Telegram Web
[لیویسیسم، مطالعات ادبی و ملی‌گرایی فرهنگی]

لیویسیسم، با وجود فرقه‌گرایی روشنفکرانهٔ غیرانگلیسی‌‌ نظرگیرش، به‌تدریج به شکلی از ملی‌گرایی فرهنگی انگلیسی تجسم بخشید که اغلب کمابیش تندوتیز بود. رشتهٔ مطالعات زبان و ادبیات انگلیسی در بخش عمدهٔ تاریخش به دلایلی ملی‌گرایانه متکی بوده است: برای مثال، گزارش نیوبولت در ۱۹۲۱ دربارهٔ تدریس زبان و ادبیات انگلیسی پیشنهاد داده بود که این درس در مدارس کاملاً در حکم محور آموزش ملی برای آگاهی ملی وضع شود (بالدیک، ۱۹۸۳، ص. ۹۵). بی‌تردید، وجهی ملی‌گرایانه در الیوت در کار است: او که در ایالات متحده به دنیا آمده و بالیده بود آگاهانه با عمل تغییر مذهب به فردی انگلیسی تبدیل شد و ضمن آن، علاوه بر تابعیت بریتانیایی، سیاست محافظه‌کاران سنتی و مذهب کلیسای اعلای انگلیکن و پادشاهی‌خواهیِ سلطنت‌طلبان سنتی را نیز پذیرفت. اما در نزد الیوت، ذهنیت انگلستان همواره بخشی از ذهنیت اروپا بوده است. در مقابل، لیویس تأکید داشت که موضوع و محتوای مناسب و درخور این رشته، نه متون فرهنگی در معنای عام، یا حتی متون «ادبی» در معنای عام، که باید متون ادبی انگلیسی به‌طور خاص باشد، و همین تأکیدْ حساسیت ملی‌گرایانهٔ جسورانه‌تری را برملا می‌کند. در دههٔ ۱۹۶۰، وقتی سرانجام پیشنهاد شد که نویسندگان خارجی را نیز در مفاد امتحان جدید کمبریج دربارهٔ رمان بگنجانند، لیویس استدلال می‌کرد که مطالعهٔ پروست و کافکا «به بیراهه رفتن است. این کار هیچ موضوعیتی ندارد» (ویلیامز، ۱۹۸۴الف، ص. ۱۱۷). این ملی‌گرایی فرهنگی لیویس در تأیید مضحک سرشت غیرتصادفی نشانه‌های انگلیسی مشهود است. چنان‌که دیده‌ایم، او بر آن بود که در خود زبان و در ادبی‌ترین لحظه‌های بیان است که حقایق یک فرهنگ خاص به روشن‌ترین وجه شکل می‌گیرد. به‌زعم لیویس، زبان انگلیسی در «کاربرد شکسپیریِ» آن واجد خصلت ویژه‌ای است که در آن «لغات ظاهراً همان کاری را انجام می‌دهند که بیان می‌کنند» (لیویس، ۱۹۷۲ ب، ص. ۵۸). این دیدگاه به‌روشنی گویای ردّیهٔ مشهور لیویس بر میلتون است: «او بیش از آنکه قابلیت احساس به‌واسطهٔ کلمات را نشان دهد، احساس به کلمات را به نمایش می‌گذارد» (همان، ص. ۵۳). استدلال لیویس آن بود که میلتون انگلیسی را چنان یکسره دور از زبان محاوره به کار می‌برد که حتی بنا به عادت نیز نمی‌توان به ابزاری ارتباطی تا این حد بریده از گفتار توجه نشان داد ـــ گفتار که به بافت عاطفی و حسی زندگی واقعی تعلق دارد و در هماهنگی تام و تمام با دستگاه عصبی است» (لیویس، ۱۹۷۲ب، ص. ۵۴). این داوریِ بخصوص لیویس در باب میلتون در اینجا درواقع اهمیت کمتری از فهم کلی‌تر او از زبان انگلیسی دارد. زیرا اگر این زبان به‌راستی این‌چنین است، در این صورت، موضوع و محتوای رشتهٔ مطالعات ادبی قاعدتاً باید بر اساس انگلیسی بودنِ خود زبان شکل بگیرد. از این گذشته، انگلیسی بودنِ این زبان نیز تجلی انگلیسی بودن مردم و فرهنگ مشترک سابق آنهاست. نتیجهٔ چنین فهمی دغدغهٔ ملی‌گرایانه‌ در باب فضایل ممتازی است که اگر هم به‌تمامی در میان انگلیسی‌زبانان معاصر یافت نشود، آنگاه در میان نیاکان روستایی‌شان و میراث اجتماع یکپارچهٔ پیشاصنعتی‌ای که برای این زبان برجای گذاشته‌اند سراغ‌گرفتنی است.


اندرو میلنر


‎Milner, A. (2002). Re-imagining Cultural Studies. SAGE. pp. 35-36.
«و با این «هیچ»»

#نیما_صفار
وقتی دارم از قلیلی‌مون می‌گم، دارم گزارش می‌دم فقط! ندارم یه اعتبار و برتری ازش درمیارم. می‌گم! قلیلیم چون مثلن تو توئیتر كه می‌گشتم می‌دیدم مایی که هم #نسل_کشی #غزه رو جنایت می‌دونیم هم سرکوب خیزش #زن_زندگی_آزادی رو، چقدر انگشت‌شماریم. بقیه یا طرف #جمهوری_اسلامی بودن که نه تنها با سرکوب جنبشای داخلی، که حتا با سرکوب مسلمونای #اویغور تو #چین هم موافق بودن و می‌گفتن صدهاهزار نفری که تو اردوگاهای کار اجباری هستن تروریستن. البته اگه بشه تسبیح و جانماز رو که به‌عنوان مدرک جرم از اویغورا می‌گرفتن، آلت ترور حساب کرد، حرف‌شون درسته. یعنی حتا جایی که تو پروسه دستمال‌کشی‌شون ببینن یه دولت کمونیست داره مسلمونا رو «به جرم» مسلمونی سرکوب می‌کنه، نه تنها روشون رو می‌کنن اون‌ور، که داوطلبانه به هم‌دیناشون برچسب تروریست می‌زنن. از اون‌ورم من یکی که بد زدم جا وقتی دیدم کثیری از مردم نسبت به کشتار فلسطینیا همراه-بی‌تفاوت بودن و هستن ولی دیدن ادامه‌ی این همراهی-بی‌تفاوتی وقت #تجاوز_اسرائیل به #ایران، دیگه کرک‌وپرریزونی بود بیا و ببین. یعنی هنگما! اونم از آدمایی که یه ثانیه تو تموم عمرشون با ج.ا شاخ‌توشاخ نشدن! می‌شه کلّی دلیل آورد و تئوری‌پردازی کرد ولی من دارم خبر حیرت می‌دم! خب حالا لازمه بگم که از همون حدود سی سال پیش و ترجمه‌ی #گتاری و #کریستوا و سایر که برای نیروی دگراندیش ما «اقلیّتی بودن» یه شاخصه‌ی هویّتی شد، با این وجه هویّتی و ایجابی‌ش مخالف بوده‌م و هستم. اگه زمونی دگراندیش ما تموم تلاشش رو می‌کرد که بخشایی از جامعه رو همراه کنه با خودش و خودش رو تحت عناوینی چون «پیشرو» و «پیشتاز» و ... تعریف می‌کرد، که بدیهیه چون تکامل‌گرا نیستم، نمی‌تونم همراه اون تعابیر باشم، از جایی دیگه، این نیرو نه تنها «قانع» شد به قلّتش، به کم‌شمار بودنش، که اصلن اصل رو گذاشت رو این و ... بعدش؟ داری؟: اساس «درست» بودن هر کاری رو این می‌دونست که مثل اون جوک قزوینیه «خودم و خودت» باشیم و زیاد شلوغ نشه! این چه کاریه آخه؟ یعنی سه دهه‌ست بروبکس تئوریک رو از تو همین شعر و داستان و اینا بگیر تا کجامجاها می‌بینم که اصرار دارن به کم دیده شدن، کم شنیده شدن و ... و تا کجامجا پیش رفتن تو این اصرار؟ تا اونجا که دیگه با هم بحثم نمی‌کنن! جلسه که سرشو بخوره، کامنتم که برای هم نمی‌ذارن! اگه سالی دهه‌یی از قضا زیر یه سقفی هم باشن با هم می‌شینن به گل گفتن و شنفتن که خیلی هم خوبه، ولی، «پرهیز» می‌کنن از بحث و هر موضع جدلی مقابل هم! خوباشون یه کانال تلگرامی دارن که اونجا حرفاشون رو می‌زنن و خلاص! بدیهیه که من نمی‌گم آدم تن به هر کاری بده برا تو چشم بودن! منظورم از «هر کاری» زدن خود به آب و آتیش نیست که اتفاقن کار درستیه ولی من تو سنی نیستم که حسشو داشته باشم. منظورم بیشتر چرخوندن حرفه طوری که مقبول جماعت بشه. یه مکث: اینجا انگار درجه‌ی چرخشه که می‌تونه مهم بشه. یعنی شاید بیشتریامون یه جاهایی نه که خیلی خودآگاه و ارادی، مماشاتا و فازمشترکایی داشته باشیم با این و اون، ولی، هم این مهمّه که دست‌کم «بعدش» حواس‌مون باشه به اون محافظه‌کاری جُزمی، هم این‌که از اون‌ورشم هست که زاویه‌گرفتنامونم حاصل مجاورتا و معاشرتا می‌شه باشه. یعنی اگه داری تو با من می‌گپی و یه جاهایی ظرفیتای همدلی و همراهیت بیدار می‌شن، یه جاهایی هم زاویه می‌گیری و مخالفتایی که قبلش شاید مهم نبودن یا متوجّه‌شون نبودی توت برجسته می‌شن. هرمزگان کجایی؟ اگه جمله قبلی رو بی‌ربط دیدی، نوووکرتم که 🌻🧡🌻! یعنی داری #گپنوشت رو پی می‌گیری! خب ببین تو سه دهه این شکل از نخبه‌گرایی تو بروبکس تئوریک ادبیات و هنر و فلسفه و ... ما جا افتاد که اساس رو بر انفراد می‌ذاشت و جمع براش یا «حواریون» شدن یا «شاگردان»! و بدیهیه که نه با حواریون جدل شکل می‌گیره نه با شاگردا! و همیشه گفته‌م که همه‌ی فکر کردن، جدل نیست، ولی فکر بدون جدل پیش نمیره. خب، این شده که اینیم. نمی‌گم عامل این شرایط‌مون اینه! قطعن خیلی چیزا من‌جمله سرکوب سیستماتیک ج.ا کم‌تأثیر نبودن تو این اتمیزه شدن‌مون! ولی «می‌شد» که این نباشیم و ایران این نباشه ... خب اینا رو گفتم، گرگانیا یه چیستان دارن «اون چیه که خودش اینقده (فاصله بین شست و اشاره وقتی خیلی از هم واز نشده باشن و به نیّت نشون دادن کوچیکی واز شده باشن) متیل‌متانش انقده (دوتا دستا رو مثل بالای آلباتروس واز می‌کنن)؟» و ... جوابش؟: نخ‌سوزن! حالا با مقدّمه‌ی بالا به اینجا می‌رسیم که: ما قلیلا هستیم که حافظه داریم و یه‌جورایی تعیین می‌کنیم که مثلن #پرویز_اسلامپور بمونه و #مهدی_سهیلی فراموش بشه. جنبشای اجتماعی هم با سرکوب، فروکش می‌کنن، تموم نمی‌شن! هرگز تموم نمی‌شن؟ نمی‌دونم چرا حس می‌کنم اینجا دارم به #روزبه_گیلاسیان توضیح می‌دم. 👇👇👇
👆👆👆

