NIMASAFFAR Telegram 1240
خستگی

اصرار داشتم آن خاطره را فراموش کنم ولی هربار که بیشتر از معمول خسته می‌شوم خستگی‌هام یکی‌یکی یادم می‌آید. نگفتم یادشان میفتم تا متوجه باشید از یادآوری بعضی از آن‌ها خجالت می‌کشم. ولی نه از خستگی کار.

توی کارگاه قنادی که گفتن اسمش کاری نمی‌کند چون دیگر خیابان شهدا نیست و جایش عوض شده، لیوان داغ چای را به لپم چسباندم و به پردیس که داشت شیرینی‌‌آلمانی‌ها را از جعبه‌های نم‌گرفته برمی‌داشت و توی جعبه‌های تمیز می‌چید گفتم: «خیلی خسته شدیم. کی می‌خاد هشت بیاد سر کار دوباره.» فاضلاب بالا زده بود و جعبه‌های شیرینی که زیر جعبه‌های دیگر بود خیس شده بودند. دوتا استادکار داشتیم. ترکار حرفش بیشتر برو داشت گفت بریزیم دور ولی آن‌یکی استادکارمان دوتا از شیرینی‌ها را برداشت رفت. ده دقیقه بعد آمد گفت حاجی گفته جعبه‌ها را عوض کنید. شب قبل از روز پدر بود و یک هفته بود برای آن شب شیرینی جعبه می‌زدیم و روی هم می‌چیدیم. آن‌قدر خسته بودم اگر گوشه‌ی بالش را می‌دیدم ایستاده خابم می‌برد. خستگی کار، خاطره‌ی خستگی بعد از التماس را یادم انداخت ولی آن خستگی با همه‌ی خستگی‌های دیگر فرق دارد. بخصوص اگر به خاسته‌ات رسیده باشی آن هم بعد از چند ساعت ببخشید، بار آخرم بود، اشتباه کردم. نقاهتش بیست و چهار ساعت طول می‌کشد. تنت کوفته می‌شود و جان می‌دهد بیفتی روی تشک یخ و بخابی. از آن خابیدن‌های مرداد با سنگینی لحاف‌های کهنه زیر کولر با دمای شانزده درجه. این لحاف‌ها را هرچقدر بشوری باز همیشه بوی بیست سال گذشتن می‌دهند. دو تا ازشان دارم. یکی روکش مخمل زرشکی دارد و آن‌یکی هم ساتن براق نارنجی. بنظر لحاف زرشکی باید بیشتر بو بدهد ولی بوی گذشتگی هردو مثل هم است. لابد برای اینکه فقط توی خانواده‌ی ما بوده‌اند. ما مستاجر بودیم و زیاد خانه عوض کردیم ولی لحاف‌هایمان را هم با خودمان می‌بردیم. از پتوهایی که جرق‌جرق صدا می‌دهند خیلی بهترند. گذشته‌ی خانواده‌ی شما با مال ما یکی نیست. مثل خوراکی‌های توی یخچال و ظرف‌های توی کابینت و شلوارهای دم دستی آویزان پشت درهایمان. خانواده‌ی کارمند‌های اداری با کارمندهای فنی با معلم‌ها با دستفروش‌ها با دندانپزشک‌ها با آن‌هایی که راننده کامیونند توی حیاطشان لاستیک‌های بزرگ نگه می‌دارند و پشت تلفن می‌گویند داداش رفته سندیکا، همه با هم فرق دارند. نمی‌گویم شادتر یا غمگین‌تر، فقط فرق دارند. یکی می‌گوید دستخوش آن‌یکی قربان شما بروم. ما هیچوقت بیکار نبودیم ولی شغل مشخصی هم نداشتیم و فقط سعی داشتیم لهجه‌مان گرگانی نشود که از دهنمان درنرود بگوییم ایست کن و مسخره‌ی فامیل‌های ساکن تهرانمان شویم. برای همین بیشتر با فامیل خودمان حرف می‌زدیم و کتاب‌ می‌خاندیم و گوشه‌ی حیاطمان لاستیک یا دیگ یا هر کوفت دیگری نگه نمی‌داشتیم.

