یک نصیحت رو از من پذیرا باش؛
اشتباهی که بیش از یک بار تکرار بشه،
یه تصمیمه..!
پس وقتی در زندگیت با افرادی روبه رو میشی
که با اشتباهات و کج رفتاری هاشون نارحتت میکنن
و موجب عذابه روحیت میشن ؛ دقت کن
چون ممکنه انجام دادنه اون اشتباه از نظرطرفه مقابلت
یک #تصمیم و یا حتی شیوه رفتاریش باشه و قابل تغییر و اصلاح نباشه ،پس سعی کنید آدمه درستی رو برای زندگیتون #انتخاب کنید تا بعدا دچار عذاب روحی نشین
میدونی ممکنه یک رفتار از دیدِ شخص تو بد بنظر برسه
اما برای طرف مقابلت عادی و طبیعی باشه
به تفاوت فرهنگ ها در شروعه رابطه اهمیت بدین !!!!💔
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اشتباهی که بیش از یک بار تکرار بشه،
یه تصمیمه..!
پس وقتی در زندگیت با افرادی روبه رو میشی
که با اشتباهات و کج رفتاری هاشون نارحتت میکنن
و موجب عذابه روحیت میشن ؛ دقت کن
چون ممکنه انجام دادنه اون اشتباه از نظرطرفه مقابلت
یک #تصمیم و یا حتی شیوه رفتاریش باشه و قابل تغییر و اصلاح نباشه ،پس سعی کنید آدمه درستی رو برای زندگیتون #انتخاب کنید تا بعدا دچار عذاب روحی نشین
میدونی ممکنه یک رفتار از دیدِ شخص تو بد بنظر برسه
اما برای طرف مقابلت عادی و طبیعی باشه
به تفاوت فرهنگ ها در شروعه رابطه اهمیت بدین !!!!💔
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
(۱۴۱)
خدایا، ما دلهایمان را به تو سپردهایم!
امام ابنقیم رحمهالله در کتاب «مدارج السالکین» میگوید:
«فریب عبادت زیاد را نخور؛ زیرا ابلیس پس از سالها عبادت، به چنین سرنوشتی دچار شد!».
دوست من، دلها ناپایدارند و دگرگون میشوند، پس از خدا بخواهید که دلتان را ثابت نگه دارد!
جادوگران، صبح با تکیه بر قدرت فرعون آمدند تا با موسی علیهالسلام رویارویی کنند؛ اما شبانگاه، درحالیکه به خدا ایمان آورده بودند، بر تنههای نخل به دار آویخته شده به شهادت رسیدند!
و اینگونه قرآن نامشان را جاودانه کرد و مقامشان را بالا برد!
بنیاسرائیل درحالیکه مؤمن بودند، همراه موسی علیهالسلام از دریا گذشتند؛ اما همین که به آنسوی ساحل رسیدند، گوسالهپرستی را پیشه کردند!
پس ای خدایا، ما دلهایمان را به تو سپردهایم، آنها را بر دینت استوار بدار!
📚 پیامهایی از تابعین رحمهمالله
✍️ نبشته: د. ادهم شرقاوی
📝 ترجمه: خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدایا، ما دلهایمان را به تو سپردهایم!
امام ابنقیم رحمهالله در کتاب «مدارج السالکین» میگوید:
«فریب عبادت زیاد را نخور؛ زیرا ابلیس پس از سالها عبادت، به چنین سرنوشتی دچار شد!».
دوست من، دلها ناپایدارند و دگرگون میشوند، پس از خدا بخواهید که دلتان را ثابت نگه دارد!
جادوگران، صبح با تکیه بر قدرت فرعون آمدند تا با موسی علیهالسلام رویارویی کنند؛ اما شبانگاه، درحالیکه به خدا ایمان آورده بودند، بر تنههای نخل به دار آویخته شده به شهادت رسیدند!
و اینگونه قرآن نامشان را جاودانه کرد و مقامشان را بالا برد!
بنیاسرائیل درحالیکه مؤمن بودند، همراه موسی علیهالسلام از دریا گذشتند؛ اما همین که به آنسوی ساحل رسیدند، گوسالهپرستی را پیشه کردند!
پس ای خدایا، ما دلهایمان را به تو سپردهایم، آنها را بر دینت استوار بدار!
📚 پیامهایی از تابعین رحمهمالله
✍️ نبشته: د. ادهم شرقاوی
📝 ترجمه: خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
زیاد در خاطرات دیگران کنجاوی نکنید!
تو خاطرات هر کسی چیزایی هست که حتی میترسه اونا رو برای خودش بازبینی کنه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو خاطرات هر کسی چیزایی هست که حتی میترسه اونا رو برای خودش بازبینی کنه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تقدیم به شما خوبان 🌹🌸💯
#داستان_زیبا
یک روز پسری از پدرش سوال کرد:" ارزش این زندگی چقدر است؟"پدرش به جای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گفت: "برو در بازار آن را بفروش و هر که قیمتش را پرسید دو انگشت را بالا ببر و چیزی نگو."
پسر به بازار رفت و یک زن قیمت این سنگ را پرسید و گفت:" می خواهم آن را بخرم و بگزارم در باغچه ام." پسرک چیزی نگفت و دو انگشتش را بالا آورد و زن گفت:" دو دلار." پسر به خانه برگشت به پدرش گفت که یک زن حاضر است سنگ را دو دلار از من بخرد.
پدر گفت:" پسرم حالا ازت می خواهم که این سنگ را به موزه ببری هر کسی ازت خواست که سنگ را بخرد چیزی نگو و فقط باز دو انگشتت را بالا ببر. "
پسر به موزه رفت. یک مرد خواست که سنگ را بخرد پسر بدون اینکه چیزی بگوید و انگشتش را بالا برد مرد گفت: " ۲۰۰ دلار میخرمش. "پسر متعجب زده با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت یک مرد حاضر شده است که این سنگ را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرد.
پدر گفت:" پسرم آخرین جایی که ازت می خوام سنگ را ببری فروشگاه سنگ های قیمتی است. به صاحب مغازه نشان بده و چیزی نگو و اگر قیمتش را پرسیدند مانند دو دفعه ی قبل عمل کن."
پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت آن سنگ را به صاحب مغازه نشان داد. مغازه دار پرسید": این سنگ را از کجا پیدا کردی؟ این یکی از کمیاب ترین سنگهای جهان است. باید بخرمش چقدر می فروشی؟ "پسر دو انگشتش را بالا آورد و مرد گفت:" حاضرم ۲۰۰ هزار دلار بخرم." پسر که نمی دانست چه بگوید با عجله به پیش پدر رفت و گفت پدر یک مرد میخواهد سنگ را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار بخرد.
پدرش گفت :"پسرم اکنون ارزش زندگی را درک کردی؟ دیدی مهم نیست که از کجا آمده ای؟ کجا به دنیا آمده رنگ پوست چه رنگی است. چه مقدار پول در زندگی داشتیم ؟ مهم این است که چه نقطه ای را برای ایستادن انتخاب کرده ای. شاید کل زندگی خود را به خیال اینکه یک سنگ دو دلاری هستی گذرانده باشی. شاید کل زندگی ات را در میان کسانی گذرانده باشی که ارزشت را فقط به دو دلار دانسته باشند. هر انسانی نگهدارنده یک الماس در وجودش است و ما اختیار این را داریم که اطرافمان را با کسانی احاطه کنیم که ارزش مان و الماس وجود مان را ببینند. ما این انتخاب را داریم که الماس وجود ما را در بازار بگذاریم یا در فروشگاه سنگ های قیمتی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
یک روز پسری از پدرش سوال کرد:" ارزش این زندگی چقدر است؟"پدرش به جای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گفت: "برو در بازار آن را بفروش و هر که قیمتش را پرسید دو انگشت را بالا ببر و چیزی نگو."
پسر به بازار رفت و یک زن قیمت این سنگ را پرسید و گفت:" می خواهم آن را بخرم و بگزارم در باغچه ام." پسرک چیزی نگفت و دو انگشتش را بالا آورد و زن گفت:" دو دلار." پسر به خانه برگشت به پدرش گفت که یک زن حاضر است سنگ را دو دلار از من بخرد.
پدر گفت:" پسرم حالا ازت می خواهم که این سنگ را به موزه ببری هر کسی ازت خواست که سنگ را بخرد چیزی نگو و فقط باز دو انگشتت را بالا ببر. "
پسر به موزه رفت. یک مرد خواست که سنگ را بخرد پسر بدون اینکه چیزی بگوید و انگشتش را بالا برد مرد گفت: " ۲۰۰ دلار میخرمش. "پسر متعجب زده با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت یک مرد حاضر شده است که این سنگ را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرد.
پدر گفت:" پسرم آخرین جایی که ازت می خوام سنگ را ببری فروشگاه سنگ های قیمتی است. به صاحب مغازه نشان بده و چیزی نگو و اگر قیمتش را پرسیدند مانند دو دفعه ی قبل عمل کن."
پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت آن سنگ را به صاحب مغازه نشان داد. مغازه دار پرسید": این سنگ را از کجا پیدا کردی؟ این یکی از کمیاب ترین سنگهای جهان است. باید بخرمش چقدر می فروشی؟ "پسر دو انگشتش را بالا آورد و مرد گفت:" حاضرم ۲۰۰ هزار دلار بخرم." پسر که نمی دانست چه بگوید با عجله به پیش پدر رفت و گفت پدر یک مرد میخواهد سنگ را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار بخرد.
پدرش گفت :"پسرم اکنون ارزش زندگی را درک کردی؟ دیدی مهم نیست که از کجا آمده ای؟ کجا به دنیا آمده رنگ پوست چه رنگی است. چه مقدار پول در زندگی داشتیم ؟ مهم این است که چه نقطه ای را برای ایستادن انتخاب کرده ای. شاید کل زندگی خود را به خیال اینکه یک سنگ دو دلاری هستی گذرانده باشی. شاید کل زندگی ات را در میان کسانی گذرانده باشی که ارزشت را فقط به دو دلار دانسته باشند. هر انسانی نگهدارنده یک الماس در وجودش است و ما اختیار این را داریم که اطرافمان را با کسانی احاطه کنیم که ارزش مان و الماس وجود مان را ببینند. ما این انتخاب را داریم که الماس وجود ما را در بازار بگذاریم یا در فروشگاه سنگ های قیمتی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و نه
ظهر شده بود که آماده سازی میز شیرینی و کیک را شروع کرد. رومیزی سفید تمیزی روی میز انداخت و شیرینی ها را با سلیقه چید. بعد دست به جعبهٔ تحفه ها برد. دو هدیه ای را که یک روز پیش، با شوقِ تمام برای منصور خریده بود، کنار میز گذاشت. نگاهش چند لحظه روی آنها مکث کرد. لبخندی زد و زیر لب گفت امیدوارم خوشش بیاید…
سپس به حمام رفت. بخار گرم حمام خستگی تنش را گرفت. وقتی بیرون آمد، موهای بلوندش را با حوصله خشک کرد و بعد در موج های نرم، پشت سرش رها ساخت. لباس سرخ تازه ای را که مخصوص این روز گرفته بود، به تن کرد. خودش را در آیینه نگاه کرد. قیافه اش خیلی عوض شده بود. طوری که بهار چند روز پیش نبود زنی بود زیباتر، مرتب تر…
نگاهی به ناخن های مانیکور شده اش انداخت. نفس عمیقی کشید. هنوز در همان فکر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد. دلش لرزید. با عجله چادرش را برداشت و به سمت در رفت.
چند لحظه بعد، مادر منصور همراه خودش داخل خانه شدند. منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت. چشم هایش لحظه ای روی لباس سرخش مکث کرد. بعد آرام، با صدایی که رنگ تحسین در آن پنهان نبود گفت خیلی زیبا شدی عزیزم…
بهار لبخند دلنشینی زد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت تشکر همسرم، بعد به مادر منصور دید و ادامه داد خوش آمدید مادر جان…
مادر منصور لبخندی از سر محبت زد و دست نوازشی به بازوی بهار کشید. بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. مهمانان یکی یکی رسیدند و فضای خانه پر از همهمه و بوی عطر و شادی شد. اما چشم های بهار مدام به در بود. یک نفر هنوز نیامده بود. یوسف.
بعد از خوش آمدگویی به مهمانان، بهار آهسته به اطاق خواب رفت. منصور رو به روی آینه ایستاده بود و دکمهٔ پیراهن سیاه شیک تش را می بست. نگاه بهار به او افتاد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آرام پرسید چرا دنبال یوسف نرفتی؟ همه مهمان ها آمدند، اما او هنوز نیامده…
منصور کمی مکث کرد، بعد با آرامش گفت به مادرش تماس گرفتم. گفت خودش او را اینجا می فرستد. نیاز نبود من دنبالش بروم.
بهار سرش را پایین انداخت و زیر لب آهی کشید. دلش یک نگرانی مبهم گرفته بود. اما چیزی نگفت. فقط نگاهش روی چهرهٔ منصور ماند. مردی که حالا با همان آرامش همیشگی اش، حاضر بود مهمانان را بپذیرد.
خانه پُر از صدای خنده و همهمهٔ مهمانان بود. بهار در میان رفت وآمد ها لحظه ای کنار میز کیک ایستاد و نگاهش را به قاب عکس منصور انداخت. زیر لب زمزمه کرد تولدت مبارک عشقم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و نه
ظهر شده بود که آماده سازی میز شیرینی و کیک را شروع کرد. رومیزی سفید تمیزی روی میز انداخت و شیرینی ها را با سلیقه چید. بعد دست به جعبهٔ تحفه ها برد. دو هدیه ای را که یک روز پیش، با شوقِ تمام برای منصور خریده بود، کنار میز گذاشت. نگاهش چند لحظه روی آنها مکث کرد. لبخندی زد و زیر لب گفت امیدوارم خوشش بیاید…
سپس به حمام رفت. بخار گرم حمام خستگی تنش را گرفت. وقتی بیرون آمد، موهای بلوندش را با حوصله خشک کرد و بعد در موج های نرم، پشت سرش رها ساخت. لباس سرخ تازه ای را که مخصوص این روز گرفته بود، به تن کرد. خودش را در آیینه نگاه کرد. قیافه اش خیلی عوض شده بود. طوری که بهار چند روز پیش نبود زنی بود زیباتر، مرتب تر…
نگاهی به ناخن های مانیکور شده اش انداخت. نفس عمیقی کشید. هنوز در همان فکر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد. دلش لرزید. با عجله چادرش را برداشت و به سمت در رفت.
چند لحظه بعد، مادر منصور همراه خودش داخل خانه شدند. منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت. چشم هایش لحظه ای روی لباس سرخش مکث کرد. بعد آرام، با صدایی که رنگ تحسین در آن پنهان نبود گفت خیلی زیبا شدی عزیزم…
بهار لبخند دلنشینی زد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت تشکر همسرم، بعد به مادر منصور دید و ادامه داد خوش آمدید مادر جان…
مادر منصور لبخندی از سر محبت زد و دست نوازشی به بازوی بهار کشید. بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. مهمانان یکی یکی رسیدند و فضای خانه پر از همهمه و بوی عطر و شادی شد. اما چشم های بهار مدام به در بود. یک نفر هنوز نیامده بود. یوسف.