«جنبش اجتماعی» رمان #تریسترام_شندی نیست که وقتی بازخونی‌ش کنی، انگار همین الآن هست! در سانتی‌مانتالی‌ترین حالت می‌تونیم از احیای چیزی که بود بگیم. مثلن می‌تونیم بگیم #جنبش_سبز تموم شد؟ اگه تموم شده چرا رهبراش تو حصرن؟ و تاریخ به ما نشون داده که پس‌لرزه‌ها تو این استمرارای وضع موجود خیلی دیرتر و دورتر می‌تونن جایی سر بر بیارن و کار رو تموم کنن که کسی فکرش رو نمی‌کرد. پس واضحه وارد حکمای احمقانه‌ی فلان چیز زنده‌ست یا مرده‌ست نداریم می‌شیم. بذار بگم: حفره‌یی که پتانسیل #جنبش_ژینا رو بلعید و خالی و مبهم‌مون کرد، نه فقط سرکوب، چون سرکوب بیشتر وقتا تو درازمدّت نتیجه‌ی معکوس می‌ده، که تهی شدنش از مفاهیم و رانه‌ها و سائقه‌هایی بود که بهش شکل می‌دادن! کِی؟ وقتی نودونه‌درصد دهنایی که «دادخواه» این خیزش بودن، مقابل جنایات #اسرائیل در بهترین حالت سکوت کردن! ج.ا می‌زنه #کیان_پیرفلک رو می‌کشه و دقیقن روز تولّدش #مجاهد_کورکور رو اعدام می‌کنه تا تا مغز استخون تحقیرمون کنه، درست! ولی تو چطوری می‌تونی داغدار قتل کیان باشی وقتی به قتل‌عام هزاران کودک فلسطینی پوزخند می‌زنی؛ ده‌هاهزار؟ این «انقطاع» یا به‌قول #محمدرضا_نیکفر این «نقطه، سرخط»، این برش رخدادی، از دل این تناقض پیش اومده! دقت کن و ببین چی شده: با مَدّ یه سری مفاهیم و عواطف، یه جامعه‌ی یهویی شکل می‌گیره و بالا میاد و مواجه با یه «ما» #تا_اطلاع_ثانوی می‌شیم؛ بداهتن «ما»یی که ظرفیتش بوده! بعد حالا همین جامعه که تو ریل یه نظام نشانگانی مشخص داره پیش می‌ره، می‌بینه نشونه‌ها مثل مرغ نیم‌بسمل دارن بال‌بال می‌زنن! «هیچ» جدید این‌جوری پدید میاد!
Forwarded from مانی حقیقی
فیلم «گزارش» اولین فیلم بلند عباس کیارستمی است که در سال ۱۳۵۶ در جشنواره فیلم تهران اکران شد. فیلم به مدت بسیار کوتاهی در سینماهای تهران به نمایش در آمد و با اولین جرقه‌های انقلاب بایگانی شد. نسخه‌های فیلم در یکی از دفاتر منتسب به فرح پهلوی نگه‌داری می‌شدند،‌ و در بحبوحه‌ی شورش‌های آن سال به آتش کشیده شدند و از بین رفتند. سال‌ها تصور همه این بود که فیلم «گزارش» از دنیا رفته است. چند سال بعد نسخه‌ی بدکیفیت و سانسورشده‌ای از فیلم روی نوارهای بتاماکس و وی‌اچ‌اس دست به دست شد و این نسخه، تا چند ماه پیش، تنها نسخه موجود از فیلم بود، هرچند گاه و بی‌گاه شنیده می‌شد که نسخه‌ی کامل فیلم جایی، در آرشیوی، وجود دارد. چند ماه پیش، سر و کله‌ی این نسخه‌ی کامل سرانجام در شبکه‌های اجتماعی پیدا شد. (نسخه‌ای که به دست من رسید را شخص ناشناسی که ظاهرا از علاقه‌ی من به فیلم باخبر بود در تلگرام برای من فرستاد: ای دوست بی‌نام و نشان،‌ هر که هستی، و هر جا هستی، شاد و سلامت باشی!)  
•••
دقیقا بیست سال پیش، صبح روز ۱۷ خرداد سال ۱۳۸۴، من و عباس کیارستمی کنار هم نشستیم و فیلم «گزارش» را تماشا کردیم. در حین تماشای فیلم درباره فیلم حرف زدیم و گفتگویمان را ضبط کردیم. نوار این گفتگو سال‌ها در کشوی میز من ماند تا چند وقت پیش، بعد از انتشار فیلم مستند «ماندن» در همین کانال تلگرام، تصمیم گرفتم نوار گفتگو را روی فیلم سوار کنم و آن را همین‌جا به اشتراک بگذارم. برای کسانی که ترجیح می‌دهند متن گفتگو را، به جای تماشا کردن یا گوش کردن، مطالعه کنند،‌ آن را در قالب کتاب نیز تهیه کردم. حالا این کتاب، همراه با فیلم‌نامه‌ی فیلم و سه مقاله به قلم آرش خوشخو، صالح نجفی، و ژان-میشل فرودون، در کنار نسخه کامل فیلم و همان نسخه با باند صوتی گفتگو، اینجا منتشر می‌شوند. از همان آغاز مشخص بود که که کتاب را نمی‌توان به شکل متعارف در نسخه‌های کاغذی منتشر کرد: بازیگر اصلی زن فیلم شهره آغداشلو است و من حاضر نبودم کتاب را بدون اشاره به اسم او، و بدون استفاده از عکس‌های او در فیلم، منتشر کنم. انتشار کتاب به شکل دیجیتال این مزیت مضاعف را داشت که دیگر لازم نیست به جای «آبجو» بگوییم «نوشیدنی»، یا به جای «معاشقه» سه نقطه بگذاریم و وانمود کنیم جمعیت کشورمان همگی از راه لقاح بی‌لکه پا برکره‌ی خاکی گذاشته‌اند. به نظرم رسید وقتش است بعد از این همه سال از کودکستان فارغ‌التحصیل شویم.
•••
تیراژ متوسط کتاب‌هایی که امروز در کشور ما منتشر می‌شوند ۱۰۰۰ نسخه است. ایران، طبق آخرین آمار، ‌بیش از ۹۴ میلیون نفر جمعیت دارد. این یعنی اگر تمام نسخه‌های چاپ شده‌ی یک کتاب خریداری و خوانده شوند، یک هزار و شصت و سه ده‌هزارم درصد از مردم ایران کتاب می‌خرند. حتی اگر در اوج خوش‌بینی تخمین بزنیم که هر کتاب چاپ شده و خریداری شده توسط ده نفر (چرا ده نفر، ‌اصلا بگوییم هزار نفر) خوانده می‌شود، باز به راحتی نتیجه می‌گیریم که، از دیدگاه آمار، صنعت نشر کتاب در ایران به قدری ریزنقش است که می‌توان گفت اصلا وجود ندارد. در چنین شرایطی، اولین سوالی که به ذهن می‌رسد این است که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چرا وجود دارد؟ و مسئولین این نهاد چطور می‌توانند صنعت نشری را که در طول نیم قرن گذشته تا این حد مهجور و ویران شده «نظارت» کنند؟ و چطور تصور می‌کنند می‌شود کتاب‌ها (و فیلم‌ها و نمایش‌نامه‌ها و باقی هنرها) را «ممیزی» کنند یا «مجوز» انتشارشان را صادر بکنند یا نکنند؟ بدیهیات را فراموش نکنیم. فراموش نکنیم که در یک کشور آزاد، مردم حق دارند با هم حرف بزنند و اصلا همین حرف زدن و تبادل نظر است که مجموعه‌ی «افراد» را به یک «مردم» تبدیل می‌کند. گپ زدن در یک کافه، بحث سیاسی با راننده اسنپ، جر و بحث بعد از دیدن یک فیلم، در ذات خود چه  تفاوتی با کتاب خواندن دارند که ناشران و نویسندگان باید نصف عمرشان را در راهروهای خاک‌گرفته‌ی وزارت ارشاد تلف کنند؟ کافی است!
Forwarded from Huldra
ولتر:«من با تو مخالفم، اما حاضرم جانم را بدهم كه تو حرفت را بزني!»

