tgoop.com/nimasaffar/1237
Last Update:
👆👆👆
جهانگردها ظاهرا با چوب بامبو اونا رو نجات دادن و بهخاطر اینا هم که شده من تصمیم گرفته بودم که کاری کنم که برادرم هر روز تا آخر عمرش عذاب بکشه و میخواستم حرکات بامبو رو با حرکت مورچههای قبرکن که معمولا فقط آجر میخوردن، ترکیب کنم تا یه چیز جدید و بیدفاع بشه و اوّلش برای آزمایش برم سراغ همونایی که بامبوی سبز رو ازم دزدیدن ولی متاسفانه بخاطر رطوبت بیش از حدّ این شهر و بیحال بودن مورچههاش هیچ حرکتی که بشه با بامبوی اناری ترکیب کرد، دستم رو نگرفت و من فقط دنبال سایههایی میگشتم که با نزدیک شدن به ظهر تبدیل به آفتاب نشن. همونطور که گفت منم مثل پدرم فقط دغدغه دادن راز طومار به پسر بزرگم رو داشتم و گداها رو زیاد محل نمیدادم تا زیادی زرزر نکنن. البته داستان به این راحتیا هم برای من پیش نمیره. صبحها معمولا گداها عادت کردن به اینکه با سطلآشغالهای نیمهپر، سر به تو باشن چون یه گدای خوب میدونه که معمولا سطلآشغالهایی که خیلی پر باشن و کنار سطل هم ریخته باشن، چیز دندانگیری توش پیدا نمیشه. بعد از نرمش صبحگاهی با سر، باید طبق عادتی که طومار به ما دستور داده، تک تک اعضای فرقه روش دفاع کردن در مقابل فن چرخش بیست آسیاب بادی رو حتما به نمایش بذارند؛ بهطوری که هنگام حمله دایرهای رییس گدا به گدای معمولیتر، اون گدا باید تعادل خودش رو در دایرههای هماندازه حفظ کنه و اگه زمین بخوره، به مدت یک هفته حق استفاده از آشغالیهای نیمهپر رو نداره. بعد از این هم معمولا بهشون گفتم که اگه خواستین از اینجا خارج بشین، به آدمهایی که بر اساس شمه قبرستونی حس میکنین که قراره یکی از سنگقبرهای ما رو داشته باشن، به زیر نظر گرفتنشون اکتفا کنین و سعی نکنین که باعث مرگ کسی بشین چون سند ارثی که من دارم از جنس خونه و ویلا نیست.
این وسط که دارم یادم میارم، بارسته یک چشمش به قبر جدیده و یک چشمش به من. نور آفتابی که روی قبر تازهپیداشده افتاده احتمالا باعث میشه که یادش بیاد که من رو چی صدا میزده و الان برای اینکه فقط قبری بمونه که بتونه روش آفتاب پهن بشه، باید من رو بامبوخان صدا کنه، اونم جوری که انگار من یه قهرمان دورگهم که فقط نصفم یوتوییه و نصف دیگهم هندی بهخاطر همین شاید تو ناخوداگاهش این رو داره که من انگار پشتیبانی چندمیلیارد نفر رو دارم که انقدر خوب شرایط قبرها رو سر و سامون میدم.
خب داشتم میگفتم؛ داستان من از بیرون عجیب و شاید هم هیجانانگیز به نظر میرسه ولی برای من انتقال ارثیهم به بچّه خودم از همه چیز مهمتر بود و هست حتی شاید بیشتر از پدرم چون اون ازدواج کرده بود و فرصت هر روزه براش مهیا بود. من هیچوقت نتونستم تو این کار به جای خوبی برسم چون لباس تنم جوری بود که مخصوص مناطق گرم و خشک بود و با قدم گذاشتن تو این شهر از بس لباس به تنم میچسبید که حتی برای زنهایی که مثل خودم قبرستونصالحی بودنم گیرایی نداشت. اگه آفتاب این شهر برای اشکت رو در آوردن به خودش بسنده میکرد، کار من به این حسرت سینهپر بودن از طومار نمیکشید یعنی همون عرق کردنی که شما میگین. حالا که مشکل آب رو با گداها به یه جایی رسوندیم، برای غمباد نکردن طومار تو سینهم باید یه فکری به حال گرمی و سردی یوتویی یا همون آبوهوای شما بکنیم.
سروش غریب
۱۲ مرداد ۰۴
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1237