آن خاطره‌ی خستگی التماسی را بگذاریم برای بعد. خستگی قنادی هم من را یادش انداخته بود، اعصابم بهم ریخت و خاستم از مرد لاستیکی برای پردیس بگویم تا خابمان بپرد. یارو اسمش مهران بود که بهش می‌خورد راننده باشد، با یکی دیگر هم بعدها به همین اسم آشنا شدم توی کار سینما بود. توی اینستاگرام دیدم ریش بلند می‌گذارد ولی سال نود و پنج ریشش حنایی و کوتاه بود و قیافه‌اش خیلی از حالا بسامان‌تر بود. برای دلتنگی اسمش را سرچ نکردم، کتابش دستم مانده بود. پیام دادم آدرس بده بفرستم گفت: «باح باح چه کتابی! حتما دختر خوبی بودی که این کتابو بهت دادم.» فهمیدم با دختربچه‌هایی که درگیر سندرم پیشرفته‌ی پیشی هستند و زیاد هم شده‌اند می‌پرد. که پروفایلشان یکی درمیان عکس صورت‌های گرد کوچولوی خودشان و گربه است و دنبال یکی می‌گردند تا پنجولش بکشند و طرف نازشان کند یا تشر لوس بزند که عع نکن بچه! و آن‌ها بگویند دلم می‌خاد بکنم، من گوربای داعواییم و چهارتا انگشت نرم بخورد توی دهانشان سرشان را بیندازند پایین لوس نگاه کنند بعد برای این چسه‌تنبیه، افتری بستنی قیفی بگیرند. آن موقع حتمن مهرانِ دوم سرگرم‌کننده‌تر بوده چون دوستش داشتم و توی دفتر خاطراتم چندجا از آقایی با پوست تلخ نوشته‌ام. پوستش آنقدر تلخ بود زبانم را می‌سوزاند. همین پوست گردن زیر گوش و دست را می‌گویم. ولی هنوز دلش بزرگ بود کتاب را پس نگرفت.

می‌دانستم برای آبجیِ پردیس خاستگار آمده و اسمش سامان است ولی برای اینکه حرف را به مهران بکشم پرسیدم اسم خاستگار آبجیت مهرانه؟ قدر یک چای نخورده خسته‌تر از من بود و پرحرفی نمی‌کرد.

- سامانه.
- خوبه. مهرانا یه جور دیگن. یه مهران می‌شناختم همسایه‌ی دوست‌پسرم بود.

دوست‌پسر را آرام‌تر از آن که دوازده شب به بعد باید گفت گفتم. مهران و مهدی همسایه بودند. خانه‌هایشان شبیه خانه‌های خیلی قدیمی مازندران بود. میدان مازندران گرگان را می‌گویم.



tgoop.com/nimasaffar/1240
Create:
Last Update:

خستگی

اصرار داشتم آن خاطره را فراموش کنم ولی هربار که بیشتر از معمول خسته می‌شوم خستگی‌هام یکی‌یکی یادم می‌آید. نگفتم یادشان میفتم تا متوجه باشید از یادآوری بعضی از آن‌ها خجالت می‌کشم. ولی نه از خستگی کار.

توی کارگاه قنادی که گفتن اسمش کاری نمی‌کند چون دیگر خیابان شهدا نیست و جایش عوض شده، لیوان داغ چای را به لپم چسباندم و به پردیس که داشت شیرینی‌‌آلمانی‌ها را از جعبه‌های نم‌گرفته برمی‌داشت و توی جعبه‌های تمیز می‌چید گفتم: «خیلی خسته شدیم. کی می‌خاد هشت بیاد سر کار دوباره.» فاضلاب بالا زده بود و جعبه‌های شیرینی که زیر جعبه‌های دیگر بود خیس شده بودند. دوتا استادکار داشتیم. ترکار حرفش بیشتر برو داشت گفت بریزیم دور ولی آن‌یکی استادکارمان دوتا از شیرینی‌ها را برداشت رفت. ده دقیقه بعد آمد گفت حاجی گفته جعبه‌ها را عوض کنید. شب قبل از روز پدر بود و یک هفته بود برای آن شب شیرینی جعبه می‌زدیم و روی هم می‌چیدیم. آن‌قدر خسته بودم اگر گوشه‌ی بالش را می‌دیدم ایستاده خابم می‌برد. خستگی کار، خاطره‌ی خستگی بعد از التماس را یادم انداخت ولی آن خستگی با همه‌ی خستگی‌های دیگر فرق دارد. بخصوص اگر به خاسته‌ات رسیده باشی آن هم بعد از چند ساعت ببخشید، بار آخرم بود، اشتباه کردم. نقاهتش بیست و چهار ساعت طول می‌کشد. تنت کوفته می‌شود و جان می‌دهد بیفتی روی تشک یخ و بخابی. از آن خابیدن‌های مرداد با سنگینی لحاف‌های کهنه زیر کولر با دمای شانزده درجه. این لحاف‌ها را هرچقدر بشوری باز همیشه بوی بیست سال گذشتن می‌دهند. دو تا ازشان دارم. یکی روکش مخمل زرشکی دارد و آن‌یکی هم ساتن براق نارنجی. بنظر لحاف زرشکی باید بیشتر بو بدهد ولی بوی گذشتگی هردو مثل هم است. لابد برای اینکه فقط توی خانواده‌ی ما بوده‌اند. ما مستاجر بودیم و زیاد خانه عوض کردیم ولی لحاف‌هایمان را هم با خودمان می‌بردیم. از پتوهایی که جرق‌جرق صدا می‌دهند خیلی بهترند. گذشته‌ی خانواده‌ی شما با مال ما یکی نیست. مثل خوراکی‌های توی یخچال و ظرف‌های توی کابینت و شلوارهای دم دستی آویزان پشت درهایمان. خانواده‌ی کارمند‌های اداری با کارمندهای فنی با معلم‌ها با دستفروش‌ها با دندانپزشک‌ها با آن‌هایی که راننده کامیونند توی حیاطشان لاستیک‌های بزرگ نگه می‌دارند و پشت تلفن می‌گویند داداش رفته سندیکا، همه با هم فرق دارند. نمی‌گویم شادتر یا غمگین‌تر، فقط فرق دارند. یکی می‌گوید دستخوش آن‌یکی قربان شما بروم. ما هیچوقت بیکار نبودیم ولی شغل مشخصی هم نداشتیم و فقط سعی داشتیم لهجه‌مان گرگانی نشود که از دهنمان درنرود بگوییم ایست کن و مسخره‌ی فامیل‌های ساکن تهرانمان شویم. برای همین بیشتر با فامیل خودمان حرف می‌زدیم و کتاب‌ می‌خاندیم و گوشه‌ی حیاطمان لاستیک یا دیگ یا هر کوفت دیگری نگه نمی‌داشتیم.