فریادِ قلم را خاموش نکنید! بیایید برای آزادیِ پدرام محمدزاده، نویسنده‌ی شجاع، متحد شویم.

پدرام محمد زاده شاعر نویسنده و منتقد و پژوهشگر از تاریخ ۱۴۰۴/۳/۲۴ دستگیر و به زندان رودسر منتقل شد، وی به صورت بلاتکلیف و بدون برخورداری از رعایت اصل تفکیک جرائم در زندان رودسر نگهداری می‌شود. پدرام محمد زاده متولد ۲۹شهریور۱۳۷۲ در رحیم آباد، دارای فوق لیسانس شیمی آلی، نویسنده، شاعر، منتقد ادبی، و پژوهشگر حوزه فلسفه، دارای آثار الکترونیکی نیستی و نمایش شامل دوازده حوزه مختلف، و کتابهای چاپی سه جلدی خدای نامه و رمان جامعه عدن.


هم‌میهنان آزاده، دوستدارانِ عدالت و حامیانِ اندیشه‌ی آزاد،

هنگامی که قلمی را به زنجیر می‌کشند، نه فقط یک فرد، که نفسِ جامعه را حبس می‌کنند. امروز، پدرام محمدزاده، نویسنده‌ای که با کلماتش، آیینه‌ی پژوهش و بخشی از ادراک جمعی ما بود، پشت میله‌های سرد زندان اسیر است. دستگیری او تنها یک ضایعه‌ی شخصی نیست؛ حمله‌ای است به حریم مقدسِ بیان و اندیشه‌ی آزاد که ستونِ هر جامعه‌ی زنده و بالنده است.

بزرگانِ تاریخ، بارها و بارها، بر این حقِ خدشه‌ناپذیر انسان‌ها پای فشرده‌اند:
نلسون ماندلا فریاد زد: "هیچ‌کس با نفرت زاده نمی‌شود. انسان‌ها باید یاد بگیرند که نفرت بورزند، و اگر می‌توانند نفرت را بیاموزند، می‌توانند عشق را نیز بیاموزند." پدرام محمدزاده، با قلمش، روایت‌هایی انسانی از دیدمانگاه خود را زنده نگه می‌داشت؛ چه در حوزه محتوای سخنانش با او موافق و چه با او مخالف باشیم، پدرام روایت‌هایی می‌ساخت که پلی بود به سوی درک و همدلی و احساس و شعور، نه جدایی و خصومت، هرچند حتی در جامعه نویسندگان او نیز مورد خشم هم‌قلمانش قرار می‌گرفت.

ویکتور هوگو، آن شاعرِ آزادی‌خواه، هشدار داد: "هیچ ارتشی در جهان، قدرتی برابر با فکری که زمانِ شکوفایی‌اش فرا رسیده، ندارد." اندیشه‌های پدرام، چه در داستان‌ها و چه در نقدهایش، بذرهایی هستند که در خاکِ آگاهیِ ما کاشته شده‌اند. زندانی کردنِ او، تلاشی عبث برای جلوگیری از رویشِ این بذرهاست.

مهاتما گاندی به ما آموخت: "آنچه مرا نابود می‌کند، سکوتِ تو در برابر بی‌عدالتی است." امروز، سکوت ما در برابر حبسِ پدرام، نه تنها نادیده گرفتنِ یک بی‌عدالتی، که خیانت به نفسِ آزادی‌خواهِ درونمان است.

جورج اورول، که خود در کوره‌ی سانسور گداخته بود، نوشت: "در زمانه‌ای که فریب و نیرنگ حاکم است، گفتنِ حقیقت، عملی انقلابی است." پدرام محمدزاده، با شجاعت، احساسات و درک خویش از هستی پر رنج را به قلم کشید. آیا جرم او، انقلابِ کلمه‌هایش علیه احساس رنج بوده است؟

دستگیریِ یک نویسنده، حمله به آیینه‌ی جامعه است. قلم پدرام، نه سلاح که چراغ بود؛ نه برای ویران‌گری که برای روشنگری. او را نه به اتهام‌های واقعی که به جرمِ "اندیشیدن"، "نوشتن" و "روایت کردن" درد و رنج زندانی کرده‌اند. این عمل، نقضِ آشکارِ ماده‌ی ۱۹ اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر است که می‌گوید: "هر کس حق آزادی عقیده و بیان دارد و این حق شامل آزادی داشتن عقیده بدون مداخله و جست‌جو و دریافت اطلاعات و افکار و انتشار آن‌ها به هر وسیله‌ی ممکن بدون ملاحظات مرزی است."

ما، امضاکنندگان این نامه، با استناد به این اصولِ جاودان و با الهام از خردِ آزادی‌خواهانِ تاریخ، خواهانِ آزادی فوری و بی‌قید و شرطِ پدرام محمدزاده هستیم. ما از تمام نهادهای حقوق بشری، سازمان‌های فرهنگی بین‌المللی، و وجدان‌های بیدار جهانی می‌خواهیم تا صدای ما را در این فراخوانِ فوری برای عدالت تقویت کنند.

هر امضا، فریادی است بر دیوارهای زندان. هر نام، شعله‌ی امیدی برای پدرام و همه‌ی نویسندگانِ دربند. بیایید با هم نشان دهیم که وقتی قلمی زندانی می‌شود، هزاران قلم و هزاران صدا به پا می‌خیزند تا او را رها سازند.

به یاد داشته باشیم سخنِ نغزِ آلبر کامو را که چنین می‌نگارد: "آزادی، هیچ‌چیز نیست مگر فرصتی برای بهتر بودن." آزادی پدرام محمدزاده، فرصتی است برای بهتر بودنِ جامعه‌ی ما، برای بهتر بودنِ وجدان جمعی‌مان در تحمل و تأمل سخنان متفاوت.

ما می‌خواهیم پدرام آزاد باشد. ما می‌خواهیم قلم‌ها بدون ترس بنویسند. ما می‌خواهیم حقیقت آزادی قلم زندانی نشود.

با امید به روزهای آزاد،
امضاهای پایین‌خط

۱۴۰۴/۰۴/۲۳
Forwarded from تاریکجا
نامه
حسن عالیزاده


این‌جا
در این اتاقِ روشنِ مهمانسرا
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

دریایِ چشم‌انداز
از گوشواره‌هایت
آبی‌ترست
و جنگلش
موجِ زبرجدست
و پوستِ هوا
ترگونه است و تُرد
و پشتِ پنجره هر صبح
یک مرغِ دریایی.
تشویش نیست
و چشم‌هایت
از یاد می‌روند.

چون زورقی که دور می‌شود
هر لحظه از کناره‌ی تاریک
آرام
سرد
سبکبار ـــ
بی‌کشمکش
بی هیچ خون‌ریزی
هر چیزْ خوب و خرّم و خسته‌ست
و خواب می‌چسبد
تا صبح
که باز پشتِ پنجره پرهیبِ مرغ دریایی
چون سروِ بیدخورده‌ی آن پرده در «ایتاک» ـــ
شوخی‌ست!
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

روزنامه‌ی تبعید
‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«منم آره #اینفانتینو؛ منم آره!»

