tgoop.com/nimasaffar/1236
Last Update:
👆👆
با سرم که میپریدم تو آب، یهدفعه یادم افتاد که ۴۲ حرکتی که بابام یادم داده بود در واقع ۵۱ حرکت بود که بعد از اینکه ۹ ماه طولانی طول کشید که محل زندگیم رو بعد از قتل عام روستا پیدا کنم، به ازای هر ماه که بدنم توی تنش فرار بود، یک حرکت کلیدی رو یادم رفته و شاید دوباره باید تمرین کنم تا یادم بیاد. اگر پاهام میتونستن چوب رو نگه دارن، بیشتر به حافظهم کمک میکرد تا به جای ۲ دست با ۲ پا و ۲ دست حرکات رو انجام بدم تا فشار زیادی به دستهام نیاد. وضعیّتم مثل شخصیت دیوید چیانگ تو فیلم ملخ شائولین شده که شاید باید خودم یه فنی رو از حیوانات داخل قبرستون یاد بگیرم و به اون ۴۲تا حرکت اضافه کنم.
داشتم میگفتم؛ بعد اینکه کنترل قبرستون به دست ما افتاد، بارسته با اینکه از زردک که من بودم خوشش نمیومد، با چشمهایی که از بوی سوختن بعد باخت پر شده بود، با دو دستش که دست راست من وسطش بود، قرارداد بین مؤسّسه خودشو ما گداها رو امضا کرد.
با رموز طوماری که توی حرکات چوب بامبوی اناری شده بود، استفاده آب توی قبرستون رو به یکسوّم حالتی که کارگرای قبلی بودن رسوندیم و الگوی نمونه برای تموم قبرستونهایی که قبرشور زیاد دارن شدیم و الان من دست راست بارستهم و هر وقت که میرم رو اعصابش چیزی نمیگه و به جای اینکه بگه زردک میگه «بامبو خان بیا برو یه قبر تازه پیدا کردم. انقدر اذیتم نکن.»
بعد از اینکه سالها پیش برادرم بهخاطر به ارث نبردن طومار به ما پشت کرد و وقتی برگشت با یه لشکر خونخوار بیتویی به روستا حمله کرد و با بیرحمی تمام با استفاده از سلاح گرم همه رو قتل عام کرد، من فرار کردم. فرارم هم اینجوری بود که فقط خلاف مسیر اصلی روستا برای روزها دوییدم تا اینکه مجبور شدم از حصارهای مرزی هم با استفاده از جعل هویتی که بامبو تواناییشو داشت بگذرم و باز فقط دوییدم تا به اون جایی که بامبو رو از دست دادم رسیدم. جعلهویّتش این بود که شبیه خراسانیهای گمرکی بشم. اینو هنوز بلد نیستم که چجوری توضیحش بدم. بعد از اینکه ۸-۷ نفر رو با فاصله از خود بامبو کتک پروازی دادم، برخلاف انتظارم، اونا نه تنها نترسیدن بلکه دیدم اسم یه فرد خاص رو با هم به صورت هماهنگ داد میزدن که انگار وقتی تو مخمصه میفتن، عادت به صدا زدنش در زیر یک گیاه عجیب رو دارند که یکدفعه اون چیزی که دیدم، برام باورپذیر نبود. یک ردای سیاه که صورتش رو کامل پوشونده بود و یه کاغذ با یه خطی که شاید اسرار تاریخی جایی بودن رو درآورد و یه سری چیزا با انگشت اشاره فکر کنم چپ روش کشید و بعد یه طلسمی که فقط عجیب بودنش رو فهمیدم زمزمه کرد. بعد از زمزمه، مردم گریه کردن. گلها میخواستن که پژمرده بشن. فکر میکردن که من قراره به این راحتیا بامبو رو از دست بدم. درست فکر میکردن. حس میکردم دستهام کاری که به طور معمول نگه داشتن بود رو در حال فراموش کردن هستن و در حال تعظیم به سمت اون رداییه میشن، به طوری که شایسته شوالیههای سیاهپوش قرونوسطایی بریتانیای کبیر بود. نمیدونم چی خوند که نه تنها بامبو رو تقدیم کردم بلکه تا روزها به جز خلاف مسیر اصلی روستا نمیتونستم حرکت کنم. تا اینکه رسیدم به این رفیقم صالح؛ در واقع قبرستونیش. اینجا معلوم شد که خیلی هم خلاف مسیر نبوده. شاید باید گفت خیلی صاف نبوده چون بعضی از جاهایی که اومدم شیب ۸۲ درجه داشته مثل کوههایی که فتحشون کردم و اسمشون رو نمیدونستم و باعث شد که به جای اینکه به شهر و روستا بعدی برسم، به قبرستونی که رفیقم صالح اسمش رو داره برسم. صالح یه گداس که اتفاقی هماسم این قبرستون شده. بدتر از من حتی نمیدونه ننهباباش کین و از وقتی که یادش میاد همینجا بوده. داشتم میگفتم؛ تو روستا ما و بقیه روستاهای هممرز اسم محلّ مردگان همون اسم روستا بود تا اینجوری اسم خاصّی باعث توهّم بالاتر بودن کسی نشه ولی زیاد فرقی هم نداشت چون یوتوییها با توجّه به فرهنگی که به صورت سینه به سینه تو سرشون جمع شده بود، قبل از مرگ، انتخاب به خاکستر شدن توی دریای اژدهای سبز رو قبول میکردن و تقریبا کسی به خاک نمیرفت و مسیر دریا پر بود از فانوسهایی که صاحبش درکی از خاک نداشت که احتمالا برای به خاطر ماندن کارایی بیشتری داره. قرنها قبل توی دریای اژدهای سبز جنگ بزرگی بین ۲ خانواده از ۲ برادر شکل گرفت که تقریبا تمامی افراد یا روی قایق کشته شدند یا تو خود دریا غرق شدند و طبق گفته طومار دوتا نوزاد از داخل قایقها توسط جهانگردها پیدا شدند و برای اینکه این دو نوزاد کنار هم معنا پیدا کنن، اسم جایی که اونها رو بزرگ کردن گذاشتن یو-تو که ظاهری شرقی داره ولی باطنی به معنای شما دوتا یا شما دو نفر داره تا اینجوری از ادامه نسل اونا به من ختم بشه. 👇👇
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1236