آن خاطره‌ی خستگی التماسی را بگذاریم برای بعد. خستگی قنادی هم من را یادش انداخته بود، اعصابم بهم ریخت و خاستم از مرد لاستیکی برای پردیس بگویم تا خابمان بپرد. یارو اسمش مهران بود که بهش می‌خورد راننده باشد، با یکی دیگر هم بعدها به همین اسم آشنا شدم توی کار سینما بود. توی اینستاگرام دیدم ریش بلند می‌گذارد ولی سال نود و پنج ریشش حنایی و کوتاه بود و قیافه‌اش خیلی از حالا بسامان‌تر بود. برای دلتنگی اسمش را سرچ نکردم، کتابش دستم مانده بود. پیام دادم آدرس بده بفرستم گفت: «باح باح چه کتابی! حتما دختر خوبی بودی که این کتابو بهت دادم.» فهمیدم با دختربچه‌هایی که درگیر سندرم پیشرفته‌ی پیشی هستند و زیاد هم شده‌اند می‌پرد. که پروفایلشان یکی درمیان عکس صورت‌های گرد کوچولوی خودشان و گربه است و دنبال یکی می‌گردند تا پنجولش بکشند و طرف نازشان کند یا تشر لوس بزند که عع نکن بچه! و آن‌ها بگویند دلم می‌خاد بکنم، من گوربای داعواییم و چهارتا انگشت نرم بخورد توی دهانشان سرشان را بیندازند پایین لوس نگاه کنند بعد برای این چسه‌تنبیه، افتری بستنی قیفی بگیرند. آن موقع حتمن مهرانِ دوم سرگرم‌کننده‌تر بوده چون دوستش داشتم و توی دفتر خاطراتم چندجا از آقایی با پوست تلخ نوشته‌ام. پوستش آنقدر تلخ بود زبانم را می‌سوزاند. همین پوست گردن زیر گوش و دست را می‌گویم. ولی هنوز دلش بزرگ بود کتاب را پس نگرفت.

می‌دانستم برای آبجیِ پردیس خاستگار آمده و اسمش سامان است ولی برای اینکه حرف را به مهران بکشم پرسیدم اسم خاستگار آبجیت مهرانه؟ قدر یک چای نخورده خسته‌تر از من بود و پرحرفی نمی‌کرد.

- سامانه.
- خوبه. مهرانا یه جور دیگن. یه مهران می‌شناختم همسایه‌ی دوست‌پسرم بود.

دوست‌پسر را آرام‌تر از آن که دوازده شب به بعد باید گفت گفتم. مهران و مهدی همسایه بودند. خانه‌هایشان شبیه خانه‌های خیلی قدیمی مازندران بود. میدان مازندران گرگان را می‌گویم.

BY تا اطلاع ثانوی


Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1240

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! Clear More>> To view your bio, click the Menu icon and select “View channel info.” The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot.
from us


Telegram تا اطلاع ثانوی
FROM American