#نیما_صفار - این درباره ادبیاته. یه بار یکی از دوستام که سخنرانی در مورد #شعر_حجم داشت، می‌گفت «شما باید #هگل و #هایدگر رو خوب خونده باشین که متوجّه حرفای من بشین!» نمی‌گم «گفت» و می‌گم «می‌گفت» چون استمرار داره ماجرا. نماد جایی قدرت می‌گیره که مبادله تو بازارای تازه تعریف بشه. کجا مستهلک می‌شه؟ باید می‌پرسیدم کِی مستهلک می‌شه؟ ببین: به همین وضوح که می‌بینی حرفت رو می‌زنی با به‌قولم درخشش کورکننده، بعد می‌بینی عین آمار که چه اصراری به کج‌فهمی هست! منظورم کج‌فهمی نبود. کج‌فهمی خودش یه موقعیّت خلاقانه‌ست و خودشم اینو می‌دونه؛ منم آره! اتفاقی که میُفته تحویل حرفته به مفاهیم جاخوش‌کرده به قرون و مندرس! بعد تو میای پشت یه نظامی از استعارات و ارجاعات سوار کنی حرفات رو تو شعر و منتظر بمونی بگیرم؟ فقط یه جور می‌شه بگیرمش: همه نشونه‌هات عطف‌به‌ماسبق باشن و ارجاعاتت به مفاهیم مستقر و معتبر. یعنی؟ یعنی اگه این احتمال رو ارتجاعی ندونیم، کمترین چیزی که می‌شه در موردش گفت، اینه که چیزی نگفتی! 👇👇👇
تا اطلاع ثانوی
«منم آره #اینفانتینو؛ منم آره!» #نیما_صفار - این درباره ادبیاته. یه بار یکی از دوستام که سخنرانی در مورد #شعر_حجم داشت، می‌گفت «شما باید #هگل و #هایدگر رو خوب خونده باشین که متوجّه حرفای من بشین!» نمی‌گم «گفت» و می‌گم «می‌گفت» چون استمرار داره ماجرا. نماد…
👆👆👆
خب البته: یه وقتی مثلن #شاملو میشی که تو گفتگو با یک دوران به مرور حرفات با یه چگالی از آشنایی و غریبگی شکل می‌گیرن و معلومه که این بستر و فضا لازم داره. یه اکیپی از بروبکس، #مجید_یگانه و #اسماعیل_سراب و اینا، یه دوره کلید کردن رو #حاد_بیانگری تو شعر. و کمترین نتیجه‌ش چیزی حدس‌پذیر بود: که هر چی بیای رک‌تر بگی، دورتر میُفته فهم و البته قبلش تو #تراکتاتوس بشر تجربه‌ش کرده بود. توافق که سرش رو بخوره، تو تفاهمم بیشتر اون فضا و بستره که داره کار می‌کنه تا «گزاره‌های دقت‌دار»! البته تجدیدعهدم چیز مهمّیه مخصوصن وقتی سراغ شعر می‌ریم. تا حالا دیدی کسی شعری رو اسپویل کنه برات؟ تو سنت مترچرخونی #پاتوق_پنجشنبه‌ها پرسیدن یه بار ازم «خودتو متعلق به چه جامعه‌یی می‌دونی؟» جوابم راست یا دروغ «جامعه‌ی نداده‌ها» بود و بی‌ربط نیست اگه بگیم تو مواجهه‌مون با شعر بیشتر با نداده طرفیم تا داده! چون اوّل #گپنوشت گفتم ادبیات، درباره داستانم می‌شه گفت برد با بینامتنیّته نه پس‌پشت و رمزگان و این لاطائلات. خودتم خوب می‌دونی که نمادین‌ترین موجود جهان «پول»‍ه که نه می‌شه خوردش نه پوشیدش نه با کنترل از راه دور کانالش رو عوض کنی که #افغانستانی_ستیزی کمتر ببینی ولی استعاره‌ی اعلای همه چیزه و پس: اصل ماجرا مبادله اگه نباشه، مهمّه‌ش که هست و
این چیزیه که معمولن نمی‌بینیم چون خودمونم حین تولید-مصرف شدنیم!

#دیلی_جات
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز پونزده مرداد صفرچهار نبودن بابا چهل ساله شد. گذشت زمان داغ رو عادّی می‌کنه ولی از جهتی ته‌نشین‌تر؛ از این‌که این‌همه ماجرا و جهان گذشت بر ما و اون‌که رفته و دیگه هیچ‌وقت نمیاد نبوده حینش؛ اونم بابا که سیاسی و گرم و پرشور و انرژیک و پررابطه بود. شاید برای همین با عکسای جوونیاش، قبل بودنم، قرابت بیشتری دارم. اگه تصادف اتوبان تهران-قم تمومش نکرده بود الآن ما هم یه هشتادوشیش ساله داشتیم شاید. نداشتیم. برای زیاد موندن نیومده بود. با رفتن خاله پروین، آخرینِ خاله‌ها و دایی‌ها و عموها و عمّه‌ها، دیگه علقه‌یی از گذشته نمونده برام و تا اطّلاع ثانوی زمان می‌شکافم، البته با طبع تمام‌قد نوستالژیکم بیشتر رو به پشت و گذشته. دوتا داستان درباره بابا نوشته بودم. سوّمی تو حیاط خونه آبااجدادی تو خیابون خاکی مشهد شروع می‌شه. روبروش واستادم و سپیدارا تو کادر نیستن. می‌گم «بابا تو خوبی ولی مطمئنم بهترم می‌شی» تو جواب سیلی‌یی که چند ثانیه قبل خورده بودم و دست می‌کشم به صورتش؛ برای اوّلین بار تو این پنجاه‌وهفت سالی که گذشته ازم. مامان دورتره و ترجیحش فلو بودنه تو این قاب. چه واکنشی نشون می‌ده؟ 👇👇👇
داستانی از #سروش_غریب:


از دودستگی تا با هم دست دادن به‌خاطر نجات زندگی که همه ما مجبور به داشتنش تو قبرستون بودیم، تقریبا به اندازه عمر آدم‌هایی که تو دوره باستانی کشورم زندگی می‌کردند، طول کشید.
قبل از این‌که بگم اونا کی هستن، برام این مهمه که بگم من کیم و اصلا چرا کارم به قبرستون امامزاده صالح این شهر کوچیک تو این کشور گذار مسیر فرارم رسید.
هنوز نفهمیدم چرا قبرستون اسمش امامزاده‌س. یکی از جالب‌ترین چیزایی که شاید فقط منی که توی اینجا زندگی کردم می‌تونم بهش توجه کنم اینه که شاید برای این‌که مردم هر از گاهی سری به عزیزان ازدست‌رفته‌شون بزنن، اومدن روی این قبرستون اسم امامزاده بذارن و اگه مثلا از یه خواهری که برادرش مرده و خیلی هم باهاش خوب نبوده بپرسن «کجاست؟»  نگه قبرستون بگه امامزاده. هر چند اینا وقتی که عصبانی باشی نه تنها امامزاده به‌حساب نمیان بلکه ممکنه زیر قبرستون بزنن و به گوربه‌گورشدگی طرف رضایت بدن. تازه اگه این شهر رو یه بدن در نظر بگیری، این قبرستون کفش چپش حساب میشه چون شنیده‌های بیرونی میگن مردم وقتی تاکسی می‌گیرن تا اینجا بیان میگن مثلا یه کورس چپ کفش و دلیلش رو کسی نمی‌دونه و از قدیم ظاهرا همین اسمش بوده.
من سال‌ها پیش که دیگه نمی‌دونم چقدر ازش گذشته تو روستای یوتو که اون موقع جنوب شرقی چین بود، به دنیا اومدم.
زمانی که من کوچیک بودم، با نظر پدرم، صادرات گیاه باارزش خانوادگی ما به روستاهای اطراف شروع شد. روستاهای اطراف که اسمی شبیه یوتو داشتن، کم‌کم تو پرورش جین‌سینگ مهارت پیدا کردن و چون نگاه تجاری داشتن، تبدیل به مراکز صادرات شدن. از ما جین‌سینگ و از یه‌جای دیگه علم تجارت یاد گرفتن و این‌جوری پشت سر هم از تمام روستاهای اطراف یه چیزی گرفتن تا در نهایت میل به مهاجرت به‌خاطر همه چیز داشتن‌شون در روستاییای اطراف زیاد شد که به‌خاطر همین افتخار یوتویی بودن با گذر زمان بی‌اهمیت شد و جین‌سینگی که ما بهشون دادیم چیزی شد که انگار ما عمله نسل به نسل اوناییم.
من تو خانواده‌یی به دنیا پا گذاشتم که نسل در نسل به بزرگ‌ترین پسر خانواده طومار خاصی که حتما باید با دست پدر واگذار میشد، میرسید. پدر من مثل تمام پدرای خودش وظیفه‌یی به جز انتقال طومار و جین‌سینگ برای خودش قائل نبود و به‌خاطر همین برادر کوچکترم از بی‌خیالی پدرم استفاده می‌کرد و همیشه منو میزد و تنبیهی براش در کار نبود. مادرم رو زیاد یادم نمیاد مگه اینکه تو زمین در حال کشاورزی. تو یادکاشت طومار اومده بود که زبان یوتویی از زبان رسمی مهم‌تره و برای یادگرفتنش باید از یادگیری خود طومار بیشتر وقت گذاشت. به بقیه اعضای خانواده هم با توجّه به شایستگی که پدر از هر کدوم خبر داشت به مقدار خاصی گیاه با ارزش جین‌سینگ داده می‌شد و بعد از سال‌ها زندگی تو این کشور بالاخره فهمیدم که به اون طومار سند ارثی میگن و اینجوری یادم میاد که پایین اون تو بخش یادبرداشت نوشته بود که ما جانورانی بودیم که اساسا اسمش آه و دم بوده و با گذشت زمان و فراموشی بخش حسرت‌دار کلمه و تبدیل شدن آن به نماد جفت‌گیری غریزی، در ادیان به کمک خدای بزرگ به آدم تبدیل شد تا وقتی یادمون از لحظه‌های برنگشتنی خودمون رفت، پس حداقل چیزی از نفس زندگی که ظاهر کلّش رو بغل می‌گیره، باقی نمونه.
با توجه به سال ها زندگی بین شماها، می‌تونم حدس بزنم که فکر می‌کنین تو اون طوماری که گفتم، شاید در واقع نقشه گنجی بوده که از قرن‌ها پیش برای ما جایی قایم کردن و به‌خاطر همینه که احتمالا توش یه پیری راجع به اساس اسم آدم حرف زده ولی قضیه هیجان‌انگیزتر از گنج‌هایی که الانِ شما و منِ بچّگیم انتظار می‌کشیم، بود. توی طومار اصول تشکیل فرقه گدایان و سبک جنگاوری مخصوص فرقه گدایان توضیح داده شده بود و به صورت کلّی هر کاری که یک رییس گدا باید انجام می‌داد رو توی خودش برای قرن‌ها حفظ کرده بود. هرچند توی پرانتزم اینم می‌تونم بگم که بعضی از دستورالعمل‌های طومار برای منی که توی این کشور هستم قابل انجام نیست چون موقعی که این طومار نوشته شده، چیزی به اسم همدلی و نژادپرستی وجود نداشته و نباید کسی این طومار کهنه رو به این راحتیا قضاوت کنه. مهم‌ترین قسمتش برای من ۴۲ حرکت چوبدستی بامبو بود که شامل حرکات ۱۳گانه‌ی دبّ اکبر و ۲۹گانه‌ی دبّ اصغر می‌شد و یه سری چیزای مهم دیگه که لازم نیست خیلی بگم چی بودن. در حال حاضر به جای چوب بامبو؛ چوب اناری که از یک معلّم ابتدایی نزدیک قبرستون گرفتم، جایگزین شده چون تو مسیری که به اینجا رسیدم، اهالی یک روستا که ظاهرا فارسی هم نمی‌تونستن حرف بزنن، جلومو گرفتند و چون تعدادشون خیلی زیاد بود، چوب بامبو نه تنها منو نجات نداد بلکه خودشم برای همیشه منو با زور اون روستاییا تنها گذاشت.
👇👇👇
👆👆
خیلی وقت پیش‌ها، تقریبا اوایلی که تو این شهر مجبور به زندگی شدم، شنیدم که به این آدمایی که یه گوشه می‌شینن و از مردم پول می‌خوان، میگن گدا. در صورتی که من تو جایی که بزرگ شدم با بیچاره و بدبخت قضیه رو بس می‌کردن. اسم اصلی فرقه تو طومار فرقه بیچارگان بود و من بعد از این‌که تو این شهر گرگان مستقل شدم، ترجیح دادم برای هماهنگی بیشتر با دو تا گ و خاص شدن اسم فرقه خودم که با توجه به ازدواج نکردنم به ته خط رسیده بود، به فرقه گدایان تبدیل بشه.
تقریبا دو-سه سال بعد از این‌که اینجا هر روز یه گوشه‌یی که یه ور از یکی از درختای توی سایه بود می‌نشستم، از یکی از این زن‌هایی که تو قبرستون دنبال مردم می‌کردن تا بهشون غذایی، شیرینی‌یی یا هر چیزی که قابلیّت رفتن تو شکم داشت رو بدن، خوشم اومد. نه مثل مادرم که تا اونجایی که بعضی اوقات یادم میاد چشم‌های کوچیک شهلا داشت و نه خیلی اهل خجالت بود. بیشتر از اینش خوشم اومد که برای چیزی که می‌خواد همه تلاشش رو می‌کنه و با گذشت زمان فهمیدم که تقریبا تموم زن‌هایی که اینجا هستند، شبیه همین بودند ولی آخرش نمی‌دونم چرا نمی‌خواست به من بگه دلیل ننه‌جونش چی بود که نمی‌ذاشت با هم ازدواج کنیم و آخرش انقدر هی ننه‌م ننه‌م کرد که مجبور شدم منم بهش بگم نه. حتما.
یه گدا داره میاد که ظاهرا باهام کاری داره.
گرفتیش؟
آره، ده دقیقه داشت می‌گفت که من حالم از شما به‌هم می‌خوره وگرنه موی گندیده یه افغانی رو به تو زردکی نمی‌دم که بیای کارای من رو بکنی.
اینی که الان گفتم بهم میگه زردک، اسمش محمّدعلی بارسته است.
چند سالی هست که یه مؤسّسه درست کرده و از آدمایی که می‌دونن مردن‌شون قطعیه، پول می‌گیره تا اونا رو کفن‌ودفن کنه چون این آدم‌ها یا کسی رو ندارن یا همسرشون مرده و بچه‌هاشون ولشون کردن یا طرد شده و کسی گردنش نمیگیره یا شایدم یتیم بوده. بگذرین. اوایل فکر می‌کردم کار خوبیه تا این‌که با گذشت زمان خدمات پس از مرگ هم اضافه کرد. کار ما شستن قبر مردم بود و پولی به جیب می‌زدیم. حتی وقتی قبر کسی رو میشستیم که کسی رو نداشت، می‌رفتیم از بغلیاش به بهانه ثواب آخرت چیزی دشت می‌کردیم. با این خدمات جدیدش ما حسابی به سختی افتادیم چون همیشه نمی‌تونیم از آدمایی که مراسم دارن، غذا بگیریم چون ظاهرا قیمت‌ها اون بیرون قبرستون خیلی زیاد شده و دیگه دلشون نمیاد به ما چیزی بدن.
من دلم می‌خواست مثل آدم‌های بیرون این قبرستون و رفیقم صالح که انگار همه‌شون خوش‌شانسن، برام اتفاقای خوبی که خودم براشون کاری نکردم بیفته و با همین آب شستن صورت مرده روی قبر، روزگارم رو بگذرونم و با خودم طومار توی سرم رو خاک کنم با اینکه راضیم نمی‌کرد.
نمیشد بی‌خیال باشم برای همین اوّل به فکرم زد که یه بلایی سر این بارسته بیارم چون از بس بهم گفت زردک که اسمی که پدرم برام انتخاب کرده بود رو از یاد بردم. یه نقشه کشیدم که آخر وقت کاریش برم سراغش ولی بقیه گداها نذاشتن چون گفتن بهشون غذا میده و ما رو از نون خوردن نباید بندازی. بالاخره راضی‌شون کردم چون غذای موقتی بهتر از کار دائمی نیست. بهشون گفتم که من بهتون یاد میدم که با چوب، قبرها رو جوری خراب کنید که ما رو زیر پروبال خودش بگیره و به جای این‌که انقدر سنگ گرون بخره، به ما پول بده تا ما خودمون یه سنگی درست کنیم چون طرف کسی رو نداره که قضیه بیخ پیدا کنه. این وسط‌مسطا یکی رو پیدا کردیم که سنگ‌قبر‌درست‌کنی رو به شکلی که فقط ظاهرش خوب باشه بهمون یاد بده و ما که گدا بودیم، راحت‌تر می‌تونستیم آموزش ناقص رو به خوبی کامل یاد بگیریم. راستی چجوری شد که منی که یوتویی حرف می‌زدم، دارم فارسی روزمرگی حرف می‌زنم که تازه مخصوص گداهاس؟ تو می‌دونی؟ نه! تو که خودتم گدایی! داشتم می‌گفتم؛ ولی یکی از گداها که برای من صادقعلیه گفت که از اون هم میشه یه کار بهتر کرد. می‌ریم کارگرای افغانی که مفت داره ازشون بیگاری می‌کشه رو بعد این‌که با چوب زدیم فراری می‌دیم و خود ما جاشون رو میگیریم. بعد این‌که ۶ ماه بهشون ۴۲ حرکت بامبو رو یاد دادم و همگی جزو فرقه گدایان شدن، رفتیم که نقشه رو عملی کنیم. بعد از این‌که زدیم‌شون، رفتیم این چندتا رو به عنوان کسایی که در حال هدر دادن آب منطقه هستن، لو دادیم. اونا هم برای تقدیر از ما یک استخر کنارقبرستونی درست کردن. استخر شبیه قبر مرده‌ها چهار گوش نبود و بیشتر شبیه قوس گنبدی بود که بودا ساخته باشه. توی تابستون بود و ما تو استخر، هاکی روی آب با بامبو که در واقع چوب انار هستش رو بازی می‌کردیم. توپ انقدر گرم بود که وقتی به روی آب می‌خورد، بخار بلند میشد و بعضی از این گداها چون سواد ناقصی داشتن، فکر میکردن بعد تابستون به‌خاطر این بخارها قراره که بارون‌های زیادی بیاد.