بعد از خوش آمدگویی به مهمانان، بهار آهسته به اطاق خواب رفت. منصور رو به روی آینه ایستاده بود و دکمهٔ پیراهن سیاه شیک تش را می بست. نگاه بهار به او افتاد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آرام پرسید چرا دنبال یوسف نرفتی؟ همه مهمان ها آمدند، اما او هنوز نیامده…
منصور کمی مکث کرد، بعد با آرامش گفت به مادرش تماس گرفتم. گفت خودش او را اینجا می فرستد. نیاز نبود من دنبالش بروم.
بهار سرش را پایین انداخت و زیر لب آهی کشید. دلش یک نگرانی مبهم گرفته بود. اما چیزی نگفت. فقط نگاهش روی چهرهٔ منصور ماند. مردی که حالا با همان آرامش همیشگی اش، حاضر بود مهمانان را بپذیرد.
خانه پُر از صدای خنده و همهمهٔ مهمانان بود. بهار در میان رفت وآمد ها لحظه ای کنار میز کیک ایستاد و نگاهش را به قاب عکس منصور انداخت. زیر لب زمزمه کرد تولدت مبارک عشقم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
꧁꧂ 📚📙📚📒📚📘 ꧁꧂
#تلنگرانه
شیخ رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند و 20 ریال اجاره از آنها میگرفت.
بعدازچند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده...
۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن. این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "
اون وقت تو دوره زمونه الان دقیقا کرایه هارو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: «خداى رحمانِ خجسته و والا، به مردمانِ دلرحم رحم مى کند. (پس) به ساکنان زمین رحم کنید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.» الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگرانه
شیخ رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند و 20 ریال اجاره از آنها میگرفت.
بعدازچند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده...
۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن. این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "
اون وقت تو دوره زمونه الان دقیقا کرایه هارو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: «خداى رحمانِ خجسته و والا، به مردمانِ دلرحم رحم مى کند. (پس) به ساکنان زمین رحم کنید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.» الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا آخر ببینید ارزششو داره💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌷رفقا بدی نکنید! بدی از خاطر آدم از ذهن آدم پاک نمیشه میمونه تو دل افراد
حتی آلزایمر نمیتونه باعث فراموشی بدی بشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌷رفقا بدی نکنید! بدی از خاطر آدم از ذهن آدم پاک نمیشه میمونه تو دل افراد
حتی آلزایمر نمیتونه باعث فراموشی بدی بشه
❤1😢1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی
در همین لحظه زنگ دروازه بلند شد. دلش از جا پرید. نگاهش به منصور افتاد که با یکی از مهمانان دست میداد. منصور با صدایی آرام گفت من دروازه را باز می کنم…
با قدم هایی مطمئن از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در آمد و بعد صدای آرام پاهایی کوچک روی سنگفرش حویلی آمد یوسف بود که با کمی سختی قدم بر می داشت و وارد دهلیز شد.
بهار چهره اش باز شد. با شوق و خوشحالی به سوی یوسف رفت و خم شد تا او را در آغوش بگیرد. می خواست دستش را روی سر پسرک بکشد که ناگهان صدای قدم های دیگری در دهلیز پیچید.
بهار سرش را بلند کرد. چشم هایش روی قامت زنی ایستاد که لباس سیاه مجلسی براق به تن داشت، موهای بلوندش را با دقت اتو کرده بود و چادری نازک و کوتاه را طوری روی سرش انداخته بود که بیشتر برای نمایش باشد تا پوشش.
پرستو بود. با نگاه مغرور و بی پروا قدم به داخل گذاشت.
بهار لحظه ای زبانش قفل شد. نگاهش را از پرستو گرفت و به منصور دوخت که کمی پشت سر او ایستاده بود. صدایش را پایین آورد تا مهمانان نشنوند و گفت این اینجا چی می کند؟
منصور کمی شانه هایش را بالا انداخت.همان طور بی صدا آه کشید و گفت نمیدانم خودش می گوید چون پای یوسف هنوز خوب نشده، نمیتواند او را اینجا تنها بگذارد. خواست همرایش بیاید…
رنگ از چهرهٔ بهار پرید. نفسش را با زور در سینه نگه داشت. لب هایش لرزید. صدایش اندکی بلند شد و گفت لطفاً… برایش بگو از اینجا برود.
منصور لحظه ای چشم هایش را بست. بعد آرام قدم برداشت. نزدیک پرستو رفت. با صدای کوتاه ولی محکم گفت پرستو برو. اینجا خانهٔ من است. امروز تولدم است. درست نیست بمانی.
پرستو بدون اینکه نگاهش را از منصور بردارد، دستی روی شانهٔ یوسف گذاشت و صدایش را بلند کرد، طوری که بهار هم بشنود و گفت پس من پسرم را هم با خودم میبرم. چون بدون یوسف هیچ جایی نمیروم.
هوای خانه یکباره سنگین شد. نگاه یوسف بین مادر و پدرش سرگردان می چرخید.
برای چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت. سکوت مثل پرده ای سنگین روی دهلیز افتاده بود. نگاه یوسف از پرستو به منصور میرفت و بعد آرام به بهار دوخته می شد. لب های کوچکش می لرزید؛ طوری که اگر کسی چیزی نمی گفت، همین حالا گریه می کرد.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش به چشمان یوسف افتاد که پر از وحشت شده بود. لحظه ای در دلش لرزید. پیش خودش فکر کرد این طفل چه گناهی کرده که باید شاهد این همه کینه و فاصله باشد؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی
در همین لحظه زنگ دروازه بلند شد. دلش از جا پرید. نگاهش به منصور افتاد که با یکی از مهمانان دست میداد. منصور با صدایی آرام گفت من دروازه را باز می کنم…
با قدم هایی مطمئن از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در آمد و بعد صدای آرام پاهایی کوچک روی سنگفرش حویلی آمد یوسف بود که با کمی سختی قدم بر می داشت و وارد دهلیز شد.
بهار چهره اش باز شد. با شوق و خوشحالی به سوی یوسف رفت و خم شد تا او را در آغوش بگیرد. می خواست دستش را روی سر پسرک بکشد که ناگهان صدای قدم های دیگری در دهلیز پیچید.
بهار سرش را بلند کرد. چشم هایش روی قامت زنی ایستاد که لباس سیاه مجلسی براق به تن داشت، موهای بلوندش را با دقت اتو کرده بود و چادری نازک و کوتاه را طوری روی سرش انداخته بود که بیشتر برای نمایش باشد تا پوشش.
پرستو بود. با نگاه مغرور و بی پروا قدم به داخل گذاشت.
بهار لحظه ای زبانش قفل شد. نگاهش را از پرستو گرفت و به منصور دوخت که کمی پشت سر او ایستاده بود. صدایش را پایین آورد تا مهمانان نشنوند و گفت این اینجا چی می کند؟
منصور کمی شانه هایش را بالا انداخت.همان طور بی صدا آه کشید و گفت نمیدانم خودش می گوید چون پای یوسف هنوز خوب نشده، نمیتواند او را اینجا تنها بگذارد. خواست همرایش بیاید…
رنگ از چهرهٔ بهار پرید. نفسش را با زور در سینه نگه داشت. لب هایش لرزید. صدایش اندکی بلند شد و گفت لطفاً… برایش بگو از اینجا برود.
منصور لحظه ای چشم هایش را بست. بعد آرام قدم برداشت. نزدیک پرستو رفت. با صدای کوتاه ولی محکم گفت پرستو برو. اینجا خانهٔ من است. امروز تولدم است. درست نیست بمانی.
پرستو بدون اینکه نگاهش را از منصور بردارد، دستی روی شانهٔ یوسف گذاشت و صدایش را بلند کرد، طوری که بهار هم بشنود و گفت پس من پسرم را هم با خودم میبرم. چون بدون یوسف هیچ جایی نمیروم.
هوای خانه یکباره سنگین شد. نگاه یوسف بین مادر و پدرش سرگردان می چرخید.
برای چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت. سکوت مثل پرده ای سنگین روی دهلیز افتاده بود. نگاه یوسف از پرستو به منصور میرفت و بعد آرام به بهار دوخته می شد. لب های کوچکش می لرزید؛ طوری که اگر کسی چیزی نمی گفت، همین حالا گریه می کرد.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش به چشمان یوسف افتاد که پر از وحشت شده بود. لحظه ای در دلش لرزید. پیش خودش فکر کرد این طفل چه گناهی کرده که باید شاهد این همه کینه و فاصله باشد؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
👍4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتودوم
لب گزیدم و سرم پایین انداختمُ گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم و بهم بریزی هر چی بوده تموم شده بازگو کردنش جز پریشان خاطری چیزی بهمراه نداره،تو هم فکرش نکن بالاخره ما زن ها زبون همدیگه بهتر میدونیم،راستی از کجا خبر دار شدی که اومدن؟علی خم شد و روی گونه امُ بوسید و گفت: این برای اینکه اینقدر خانمی و هوایِ شوهرت داری،حالا جواب خودت،محل کارم بلدبودن همگی قشون کشی کردن سرم آبروم جلوهمکارام رفت آخر مجبور شدم با تهدید دورشون کنم،آتیش خاله از ننه هم بیشتر بود انگار من حلقه دستِ دخترش کرده بودم که یه دفعه جا بزنم،والا باللا خودشون بریدن و دوختن این چه بساطیه خداوکیلی.علی خیلی ناراحت بود و حالا که حرفش پیش آمده بود عین بمب ترکیده بود و هی حرف میزد،آخر سر خمیازه ای کشیدم و با ناز گوشه ی موهام در دست گرفتمُ گفتم علی من خوابم میاد بیا بریم بخوابیم بسه چقدر گله گذاری میکنی مثلا من به جای تو باید اینجور جلیز ولیز کنمااا.علی خندید و لپمُ کشیدُ گفت: شرمنده خانومم من خیلی وراجم پاشو بریم که دلم خوابیدن میخواد و بعد چشمکی حواله ام کرد که لپ هام گل انداختن و علی هی سر به سرم میذاشت.خداروشکر دیگه سر و کله اشون دور و برمون پیدا نشد اما از علی میشنیدم که بابا و ننه اش هر روز پیغوم میفرستادن بیا بهمون سر بزن وگرنه شیرم حلالت نمیکنم و علی پشت گوش میانداخت و خیلی دل خوشی ازشون نداشت و سر کتک زدن من هنوز کینه به دل داشت.منم پا به پای علی کار میکردم
و روال قدیمی زندگیمُ انجام می دادم،علی میگفت نمیخواد کار کنی ولی حقوقش زیاد نبود و اگه تنها به همون اکتفا میکردیم میبایست کلی از خورد و خوراکمون کم کنیم، باهاش حرف زدم و اجازه گرفتم در کنارش با هم کار کنیم که اجازه داد و منم سخت مشغولِ کار هام بودم تا هر چه زودار از مستاجری راحت بشیم در حال فروختن اش و حلیم بودم
که صدایی آشنایی از پشت سرم امد
- من چی کم داشتم ماه صنم؟دست روی قلبم گذاشتم و با هین بلندی که کشیدم برگشتم و قائدُ دیدم که پشت سرم ایستاده و نم اشک چشمان زیباشُ فراگرفته.مشتری پولش رو حساب کرد و گوشهی گاری گذاشتُ رفت،وقتی حال پریشونش دیدم خیلی دستپاچه و نگرانش شدم ولی هر کار کردم حرفی پیدا نکردم واسه گفتن.قائد که انگار بغضِ سنگینی در گلوش داشت به زور سیب گلوشُ با بغض تکون دادُ گفت
- فکر میکردم بهترین انتخاب برات باشم نه پدر مادری داشتم که اذیتت کنن و دست روت بلند کنند و نه غریبه بودم اگه روزی دلمم ازت سرد میشد و نمیخواستم برای مهری پدری کنم اون وصله ی قوم و خویشی نمیذاشت گره باز بشه، من مطمئنم روزی پشیمون میشی ولی اون روز خیلی دیره ماه صنم خیلی علی اونجوری که نشون میده هم نیست.من که تحت تاثیرِ رفتار و حال و روزش قرار گرفته بودم و هم از اینکه یادآورِ رفتارِ ننه سکینه شده بود خجالت میکشیدم با بغض گفتم علی هر جور که بشه و هر کاری که در آینده بکنه من دوستش دارم،قائد من تو رو هم دوست دارم اما نه به شکلِ همسری فقط مثل یه برادر برام عزیزی و نمیزارم این افکار و حسِ زودگذرت باعث بشن از هم دور بشیم دسته ی گاریُ گرفتم و ازش دور شدم یه لحظه که برگشتم دیدم هنوز همونجا ایستاده تصمیم گرفتم کاری کنم و زودتر آستین براش بالا بزنم، حالا که به شهر پناه آورده بود و جز من کسی رو نداشت نمیشد به امان خدا رهاش کرد این حسشم خیلی زود فروکش میکرد و خودش رو پیدا میکرد قائد مثل فرزندم بود درسته مسخره است که سنش به فرزندیِ من نمیخوره اما این یه حسِ ناخودآگاهی بود که همیشه نسبت بهش داشتم و دارم،نفس عمیقی کشیدم و گوشه ی دیگه ای از میدون بساطمُ پهن کردم.پنج ماه از ازدواج من و علی گذشته بود و مثل روز های اول همُ دوست داشتیمُ عاشق هم بودیم،شب علی موقعه خواب بهم گفت آخر هفته میخوادبا هم بریم خونه باباش و حالشون بپرسیم هر چی گفتم من نمیام تو بروقبول نکرد وخواست یا با هم بریم یا خودشم نمیره، چون میفهمیدم چقدر دلتنگشونه قبول کردم آخر هفته با هم به روستاشون بریم تا روزی که میرفتیم هزار بار بیخ گوشِ مهری گفتم حواست باشه ننه، اگه دعوایی چیزی شد میری یه گوشه میشینی مبادا تو دست و پا بیایی هااامهریم با مظلومیت سری تکون میداد
و میگفت
- ننه چشم،چشم تو رو به خدا ول کن همش تکرار میکنی کلافه که میشد پا میشد میرفت با عروسکش بازی میکردبا تکون های گاری مهری روی پام خواب رفت، اما من اونقدر دلشوره داشتم که هر آن امکان داشت بالا بیارم، دلُ روده ام بد بهم میپیچید علی که کنار پیرمرد گاریچی نشسته بود، روشُ به طرفم برگردوند و لب زد - خوبی؟!به صورتِ نگرانش لبخندی پاشیدم و سرم رو به معنای آره تکون دادم، بالاخره رسیدیم علی به پیرمردِ گاریچی گفت چهار روز دیگه همینجا اول صبح منتظرمون باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتودوم
لب گزیدم و سرم پایین انداختمُ گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم و بهم بریزی هر چی بوده تموم شده بازگو کردنش جز پریشان خاطری چیزی بهمراه نداره،تو هم فکرش نکن بالاخره ما زن ها زبون همدیگه بهتر میدونیم،راستی از کجا خبر دار شدی که اومدن؟علی خم شد و روی گونه امُ بوسید و گفت: این برای اینکه اینقدر خانمی و هوایِ شوهرت داری،حالا جواب خودت،محل کارم بلدبودن همگی قشون کشی کردن سرم آبروم جلوهمکارام رفت آخر مجبور شدم با تهدید دورشون کنم،آتیش خاله از ننه هم بیشتر بود انگار من حلقه دستِ دخترش کرده بودم که یه دفعه جا بزنم،والا باللا خودشون بریدن و دوختن این چه بساطیه خداوکیلی.علی خیلی ناراحت بود و حالا که حرفش پیش آمده بود عین بمب ترکیده بود و هی حرف میزد،آخر سر خمیازه ای کشیدم و با ناز گوشه ی موهام در دست گرفتمُ گفتم علی من خوابم میاد بیا بریم بخوابیم بسه چقدر گله گذاری میکنی مثلا من به جای تو باید اینجور جلیز ولیز کنمااا.علی خندید و لپمُ کشیدُ گفت: شرمنده خانومم من خیلی وراجم پاشو بریم که دلم خوابیدن میخواد و بعد چشمکی حواله ام کرد که لپ هام گل انداختن و علی هی سر به سرم میذاشت.خداروشکر دیگه سر و کله اشون دور و برمون پیدا نشد اما از علی میشنیدم که بابا و ننه اش هر روز پیغوم میفرستادن بیا بهمون سر بزن وگرنه شیرم حلالت نمیکنم و علی پشت گوش میانداخت و خیلی دل خوشی ازشون نداشت و سر کتک زدن من هنوز کینه به دل داشت.منم پا به پای علی کار میکردم
و روال قدیمی زندگیمُ انجام می دادم،علی میگفت نمیخواد کار کنی ولی حقوقش زیاد نبود و اگه تنها به همون اکتفا میکردیم میبایست کلی از خورد و خوراکمون کم کنیم، باهاش حرف زدم و اجازه گرفتم در کنارش با هم کار کنیم که اجازه داد و منم سخت مشغولِ کار هام بودم تا هر چه زودار از مستاجری راحت بشیم در حال فروختن اش و حلیم بودم
که صدایی آشنایی از پشت سرم امد
- من چی کم داشتم ماه صنم؟دست روی قلبم گذاشتم و با هین بلندی که کشیدم برگشتم و قائدُ دیدم که پشت سرم ایستاده و نم اشک چشمان زیباشُ فراگرفته.مشتری پولش رو حساب کرد و گوشهی گاری گذاشتُ رفت،وقتی حال پریشونش دیدم خیلی دستپاچه و نگرانش شدم ولی هر کار کردم حرفی پیدا نکردم واسه گفتن.قائد که انگار بغضِ سنگینی در گلوش داشت به زور سیب گلوشُ با بغض تکون دادُ گفت
- فکر میکردم بهترین انتخاب برات باشم نه پدر مادری داشتم که اذیتت کنن و دست روت بلند کنند و نه غریبه بودم اگه روزی دلمم ازت سرد میشد و نمیخواستم برای مهری پدری کنم اون وصله ی قوم و خویشی نمیذاشت گره باز بشه، من مطمئنم روزی پشیمون میشی ولی اون روز خیلی دیره ماه صنم خیلی علی اونجوری که نشون میده هم نیست.من که تحت تاثیرِ رفتار و حال و روزش قرار گرفته بودم و هم از اینکه یادآورِ رفتارِ ننه سکینه شده بود خجالت میکشیدم با بغض گفتم علی هر جور که بشه و هر کاری که در آینده بکنه من دوستش دارم،قائد من تو رو هم دوست دارم اما نه به شکلِ همسری فقط مثل یه برادر برام عزیزی و نمیزارم این افکار و حسِ زودگذرت باعث بشن از هم دور بشیم دسته ی گاریُ گرفتم و ازش دور شدم یه لحظه که برگشتم دیدم هنوز همونجا ایستاده تصمیم گرفتم کاری کنم و زودتر آستین براش بالا بزنم، حالا که به شهر پناه آورده بود و جز من کسی رو نداشت نمیشد به امان خدا رهاش کرد این حسشم خیلی زود فروکش میکرد و خودش رو پیدا میکرد قائد مثل فرزندم بود درسته مسخره است که سنش به فرزندیِ من نمیخوره اما این یه حسِ ناخودآگاهی بود که همیشه نسبت بهش داشتم و دارم،نفس عمیقی کشیدم و گوشه ی دیگه ای از میدون بساطمُ پهن کردم.پنج ماه از ازدواج من و علی گذشته بود و مثل روز های اول همُ دوست داشتیمُ عاشق هم بودیم،شب علی موقعه خواب بهم گفت آخر هفته میخوادبا هم بریم خونه باباش و حالشون بپرسیم هر چی گفتم من نمیام تو بروقبول نکرد وخواست یا با هم بریم یا خودشم نمیره، چون میفهمیدم چقدر دلتنگشونه قبول کردم آخر هفته با هم به روستاشون بریم تا روزی که میرفتیم هزار بار بیخ گوشِ مهری گفتم حواست باشه ننه، اگه دعوایی چیزی شد میری یه گوشه میشینی مبادا تو دست و پا بیایی هااامهریم با مظلومیت سری تکون میداد
و میگفت
- ننه چشم،چشم تو رو به خدا ول کن همش تکرار میکنی کلافه که میشد پا میشد میرفت با عروسکش بازی میکردبا تکون های گاری مهری روی پام خواب رفت، اما من اونقدر دلشوره داشتم که هر آن امکان داشت بالا بیارم، دلُ روده ام بد بهم میپیچید علی که کنار پیرمرد گاریچی نشسته بود، روشُ به طرفم برگردوند و لب زد - خوبی؟!به صورتِ نگرانش لبخندی پاشیدم و سرم رو به معنای آره تکون دادم، بالاخره رسیدیم علی به پیرمردِ گاریچی گفت چهار روز دیگه همینجا اول صبح منتظرمون باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوسوم
اولین نفری که با ورودمون متوجه ما شد از شانسِ بد ننه سکینه بود که در حال خمیر کردن داخلِ تشتِ مسیش بود،چشمانش با دیدن علی همزمان ستاره بارون و خیس شد و به طرف علی آمد و در آغوشش کشیدُهمونطور که سعی داشت دست های خمیریش به علی نخوره قربون صدقه اش میرفت ولی وقتی نگاهش به ما خورد چنان رنگِ صورتش سرخ شد که انگار میخواست منفجر بشه،مهری از ترس به من چسبیده بود و جُم نمیخورد.علی چیزی داخلِ گوشِ ننه سکینه گفت، که کمی خودش جمع جور کرد و با اخم جلو تر از ما به طرف خمیرهاش رفت،و یه بفرمای سردی از نهادِ خشمگینش برخاست که از صد تا فحش بدتر بود.علی به طرفم امد و جلوی مادرش گوشه روسریمو بوسید که یعنی ننه حواست باشه چقدر این زن برام عزیزه، به داخل اتاق رفتیم و طولی نکشید
ننه سکینه با مجمعی که بوی نون تازه اش شکمِ گرسنهمونُ به قار و قور انداخت وارد اتاق شد،مجمع رو که زمین گذاشت با دیدنِ محتویاتش اخم در هم کشیدم ولی زبون به دهن گرفتم، یه قرصِ نون با یه کاسه عدسی بیشتر داخلِ مجمع نبود،رو به علی گفت:ننه ناهارت بخور من برم تا تنور داغه نون هام بپذم.علی که تازه نگاهش به مجمع افتاد با شرمندگی و عصبانیت گفت: ننه باز من آدم حساب نکرد و آبروم جلو زن و بچم برد بزار برم تکلیفم باهاش مشخص کنم اگه نامه جانم به فدایت برام میفرسته پس این کارا چیه ؟دستش گرفتم و گفتم: آروم باش علی مگه ندیدی زنِ بیچاره هنوز نون نپخته بود و خبر نداشت امروز میایم شاید چیزی تو خونش نداشته زشته، من که داخل گاری نون پنیر خوردم سیرم، تو و مهری هم با این غذا سیر میشین.علی چیزی نگفت و چهرهاش نشون میداد قانع نشده، هر کاری کرد جز یه تکه کوچک نان چیزی نخوردم و گذاشتم مهری و خودش غذا رو بخورن.نزدیک شب سالار خان به خونه آمد با دیدن علی گل از گلش شکفت و کلی علیُ تحویل گرفت با شرم و خجالت جلو رفتم و سلام کردم که به گرمی جوابم دادم
- سلام چطوری عروس خوبی نوهام چطوره و به مهری اشاره کرد بره پیشش اصلا فکرش نمیکردم سالار خان حتی جواب سلامم بده چه برسه تحویلم بگیره
و بگه عروس!!!و به مهری بگه نوه ننه سکینه هی دندون قروچه میکرد و خونِ خودشُ میخوردولی من بی اعتنا بهش تند تند برای سالار خان متکا میآوردم تا پشت کمرش بزاره و از سماورِ داخل اتاق چای ریختمُ براش بردم که لبخند روی لباش پنهون نمیشد و حس میکردم بیشتر از لجِ زنش هی به من لبخند تحویل میداد.ننه سکینه یه شام سبک درست کرده بود که من چون خجالت میکشیدم زیاد نتونستم بخورم و سیر بشم و علی تند تند بهم میگفت بیشتر بخور که ننه سکینه گفت: حالا چه بخوره چه نخوره همین دو پاره استخونه، والا انگار با یه قاشق بیشتر،گوشت میچسبه به تنش علی خواست چیزی بگه که اشاره کردم حرفی نزنه بعد شام ننه سکینه هی به خودش میپیچید و پاشُ میمالید آخر سر طاقت نیاوردم و کنارش نشستمُ گفتم:چی شده خاله جان چرا پریشونی ؟اخمی کرد اما چون زیرِذربینِ نگاهِ علی و سالار خان بود فقط گفت: پام درد میکنه.سالار خان گفت: چند وقته پاش خیلی درد میکنه و امونش بریده پیشِ حکیم آبادی هم بردیمش بدتر شد بهتر نشدعلی نچنچی کرد و ابرازِ ناراحتی اما من سراغِ کیفم رفتم و چند گیاهِ دارویی که پودرشون همراهم بود بیرون کشیدم و خمیرشون کردم و با کاسه ی ضمادِ درست شده کنار ننه سکینه نشستم و پاشُ که درد میکرد از حصارِ دستانش رها کردمُ پاچه ی شلوارشُ بالا زدم و ضمادُ کامل روش مالیدم و با پارچه تمیز بستم، پس از انجام کارم رو بهش گفتم: بزار تا صبح بمونه انشاالله افاقه میکنه و در برابرِچشمانش، مهریُ که خواب رفته بودبغل کردم و به اتاق خواب رفتم،پشت سرمم علی امد و با تشکر هاش که بفکر ننه اش بودم به خواب رفتم.فردا صبح زود بیدار شدم و به طرف مطبخ رفتم تا نون تازه بپزم، دیشب خیلی با خودم فکر کردم من اگه میخاستم تو این خانواده بمونم به حمایت ننه سکینه و سالار خان نیاز داشتم، هر قدر علی عاشقم باشه بالاخره روزی با فشارهای خانوادهاش امکانش هست دلزده و دلسرد بشه اونوقت معلوم نیست چه اتفاقهای برام بیفته از اون گذشته هنوز سیلی که از ننه سکینه خوردم بدجور جاش میسوخت به خودم قول دادم هر جوری هست کاری کنم مثل موم تو دستانم باشن من دیگه بعد اون همه مصیبت طاقت جار وجنجالِ جدیدی نداشتم.چون نون تازه مصرف میشد هر صبح تعداد کمی پخته میشدده تا قرصِ نونِ خوشمزه پختم و داخل سفره گذاشتم، چای تازه دم با پنیر و سبزی هم آماده کردم که ننه سکینه وارد مطبخ شدو با دیدن من چشماش میخواست از حدقه بزنه بیرون با تعجب گفت
- توو، تو ...اینجا چکار میکنی ؟با لبخند و لحنی که به چاشنی سیاست اغشته بودگفتم: هیچی خاله جان دیدم دیشب پات درد میکرد گفتم زودتر بیدار شم صبحانه با نون تازه رو من حاضر کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوسوم
اولین نفری که با ورودمون متوجه ما شد از شانسِ بد ننه سکینه بود که در حال خمیر کردن داخلِ تشتِ مسیش بود،چشمانش با دیدن علی همزمان ستاره بارون و خیس شد و به طرف علی آمد و در آغوشش کشیدُهمونطور که سعی داشت دست های خمیریش به علی نخوره قربون صدقه اش میرفت ولی وقتی نگاهش به ما خورد چنان رنگِ صورتش سرخ شد که انگار میخواست منفجر بشه،مهری از ترس به من چسبیده بود و جُم نمیخورد.علی چیزی داخلِ گوشِ ننه سکینه گفت، که کمی خودش جمع جور کرد و با اخم جلو تر از ما به طرف خمیرهاش رفت،و یه بفرمای سردی از نهادِ خشمگینش برخاست که از صد تا فحش بدتر بود.علی به طرفم امد و جلوی مادرش گوشه روسریمو بوسید که یعنی ننه حواست باشه چقدر این زن برام عزیزه، به داخل اتاق رفتیم و طولی نکشید
ننه سکینه با مجمعی که بوی نون تازه اش شکمِ گرسنهمونُ به قار و قور انداخت وارد اتاق شد،مجمع رو که زمین گذاشت با دیدنِ محتویاتش اخم در هم کشیدم ولی زبون به دهن گرفتم، یه قرصِ نون با یه کاسه عدسی بیشتر داخلِ مجمع نبود،رو به علی گفت:ننه ناهارت بخور من برم تا تنور داغه نون هام بپذم.علی که تازه نگاهش به مجمع افتاد با شرمندگی و عصبانیت گفت: ننه باز من آدم حساب نکرد و آبروم جلو زن و بچم برد بزار برم تکلیفم باهاش مشخص کنم اگه نامه جانم به فدایت برام میفرسته پس این کارا چیه ؟دستش گرفتم و گفتم: آروم باش علی مگه ندیدی زنِ بیچاره هنوز نون نپخته بود و خبر نداشت امروز میایم شاید چیزی تو خونش نداشته زشته، من که داخل گاری نون پنیر خوردم سیرم، تو و مهری هم با این غذا سیر میشین.علی چیزی نگفت و چهرهاش نشون میداد قانع نشده، هر کاری کرد جز یه تکه کوچک نان چیزی نخوردم و گذاشتم مهری و خودش غذا رو بخورن.نزدیک شب سالار خان به خونه آمد با دیدن علی گل از گلش شکفت و کلی علیُ تحویل گرفت با شرم و خجالت جلو رفتم و سلام کردم که به گرمی جوابم دادم
- سلام چطوری عروس خوبی نوهام چطوره و به مهری اشاره کرد بره پیشش اصلا فکرش نمیکردم سالار خان حتی جواب سلامم بده چه برسه تحویلم بگیره
و بگه عروس!!!و به مهری بگه نوه ننه سکینه هی دندون قروچه میکرد و خونِ خودشُ میخوردولی من بی اعتنا بهش تند تند برای سالار خان متکا میآوردم تا پشت کمرش بزاره و از سماورِ داخل اتاق چای ریختمُ براش بردم که لبخند روی لباش پنهون نمیشد و حس میکردم بیشتر از لجِ زنش هی به من لبخند تحویل میداد.ننه سکینه یه شام سبک درست کرده بود که من چون خجالت میکشیدم زیاد نتونستم بخورم و سیر بشم و علی تند تند بهم میگفت بیشتر بخور که ننه سکینه گفت: حالا چه بخوره چه نخوره همین دو پاره استخونه، والا انگار با یه قاشق بیشتر،گوشت میچسبه به تنش علی خواست چیزی بگه که اشاره کردم حرفی نزنه بعد شام ننه سکینه هی به خودش میپیچید و پاشُ میمالید آخر سر طاقت نیاوردم و کنارش نشستمُ گفتم:چی شده خاله جان چرا پریشونی ؟اخمی کرد اما چون زیرِذربینِ نگاهِ علی و سالار خان بود فقط گفت: پام درد میکنه.سالار خان گفت: چند وقته پاش خیلی درد میکنه و امونش بریده پیشِ حکیم آبادی هم بردیمش بدتر شد بهتر نشدعلی نچنچی کرد و ابرازِ ناراحتی اما من سراغِ کیفم رفتم و چند گیاهِ دارویی که پودرشون همراهم بود بیرون کشیدم و خمیرشون کردم و با کاسه ی ضمادِ درست شده کنار ننه سکینه نشستم و پاشُ که درد میکرد از حصارِ دستانش رها کردمُ پاچه ی شلوارشُ بالا زدم و ضمادُ کامل روش مالیدم و با پارچه تمیز بستم، پس از انجام کارم رو بهش گفتم: بزار تا صبح بمونه انشاالله افاقه میکنه و در برابرِچشمانش، مهریُ که خواب رفته بودبغل کردم و به اتاق خواب رفتم،پشت سرمم علی امد و با تشکر هاش که بفکر ننه اش بودم به خواب رفتم.فردا صبح زود بیدار شدم و به طرف مطبخ رفتم تا نون تازه بپزم، دیشب خیلی با خودم فکر کردم من اگه میخاستم تو این خانواده بمونم به حمایت ننه سکینه و سالار خان نیاز داشتم، هر قدر علی عاشقم باشه بالاخره روزی با فشارهای خانوادهاش امکانش هست دلزده و دلسرد بشه اونوقت معلوم نیست چه اتفاقهای برام بیفته از اون گذشته هنوز سیلی که از ننه سکینه خوردم بدجور جاش میسوخت به خودم قول دادم هر جوری هست کاری کنم مثل موم تو دستانم باشن من دیگه بعد اون همه مصیبت طاقت جار وجنجالِ جدیدی نداشتم.چون نون تازه مصرف میشد هر صبح تعداد کمی پخته میشدده تا قرصِ نونِ خوشمزه پختم و داخل سفره گذاشتم، چای تازه دم با پنیر و سبزی هم آماده کردم که ننه سکینه وارد مطبخ شدو با دیدن من چشماش میخواست از حدقه بزنه بیرون با تعجب گفت
- توو، تو ...اینجا چکار میکنی ؟با لبخند و لحنی که به چاشنی سیاست اغشته بودگفتم: هیچی خاله جان دیدم دیشب پات درد میکرد گفتم زودتر بیدار شم صبحانه با نون تازه رو من حاضر کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوچهارم
ننه سکینه که معلوم بود از نون پختن اول صبح اونم با اب سرد راحت شده نمیچه لبخندی زد ولی فوری پنهونش کرد، دوباره گفتم: راستی پات بهتره ؟ننه سکینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بدک نیست میخواست به طرفِ حوض بره که دست و صورتش بشوره لگنِ آب گرم رو برداشتم و به داخل حیاط رفتمُ صداش زدم
- خاله جان بیا برات آب گرم کردم با اینا دست و صورتت بشور، آب سرد برای پات بده همون لحظه علی و سالارخان که بیدار شده بودن و معلوم بود مکالمه ما شنیدن پایین آمدن و سالارخان گفت دست مریضاد عروس، بوی نون تازه کلِ خونه رو برداشته، آبم که گرم کردی به به! نمیدونستی هر روز به چه مکافاتی با این آب سرد دست به آب میرفتیم! کجا خانم آب گرم کنه با این حرفِ سالارخان، ننه سکینه رو ترش کرد، من که....دیدم اوضاع پَسه لبخندی زدمُ گفتم: آخه شما نمیدونی چقدر کار خونه زیاده خاله جان با این پا درد همین که صبحانه حاضر میکنه و کار خونه انجام میده والا باید سر تا پاش طلا گرفت.سالار خان لبخند زد و گفت: آره بابا، ما کی باشیم قدر این طلا خانوم ندونیم، کو عروس بده اون آب رو برم دست صورتم بشورم که حسابی گشنمه.ننه سکینه که با حرفهای من و شوهرش سر مست شده بود کمی از حالت دفاعیش خارج شد.علی ذوق زده کنارِ گوشم گفت: الحق خانومی جوری دلبری میکنی که من انگشت به دهن موندم با دلبری دستمُ روی صورتش کشیدم و کمی از خودم فاصله اش دادم
و گفتم
- اگه اینقدر دلبر نبودم الان زن تو نبودم صدای خنده ی علی بلند شد و مهری رو بیدار کردصبحانه در آرامش خورده شد و مرد ها سر زمین رفتن در حالِ جارو کردنِ
اتاق ها بودم که با صدای جیغ جیغ زنی به روی ایوون رفتم.مادرِ ناهید بود که با صورتی پر از نفرت و کینه دنبال من میگشت و اسممُ صدا میزد
- آهای جادوگرِ دزد کجایی،بیا که میخوام خرخره اتُ بجوام بیا عفریته ننه سکینه کنار حوض نشسته بود و هیچ حرفی برای دفاع از من یا آروم کردن خواهرش نمیگفت ولی همین که آتیش بیار معرکه هم نشده بود یعنی یه پله جلو رفته بودم.از بس سر و صدا میکرد ترسیدم همه جمع بشن به اجبار و اکراه پایین رفتم که خالهی علی به طرفم هجوم آوردو گیسهامُ که همیشه از چارقدم کمی بیرون بودن محکم گرفتُ پیچوند و با غیض گفت
- با چه رویی پا شدی آمدی خونه خواهرم هانن خجالت نکشیدی با دو تا بچه خودت انداختی به خواهرزادهی جوانم، آمدم تف کنم تو صورتت و بگم به کوری چشمت دخترم داره به یه خانواده ی با اصالت و پولدار شوهر میکنه.موهام رو از دستش رها کردم و قدمی عقب گذاشتم و رو بهش گفتم
- به چه حقی هی میای رو من دست دراز میکنی ؟ چی از من میخوای خوب دخترت شوهر کرد دیگه این عقده بازی ها چیه؟مادر ناهید اشک به چشماش نشستُ گفت
- خیر نبینی که دومادمُ از چنگم درآوردی علی رو مثل پسرم دوست داشتم.آروم گفتم: علی خودش دخترت نخواست و دست از سر من برنداشت تقصیر من چیه ؟با ناراحتی به داخل اتاق رفتم و بنای گریه سر دادم دلم نمیخاست دلِ شکسته ای پشت سرم اه بکشه ولی کاری از دستم برنمیومد جز صبوری، نه من و نه ننه سکینه حرفی از اومدنِ خالهی علی بهش نگفتیم و ترجیح دادیم سکوت کنیم.دو سه روز دیگه هم گذشت خواهر و برادر های علی به دیدنش اومدن ولی زیاد مثل قبل من و مهری رو تحویل نگرفتن و با نیش و کنایه هاشون حسابی دلمُ چزوندن، ننه سکینه هم نه طعنه میزد و نه تحویل میگرفت سرد و خنثی باهام رفتار میکرد انگار اصلا وجود خارجی تو خونهش نداشتم از این وضع خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه بالاخره چهار روز طی شد و به شهر برگشتیمُ من نفسِ آسودهای کشیدم.روزها و ماهها به خوبی میگذشتن و من بخاطرِ آرامشِ نسبیِ زندگیم شاکرِ خدا بودم، میگم نسبی چون تنها ناراحتیم دوری و قهر با آذر بود، دورادور احوالش مطلع بودم و همیشه از علی که با احمد آشتی کرده بودن سراغش میگرفتم،اینجور که فهمیده بودم پیغام داده بود هیچوقت سراغش نرم.حدود یه سال گذشت که سر ظهر علی خسته و کوفته به خونه آمد، من که دیگه کامل علیُ میشناختم و از احوالاتش معلوم بود ناراحته و چیزی اعصابشُ خراب کرده برای همین با لبخند سبزیها رو رها کردم و به پیشوازش رفتم.
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوچهارم
ننه سکینه که معلوم بود از نون پختن اول صبح اونم با اب سرد راحت شده نمیچه لبخندی زد ولی فوری پنهونش کرد، دوباره گفتم: راستی پات بهتره ؟ننه سکینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بدک نیست میخواست به طرفِ حوض بره که دست و صورتش بشوره لگنِ آب گرم رو برداشتم و به داخل حیاط رفتمُ صداش زدم
- خاله جان بیا برات آب گرم کردم با اینا دست و صورتت بشور، آب سرد برای پات بده همون لحظه علی و سالارخان که بیدار شده بودن و معلوم بود مکالمه ما شنیدن پایین آمدن و سالارخان گفت دست مریضاد عروس، بوی نون تازه کلِ خونه رو برداشته، آبم که گرم کردی به به! نمیدونستی هر روز به چه مکافاتی با این آب سرد دست به آب میرفتیم! کجا خانم آب گرم کنه با این حرفِ سالارخان، ننه سکینه رو ترش کرد، من که....دیدم اوضاع پَسه لبخندی زدمُ گفتم: آخه شما نمیدونی چقدر کار خونه زیاده خاله جان با این پا درد همین که صبحانه حاضر میکنه و کار خونه انجام میده والا باید سر تا پاش طلا گرفت.سالار خان لبخند زد و گفت: آره بابا، ما کی باشیم قدر این طلا خانوم ندونیم، کو عروس بده اون آب رو برم دست صورتم بشورم که حسابی گشنمه.ننه سکینه که با حرفهای من و شوهرش سر مست شده بود کمی از حالت دفاعیش خارج شد.علی ذوق زده کنارِ گوشم گفت: الحق خانومی جوری دلبری میکنی که من انگشت به دهن موندم با دلبری دستمُ روی صورتش کشیدم و کمی از خودم فاصله اش دادم
و گفتم
- اگه اینقدر دلبر نبودم الان زن تو نبودم صدای خنده ی علی بلند شد و مهری رو بیدار کردصبحانه در آرامش خورده شد و مرد ها سر زمین رفتن در حالِ جارو کردنِ
اتاق ها بودم که با صدای جیغ جیغ زنی به روی ایوون رفتم.مادرِ ناهید بود که با صورتی پر از نفرت و کینه دنبال من میگشت و اسممُ صدا میزد
- آهای جادوگرِ دزد کجایی،بیا که میخوام خرخره اتُ بجوام بیا عفریته ننه سکینه کنار حوض نشسته بود و هیچ حرفی برای دفاع از من یا آروم کردن خواهرش نمیگفت ولی همین که آتیش بیار معرکه هم نشده بود یعنی یه پله جلو رفته بودم.از بس سر و صدا میکرد ترسیدم همه جمع بشن به اجبار و اکراه پایین رفتم که خالهی علی به طرفم هجوم آوردو گیسهامُ که همیشه از چارقدم کمی بیرون بودن محکم گرفتُ پیچوند و با غیض گفت
- با چه رویی پا شدی آمدی خونه خواهرم هانن خجالت نکشیدی با دو تا بچه خودت انداختی به خواهرزادهی جوانم، آمدم تف کنم تو صورتت و بگم به کوری چشمت دخترم داره به یه خانواده ی با اصالت و پولدار شوهر میکنه.موهام رو از دستش رها کردم و قدمی عقب گذاشتم و رو بهش گفتم
- به چه حقی هی میای رو من دست دراز میکنی ؟ چی از من میخوای خوب دخترت شوهر کرد دیگه این عقده بازی ها چیه؟مادر ناهید اشک به چشماش نشستُ گفت
- خیر نبینی که دومادمُ از چنگم درآوردی علی رو مثل پسرم دوست داشتم.آروم گفتم: علی خودش دخترت نخواست و دست از سر من برنداشت تقصیر من چیه ؟با ناراحتی به داخل اتاق رفتم و بنای گریه سر دادم دلم نمیخاست دلِ شکسته ای پشت سرم اه بکشه ولی کاری از دستم برنمیومد جز صبوری، نه من و نه ننه سکینه حرفی از اومدنِ خالهی علی بهش نگفتیم و ترجیح دادیم سکوت کنیم.دو سه روز دیگه هم گذشت خواهر و برادر های علی به دیدنش اومدن ولی زیاد مثل قبل من و مهری رو تحویل نگرفتن و با نیش و کنایه هاشون حسابی دلمُ چزوندن، ننه سکینه هم نه طعنه میزد و نه تحویل میگرفت سرد و خنثی باهام رفتار میکرد انگار اصلا وجود خارجی تو خونهش نداشتم از این وضع خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه بالاخره چهار روز طی شد و به شهر برگشتیمُ من نفسِ آسودهای کشیدم.روزها و ماهها به خوبی میگذشتن و من بخاطرِ آرامشِ نسبیِ زندگیم شاکرِ خدا بودم، میگم نسبی چون تنها ناراحتیم دوری و قهر با آذر بود، دورادور احوالش مطلع بودم و همیشه از علی که با احمد آشتی کرده بودن سراغش میگرفتم،اینجور که فهمیده بودم پیغام داده بود هیچوقت سراغش نرم.حدود یه سال گذشت که سر ظهر علی خسته و کوفته به خونه آمد، من که دیگه کامل علیُ میشناختم و از احوالاتش معلوم بود ناراحته و چیزی اعصابشُ خراب کرده برای همین با لبخند سبزیها رو رها کردم و به پیشوازش رفتم.
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_13 ᪣ ꧁ه
قسمت سیزدهم
، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن، اصلا...اصلا تو الان مثلا نوعروسی چرا باید بری کارهای خونه عمه را بکنی و بعدم تازه غذات، ته مانده غذاهای خانواده باشه؟! اونم تازه اگر غذایی بمونه...محبوبه که انگار از این حرفا خیلی واهمه داشت دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! آهسته تر، خوب توی این روستا این کارا یه رسم و رسوم هست میدونی الان اگه عمه حرفات را بشنوه به پای من مینویسه و کلی دعوام می کنه، دیگه ما هم تقدیرمون اینجوریاست باید صبر کنیم.از اینهمه سادگی محبوبه دندان هایم را بهم فشار دادم و گفتم: آخه چقدر صبر؟! این صبر تلخ کی تموم میشه و اصلا باید به کجا برسه؟! مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نباید مثل بقیه مردم ایران زندگی کنیم؟! درسته هیچ کجا نرفتیم، نه گردش و نه تفریح و نه مهمانی خارج از روستا، اما تلویزیون را که می بینیم، والا یه چیزایی توی تلویزیون میبینیم که دهنمون وا می مونه و گاهی فکر می کنم نکنه ما توی یک قاره و کره ی دیگه زندگی می کنیم.محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: حالا کمتر حرف بزن، هنوز عمه نفهمیده تو اینجا اومدی باید الان بگم بهش .با حالتی دستپاچه گفتم: اگه میشه نگو....عمه جار میکشه و بابا میاد بلوا به پا میکنه، آبروم را میبره.محبوبه ابروهاش را بالا داد و گفت: اینجوری بدتره، میدونی مامان بیچاره با اون حالش ، دق می کنه خبری از تو نداشته نباشه.سرم را پایین انداختم و گفتم: پس لااقل فقط به مامان بگو و تاکید کن بابا نفهمه من اینجام.محبوبه سری تکان داد و گفت: حالا من سفارش میکنم، دیگه بقیه اش دست من نیست.
