپرهای یک گل بود رفتم.خودم را توی آینه نگاه کردم، دستی به لبهام کشیدم، اینا که سرخ سرخ بودن درست مثل گل انار...چشمهای درشت و میشی رنگم را نگاه کردم، ابروهای پر پشت و کمانی که توی صورت گرد و سفیدم خودنمایی می کردند، رعشهٔ پاهام به کل بدنم سرایت کرده بود، انگار دست خودم نبود، کرم را باز کردم و اندازه یک بند انگشت بزرگ برداشتم و نامنظم روی صورتم پخش کردم، رژ گونه را اینقدر تکان دادم تا سرش جدا شد و گونه هایی که مملو از حجم کرم بود را قرمز کردم و بعدم با رژ لب محکم روی لبهام کشیدم، حالا توی آینه خودم را نمیدیدم، یک دلقک می دیدم که مجبور است به ساز دیگران برقصد...پلاستیک لوازم آرایشی را وسط اتاق انداختم و هر کدام از لوازم را به طرفی پرت کردم.توی ذهنم دنبال چیزی می گشتم، یه چیزی که بشه خودم را راحت کنم..آره درسته خودشه....خودم بارها و بارها شنیدم که خیلی ها از شدت خونریزی مرده اند، توی تلویزیون هم دیده بودم که طرف با زدن رگ دست می خواسته به زندگی خودش پایان بده، پس منم میتونستم..دستهایم را مشت کردم و محکم فشار دادم و اصلا حواسم نبود که رژ لب توی دستم هست و کلا له شده و همه جا را قرمز کرده..باید میرفتم توی آشپز خونه و تیزترین چاقو را، همان که بابام باهاش سرگوسفندا را میبرید پیدا می کردم،
بعد از عروسی میثم نقشه خونه ما هم تغییر کرده بود حالا چند تا اتاق داشتیم در کنارش یه آشپزخانه مستقل ، یه حیاط سیمانی که گوشه اش حمام و دستشویی بود، قبلا که آب نبود حمام ما هم صحرایی بود و گاهی توی دیگ بزرگ مسی سیاه رنگ آب گرم می کردیم و در پناه دیوارهای آغل خودمون را می شستیم اما الان حمام داشتیم...من خسته بودم، از اینهمه ظلم خسته بودم، از اینهمه جنگیدن خسته بودم، از این صبر تلخ خسته بودم و امیدی به آینده مبهمم نداشتم، پس چه بهتر همین الان، همین جا به زندگیم پایان میدادم...مگه من چند سالم بود؟! یه دختر یازده دوازده ساله چی از زندگی متاهلی میفهمه؟! چرا من باید توی این سن که هنوز خودم بچه ام، بچه داری کنم،شوهر داری کنم، خانه داری کنم...مگه فرق دخترای روستای ما با دخترای بقیه جاها چی بود؟! چرا سرنوشت ما می بایست اینجور باشه؟! نه تنها از من، بلکه از تمام دخترهای روستا این شکلی بود، من می خواستم خودم را بکشم و با این کار اعتراضم را نسبت به این اعمال و تعصبات و کارهای نامعقول به همه بگم، اگر بقیه دخترهای روستا جرات اعتراض نداشتند، اما من این جرات را داشتم و من تصمیم خودم را گرفته بودم و نمی دانستم اگر با خودکشی از این دنیا برم، توی اون دنیا دچار خشم خدا و آتشی بسیار سوزنده تر از این دنیا میشم.به طرف کیفم رفتم...
اول باید یه نامه به تمام پدرهای ظالم روستا می نوشتم، اول باید صدای مظلومیت دختران روستا را روی کاغذ می آوردم، شاید یکی می خواند و عبرت می گرفت.نمی دانم چرا هیچ کس توی اتاق نمی آمد، شاید همه از نقشه بابا خبر داشتند و می خواستند عکس العمل من را ببینند.کیف مدرسه را از زیر جالباسی بیرون کشیدم، با دستان قرمز و لرزانم زیپ کیفم را باز کردم.دفتر مشقم را که برام عزیز بود و مثل جانم ازش نگهداری می کردم بیرون آوردم و با عصبانیت برگه ای از داخلش کندم...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78087