👇👇
👆👆
با سرم که می‌پریدم تو آب، یه‌دفعه یادم افتاد که ۴۲ حرکتی که بابام یادم داده بود در واقع ۵۱ حرکت بود که بعد از این‌که ۹ ماه طولانی طول کشید که محل زندگیم رو بعد از قتل عام روستا پیدا کنم، به ازای هر ماه که بدنم توی تنش فرار بود، یک حرکت کلیدی رو یادم رفته و شاید دوباره باید تمرین کنم تا یادم بیاد. اگر پاهام می‌تونستن چوب رو نگه دارن، بیشتر به حافظه‌م کمک میکرد تا به جای ۲ دست با ۲ پا و ۲ دست حرکات رو انجام بدم تا فشار زیادی به دست‌هام نیاد. وضعیّتم مثل شخصیت دیوید چیانگ تو فیلم ملخ شائولین شده که شاید باید خودم یه فنی رو از حیوانات داخل قبرستون یاد بگیرم و به اون ۴۲تا حرکت اضافه کنم.
داشتم می‌گفتم؛ بعد این‌که کنترل قبرستون به دست ما افتاد، بارسته با این‌که از زردک که من بودم خوشش نمیومد، با چشم‌هایی که از بوی سوختن بعد باخت پر شده بود، با دو دستش که دست راست من وسطش بود، قرارداد بین مؤسّسه خودشو ما گداها رو امضا کرد.
با رموز طوماری که توی حرکات چوب بامبوی اناری شده بود، استفاده آب توی قبرستون رو به یک‌سوّم حالتی که کارگرای قبلی بودن رسوندیم و الگوی نمونه برای تموم قبرستون‌هایی که قبرشور زیاد دارن شدیم و الان من دست راست بارسته‌م و هر وقت که میرم رو اعصابش چیزی نمیگه و به جای این‌که بگه زردک میگه «بامبو خان بیا برو یه قبر تازه پیدا کردم. انقدر اذیتم نکن.»
بعد از این‌که سال‌ها پیش برادرم به‌خاطر به ارث نبردن طومار به ما پشت کرد و وقتی برگشت با یه لشکر خونخوار بی‌تویی به روستا حمله کرد و با بی‌رحمی تمام با استفاده از سلاح گرم همه رو قتل عام کرد، من فرار کردم. فرارم هم اینجوری بود که فقط خلاف مسیر اصلی روستا برای روزها دوییدم تا این‌که مجبور شدم از حصارهای مرزی هم با استفاده از جعل هویتی که بامبو توانایی‌شو داشت بگذرم و باز فقط دوییدم تا به اون جایی که بامبو رو از دست دادم رسیدم. جعل‌هویّتش این بود که شبیه خراسانی‌های گمرکی بشم. اینو هنوز بلد نیستم که چجوری توضیحش بدم. بعد از این‌که ۸-۷ نفر رو با فاصله از خود بامبو کتک پروازی دادم، برخلاف انتظارم، اونا نه تنها نترسیدن بلکه دیدم اسم یه فرد خاص رو با هم به صورت هماهنگ داد می‌زدن که انگار وقتی تو مخمصه میفتن، عادت به صدا زدنش در زیر یک گیاه عجیب رو دارند که یکدفعه اون چیزی که دیدم، برام باورپذیر نبود. یک ردای سیاه که صورتش رو کامل پوشونده بود و یه کاغذ با یه خطی که شاید اسرار تاریخی جایی بودن رو درآورد و یه سری چیزا با انگشت اشاره فکر کنم چپ روش کشید و بعد یه طلسمی که فقط عجیب بودنش رو فهمیدم زمزمه کرد. بعد از زمزمه، مردم گریه کردن. گل‌ها می‌خواستن که پژمرده بشن. فکر می‌کردن که من قراره به این راحتیا بامبو رو از دست بدم. درست فکر می‌کردن. حس می‌کردم دست‌هام کاری که به طور معمول نگه داشتن بود رو در حال فراموش کردن هستن و در حال تعظیم به سمت اون رداییه میشن، به طوری که شایسته شوالیه‌های سیاه‌پوش قرون‌وسطایی بریتانیای کبیر بود. نمی‌دونم چی خوند که نه تنها بامبو رو تقدیم کردم بلکه تا روزها به جز خلاف مسیر اصلی روستا نمی‌تونستم حرکت کنم. تا این‌که رسیدم به این رفیقم صالح؛ در واقع قبرستونیش. اینجا معلوم شد که خیلی هم خلاف مسیر نبوده. شاید باید گفت خیلی صاف نبوده چون بعضی از جاهایی که اومدم شیب ۸۲ درجه داشته مثل کوه‌هایی که فتح‌شون کردم و اسمشون رو نمی‌دونستم و باعث شد که به جای این‌که به شهر و روستا بعدی برسم، به قبرستونی که رفیقم صالح اسمش رو داره برسم. صالح یه گداس که اتفاقی هم‌اسم این قبرستون شده. بدتر از من حتی نمی‌دونه ننه‌باباش کین و از وقتی که یادش میاد همینجا بوده. داشتم می‌گفتم؛ تو روستا ما و بقیه روستاهای هم‌مرز اسم محلّ مردگان همون اسم روستا بود تا این‌جوری اسم خاصّی باعث توهّم بالاتر بودن کسی نشه ولی زیاد فرقی هم نداشت چون یوتویی‌ها با توجّه به فرهنگی که به صورت سینه به سینه تو سرشون جمع شده بود، قبل از مرگ، انتخاب به خاکستر شدن توی دریای اژدهای سبز رو قبول می‌کردن و تقریبا کسی به خاک نمی‌رفت و مسیر دریا پر بود از فانوس‌هایی که صاحبش درکی از خاک نداشت که احتمالا برای به خاطر ماندن کارایی بیشتری داره. قرن‌ها قبل توی دریای اژدهای سبز جنگ بزرگی بین ۲ خانواده از ۲ برادر شکل گرفت که تقریبا تمامی افراد یا روی قایق کشته شدند یا تو خود دریا غرق شدند و طبق گفته طومار دوتا نوزاد از داخل قایق‌ها توسط جهانگردها پیدا شدند و برای این‌که این دو نوزاد کنار هم معنا پیدا کنن، اسم جایی که اون‌ها رو بزرگ کردن گذاشتن یو-تو که ظاهری شرقی داره ولی باطنی به معنای شما دوتا یا شما دو نفر داره تا این‌جوری از ادامه نسل اونا به من ختم بشه. 👇👇
👆👆👆
جهانگردها ظاهرا با چوب بامبو اونا رو نجات دادن و به‌خاطر اینا هم که شده من تصمیم گرفته بودم که کاری کنم که برادرم هر روز تا آخر عمرش عذاب بکشه و می‌خواستم حرکات بامبو رو با حرکت مورچه‌های قبرکن که معمولا فقط آجر می‌خوردن، ترکیب کنم تا یه چیز جدید و بی‌دفاع بشه و اوّلش برای آزمایش برم سراغ همونایی که بامبوی سبز رو ازم دزدیدن ولی متاسفانه بخاطر رطوبت بیش از حدّ این شهر و بی‌حال بودن مورچه‌هاش هیچ حرکتی که بشه با بامبوی اناری ترکیب کرد، دستم رو نگرفت و من فقط دنبال سایه‌هایی میگشتم که با نزدیک شدن به ظهر تبدیل به آفتاب نشن. همون‌طور که گفت منم مثل پدرم فقط دغدغه دادن راز طومار به پسر بزرگم رو داشتم و گداها رو زیاد محل نمی‌دادم تا زیادی زرزر نکنن. البته داستان به این راحتیا هم برای من پیش نمیره. صبح‌ها معمولا گداها عادت کردن به این‌که با سطل‌آشغال‌های نیمه‌پر، سر به تو باشن چون یه گدای خوب می‌دونه که معمولا سطل‌آشغال‌هایی که خیلی پر باشن و کنار سطل هم ریخته باشن، چیز دندانگیری توش پیدا نمیشه. بعد از نرمش صبحگاهی با سر، باید طبق عادتی که طومار به ما دستور داده، تک تک اعضای فرقه روش دفاع کردن در مقابل فن چرخش بیست آسیاب بادی رو حتما به نمایش بذارند؛ به‌طوری که هنگام حمله دایره‌ای رییس گدا به گدای معمولی‌تر، اون گدا باید تعادل خودش رو در دایره‌های هم‌اندازه حفظ کنه و اگه زمین بخوره، به مدت یک هفته حق استفاده از آشغالی‌های نیمه‌پر رو نداره. بعد از این هم معمولا بهشون گفتم که اگه خواستین از اینجا خارج بشین، به آدم‌هایی که بر اساس شمه قبرستونی حس می‌کنین که قراره یکی از سنگ‌قبرهای ما رو داشته باشن، به زیر نظر گرفتن‌شون اکتفا کنین و سعی نکنین که باعث مرگ کسی بشین چون سند ارثی که من دارم از جنس خونه و ویلا نیست.
این وسط که دارم یادم میارم، بارسته یک چشمش به قبر جدیده و یک چشمش به من. نور آفتابی که روی قبر تازه‌پیدا‌شده افتاده احتمالا باعث میشه که یادش بیاد که من رو چی صدا می‌زده و الان برای این‌که فقط قبری بمونه که بتونه روش آفتاب پهن بشه، باید من رو بامبوخان صدا کنه، اونم جوری که انگار من یه قهرمان دورگه‌م که فقط نصفم یوتوییه و نصف دیگه‌م هندی به‌خاطر همین شاید تو ناخوداگاهش این رو داره که من انگار پشتیبانی چندمیلیارد نفر رو دارم که انقدر خوب شرایط قبرها رو سر و سامون میدم.
خب داشتم می‌گفتم؛ داستان من از بیرون عجیب و شاید هم هیجان‌انگیز به نظر می‌رسه ولی برای من انتقال ارثیه‌م به بچّه خودم از همه چیز مهم‌تر بود و هست حتی شاید بیشتر از پدرم چون اون ازدواج کرده بود و فرصت هر روزه براش مهیا بود. من هیچوقت نتونستم تو این کار به جای خوبی برسم چون لباس تنم جوری بود که مخصوص مناطق گرم و خشک بود و با قدم گذاشتن تو این شهر از بس لباس به تنم می‌چسبید که حتی برای زن‌هایی که مثل خودم قبرستون‌صالحی بودنم گیرایی نداشت. اگه آفتاب این شهر برای اشکت رو در آوردن به خودش بسنده می‌کرد، کار من به این حسرت سینه‌پر بودن از طومار نمی‌کشید یعنی همون عرق کردنی که شما میگین. حالا که مشکل آب رو با گداها به یه جایی رسوندیم، برای غم‌باد نکردن طومار تو سینه‌م باید یه فکری به حال گرمی و سردی یوتویی یا همون آب‌وهوای شما بکنیم.