محبوبه بیرون رفت و منم آهسته دست بردم و از توی کیفم کتاب فارسی را بیرون کشیدم و می خواستم بعد از دو روز به درس جدید نگاهی بیاندازم.هنوز لای کتابم را باز نکرده بودم که محبوبه بیصدا داخل اومد و همانطور که با احتیاط در را میبست مشتش را که گوشی داخلش نمایان بود نشونم داد و گفت: گوشی را یواشکی برداشتم عمه متوجه نشد، بهشون نگفتم که تو اینجایی، وگرنه عمه را که میشناسی، سه سوته کل روستا را خبر می کنه، امشب را همینجا بمون اما به مامان میگم که خیالش راحت باشه، فردا هم روز خداست، تا ببینیم چی پیش میاد.محبوبه شماره بابا را می گرفت که از جا بلند شدم و گفتم: مگه امشب منصور....محبوبه دستش رابه علامت سکوت بالا برد و همانطور که گوشش به بوق موبایل بود گفت: منصور رفته شهر برای کار، من تنهام...محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت.
بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن رختخواب های خانواده شوهرش هم بود.من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود.صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم،نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه...محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم...محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره!
مامان گفت امروز بری خونه، گفت: که...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_13 ᪣ ꧁ه
قسمت سیزدهم
، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن، اصلا...اصلا تو الان مثلا نوعروسی چرا باید بری کارهای خونه عمه را بکنی و بعدم تازه غذات، ته مانده غذاهای خانواده باشه؟! اونم تازه اگر غذایی بمونه...محبوبه که انگار از این حرفا خیلی واهمه داشت دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! آهسته تر، خوب توی این روستا این کارا یه رسم و رسوم هست میدونی الان اگه عمه حرفات را بشنوه به پای من مینویسه و کلی دعوام می کنه، دیگه ما هم تقدیرمون اینجوریاست باید صبر کنیم.از اینهمه سادگی محبوبه دندان هایم را بهم فشار دادم و گفتم: آخه چقدر صبر؟! این صبر تلخ کی تموم میشه و اصلا باید به کجا برسه؟! مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نباید مثل بقیه مردم ایران زندگی کنیم؟! درسته هیچ کجا نرفتیم، نه گردش و نه تفریح و نه مهمانی خارج از روستا، اما تلویزیون را که می بینیم، والا یه چیزایی توی تلویزیون میبینیم که دهنمون وا می مونه و گاهی فکر می کنم نکنه ما توی یک قاره و کره ی دیگه زندگی می کنیم.محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: حالا کمتر حرف بزن، هنوز عمه نفهمیده تو اینجا اومدی باید الان بگم بهش .با حالتی دستپاچه گفتم: اگه میشه نگو....عمه جار میکشه و بابا میاد بلوا به پا میکنه، آبروم را میبره.محبوبه ابروهاش را بالا داد و گفت: اینجوری بدتره، میدونی مامان بیچاره با اون حالش ، دق می کنه خبری از تو نداشته نباشه.سرم را پایین انداختم و گفتم: پس لااقل فقط به مامان بگو و تاکید کن بابا نفهمه من اینجام.محبوبه سری تکان داد و گفت: حالا من سفارش میکنم، دیگه بقیه اش دست من نیست.
محبوبه بیرون رفت و منم آهسته دست بردم و از توی کیفم کتاب فارسی را بیرون کشیدم و می خواستم بعد از دو روز به درس جدید نگاهی بیاندازم.هنوز لای کتابم را باز نکرده بودم که محبوبه بیصدا داخل اومد و همانطور که با احتیاط در را میبست مشتش را که گوشی داخلش نمایان بود نشونم داد و گفت: گوشی را یواشکی برداشتم عمه متوجه نشد، بهشون نگفتم که تو اینجایی، وگرنه عمه را که میشناسی، سه سوته کل روستا را خبر می کنه، امشب را همینجا بمون اما به مامان میگم که خیالش راحت باشه، فردا هم روز خداست، تا ببینیم چی پیش میاد.محبوبه شماره بابا را می گرفت که از جا بلند شدم و گفتم: مگه امشب منصور....محبوبه دستش رابه علامت سکوت بالا برد و همانطور که گوشش به بوق موبایل بود گفت: منصور رفته شهر برای کار، من تنهام...محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت.
بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن رختخواب های خانواده شوهرش هم بود.من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود.صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم،نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه...محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم...محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره!
مامان گفت امروز بری خونه، گفت: که...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_14 ᪣ ꧁ه
قسمت چهاردهم
گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه...محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد.خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟!نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد.بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم.لنگه در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم.تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است.وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند.همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟!بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟!سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون.....
هوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟!سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه...در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم.خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند.به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه...سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم...خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی.آب دهنم را قورت دادم و گفتم نه...نه...همه را خوب خوب خوندم..خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیوفتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم.چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید رو بخونم...
خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم.خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند.از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود،خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد.صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد.خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست.هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد.نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_14 ᪣ ꧁ه
قسمت چهاردهم
گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه...محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد.خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟!نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد.بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم.لنگه در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم.تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است.وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند.همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟!بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟!سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون.....
هوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟!سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه...در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم.خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند.به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه...سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم...خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی.آب دهنم را قورت دادم و گفتم نه...نه...همه را خوب خوب خوندم..خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیوفتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم.چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید رو بخونم...
خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم.خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند.از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود،خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد.صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد.خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست.هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد.نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_15 ᪣ ꧁ه
قسمت پانزدهم
پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی انداخت و همانطور که با چشم دنبال من می گشت گفت: منیره! دخترهٔ پررو کجایی؟!..از ترس اینکه پدرم صدایش را بالاتر ببره و باعث آبروریزی بیشتر بشه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم: سلام بابا! پدرم دستش را برد بالا و میخواست به من سیلی بزند که خانم معلم شانه ام را گرفت و به عقب کشیدم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: چکار می کنید آقا؟! می خواهید این بچه را که بهترین شاگرد کلاس من است، جلوی همکلاسی هاش کتک بزنید؟ اونم به چه جرمی؟! این طفل معصوم چه گناهی کرده! هااا؟ همین الان داشتم بین بچه ها تشویقش می کردم می دونی به خاطر چی؟!بابا که انگار کمی ضایع شده بود دستش را پایین انداخت و اینبار دست من را محکم کشید و همانطور که می خواست به زور با خودش ببرد گفت: نه درس و مدرسه تون را می خوام و نه تشویقتون را....آخه با چه زبونی بگم نمی خوام منیره درس بخونه...بغض خفته ام دوباره شکست و اشکهایم جاری شد و همانطور که به دنبال پدرم کشیده میشدم دست انداختم و گوشه مانتو خانم معلم را گرفتم و گفتم: خانم معلم تو رو خدا کیف و کتاب منو بردارین و پیش خودتون نگه دارین و مراقبشون باشین...خانم معلم که انگار از این حرف من ناراحت شده بود همانطور که لبخند تلخی میزد با صدای بغض دار گفت: باشه عزیزم! خیالت راحت باشه مراقبشون هستم و بعد چشمکی زد و همانطور که ازش دور میشدم صدایش را بالا برد و ادامه داد: منیره! نگران نباش من تو رو به مدرسه برمی گردونم، تو بهترین دانش آموز مدرسه هستی...
پدرم با سرعت و قدم های بلند به پیش میرفت و من هم به دنبالش کشیده می شدم، آنقدر تند تند حرکت می کرد که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم، مادرم جلوی سکوی سیمانی خانه ایستاده بود و تا وضع ما را دید همانطور که به صورت و سرش میزد جلو آمد و گفت: آقا اسحاق بچه را کشتی بس که رو خاک و خل و سنگ و کلوخ کشیدیش.پدرم بی توجه به گریه های من و التماس های مامان، چوبی را از روی زمین برداشت و مرا جلوی انباری برد و با یک دست در انباری را باز کرد و سپس همانطور که مرا داخل انباری پرت میکرد با چوب دستش ضربه ای به پشتم زد و می خواست داخل انباری شود و درست حسابی از خجالتم دربیاید که مادرم خودش را بین من و پدر انداخت و شروع به گریه کردن نمود.پدرم زیر لب لااله الا اللهی گفت، مادرم را به گوشه ای پرت کرد و در اتاق را از پشت بست و من صدای فریادش را از پشت در میشنیدم که می گفت: تا این دختره آدم نشده از آب و غذا و آزادی خبری نیست، هیچ کس حق نداره در این اتاق را باز کنه...من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بسته میشد از همیشه تاریک تر میشد و انسان را یاد یک قبر تنگ و تاریک می انداخت.دو طرف اتاق با چند تیکه چوب که روی حلبی ها گذاشته بودند چیزی شبیه تخت درست کرده بودند که روی آنها مملو از وسایل دور ریختنی و بعضی وسایل کشاورزی که هر چند ماه یک بار استفاده میشد بود.از جا بلند شدم و کور کورانه در حالیکه با دست دیوار را لمس می کردم جلو رفتم تا خودم را به کلید برق برسانم، جلو رفتم و پلک هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند، روی پنجه پا ایستادم ، سر انگشتانم به جسمی زبر و گرم خورد که ناگهان از زیر دستم لغزید انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند، خودم را بالاتر گرفتم و با کف دست روی کلید زدم، همزمان با روشن شدن برق چیزی روی صورت افتاد با ترس سرم را تکان دادم و ناگهان کف اتاق جلوی پایم مارمولکی بزرگ و بد هیبت که با چشم های سرخش به من خیره شده بود، وجود داشت.
من که همیشه از مارمولک میترسیدم،ناخوداگاه دست هایم را روی گوشهایم گذاشتم و با تمام توانم شروع به جیغ کشیدن کردم.حالم دست خودم نبود و نمی دانستم چه مدت جیغ کشیدم و وقتی به خود آمدم که دستهایم در دست مادرم بود و سرم را به سینه اش چسپانده بود و مدام میگفت: چت شده منیره؟! گریه نکن عزیزم! چی دیدی اینجا؟! جنی شدی؟انگار زبانم بند آمده بود، سرم را ناخوداگاه به دو طرف تکان میدادم اما صدای جیغ هایم آهسته تر شده بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_15 ᪣ ꧁ه
قسمت پانزدهم
پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی انداخت و همانطور که با چشم دنبال من می گشت گفت: منیره! دخترهٔ پررو کجایی؟!..از ترس اینکه پدرم صدایش را بالاتر ببره و باعث آبروریزی بیشتر بشه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم: سلام بابا! پدرم دستش را برد بالا و میخواست به من سیلی بزند که خانم معلم شانه ام را گرفت و به عقب کشیدم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: چکار می کنید آقا؟! می خواهید این بچه را که بهترین شاگرد کلاس من است، جلوی همکلاسی هاش کتک بزنید؟ اونم به چه جرمی؟! این طفل معصوم چه گناهی کرده! هااا؟ همین الان داشتم بین بچه ها تشویقش می کردم می دونی به خاطر چی؟!بابا که انگار کمی ضایع شده بود دستش را پایین انداخت و اینبار دست من را محکم کشید و همانطور که می خواست به زور با خودش ببرد گفت: نه درس و مدرسه تون را می خوام و نه تشویقتون را....آخه با چه زبونی بگم نمی خوام منیره درس بخونه...بغض خفته ام دوباره شکست و اشکهایم جاری شد و همانطور که به دنبال پدرم کشیده میشدم دست انداختم و گوشه مانتو خانم معلم را گرفتم و گفتم: خانم معلم تو رو خدا کیف و کتاب منو بردارین و پیش خودتون نگه دارین و مراقبشون باشین...خانم معلم که انگار از این حرف من ناراحت شده بود همانطور که لبخند تلخی میزد با صدای بغض دار گفت: باشه عزیزم! خیالت راحت باشه مراقبشون هستم و بعد چشمکی زد و همانطور که ازش دور میشدم صدایش را بالا برد و ادامه داد: منیره! نگران نباش من تو رو به مدرسه برمی گردونم، تو بهترین دانش آموز مدرسه هستی...
پدرم با سرعت و قدم های بلند به پیش میرفت و من هم به دنبالش کشیده می شدم، آنقدر تند تند حرکت می کرد که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم، مادرم جلوی سکوی سیمانی خانه ایستاده بود و تا وضع ما را دید همانطور که به صورت و سرش میزد جلو آمد و گفت: آقا اسحاق بچه را کشتی بس که رو خاک و خل و سنگ و کلوخ کشیدیش.پدرم بی توجه به گریه های من و التماس های مامان، چوبی را از روی زمین برداشت و مرا جلوی انباری برد و با یک دست در انباری را باز کرد و سپس همانطور که مرا داخل انباری پرت میکرد با چوب دستش ضربه ای به پشتم زد و می خواست داخل انباری شود و درست حسابی از خجالتم دربیاید که مادرم خودش را بین من و پدر انداخت و شروع به گریه کردن نمود.پدرم زیر لب لااله الا اللهی گفت، مادرم را به گوشه ای پرت کرد و در اتاق را از پشت بست و من صدای فریادش را از پشت در میشنیدم که می گفت: تا این دختره آدم نشده از آب و غذا و آزادی خبری نیست، هیچ کس حق نداره در این اتاق را باز کنه...من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بسته میشد از همیشه تاریک تر میشد و انسان را یاد یک قبر تنگ و تاریک می انداخت.دو طرف اتاق با چند تیکه چوب که روی حلبی ها گذاشته بودند چیزی شبیه تخت درست کرده بودند که روی آنها مملو از وسایل دور ریختنی و بعضی وسایل کشاورزی که هر چند ماه یک بار استفاده میشد بود.از جا بلند شدم و کور کورانه در حالیکه با دست دیوار را لمس می کردم جلو رفتم تا خودم را به کلید برق برسانم، جلو رفتم و پلک هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند، روی پنجه پا ایستادم ، سر انگشتانم به جسمی زبر و گرم خورد که ناگهان از زیر دستم لغزید انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند، خودم را بالاتر گرفتم و با کف دست روی کلید زدم، همزمان با روشن شدن برق چیزی روی صورت افتاد با ترس سرم را تکان دادم و ناگهان کف اتاق جلوی پایم مارمولکی بزرگ و بد هیبت که با چشم های سرخش به من خیره شده بود، وجود داشت.
من که همیشه از مارمولک میترسیدم،ناخوداگاه دست هایم را روی گوشهایم گذاشتم و با تمام توانم شروع به جیغ کشیدن کردم.حالم دست خودم نبود و نمی دانستم چه مدت جیغ کشیدم و وقتی به خود آمدم که دستهایم در دست مادرم بود و سرم را به سینه اش چسپانده بود و مدام میگفت: چت شده منیره؟! گریه نکن عزیزم! چی دیدی اینجا؟! جنی شدی؟انگار زبانم بند آمده بود، سرم را ناخوداگاه به دو طرف تکان میدادم اما صدای جیغ هایم آهسته تر شده بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#دوقسمت دویست وبیست ویک ودویست وبیست ودو
📖سرگذشت کوثر
فاطمه با عصبانیت رفت رخ به رخ یونس وایستاد گفت واسه چی اومدی اینجا
از زنت اجازه گرفتی بیای اینجا یا قبل از اینکه بیای اینجا مادر زنت قیل و قال راه انداخته یا خودشو زده به غش و ضعف آخه فیلم بازی کردن کار خونواده زنته نه شعور دارن نه فرهنگ معلوم نیست از کدوم طویله بلند شدن اومدن ادعای باکلاسیشون داره همه رو میکشه گفتم فاطمه بس کن سرم داد
داد زد و گفت مامان برای چی بس کنم بزار حرفموبزنم اگه حرف نزنم میمیرم سالهاست حرف رودلم مونده گفت میدونی دعای شبانه روزم برات چیه یونس گفت من نمیدونم چیه گفت امیدوارم که بچههات به خاک سیاه بشینن هیچ وقت نتونی عروسی بچههاتو ببینی نه تو نه اون زنت همون جور که ما تو را نتونستیم تو لباس دامادی ببینیم همون جوری هم شماها نبینیدبا فاطمه دعوا کردم گفتم فاطمه بس کن خستم کردی نفرین نکن از صورت یونس خشم و عصبانیت داشت میبارید معلوم بودش که ناراحت شده بود به هرحال اونا پاره تنش بودن فاطمه گفت آخی داداشی ناراحت شدی چرا ناراحت شدی قربونت برم من مگه ماها آدم نبودیم
چرا مادر زنت با اون قیافه کج و کولهاش حق داشت بیاد تو عروسی تو اصلاً معلوم نبود مال کدوم خراب شدهای بودش که به سر ما بدبخت خراب شدش باور کن اگه من
خونواده زنت مخصوصاً اون مادر زنت و توی کوچه میدیدم به عنوان کلفت میاوردمش تو خونم خونمو تمیز کنه آخه لیاقتش فقط به درد همون خونه تمیز کردن میخوره نه چیز دیگه راستی داداش من یه دستشویی شور لازم دارم به مادر زنت میگی بیاد توالت حموم منو بشوره به زنتم بگو بیاد بقیه کارای خونمو بکنه بهت قول میدم یه لقمه نون بهشون میدم به بقیه فامیلای شوهرم معرفیش میکنم پول خوبی میدن دیگه داشت دعوا بالا میگرفت خشم فاطمه خیلی زیاد بود خشمش منو ناراحت میکردهر جوری بود فرستادمش داخل خونه هیچکس نمیتونست فاطمه روآروم بکنه یاسین اومد جلو گفت داداش خواهش میکنم از اینجا برو شما هیچ جایی تو این خونه نداری سالهاست از این خونه رفتی ازت خواهش میکنم بروتو سالهاست مارا
انداختی دور الان واسه چی اومدی من تبریک تورونمیخوام اگه من نخوام تو رو ببینم کی رو باید ببینم من مامان نیستم که سکوت بکنم مگه برای شادیهات ما را خبر کردی یونس گفت آره شماها راست میگین من آدم بدی بودم الان اومدم جبران کنم یاسین گفت خیلی دیر شده ما الان دیگه احتیاجی به تو نداریم تو خودت گفتی خونواده نداری برای چی اومدی تبریکتو گفتی حالا راهتو بکش برو دیگه نمیخوام بیشتر از این اینجا باشی میترسم جشنم خراب بشه یونس پاکتی داد دست یاسین گفت مبارکت باشه داداشی ولی یاسین زد زیر دستش گفت من کادوی تو رو نمیخوام من اصلاً احتیاجی به تو و کادوت ندارم یاسین دست منو گرفت و کشید سمت یونس گفت این زنو نگاه کن مادرتو نگاه کن نگاش کن فقط خجالت نمیکشی تو نبودی ولی من بودم دیدم اشکای مامانو دیدم چه اشکایی تو خلوت از دوری تو میریخت
میدونی چه دردی کشید وقتی که تو هیچ وقت سراغی ازش نگرفتی وقتی که پسش زدی میدونی چند دفعه حالش بد شد تو هیچ وقت اینا رو ندیدی فقط چسبیدی به زنت و خونواده زنت گفتی زنم شماها را نمیخواد گفتی زنم میگه شماها بیکلاسیدبیشخصیتید انقدر بیشخصیت بودیم که دلت نیومد ماها رو عروسیتم دعوت کنی یعنی مامان هیچ زحمت واسه تو نکشیده بود همینجوری بزرگ شدی به اینجا رسیدی یاسین خم شد جلوی یونس دست منو بوس کرد نمیخواستم اجازه بدم ولی دستم و بوس کرد گفت دست این مادرو باید غرق در بوسه کرد نه اینکه کف دستش تف انداخت تو کف دست مامان تف انداختی تو اشک مامانو درآوردی من نمیبخشمت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
فاطمه با عصبانیت رفت رخ به رخ یونس وایستاد گفت واسه چی اومدی اینجا
از زنت اجازه گرفتی بیای اینجا یا قبل از اینکه بیای اینجا مادر زنت قیل و قال راه انداخته یا خودشو زده به غش و ضعف آخه فیلم بازی کردن کار خونواده زنته نه شعور دارن نه فرهنگ معلوم نیست از کدوم طویله بلند شدن اومدن ادعای باکلاسیشون داره همه رو میکشه گفتم فاطمه بس کن سرم داد
داد زد و گفت مامان برای چی بس کنم بزار حرفموبزنم اگه حرف نزنم میمیرم سالهاست حرف رودلم مونده گفت میدونی دعای شبانه روزم برات چیه یونس گفت من نمیدونم چیه گفت امیدوارم که بچههات به خاک سیاه بشینن هیچ وقت نتونی عروسی بچههاتو ببینی نه تو نه اون زنت همون جور که ما تو را نتونستیم تو لباس دامادی ببینیم همون جوری هم شماها نبینیدبا فاطمه دعوا کردم گفتم فاطمه بس کن خستم کردی نفرین نکن از صورت یونس خشم و عصبانیت داشت میبارید معلوم بودش که ناراحت شده بود به هرحال اونا پاره تنش بودن فاطمه گفت آخی داداشی ناراحت شدی چرا ناراحت شدی قربونت برم من مگه ماها آدم نبودیم
چرا مادر زنت با اون قیافه کج و کولهاش حق داشت بیاد تو عروسی تو اصلاً معلوم نبود مال کدوم خراب شدهای بودش که به سر ما بدبخت خراب شدش باور کن اگه من
خونواده زنت مخصوصاً اون مادر زنت و توی کوچه میدیدم به عنوان کلفت میاوردمش تو خونم خونمو تمیز کنه آخه لیاقتش فقط به درد همون خونه تمیز کردن میخوره نه چیز دیگه راستی داداش من یه دستشویی شور لازم دارم به مادر زنت میگی بیاد توالت حموم منو بشوره به زنتم بگو بیاد بقیه کارای خونمو بکنه بهت قول میدم یه لقمه نون بهشون میدم به بقیه فامیلای شوهرم معرفیش میکنم پول خوبی میدن دیگه داشت دعوا بالا میگرفت خشم فاطمه خیلی زیاد بود خشمش منو ناراحت میکردهر جوری بود فرستادمش داخل خونه هیچکس نمیتونست فاطمه روآروم بکنه یاسین اومد جلو گفت داداش خواهش میکنم از اینجا برو شما هیچ جایی تو این خونه نداری سالهاست از این خونه رفتی ازت خواهش میکنم بروتو سالهاست مارا
انداختی دور الان واسه چی اومدی من تبریک تورونمیخوام اگه من نخوام تو رو ببینم کی رو باید ببینم من مامان نیستم که سکوت بکنم مگه برای شادیهات ما را خبر کردی یونس گفت آره شماها راست میگین من آدم بدی بودم الان اومدم جبران کنم یاسین گفت خیلی دیر شده ما الان دیگه احتیاجی به تو نداریم تو خودت گفتی خونواده نداری برای چی اومدی تبریکتو گفتی حالا راهتو بکش برو دیگه نمیخوام بیشتر از این اینجا باشی میترسم جشنم خراب بشه یونس پاکتی داد دست یاسین گفت مبارکت باشه داداشی ولی یاسین زد زیر دستش گفت من کادوی تو رو نمیخوام من اصلاً احتیاجی به تو و کادوت ندارم یاسین دست منو گرفت و کشید سمت یونس گفت این زنو نگاه کن مادرتو نگاه کن نگاش کن فقط خجالت نمیکشی تو نبودی ولی من بودم دیدم اشکای مامانو دیدم چه اشکایی تو خلوت از دوری تو میریخت
میدونی چه دردی کشید وقتی که تو هیچ وقت سراغی ازش نگرفتی وقتی که پسش زدی میدونی چند دفعه حالش بد شد تو هیچ وقت اینا رو ندیدی فقط چسبیدی به زنت و خونواده زنت گفتی زنم شماها را نمیخواد گفتی زنم میگه شماها بیکلاسیدبیشخصیتید انقدر بیشخصیت بودیم که دلت نیومد ماها رو عروسیتم دعوت کنی یعنی مامان هیچ زحمت واسه تو نکشیده بود همینجوری بزرگ شدی به اینجا رسیدی یاسین خم شد جلوی یونس دست منو بوس کرد نمیخواستم اجازه بدم ولی دستم و بوس کرد گفت دست این مادرو باید غرق در بوسه کرد نه اینکه کف دستش تف انداخت تو کف دست مامان تف انداختی تو اشک مامانو درآوردی من نمیبخشمت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱
✨ #داستان_انسانیت
💢شخصی نقل میکرد:
در آلمان زندگی میکردم.
ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ، ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ!
آنجا بود که ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ😞...
🔸در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند،
شروع کردند به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد.
💠از خودتان انسانیت به یادگار بگذارید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨ #داستان_انسانیت
💢شخصی نقل میکرد:
در آلمان زندگی میکردم.
ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ، ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ!
آنجا بود که ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ😞...
🔸در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند،
شروع کردند به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد.
💠از خودتان انسانیت به یادگار بگذارید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهونهم
عصر بود از مداوای همسایه ی کوچه بالایی به خونه میرفتم که قائد رو پشت در خونهام دیدم هی در میزد و منتظر بودکسی در باز کنه دلم نمیخاست باهاش رو در رو بشم برای همین پشت دیوارپنهان شدم حدود نیم ساعت منتظر بودولی وقتی دید واقعا کسی نیست دست از پا دراز تر رفت نفس آسودهای کشیدم و به خونه رفتم.روزهای بعد اوضاع همین بود قائد از سرکارش که برمیگشت به خونه من میاومد و من پشت دیوار پنهان میشدم تا برگرده طبق معمول خسته که شد رفت و منم به طرف خونه حرکت کردم همین که کلیدُ در قفل در چرخوندم از پشت سرم صداش شنیدم که گفت
- حالا دیگه از من رو میگیری و قایم میشی؟هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم با لپ های سرخ شده برگشتم و آهسته لب زدم
- سلام اینجا رو از کجا پیدا کردی؟با حالت بی خبری گفتم: مگه قبلا هم اینجا آمده بودی؟قائد که دستمُ خونده بودم چیزی نگفت و با نگاهی که به راحتی میشد ازش خوند خر خودتی گفت: نه امروز فقط آمده بودم که دیدمت، حالا دعوتم نمیکنی داخل؟با دودلی و رودربایستی گفتم: بفرما داخل قائد لبه حوض نشست و گفت خونه ی قشنگیِ مبارکه ...
- ممنونم، فقط نگفتی از کجا آدرسم رو پیدا کردی نگاهش به زمین دادُ گفت:
از آذر و احمد خواستم که لو نمیدادن و آذر میگفت تو که بهتر از ما براش عزیزی
چرا بیخبری کجا رفته برو از خودش بپرس (روز آخر آدرسِ خونشُ روی کاغذ نوشته بود و به مهری داده بود تا به دست آذر بده)منم مجبور شدم بهشون بگم ازت خواستگاری کردم و آذرم با تعجب و خوشحالی آدرست بهم داد.میدونستم آذر و احمد از اینکه من با قائد ازدواج کنم خوشحال بودن چون اینجوری خیالِ خودشون بابت علی راحت میشد.قائد با درموندگی گفت ماه صنم با من ازدواج کن و بشو خانمم، تاج سرم، مگه تو این دنیا من کیو دارم نه پدری نه مادری تو و مهری بشین همه کَسم من درمانده تر از قائد در حالی تو دلم آشوب بود گفتم من قبلا گفتم جز حس برادری بهت حس دیگه ای ندارم،دختر برای تو زیاده اونم هم سن و سال خودت تو رو به خدا دیگه حرفش نزن به داخل اتاق رفتم و درُ بهم زدم و قائد تنها گذاشتم متکایی برداشتم و سرم رو روش گذاشتم،حتی حوصله فکر کردن به ازدواج و اتفاقات افتاده رو هم نداشتم قائد رفت و اینُ از بسته شدن در حیاط فهمیدم.بعد از این ماجرا دیگه قائد دور و برم نیومد مثل اینکه فهمید من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم خسته مسیرِ خونه رو در پیش گرفتم امروز برای قابله گری رفته بودم و از صبح تا الان که نزدیکِ غروبه حیرون شده بودم و تموم بدنم کوفته شده بود باز به خمِ کوچه که رسیدم قامتِ مردی دیدم که درِ حیاطُ میکوبه چون هوا گرگ و میش بود زیاد دقیق نشدم با فرض به اینکه قائد دوباره آمده تا پاپیچم بشه اعصابم خورد شد و با گام های تند و محکم به طرفش رفتم و هنوز نرسیده چاک دهانم باز کردم مگه بهت نگفتم دیگه این دور و بر پیدات نشه
صد بار گفتم من زنِ تو نمیشم قائد....
- قائد دیگه کیه ؟! کی خواستگاریت کرده ؟با شنیدنِ صدای علی دَر دَم روح از تنم پَر کشید،دهانِ بازمُ بستم لب زدم
- علیی،!!!!علی جلوتر که اومد چهرهاش با نورِ ماه که تازه از پشت ابر ها درآمده بود
نمایان شد ریشهاش بلند شده بودن
و به نظر خسته و آشفته میاومد.
- جانم،جانانِ من میدونی از دوریت این چند وقت چی کشیدم مردم و زنده شدم اونوقت اینجا برای تو خواستگار آمده ؟به هول و ولا افتادم و گفتم: چه خواستگاری هر کی هم چیزی گفته جوابش شنیده علی آروم اما محکم گفت خودم ماجرا از آذر که برای ننه ام تعریف میکرد شنیدم،
در ضمن خودتم الان گفتی،دور که شدم
بهم گفتی بعد مدتی یادم میره ماه صنمی هم بوده اما وقتی آذر با تب و تاب میگفت به ننه ام به زودی مامانم با پسر عموش ازدواج میکنه نفهمیدم چجوری دو تیکه لباسم جمع کردم و دنبالت اومدم،حتی آدرست با زور و تهدید از احمد گرفتم.همون لحظه اکرم خانم با مهری از حیاط خونشون بیرون اومدن و مهری بدو بدو به کنارم آمد که نطقمون قطع شد.علی قدمی عقب رفت و گفت فردا جایی نرو میام با چند نفری خونت سری تکون دادم و دست مهریُ گرفتمُ به داخل خونه رفتم شب تنها چیزی که تو ذهنُ افکارم میگذشت علی بود و بس،دلم میخواست اینبار جواب بله بهش بدم و خودم رو از این بلاتکلیفی نجات بدم، چرا باید نگران کسانی باشم که حتی زنده و یا مرده بودنِ من براشون اصلا ذره ای اهمیت نداره.صبح زود به جون حیاط و خونه افتادم و تا ظهر مثل دسته ی گل تمیزش شد. کمی خرید کردم و لباس زیبایی هم به تنِ خودم و مهری کردم،همه چیز آماده بود تا مهمون های علی و خودش برسند، آینه ی دستیمو برداشتم و سرمهی سنگمُ به چشمانم کشیدم که خیلی چهره مو تغییر داد، مهری کنارم آمد و با خنده گفت: ننه فکر کنم قراره منم بابا دار بشم نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهونهم
عصر بود از مداوای همسایه ی کوچه بالایی به خونه میرفتم که قائد رو پشت در خونهام دیدم هی در میزد و منتظر بودکسی در باز کنه دلم نمیخاست باهاش رو در رو بشم برای همین پشت دیوارپنهان شدم حدود نیم ساعت منتظر بودولی وقتی دید واقعا کسی نیست دست از پا دراز تر رفت نفس آسودهای کشیدم و به خونه رفتم.روزهای بعد اوضاع همین بود قائد از سرکارش که برمیگشت به خونه من میاومد و من پشت دیوار پنهان میشدم تا برگرده طبق معمول خسته که شد رفت و منم به طرف خونه حرکت کردم همین که کلیدُ در قفل در چرخوندم از پشت سرم صداش شنیدم که گفت
- حالا دیگه از من رو میگیری و قایم میشی؟هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم با لپ های سرخ شده برگشتم و آهسته لب زدم
- سلام اینجا رو از کجا پیدا کردی؟با حالت بی خبری گفتم: مگه قبلا هم اینجا آمده بودی؟قائد که دستمُ خونده بودم چیزی نگفت و با نگاهی که به راحتی میشد ازش خوند خر خودتی گفت: نه امروز فقط آمده بودم که دیدمت، حالا دعوتم نمیکنی داخل؟با دودلی و رودربایستی گفتم: بفرما داخل قائد لبه حوض نشست و گفت خونه ی قشنگیِ مبارکه ...
- ممنونم، فقط نگفتی از کجا آدرسم رو پیدا کردی نگاهش به زمین دادُ گفت:
از آذر و احمد خواستم که لو نمیدادن و آذر میگفت تو که بهتر از ما براش عزیزی
چرا بیخبری کجا رفته برو از خودش بپرس (روز آخر آدرسِ خونشُ روی کاغذ نوشته بود و به مهری داده بود تا به دست آذر بده)منم مجبور شدم بهشون بگم ازت خواستگاری کردم و آذرم با تعجب و خوشحالی آدرست بهم داد.میدونستم آذر و احمد از اینکه من با قائد ازدواج کنم خوشحال بودن چون اینجوری خیالِ خودشون بابت علی راحت میشد.قائد با درموندگی گفت ماه صنم با من ازدواج کن و بشو خانمم، تاج سرم، مگه تو این دنیا من کیو دارم نه پدری نه مادری تو و مهری بشین همه کَسم من درمانده تر از قائد در حالی تو دلم آشوب بود گفتم من قبلا گفتم جز حس برادری بهت حس دیگه ای ندارم،دختر برای تو زیاده اونم هم سن و سال خودت تو رو به خدا دیگه حرفش نزن به داخل اتاق رفتم و درُ بهم زدم و قائد تنها گذاشتم متکایی برداشتم و سرم رو روش گذاشتم،حتی حوصله فکر کردن به ازدواج و اتفاقات افتاده رو هم نداشتم قائد رفت و اینُ از بسته شدن در حیاط فهمیدم.بعد از این ماجرا دیگه قائد دور و برم نیومد مثل اینکه فهمید من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم خسته مسیرِ خونه رو در پیش گرفتم امروز برای قابله گری رفته بودم و از صبح تا الان که نزدیکِ غروبه حیرون شده بودم و تموم بدنم کوفته شده بود باز به خمِ کوچه که رسیدم قامتِ مردی دیدم که درِ حیاطُ میکوبه چون هوا گرگ و میش بود زیاد دقیق نشدم با فرض به اینکه قائد دوباره آمده تا پاپیچم بشه اعصابم خورد شد و با گام های تند و محکم به طرفش رفتم و هنوز نرسیده چاک دهانم باز کردم مگه بهت نگفتم دیگه این دور و بر پیدات نشه
صد بار گفتم من زنِ تو نمیشم قائد....
- قائد دیگه کیه ؟! کی خواستگاریت کرده ؟با شنیدنِ صدای علی دَر دَم روح از تنم پَر کشید،دهانِ بازمُ بستم لب زدم
- علیی،!!!!علی جلوتر که اومد چهرهاش با نورِ ماه که تازه از پشت ابر ها درآمده بود
نمایان شد ریشهاش بلند شده بودن
و به نظر خسته و آشفته میاومد.
- جانم،جانانِ من میدونی از دوریت این چند وقت چی کشیدم مردم و زنده شدم اونوقت اینجا برای تو خواستگار آمده ؟به هول و ولا افتادم و گفتم: چه خواستگاری هر کی هم چیزی گفته جوابش شنیده علی آروم اما محکم گفت خودم ماجرا از آذر که برای ننه ام تعریف میکرد شنیدم،
در ضمن خودتم الان گفتی،دور که شدم
بهم گفتی بعد مدتی یادم میره ماه صنمی هم بوده اما وقتی آذر با تب و تاب میگفت به ننه ام به زودی مامانم با پسر عموش ازدواج میکنه نفهمیدم چجوری دو تیکه لباسم جمع کردم و دنبالت اومدم،حتی آدرست با زور و تهدید از احمد گرفتم.همون لحظه اکرم خانم با مهری از حیاط خونشون بیرون اومدن و مهری بدو بدو به کنارم آمد که نطقمون قطع شد.علی قدمی عقب رفت و گفت فردا جایی نرو میام با چند نفری خونت سری تکون دادم و دست مهریُ گرفتمُ به داخل خونه رفتم شب تنها چیزی که تو ذهنُ افکارم میگذشت علی بود و بس،دلم میخواست اینبار جواب بله بهش بدم و خودم رو از این بلاتکلیفی نجات بدم، چرا باید نگران کسانی باشم که حتی زنده و یا مرده بودنِ من براشون اصلا ذره ای اهمیت نداره.صبح زود به جون حیاط و خونه افتادم و تا ظهر مثل دسته ی گل تمیزش شد. کمی خرید کردم و لباس زیبایی هم به تنِ خودم و مهری کردم،همه چیز آماده بود تا مهمون های علی و خودش برسند، آینه ی دستیمو برداشتم و سرمهی سنگمُ به چشمانم کشیدم که خیلی چهره مو تغییر داد، مهری کنارم آمد و با خنده گفت: ننه فکر کنم قراره منم بابا دار بشم نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_شصتم
بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و با مهربونی گفتم: آره دخترم مهری بالا پایین پرید و من بغضمُ به سختی قورت دادم،چقدر دخترم بدون پدر ناراحتی کشیده که الان به جمله ی من دلخوش شده درب به صدا آمد چون نیمه باز گذاشته بودمش آقای جلالی و اکرم خانوم به داخل حیاط آمدن فوری پا شدم و به استقبالشون رفتم، ظهری پیش اکرم خانم رفته بودم و ازش خواستم با همسرش به عنوانِ بزرگترم در مجلسِ خواستگاری حضور داشته باشن که اکرم خانوم با مهربونی قبول کرده بود.
- سلام اکرم خانوم لطف کردین اومدین بفرمایید داخل.اکرم خانوم و آقای جلالی رو به بالای اتاق راهنمایی کردم، اکرم خانوم بقچهای به طرفم هول داد و گفت:ننه جان بیا این کلوچه های تازه و داغُ خودم برات درست کردم تا بیاری جلوی مهمون هات.از مهربونیش لبخند به لبم آمد و گفتم: ممنونم اکرم خانوم شما عین ننه ام هستین خیلی بهم لطف دارین.اکرم خانوم در حالی که مهریُ تو بغلش نوازش میکرد گفت: این چه حرفیه معلومه که من ننه اتم عزیزدلم آقای جلالی که اولین باری بود لبخندشُ میدیدم گفت: والا شما عین اولاد ما هستی حتی عزیزتر این چند وقت اگه شما نبودی ما دو تا از تنهایی دق میکردیم
بخصوص این نوه گلم مهری گرم صحبت بودیم که صدای یاالله علی و چند مرد بلند شد، مثل اینکه آمدن آقای جلالی خودش بلند شد تا به استقبالشون بره علی با چند تایی از کدخدا و ریش سفیدها و بزرگان آبادی آمده بود، دو سه تایی شونُ میشناختم این بار عموی بزرگشم اومده بودعموش رو به همه و من گفت این علی دمار از روزگار ما درآورده از بس شیدا و عاشق شماست،من وقتی دیدم بچه برادرم اینقدر شما رو دوست داره و شده فرهادِ کوه کَن دلم نیومد پا پیش نزارم و کاری براش نکنم و این شد که با بزرگان آمدیم خدمت شما اگه واقعا علیُ میخوای فکر هیچی نکن و بله رو بگو، من قبلا با علی هم حرف زدم مهری عین دخترش کنارتون زندگی میکنه و مطمئن باش علی اونقدر مرد هست حرفش حرف باشه دخترم،حالا نظرت چیه؟!سرخ شده بودم از خجالت، نگرانی و اضطراب نگاهی به چهرهی علی انداختم که پیشونیش پر از عرق های درشت شده بود و نگاهش پر از خواهش و التماس! دوباره نگاهمُ به اکرم خانوم دادم که لبخند آرام بخشی زد،کدخدا اینبار گفت خوب دخترم حرفی داری بگوبا زبونم لبمُ خیس کردم وگفتم والا من شرط خاصی ندارم جز اینکه مهریُ عین بچه خودش دوست داشته باشه و چند صباحِ دیگه سرکوفت و منتی برامون نداشته باشه،و اینکه امروز با چشم باز شرایطِ منُ ببینه و بپذیره کدخدا نگاهی به علی انداختُ گفت:خوب جوون چی میگی ؟!علی سر به زیر دستش روی چشمش گذاشتُ گفت: به دیده منت قبول میکنم و با جان و دل از مهری جان مراقبت میکنم.اکرم خانوم گفت پس مبارکتون باشه انشاالله و همه صلوات فرستادن.فردای اون روز با اکرم خانوم و علی به بازار رفتیم و خرید مختصری کردیم هر چند علی کنار گوشم میگفت فکر جیبم نباش هر چی میخوای بردار جانِ دل من کیلو کیلو که نه گونی گونی قند در دلِ لامصبم آب میشد و رنگ رخسارهام عینِ لبو به قرمزی تغییر رنگ میداد.علی حتی یه چارقد ابریشمی برای اکرم خانوم و دو دست لباس واسهی مهری گرفت و من از این که حواسش به همه چی بود خوشحال میشدم.من و علی عصر همون روز توسط کدخدا بهم محرم شدیم و عمویِ علی چند تا اسکناس به عنوان شاباش بهمون هدیه داد و بعد از خوردن غذا عازمِ روستاشون شد. حالا منو علی بهم محرم بودیم و علی دیگه شوهرم بود خدامیدونه چه حسِ خوبی داشتم،اکرم خانوم مهری رو پیش خودش برد و وقتی من مخالفت کردم آهسته زد روی شونه ام گفت .....هیس..
- ننه بزار امشب پیش من باشه خیالت از بابتش راحت سر به زیر چشمی گفتم که مهری با ذوق همراه اکرم خانوم رفت به داخل اتاق رفتم که علی رو دیدم بی قرار طول و عرضِ اتاقُ میپیمود با دیدنِ من با چشمانی چلچراغونی به طرفم آمد و بی محابا اومد کنارم حسِ امنیت،عشق و دوست داشتن رو میداد،علی با هیجان کنار گوشم گفت چه شب هایی با یادت سر به بالین گذاشتم اووف... ماه صنم تو دل و دین و ایمونمُ بردی دختر،از اون روزی که به خونمون اومدی قلبمُ واسه خودت قباله کردی اونقدر غرق خوشیم که تو مال خودم شدی حد نداره دوستت دارم خانومم.نگاهی به چشمانِ تب دارش کردم و آهسته و با ناز گفتم: منم دوستت دارم علی با اعترافِ من به آسمونها رفت و آهسته چارقدمُ از سرم برداشت وسرشُ میونِ موهام برد و گفت چه بوی خوبی میدن ماه صنم...اونشب با عشق و علاقه ی فراوان منُ علی با هم یکی شدیم صبح که بیدار شدم هنوز علی غرق در خوابِ خوش!با شیطنت طره ای از موهامُ روی بینیش کشیدم که علی با چشم بسته در گلو خندید و دلِ من براش ضعف رفت. چشماشُ باز کردو گفت
- شیطون شدی دلبر من، میدونستی به چشم من یه دختر چهارده سالهی پر ناز و غمزه ای
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_شصتم
بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و با مهربونی گفتم: آره دخترم مهری بالا پایین پرید و من بغضمُ به سختی قورت دادم،چقدر دخترم بدون پدر ناراحتی کشیده که الان به جمله ی من دلخوش شده درب به صدا آمد چون نیمه باز گذاشته بودمش آقای جلالی و اکرم خانوم به داخل حیاط آمدن فوری پا شدم و به استقبالشون رفتم، ظهری پیش اکرم خانم رفته بودم و ازش خواستم با همسرش به عنوانِ بزرگترم در مجلسِ خواستگاری حضور داشته باشن که اکرم خانوم با مهربونی قبول کرده بود.
- سلام اکرم خانوم لطف کردین اومدین بفرمایید داخل.اکرم خانوم و آقای جلالی رو به بالای اتاق راهنمایی کردم، اکرم خانوم بقچهای به طرفم هول داد و گفت:ننه جان بیا این کلوچه های تازه و داغُ خودم برات درست کردم تا بیاری جلوی مهمون هات.از مهربونیش لبخند به لبم آمد و گفتم: ممنونم اکرم خانوم شما عین ننه ام هستین خیلی بهم لطف دارین.اکرم خانوم در حالی که مهریُ تو بغلش نوازش میکرد گفت: این چه حرفیه معلومه که من ننه اتم عزیزدلم آقای جلالی که اولین باری بود لبخندشُ میدیدم گفت: والا شما عین اولاد ما هستی حتی عزیزتر این چند وقت اگه شما نبودی ما دو تا از تنهایی دق میکردیم
بخصوص این نوه گلم مهری گرم صحبت بودیم که صدای یاالله علی و چند مرد بلند شد، مثل اینکه آمدن آقای جلالی خودش بلند شد تا به استقبالشون بره علی با چند تایی از کدخدا و ریش سفیدها و بزرگان آبادی آمده بود، دو سه تایی شونُ میشناختم این بار عموی بزرگشم اومده بودعموش رو به همه و من گفت این علی دمار از روزگار ما درآورده از بس شیدا و عاشق شماست،من وقتی دیدم بچه برادرم اینقدر شما رو دوست داره و شده فرهادِ کوه کَن دلم نیومد پا پیش نزارم و کاری براش نکنم و این شد که با بزرگان آمدیم خدمت شما اگه واقعا علیُ میخوای فکر هیچی نکن و بله رو بگو، من قبلا با علی هم حرف زدم مهری عین دخترش کنارتون زندگی میکنه و مطمئن باش علی اونقدر مرد هست حرفش حرف باشه دخترم،حالا نظرت چیه؟!سرخ شده بودم از خجالت، نگرانی و اضطراب نگاهی به چهرهی علی انداختم که پیشونیش پر از عرق های درشت شده بود و نگاهش پر از خواهش و التماس! دوباره نگاهمُ به اکرم خانوم دادم که لبخند آرام بخشی زد،کدخدا اینبار گفت خوب دخترم حرفی داری بگوبا زبونم لبمُ خیس کردم وگفتم والا من شرط خاصی ندارم جز اینکه مهریُ عین بچه خودش دوست داشته باشه و چند صباحِ دیگه سرکوفت و منتی برامون نداشته باشه،و اینکه امروز با چشم باز شرایطِ منُ ببینه و بپذیره کدخدا نگاهی به علی انداختُ گفت:خوب جوون چی میگی ؟!علی سر به زیر دستش روی چشمش گذاشتُ گفت: به دیده منت قبول میکنم و با جان و دل از مهری جان مراقبت میکنم.اکرم خانوم گفت پس مبارکتون باشه انشاالله و همه صلوات فرستادن.فردای اون روز با اکرم خانوم و علی به بازار رفتیم و خرید مختصری کردیم هر چند علی کنار گوشم میگفت فکر جیبم نباش هر چی میخوای بردار جانِ دل من کیلو کیلو که نه گونی گونی قند در دلِ لامصبم آب میشد و رنگ رخسارهام عینِ لبو به قرمزی تغییر رنگ میداد.علی حتی یه چارقد ابریشمی برای اکرم خانوم و دو دست لباس واسهی مهری گرفت و من از این که حواسش به همه چی بود خوشحال میشدم.من و علی عصر همون روز توسط کدخدا بهم محرم شدیم و عمویِ علی چند تا اسکناس به عنوان شاباش بهمون هدیه داد و بعد از خوردن غذا عازمِ روستاشون شد. حالا منو علی بهم محرم بودیم و علی دیگه شوهرم بود خدامیدونه چه حسِ خوبی داشتم،اکرم خانوم مهری رو پیش خودش برد و وقتی من مخالفت کردم آهسته زد روی شونه ام گفت .....هیس..
