FAGHADKHADA9 Telegram 77893
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و نه

ظهر شده بود که آماده‌ سازی میز شیرینی و کیک را شروع کرد. رومیزی سفید تمیزی روی میز انداخت و شیرینی‌ ها را با سلیقه چید. بعد دست به جعبهٔ تحفه ‌ها برد. دو هدیه ‌ای را که یک روز پیش، با شوقِ تمام برای منصور خریده بود، کنار میز گذاشت. نگاهش چند لحظه روی آنها مکث کرد. لبخندی زد و زیر لب گفت امیدوارم خوشش بیاید…
سپس به حمام رفت. بخار گرم حمام خستگی تنش را گرفت. وقتی بیرون آمد، موهای بلوندش را با حوصله خشک کرد و بعد در موج‌ های نرم، پشت سرش رها ساخت. لباس سرخ تازه‌ ای را که مخصوص این روز گرفته بود، به تن کرد. خودش را در آیینه نگاه کرد. قیافه‌ اش خیلی عوض شده بود. طوری که بهار چند روز پیش نبود زنی بود زیباتر، مرتب‌ تر…
نگاهی به ناخن‌ های مانیکور شده ‌اش انداخت. نفس عمیقی کشید. هنوز در همان فکر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد. دلش لرزید. با عجله چادرش را برداشت و به سمت در رفت.
چند لحظه بعد، مادر منصور همراه خودش داخل خانه شدند. منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت. چشم‌ هایش لحظه‌ ای روی لباس سرخش مکث کرد. بعد آرام، با صدایی که رنگ تحسین در آن پنهان نبود گفت خیلی زیبا شدی عزیزم…
بهار لبخند دلنشینی زد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت تشکر همسرم، بعد به مادر منصور دید و ادامه داد خوش آمدید مادر جان…
مادر منصور لبخندی از سر محبت زد و دست نوازشی به بازوی بهار کشید. بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. مهمانان یکی ‌یکی رسیدند و فضای خانه پر از همهمه و بوی عطر و شادی شد. اما چشم‌ های بهار مدام به در بود. یک نفر هنوز نیامده بود. یوسف.
بعد از خوش‌ آمدگویی به مهمانان، بهار آهسته به اطاق خواب رفت. منصور رو به‌ روی آینه ایستاده بود و دکمهٔ پیراهن سیاه شیک تش را می‌ بست. نگاه بهار به او افتاد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آرام پرسید چرا دنبال یوسف نرفتی؟ همه مهمان ‌ها آمدند، اما او هنوز نیامده…
منصور کمی مکث کرد، بعد با آرامش گفت به مادرش تماس گرفتم. گفت خودش او را اینجا می‌ فرستد. نیاز نبود من دنبالش بروم.
بهار سرش را پایین انداخت و زیر لب آهی کشید. دلش یک نگرانی مبهم گرفته بود. اما چیزی نگفت. فقط نگاهش روی چهرهٔ منصور ماند. مردی که حالا با همان آرامش همیشگی‌ اش، حاضر بود مهمانان را بپذیرد.
خانه پُر از صدای خنده و همهمهٔ مهمانان بود. بهار در میان رفت‌ وآمد ها لحظه ‌ای کنار میز کیک ایستاد و نگاهش را به قاب عکس منصور انداخت. زیر لب زمزمه کرد تولدت مبارک عشقم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/77893
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و نه

ظهر شده بود که آماده‌ سازی میز شیرینی و کیک را شروع کرد. رومیزی سفید تمیزی روی میز انداخت و شیرینی‌ ها را با سلیقه چید. بعد دست به جعبهٔ تحفه ‌ها برد. دو هدیه ‌ای را که یک روز پیش، با شوقِ تمام برای منصور خریده بود، کنار میز گذاشت. نگاهش چند لحظه روی آنها مکث کرد. لبخندی زد و زیر لب گفت امیدوارم خوشش بیاید…
سپس به حمام رفت. بخار گرم حمام خستگی تنش را گرفت. وقتی بیرون آمد، موهای بلوندش را با حوصله خشک کرد و بعد در موج‌ های نرم، پشت سرش رها ساخت. لباس سرخ تازه‌ ای را که مخصوص این روز گرفته بود، به تن کرد. خودش را در آیینه نگاه کرد. قیافه‌ اش خیلی عوض شده بود. طوری که بهار چند روز پیش نبود زنی بود زیباتر، مرتب‌ تر…
نگاهی به ناخن‌ های مانیکور شده ‌اش انداخت. نفس عمیقی کشید. هنوز در همان فکر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد. دلش لرزید. با عجله چادرش را برداشت و به سمت در رفت.
چند لحظه بعد، مادر منصور همراه خودش داخل خانه شدند. منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت. چشم‌ هایش لحظه‌ ای روی لباس سرخش مکث کرد. بعد آرام، با صدایی که رنگ تحسین در آن پنهان نبود گفت خیلی زیبا شدی عزیزم…
بهار لبخند دلنشینی زد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت تشکر همسرم، بعد به مادر منصور دید و ادامه داد خوش آمدید مادر جان…
مادر منصور لبخندی از سر محبت زد و دست نوازشی به بازوی بهار کشید. بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. مهمانان یکی ‌یکی رسیدند و فضای خانه پر از همهمه و بوی عطر و شادی شد. اما چشم‌ های بهار مدام به در بود. یک نفر هنوز نیامده بود. یوسف.
بعد از خوش‌ آمدگویی به مهمانان، بهار آهسته به اطاق خواب رفت. منصور رو به‌ روی آینه ایستاده بود و دکمهٔ پیراهن سیاه شیک تش را می‌ بست. نگاه بهار به او افتاد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آرام پرسید چرا دنبال یوسف نرفتی؟ همه مهمان ‌ها آمدند، اما او هنوز نیامده…
منصور کمی مکث کرد، بعد با آرامش گفت به مادرش تماس گرفتم. گفت خودش او را اینجا می‌ فرستد. نیاز نبود من دنبالش بروم.
بهار سرش را پایین انداخت و زیر لب آهی کشید. دلش یک نگرانی مبهم گرفته بود. اما چیزی نگفت. فقط نگاهش روی چهرهٔ منصور ماند. مردی که حالا با همان آرامش همیشگی‌ اش، حاضر بود مهمانان را بپذیرد.
خانه پُر از صدای خنده و همهمهٔ مهمانان بود. بهار در میان رفت‌ وآمد ها لحظه ‌ای کنار میز کیک ایستاد و نگاهش را به قاب عکس منصور انداخت. زیر لب زمزمه کرد تولدت مبارک عشقم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77893

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.” Write your hashtags in the language of your target audience. 3How to create a Telegram channel?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American