سروش غریب
۱۲ مرداد ۰۴
براهنی و ماشری: کیمیا و خاک، و نظریهٔ تولید ادبی


در صفحهٔ شناسنامهٔ کیمیا و خاک نام طراح جلد آن نیامده است. بر جلد کتاب نیز امضایی، نشانی، نامی از طراح جلد آن نیست. حدس من این است: طرح جلد کتاب را رضا براهنیْ خود‌ به ناشر داده است.

کیمیا و خاک نخستین بار در پاییز ۱۳۶۴ منتشر می‌شود، قریب ۴۰ سال پیش. عنوان فرعی آن، مؤخره‌ای بر فلسفهٔ ادبیات، بیش از آنکه از محتوای حقیقی کتاب خبر دهد، تصویر آرمانی نویسنده از خودش در مقام منتقد ادبی را به نمایش می‌گذارد. طرح جلد کتاب بر آن تصویر آرمانی مهر تأیید می‌زند.

طرح از روی جلد ترجمهٔ انگلیسی نظریهٔ تولید ادبی، نوشتهٔ پیر ماشری، برداشته است. کتاب ماشری در ۱۹۶۶ منتشر شده و ترجمهٔ انگلیسی آن نخستین بار در ۱۹۷۸ درآمده است.

تا آنجا که من به خاطر دارم براهنی در نوشته‌هایش نه به ماشری و نه به این کتاب او و نه به سنت آلتوسری که ماشری و کتابش به آن نسب می‌برند التفاتی نداشته است. احتمالاً بیش از هرچیز دیگری در ماشری و نظریهٔ تولید ادبی و طرح جلد آن به جایگاه ناقد در مفصل ادبیات و فلسفه نظر دوخته باشد.

سخت بتوان بر این وسوسه غلبه کرد و نپرسید که اگر براهنی چیزی بیش از طرح جلد کتاب را از ماشری وام می‌گرفت و به فضای فارسی می‌آورد، چه اتفاقی می‌افتاد. کمترین نتیجه‌اش قطعاً یکی این بود که خود دور انگاره‌های یونگی خط می‌کشید و یکی این بود که جعبه‌ابزار نظریهٔ ادبی را همچون جن‌گیری نمی‌دید که قادر است سرانجام روح سیاست را از کالبد ادبیات جدید فارسی در ایران بیرون بکشد و خیال همه را راحت کند.

نظریهٔ تولید ادبی هنوز به فارسی ترجمه نشده است. سال ۱۳۹۶، زمانی که در انتشاراتی مسئولیتی داشتم، با آقای مشیت علایی دربارهٔ آن صحبت کرده بودم؛ استقبال کرده بود. پرینت کتاب را برایش برده بودم و قرار بود دست‌به‌کار شود. بیشتر از چندماه در آن انتشارات دوام نیاوردم و بازی زشت روزگار هم آقای علایی را به مشهد برد. هر کجا هست، تندرست و بردوام باشد.

چهارم مرداد ۱۴۰۴ ـ تهران
یادنامه محمد شعبانی، شاعر مقتول، علیه خاموشی و فراموشی و ظلمی که بر این خون نابه‌حق‌ریخته رفت؛ به کوشش علی ثباتی و شاعران و نویسندگان بسیار.

@rouzbeh_kamali
خستگی

اصرار داشتم آن خاطره را فراموش کنم ولی هربار که بیشتر از معمول خسته می‌شوم خستگی‌هام یکی‌یکی یادم می‌آید. نگفتم یادشان میفتم تا متوجه باشید از یادآوری بعضی از آن‌ها خجالت می‌کشم. ولی نه از خستگی کار.

توی کارگاه قنادی که گفتن اسمش کاری نمی‌کند چون دیگر خیابان شهدا نیست و جایش عوض شده، لیوان داغ چای را به لپم چسباندم و به پردیس که داشت شیرینی‌‌آلمانی‌ها را از جعبه‌های نم‌گرفته برمی‌داشت و توی جعبه‌های تمیز می‌چید گفتم: «خیلی خسته شدیم. کی می‌خاد هشت بیاد سر کار دوباره.» فاضلاب بالا زده بود و جعبه‌های شیرینی که زیر جعبه‌های دیگر بود خیس شده بودند. دوتا استادکار داشتیم. ترکار حرفش بیشتر برو داشت گفت بریزیم دور ولی آن‌یکی استادکارمان دوتا از شیرینی‌ها را برداشت رفت. ده دقیقه بعد آمد گفت حاجی گفته جعبه‌ها را عوض کنید. شب قبل از روز پدر بود و یک هفته بود برای آن شب شیرینی جعبه می‌زدیم و روی هم می‌چیدیم. آن‌قدر خسته بودم اگر گوشه‌ی بالش را می‌دیدم ایستاده خابم می‌برد. خستگی کار، خاطره‌ی خستگی بعد از التماس را یادم انداخت ولی آن خستگی با همه‌ی خستگی‌های دیگر فرق دارد. بخصوص اگر به خاسته‌ات رسیده باشی آن هم بعد از چند ساعت ببخشید، بار آخرم بود، اشتباه کردم. نقاهتش بیست و چهار ساعت طول می‌کشد. تنت کوفته می‌شود و جان می‌دهد بیفتی روی تشک یخ و بخابی. از آن خابیدن‌های مرداد با سنگینی لحاف‌های کهنه زیر کولر با دمای شانزده درجه. این لحاف‌ها را هرچقدر بشوری باز همیشه بوی بیست سال گذشتن می‌دهند. دو تا ازشان دارم. یکی روکش مخمل زرشکی دارد و آن‌یکی هم ساتن براق نارنجی. بنظر لحاف زرشکی باید بیشتر بو بدهد ولی بوی گذشتگی هردو مثل هم است. لابد برای اینکه فقط توی خانواده‌ی ما بوده‌اند. ما مستاجر بودیم و زیاد خانه عوض کردیم ولی لحاف‌هایمان را هم با خودمان می‌بردیم. از پتوهایی که جرق‌جرق صدا می‌دهند خیلی بهترند. گذشته‌ی خانواده‌ی شما با مال ما یکی نیست. مثل خوراکی‌های توی یخچال و ظرف‌های توی کابینت و شلوارهای دم دستی آویزان پشت درهایمان. خانواده‌ی کارمند‌های اداری با کارمندهای فنی با معلم‌ها با دستفروش‌ها با دندانپزشک‌ها با آن‌هایی که راننده کامیونند توی حیاطشان لاستیک‌های بزرگ نگه می‌دارند و پشت تلفن می‌گویند داداش رفته سندیکا، همه با هم فرق دارند. نمی‌گویم شادتر یا غمگین‌تر، فقط فرق دارند. یکی می‌گوید دستخوش آن‌یکی قربان شما بروم. ما هیچوقت بیکار نبودیم ولی شغل مشخصی هم نداشتیم و فقط سعی داشتیم لهجه‌مان گرگانی نشود که از دهنمان درنرود بگوییم ایست کن و مسخره‌ی فامیل‌های ساکن تهرانمان شویم. برای همین بیشتر با فامیل خودمان حرف می‌زدیم و کتاب‌ می‌خاندیم و گوشه‌ی حیاطمان لاستیک یا دیگ یا هر کوفت دیگری نگه نمی‌داشتیم.

آن خاطره‌ی خستگی التماسی را بگذاریم برای بعد. خستگی قنادی هم من را یادش انداخته بود، اعصابم بهم ریخت و خاستم از مرد لاستیکی برای پردیس بگویم تا خابمان بپرد. یارو اسمش مهران بود که بهش می‌خورد راننده باشد، با یکی دیگر هم بعدها به همین اسم آشنا شدم توی کار سینما بود. توی اینستاگرام دیدم ریش بلند می‌گذارد ولی سال نود و پنج ریشش حنایی و کوتاه بود و قیافه‌اش خیلی از حالا بسامان‌تر بود. برای دلتنگی اسمش را سرچ نکردم، کتابش دستم مانده بود. پیام دادم آدرس بده بفرستم گفت: «باح باح چه کتابی! حتما دختر خوبی بودی که این کتابو بهت دادم.» فهمیدم با دختربچه‌هایی که درگیر سندرم پیشرفته‌ی پیشی هستند و زیاد هم شده‌اند می‌پرد. که پروفایلشان یکی درمیان عکس صورت‌های گرد کوچولوی خودشان و گربه است و دنبال یکی می‌گردند تا پنجولش بکشند و طرف نازشان کند یا تشر لوس بزند که عع نکن بچه! و آن‌ها بگویند دلم می‌خاد بکنم، من گوربای داعواییم و چهارتا انگشت نرم بخورد توی دهانشان سرشان را بیندازند پایین لوس نگاه کنند بعد برای این چسه‌تنبیه، افتری بستنی قیفی بگیرند. آن موقع حتمن مهرانِ دوم سرگرم‌کننده‌تر بوده چون دوستش داشتم و توی دفتر خاطراتم چندجا از آقایی با پوست تلخ نوشته‌ام. پوستش آنقدر تلخ بود زبانم را می‌سوزاند. همین پوست گردن زیر گوش و دست را می‌گویم. ولی هنوز دلش بزرگ بود کتاب را پس نگرفت.

می‌دانستم برای آبجیِ پردیس خاستگار آمده و اسمش سامان است ولی برای اینکه حرف را به مهران بکشم پرسیدم اسم خاستگار آبجیت مهرانه؟ قدر یک چای نخورده خسته‌تر از من بود و پرحرفی نمی‌کرد.

- سامانه.
- خوبه. مهرانا یه جور دیگن. یه مهران می‌شناختم همسایه‌ی دوست‌پسرم بود.

دوست‌پسر را آرام‌تر از آن که دوازده شب به بعد باید گفت گفتم. مهران و مهدی همسایه بودند. خانه‌هایشان شبیه خانه‌های خیلی قدیمی مازندران بود. میدان مازندران گرگان را می‌گویم.
یک حیاط بزرگ با کفپوش آجری، حوض تخمی لجن‌زده وسطش، چندتا اتاق دورتادور حیاط که توی یکیش یک زن لخت با موهای سفید بلند ناله می‌کرد و آرام فحش می‌داد. دو تا راه‌پله با پله‌هایی که برای من خیلی بزرگ بود و می‌رفت طبقه‌ی بالا. اتاق‌های بالایی گشاد، دست‌نخورده و خاک‌گرفته بودند. نگاه می‌کردم کسی توی کوچه نباشد. در باز بود و هول‌هولی خودم را توی اولین اتاق می‌انداختم. مهدی می‌آمد در را می‌بست و باخنده برمی‌گشت نگاهم می‌کرد. آن‌وقت‌ها فقط مهندس‌ها موبایل داشتند، برای اینکه چشم نخورند بهش گوشتکوب می‌گفتند، می‌گرفتند دستشان خوششان می‌آمد سیم ندارد می‌شود باهاش راه رفت و حرف زد. شاید دکترها هم داشتند یا بازاری‌ها، ولی مال آشنای ما مال مهندس بود. بدون موبایل قرار گذاشتن مثل حالا نبود. اگر قرار می‌گذاشتی و از خانه یا مخابرات بیرون می‌آمدی دیگر راه برگشت نداشتی.