- ننه بزار امشب پیش من باشه خیالت از بابتش راحت سر به زیر چشمی گفتم که مهری با ذوق همراه اکرم خانوم رفت به داخل اتاق رفتم که علی رو دیدم بی قرار طول و عرضِ اتاقُ میپیمود با دیدنِ من با چشمانی چلچراغونی به طرفم آمد و بی محابا اومد کنارم حسِ امنیت،عشق و دوست داشتن رو میداد،علی با هیجان کنار گوشم گفت چه شب هایی با یادت سر به بالین گذاشتم اووف... ماه صنم تو دل و دین و ایمونمُ بردی دختر،از اون روزی که به خونمون اومدی قلبمُ واسه خودت قباله کردی اونقدر غرق خوشیم که تو مال خودم شدی حد نداره دوستت دارم خانومم.نگاهی به چشمانِ تب دارش کردم و آهسته و با ناز گفتم: منم دوستت دارم علی با اعترافِ من به آسمونها رفت و آهسته چارقدمُ از سرم برداشت وسرشُ میونِ موهام برد و گفت چه بوی خوبی میدن ماه صنم...اونشب با عشق و علاقه ی فراوان منُ علی با هم یکی شدیم صبح که بیدار شدم هنوز علی غرق در خوابِ خوش!با شیطنت طره ای از موهامُ روی بینیش کشیدم که علی با چشم بسته در گلو خندید و دلِ من براش ضعف رفت. چشماشُ باز کردو گفت
- شیطون شدی دلبر من، میدونستی به چشم من یه دختر چهارده سالهی پر ناز و غمزه ای
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتویکم
عجیب بود که من یه روزه اینجوری بدون خجالت با علی رفتار میکردم و مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده با نازُ غمزه عشوه میاومدم.انگار نوعروسِ تازه به حجله رفته بودم و علی تنها و اولین دامادِ قلب و جسمِ من....حقا که عشق معجزه میکنه.در کنار علی همه چیز خیلی رویایی و خوب بود اصلا غلط میکرد روزی که شروع بشه بدون علی!!!علی با مهری عین دختر نداشتش رفتار میکرد و من هر روز بیشتر از دیروز بخاطرِ انتخاب درستم به خودم میبالیدم. یه هفته گذشته بود که نزدیک ظهر در حیاط با صدای وحشتناکی باز شد از اون جایی که مهری رفته بودپیش اکرم خانوم و علی نبود در حیاط رو من نبسته بودم. شتابان بیرون از خونه رفتم که با دیدن صورت های برافروخته ی آذر،ننه سکینه،و نامزد قبلیِ علی همون دختر خاله اش و خاله اش قالب تهی کردم چنان عصبی بودن که میتونستن در عین واحد تیکه پارم کنند. رنگ صورتم پریده بود اما به سختی آب دهانم قورت دادم و خودم جمع جور کردمُ بیرون رفتم.تا نزدیکشون شدم ننه سکینه عین ببر زخمی به طرفم حمله کرد و یه سیلی سنگینی به سمت چپِ صورتم نواخت که صدای زنگش تا دو ساعت تو گوشم بود،با احساسِ گرمی خون دستی بر لبم کشیدم
و دردمند سکوت کردم، ننه سکینه تفی جلوی پام پرت کردُ غرید
- بشکنه این دست که نمک نداره، توی سلیطه، نمکِ دستمُ خوردیُ نمکدون شکستی، ای بی حیا چطور رحم به ناهید خواهرزاده ام که سه ساله پایِ علی نشسته نکردی حداقل به دخترت رحم میکردی که من نزنم لت و پارش کنم بخاطر انتقامم آذر که داغِ دلش با شنیدنِ حرفِ ننه سکینه تازه شده بود دست به کمر با چشمایی به خون نشسته جلو آمدُ گفت لعنت بهت تو چجور مادری اومدی شدی جاری دخترت!! تو یه عفریته ای تا زنده ام مادری به اسم تو ندارم حالا نوبتِ تاخت زدنِ ننه ی ناهید بود که عصبی جلو آمد و سیلی دیگه ای به سمت راست صورتم زد،انگار خنک نشده بود که دست کرد گیس های بافته شده امُ کشید و من با جیغ به دور خودش میچرخوند و میگفت
- عجوزه پیر یه مرد جوون دیدی هارشدی، تو که عاشق شوهر بودی میگفتی میدادم شوهرم صیغت کنه دیگه چرا دخترم بدبخت کردی هانننن!؟با شنیدن حرفهای کثیفشون حالم بهم خورد و نتونستم بیشتر از این تحملشون کنم سرجام ایستادم و محکم دستشُ گرفتم و پیچوندم تا با عجز موهام رها کرد و عقب رفت و شروع به هوچی گری کردمحکم ایستادم و موهای پریشونمُ به داخل چارقدم هل دادم و گفتم
– همتون از این جا برید بخصوص تو آذر نمیخام ببینمت، ننه سکینه برای مهمونی آمدی قدمت به چشم اگه برایِ دعوا آمدی بفرما بیرون ننه سکینه چشماشُ درشت کرد و گفت: دختر سلیطه تو منو از خونه ی پسرم بیرون میاندازی ؟؟!با آرامش ولی تشر گفتم اینجا خونه ی منه و قبل پسرتم داشتمش هنوز پسرت گلی به سرم نزده پس بفرما بیرون ناهید بغض کرده فریاد زد: خدا لعنتت کنه خدا کنه رو سیاه بشی و روزی تقاصِ دل شکستمُ پس بدی جادوگر بعد از اینکه حرفاش زد ننه اش دستشُ گرفت و همه بیرون رفتن،بعد رفتنشون نشستم و دستامُ جلوی صورتم گرفتمُ شروع به گریه کردم، اکرم خانوم تازه متوجه ی صدا و مشاجره شده بود به داخل حیاط آمد و با نگرانی بغلم گرفت و گفت: چی شده ننه، چرا پریشونی، لبت چی شده هان؟!با هق هق جریان رو براش تعریف کردم و گفتم: اکرم خانوم من تقصیری ندارم چند بار دست رد به سینه ی علی زدم با اینکه عاشقش بودم ولی علی واقعا دخترخالشُ نمیخواست و قبل از من گفته بود دلش رضا به ازدواجِ زوری نیست، پس چرا همه منُ به چشمِ گناهکار میبینن؟اکرم خانم با دلسوزی و مهربونیش اشک هامُ پاک کرد و بوسه ای به روی موهام زدُ گفت: دخترم نگران نباش اونا عصبی بودن آمدن حرفاشون زدنُ رفتن دیگه اینجا پیداشون نمیشه تو بچسپ به زندگیت حالا هم پاشو دستی به سر و صورتت بکش چند دقیقه دیگه شوهرت میاد آب و غذا میخواد عاا باریکلا دخترجان اکرم خانم یا علی گفت و رفت به طرف خونه ی خودش انگار فرشته ای بود در جلد انسان با همین حرف های سادهاش دلمُ آروم کرد و مثل آب روی آتیش شعلههای خشم و کینه ی درونمُ خاموش کرد.لباس عوض کردم و موهام شونه زدم و تا غذایی بار گذاشتم علی و مهری به خونه آمدن مهری از بس خوابش میامد بعد شامش فوری تو اتاق خواب خوابید، منم چای تاز دم کردم ریختمُ برای علی بردم،از سر شب تو هم بود و هی نگاهی به من میکردُ دوباره حرفش میخورد، بعد از اینکه چایشُ خورد با نگرانی و عشق ازم پرسید
- ماه صنم از سر شب هی منتظرم حرف بزنی و جار و جنجال به پا کنی اما سکوت کردی چرا گله و شکایت نمیکنی؟با تعجب گفتم: واا حرفها میزنیااا از کی شکایت کنم خوب؟!در کمال تعجب گفت از دستِ ننه و خاله ام که هر چی خواستن بهت بعد سرش پایین انداخت و شرمگین گفت: و اون صورتِ سرخ ات که هنوز جای انگشت روش باقی مونده
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتویکم
عجیب بود که من یه روزه اینجوری بدون خجالت با علی رفتار میکردم و مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده با نازُ غمزه عشوه میاومدم.انگار نوعروسِ تازه به حجله رفته بودم و علی تنها و اولین دامادِ قلب و جسمِ من....حقا که عشق معجزه میکنه.در کنار علی همه چیز خیلی رویایی و خوب بود اصلا غلط میکرد روزی که شروع بشه بدون علی!!!علی با مهری عین دختر نداشتش رفتار میکرد و من هر روز بیشتر از دیروز بخاطرِ انتخاب درستم به خودم میبالیدم. یه هفته گذشته بود که نزدیک ظهر در حیاط با صدای وحشتناکی باز شد از اون جایی که مهری رفته بودپیش اکرم خانوم و علی نبود در حیاط رو من نبسته بودم. شتابان بیرون از خونه رفتم که با دیدن صورت های برافروخته ی آذر،ننه سکینه،و نامزد قبلیِ علی همون دختر خاله اش و خاله اش قالب تهی کردم چنان عصبی بودن که میتونستن در عین واحد تیکه پارم کنند. رنگ صورتم پریده بود اما به سختی آب دهانم قورت دادم و خودم جمع جور کردمُ بیرون رفتم.تا نزدیکشون شدم ننه سکینه عین ببر زخمی به طرفم حمله کرد و یه سیلی سنگینی به سمت چپِ صورتم نواخت که صدای زنگش تا دو ساعت تو گوشم بود،با احساسِ گرمی خون دستی بر لبم کشیدم
و دردمند سکوت کردم، ننه سکینه تفی جلوی پام پرت کردُ غرید
- بشکنه این دست که نمک نداره، توی سلیطه، نمکِ دستمُ خوردیُ نمکدون شکستی، ای بی حیا چطور رحم به ناهید خواهرزاده ام که سه ساله پایِ علی نشسته نکردی حداقل به دخترت رحم میکردی که من نزنم لت و پارش کنم بخاطر انتقامم آذر که داغِ دلش با شنیدنِ حرفِ ننه سکینه تازه شده بود دست به کمر با چشمایی به خون نشسته جلو آمدُ گفت لعنت بهت تو چجور مادری اومدی شدی جاری دخترت!! تو یه عفریته ای تا زنده ام مادری به اسم تو ندارم حالا نوبتِ تاخت زدنِ ننه ی ناهید بود که عصبی جلو آمد و سیلی دیگه ای به سمت راست صورتم زد،انگار خنک نشده بود که دست کرد گیس های بافته شده امُ کشید و من با جیغ به دور خودش میچرخوند و میگفت
- عجوزه پیر یه مرد جوون دیدی هارشدی، تو که عاشق شوهر بودی میگفتی میدادم شوهرم صیغت کنه دیگه چرا دخترم بدبخت کردی هانننن!؟با شنیدن حرفهای کثیفشون حالم بهم خورد و نتونستم بیشتر از این تحملشون کنم سرجام ایستادم و محکم دستشُ گرفتم و پیچوندم تا با عجز موهام رها کرد و عقب رفت و شروع به هوچی گری کردمحکم ایستادم و موهای پریشونمُ به داخل چارقدم هل دادم و گفتم
– همتون از این جا برید بخصوص تو آذر نمیخام ببینمت، ننه سکینه برای مهمونی آمدی قدمت به چشم اگه برایِ دعوا آمدی بفرما بیرون ننه سکینه چشماشُ درشت کرد و گفت: دختر سلیطه تو منو از خونه ی پسرم بیرون میاندازی ؟؟!با آرامش ولی تشر گفتم اینجا خونه ی منه و قبل پسرتم داشتمش هنوز پسرت گلی به سرم نزده پس بفرما بیرون ناهید بغض کرده فریاد زد: خدا لعنتت کنه خدا کنه رو سیاه بشی و روزی تقاصِ دل شکستمُ پس بدی جادوگر بعد از اینکه حرفاش زد ننه اش دستشُ گرفت و همه بیرون رفتن،بعد رفتنشون نشستم و دستامُ جلوی صورتم گرفتمُ شروع به گریه کردم، اکرم خانوم تازه متوجه ی صدا و مشاجره شده بود به داخل حیاط آمد و با نگرانی بغلم گرفت و گفت: چی شده ننه، چرا پریشونی، لبت چی شده هان؟!با هق هق جریان رو براش تعریف کردم و گفتم: اکرم خانوم من تقصیری ندارم چند بار دست رد به سینه ی علی زدم با اینکه عاشقش بودم ولی علی واقعا دخترخالشُ نمیخواست و قبل از من گفته بود دلش رضا به ازدواجِ زوری نیست، پس چرا همه منُ به چشمِ گناهکار میبینن؟اکرم خانم با دلسوزی و مهربونیش اشک هامُ پاک کرد و بوسه ای به روی موهام زدُ گفت: دخترم نگران نباش اونا عصبی بودن آمدن حرفاشون زدنُ رفتن دیگه اینجا پیداشون نمیشه تو بچسپ به زندگیت حالا هم پاشو دستی به سر و صورتت بکش چند دقیقه دیگه شوهرت میاد آب و غذا میخواد عاا باریکلا دخترجان اکرم خانم یا علی گفت و رفت به طرف خونه ی خودش انگار فرشته ای بود در جلد انسان با همین حرف های سادهاش دلمُ آروم کرد و مثل آب روی آتیش شعلههای خشم و کینه ی درونمُ خاموش کرد.لباس عوض کردم و موهام شونه زدم و تا غذایی بار گذاشتم علی و مهری به خونه آمدن مهری از بس خوابش میامد بعد شامش فوری تو اتاق خواب خوابید، منم چای تاز دم کردم ریختمُ برای علی بردم،از سر شب تو هم بود و هی نگاهی به من میکردُ دوباره حرفش میخورد، بعد از اینکه چایشُ خورد با نگرانی و عشق ازم پرسید
- ماه صنم از سر شب هی منتظرم حرف بزنی و جار و جنجال به پا کنی اما سکوت کردی چرا گله و شکایت نمیکنی؟با تعجب گفتم: واا حرفها میزنیااا از کی شکایت کنم خوب؟!در کمال تعجب گفت از دستِ ننه و خاله ام که هر چی خواستن بهت بعد سرش پایین انداخت و شرمگین گفت: و اون صورتِ سرخ ات که هنوز جای انگشت روش باقی مونده
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1