پردیس هم می‌خاست حرف بزند پرسید لاشی بود؟

- اووف! یه بار قرارِ بامهدی داشتم رسیدم مهران سر کوچه وایساده بود. ابروهای پرپشت پاچه‌بز، یه خط دو سانتی‌ِ سیاهِ مونده‌ازگذشته‌ی بیامنِ‌تخمیوببینِ‌ شهرزشت‌کنِ بقیه‌به‌یه‌ورمنِ هیچی‌ندارم‌ابروهام‌توتِ... تخمیو گفتم؟ آره اونم چسبیده به چشماش. تیشرت عکسدار و شلوارک پوشیده بود. گفت مهدی دیرتر میاد. سه‌شنبه بود فک کنم، سه‌شنبه‌ها دو زنگ آخر ورزش و پرورشی داشتیم جیم می‌زدیم. راه افتاد، منم پشت سرش رفتم. خیلی بلند بود نمی‌ترسید همسایه‌ها ببیننمون. ازشم پرسیدم نمی‌ترسی کسی ببینه، گفت به تخممه.

- بی‌آبرو. من بودم همونجا وامیستادم تا آدم خودم بیاد.
- آدم خودتم میاد مهربون. بچه بودم دیگه رفتم باهاش. ولی وایسادم تو حیاط مهدی بیاد. تو کوچه هم خوب نبود وایسم خب.

حیاط کوچک بود و فقط به اتاق مهران راه داشت. آن روز فکر کردم خانه همان‌ است ولی حالا حدس می‌زنم حیاط خلوتش بوده. رفتیم تو، نشست پشت سیستم کانتر بازی کرد.

- چرا تروریست میشی؟ سیتی که باحالتره
- سیتی کلاش نداره
- دزرت داره تیرش میپوکونه، ام‌فور داره. شاتگان از نزدیک بزن دو متر پرت میشه عقب، خداست.
- بشین بچه تا بیان ببرنت.
- وا چته؟ از دوست دختر اس‌اندامت چه‌خبر؟
- تو خوبی.

بعد نمی‌دانم بهم برخورد یا اداش را درآوردم ساکت شدم خواست از دلم درآورد. باید ببخشید نمی‌خاهم سر کارتان بگذارم ولی راستش اصلا یادم نیست چه شد که حرفمان به اینجایی که در ادامه می‌نویسم رسید. احتمالش هم هست خودم کرم ریخته باشم. صندلی را چرخاند رو به من نشست.

- شاید مهدی نیاد. یعنی دیرتر بیاد. ما می‌تونیم یکم. خب باشه قهر نکن. می‌دونی من چیکارم؟ لاستیکا رو ببین. فردا میرم یه هفته دیگه میام. من به مهدی گفتم گفت خودت بگو من نمی‌تونم.

بین جمله‌هاش مکث می‌کرد انگار حرفی را می‌خورد. چای و استراحت تمام شد برگشتم سر کارم. پردیس جعبه‌ها را نمی‌بست. هنوز یاد نگرفته بود و نخ اضافه می‌آورد. حاجی روی این چیزها حساس بود. نباید نخ هدر می‌دادیم. مشتری وارد می‌شد باید می‌ایستادیم. نباید سر کار گوشی می‌گرفتیم. قلقش دستمان بود هروقت می‌آمد خودمان را سرگرم کار می‌کردیم خیالش راحت باشد کارگرهاش کاری هستند و مفت‌خور نیستند.

- خب نگفتی چیکار کرد
- به من گفت با دوست دخترش کات کرده. باهاش برم بیرون دختره ببینه شاید حسودیش بشه برگرده.

همین‌جا، دقیقن همین‌جا مهدی در زد. آمد تو کنار من روی تخت نشست و خندید. از مهدی فقط خنده‌هاش یادم مانده ولی اگر دلتان می‌خاهد، یک تصورِ پسرِ درشتِ موتوریِ سبزه با موی خیلی کوتاه، قد متوسط و بوی سیگارِ مانده کارتان را راه می‌اندازد. همه چیزش یکجوری به مردی ربط داشت، ازش خوشم می‌آمد. الان می‌گویند تستوسترون خالص.

- آبجیم‌اینا از شیراز اومدن نمیشه رفت خونه‌ی ما.
- یهو اومدن؟
- همینجا باشین فک کنین من نیستم.

مهران صندلی را چرخاند رو به مانیتور خاموش نشست و زیرزیرکی خندید.

- میگه با زهرا بهم زده میگه بیا آشتیمون بده. اصلن چرا کات کردی؟
- تقصیر آهنگ محسن چاووشیه. خیلی خوب نفرین می‌کنه. دوست داشتم اون شکست عشقی رو حسش کنم. خیلی دوسم داره منتظر یه اشاره از منه. ببین من از پشت تلفن آب اینو میارم. انقد باهام حال می‌کنه.
- خفه شو ناموس‌ندار همون تلفن از پهنا بره تو دهنت. اونجوری کاری نداره. برو بهش بگو گه خوردم، بگو کائنات خاندانمو بگاد اگه دوباره همچین غلطی کنم.
- تو خودت اینا رو به دختر میگی؟
- چرا تلفن؟ اینجا نمیاد مگه؟
- نه خونگی نیست.
- اگه از رو آهنگ بخایم پیش بریم مهدی باید بره مخ زهرا رو بزنه. باید به تو خیانت شه آهنگو گوش کنی، نه اینکه خودت بری با یکی دیگه. محسن چاووشی میگه بیاد الهی خبرت، بیاد الهی خبرش، خدا الهی بزنه تو کمرت، تو کمرش. نمیگه کمرم، کمرش.

و به خودم و مهران اشاره کردم.

- راست میگی.
آن‌وقت‌ها همیشه حق با من بود. نقشه کشیدیم چهارتایی برویم بیرون. زهرا لامصب خیلی باکلاس بود ولی کس‌دست بود. با دویست‌شش مثل چهارصدوپنج دور زد و جلوی کافه دوبل پارک کرد پیاده شد. مهدی گفته بود بدنش مثل اس انگلیسی است ولی بنظر من اسی آمد که استاد خوشنویسی فارسی نوشته باشد. با رعایت یک نقطه وسط انحنای بالایی و یک نقطه برای انحنای عقبی. یک نود شصت نود خیلی ظریف.

سر میز سه تایی زل زدیم به همان‌قدر از اس که وقتی اس ایرانی با مانتو و شال پشت میز نشسته باشد از زاویه‌ی چهل‌وپنج درجه چپ و راست دیده می‌شود. تکه‌های مرغ را کنار زد و چنگالش را فرو کرد توی پاستا، خامه‌اش را تکاند کمی روی هوا نگه داشت و گذاشتش توی دهان کوچولوش. اگر آن‌موقع آزاده صمدی آنجا بود همان واو معروفش را می‌گفت. من آب دهنم را قورت دادم و کونم را به مال مهدی نزدیکتر کردم. دستم را گرفت و چشمک دوتایی آدم‌خرکنش را زد. چشم‌هایش را بهم فشار می‌داد. مهران نقشه را گفت. منتظر ماندیم زهرا نظرش را بگوید ولی رفته بود روی حالت چه‌کنم و به مهران نگاه می‌کرد. حوصله‌ام زودتر از بقیه سر رفت.

- بگو دیگه یه آره و نه انقد قر نداره
- اگه محسن چاوشی دلش پاک باشه نفریناش بگیره چی؟ آهنگشو بادقت گوش کن. اگه بگیره دیگه بلند نمی‌شیما.

زهرا با حرف‌هاش داشت توی دل مهدی را هم خالی می‌کرد.

- تو و مهران که طوریتون نمیشه. یه شکست عشقیه و نقاهتش که سرجمع میشه یه صب تا شب واسه مهران، یه خرید رفتن واسه تو. من و مهدی نابود میشیم.

از آن دخترهایی بود که تا حرف نزدند دافند. وقتی خیلی دقت می‌کردی روی ج و چ‌هاش گیر می‌کرد. گفتم سربسرش بگذارم.

- ولی اون آهنگ مال چاووشی نیستا
- چ چرا چ چاووشیه
- چرا جوش میاری؟
- ج جوش نیاوردم میگم چ چاووشی خونده.
- شاید چاووشی هم خونده ولی اصلش قدیمیه مال یه خاننده که... چی بود؟ نوک زبونمه ها ج ج...

مهدی پام را لگد کرد از رو نرفتم و روی هرجای نقشه که ج و چ داشت بیشتر تاکید کردم. خیال زهرا را راحت کردیم که پاکی دل خاننده مهم نیست و دل مهران باید پاک باشد تا نفرینش بگیرد که نیست. فرداش مهران رفت و یک هفته توی کامیونش نفرین محسن چاووشی پلی کرد. مهدی جاکش ولی زیادی توی نقشه پیش رفت و زهرا را گرفت. نفرینمان بگیر نبود روز عروسیشان هم از سمت شمال طوفان نشد. خدا خارت کند مهران، دیگر کسی به مردی مهدی ندیدم.

در فروشگاه را بستیم. حاجی برایمان تاکسی گرفت و تا نشستیم خابمان برد. من نفهمیدم پردیس کِی پیاده شد خودم را کی آورد زیر لحاف انداخت. امروز خستگی التماس و نقاهتش یادم انداخت عیدهای قنادی چقدر خسته‌‌ام می‌کرد.

#داستان
2025/09/11 01:09:54
Back to Top
HTML Embed Code: