FAGHADKHADA9 Telegram 77906
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهونهم

عصر بود از مداوای همسایه ی کوچه بالایی به خونه میرفتم که قائد رو پشت در خونه‌ام دیدم هی در میزد و منتظر بودکسی در باز کنه دلم نمیخاست باهاش رو در رو بشم برای همین پشت دیوارپنهان شدم حدود نیم ساعت منتظر بودولی وقتی دید واقعا کسی نیست دست از پا دراز تر رفت نفس آسوده‌ای کشیدم و به خونه رفتم.روزهای بعد اوضاع همین بود قائد از سرکارش که برمیگشت به خونه من می‌اومد و من پشت دیوار پنهان میشدم تا برگرده طبق معمول خسته که شد رفت و منم به طرف خونه حرکت کردم همین که کلیدُ در قفل در چرخوندم از پشت سرم صداش شنیدم که گفت
- حالا دیگه از من رو میگیری و قایم میشی؟هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم با لپ های سرخ شده برگشتم و آهسته لب زدم
- سلام اینجا رو از کجا پیدا کردی؟با حالت بی خبری گفتم: مگه قبلا هم اینجا آمده بودی؟قائد که دستمُ خونده بودم چیزی نگفت و با نگاهی که به راحتی میشد ازش خوند خر خودتی گفت: نه امروز فقط آمده بودم که دیدمت، حالا دعوتم نمیکنی داخل؟با دودلی و رودربایستی گفتم: بفرما داخل قائد لبه حوض نشست و گفت خونه ی قشنگیِ مبارکه ...
- ممنونم، فقط نگفتی از کجا آدرسم رو پیدا کردی نگاهش به زمین دادُ گفت:
از آذر و احمد خواستم که لو نمیدادن و آذر میگفت تو که بهتر از ما براش عزیزی
چرا بیخبری کجا رفته برو از خودش بپرس (روز آخر آدرسِ خونشُ روی کاغذ نوشته بود و به مهری داده بود تا به دست آذر بده)منم مجبور شدم بهشون بگم ازت خواستگاری کردم و آذرم با تعجب و خوشحالی آدرست بهم داد.میدونستم آذر و احمد از اینکه من با قائد ازدواج کنم خوشحال بودن چون اینجوری خیالِ خودشون بابت علی راحت میشد.قائد با درموندگی گفت ماه صنم با من ازدواج کن و بشو خانمم، تاج سرم، مگه تو این دنیا من کیو دارم نه پدری نه مادری تو و مهری بشین همه کَسم من درمانده تر از قائد در حالی تو دلم آشوب بود گفتم من قبلا گفتم جز حس برادری بهت حس دیگه ای ندارم،دختر برای تو زیاده اونم هم سن و سال خودت تو رو به خدا دیگه حرفش نزن به داخل اتاق رفتم و درُ بهم زدم و قائد تنها گذاشتم متکایی برداشتم و سرم رو روش گذاشتم،حتی حوصله فکر کردن به ازدواج و اتفاقات افتاده رو هم نداشتم قائد رفت و اینُ از بسته شدن در حیاط فهمیدم.بعد از این ماجرا دیگه قائد دور و برم نیومد مثل اینکه فهمید من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم خسته مسیرِ خونه رو در پیش گرفتم امروز برای قابله گری رفته بودم و از صبح تا الان که نزدیکِ غروبه حیرون شده بودم و تموم بدنم کوفته شده بود باز به خمِ کوچه که رسیدم قامتِ مردی دیدم که درِ حیاطُ میکوبه چون هوا گرگ و میش بود زیاد دقیق نشدم با فرض به اینکه قائد دوباره آمده تا پاپیچم بشه اعصابم خورد شد و با گام های تند و محکم به طرفش رفتم و هنوز نرسیده چاک دهانم باز کردم مگه بهت نگفتم دیگه این دور و بر پیدات نشه
صد بار گفتم من زنِ تو نمیشم قائد....
- قائد دیگه کیه ؟! کی خواستگاریت کرده ؟با شنیدنِ صدای علی دَر دَم روح از تنم پَر کشید،دهانِ بازمُ بستم لب زدم
- علیی،!!!!علی جلوتر که اومد چهره‌اش با نورِ ماه که تازه از پشت ابر ها درآمده بود
نمایان شد ریش‌هاش بلند شده بودن
و به نظر خسته و آشفته می‌اومد.
- جانم،جانانِ من میدونی از دوریت این چند وقت چی کشیدم مردم و زنده شدم اونوقت اینجا برای تو خواستگار آمده ؟به هول و ولا افتادم و گفتم: چه خواستگاری هر کی هم چیزی گفته جوابش شنیده علی آروم اما محکم گفت خودم ماجرا از آذر که برای ننه ام تعریف میکرد شنیدم،
در ضمن خودتم الان گفتی،دور که شدم
بهم گفتی بعد مدتی یادم میره ماه صنمی هم بوده اما وقتی آذر با تب و تاب میگفت به ننه ام به زودی مامانم با پسر عموش ازدواج میکنه نفهمیدم چجوری دو تیکه لباسم جمع کردم و دنبالت اومدم،حتی آدرست با زور و تهدید از احمد گرفتم.همون لحظه اکرم خانم با مهری از حیاط خونشون بیرون اومدن و مهری بدو بدو به کنارم آمد که نطقمون قطع شد.علی قدمی عقب رفت و گفت فردا جایی نرو میام با چند نفری خونت سری تکون دادم و دست مهریُ گرفتمُ به داخل خونه رفتم شب تنها چیزی که تو ذهنُ افکارم میگذشت علی بود و بس،دلم میخواست اینبار جواب بله بهش بدم و خودم رو از این بلاتکلیفی نجات بدم، چرا باید نگران کسانی باشم که حتی زنده و یا مرده بودنِ من براشون اصلا ذره ای اهمیت نداره.صبح زود به جون حیاط و خونه افتادم و تا ظهر مثل دسته ی گل تمیزش شد. کمی خرید کردم و لباس زیبایی هم به تنِ خودم و مهری کردم،همه چیز آماده بود تا مهمون های علی و خودش برسند، آینه ی دستیمو برداشتم و سرمه‌ی سنگمُ به چشمانم کشیدم که خیلی چهره مو تغییر داد، مهری کنارم آمد و با خنده گفت: ننه فکر کنم قراره منم بابا دار بشم نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1



tgoop.com/faghadkhada9/77906
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهونهم

عصر بود از مداوای همسایه ی کوچه بالایی به خونه میرفتم که قائد رو پشت در خونه‌ام دیدم هی در میزد و منتظر بودکسی در باز کنه دلم نمیخاست باهاش رو در رو بشم برای همین پشت دیوارپنهان شدم حدود نیم ساعت منتظر بودولی وقتی دید واقعا کسی نیست دست از پا دراز تر رفت نفس آسوده‌ای کشیدم و به خونه رفتم.روزهای بعد اوضاع همین بود قائد از سرکارش که برمیگشت به خونه من می‌اومد و من پشت دیوار پنهان میشدم تا برگرده طبق معمول خسته که شد رفت و منم به طرف خونه حرکت کردم همین که کلیدُ در قفل در چرخوندم از پشت سرم صداش شنیدم که گفت
- حالا دیگه از من رو میگیری و قایم میشی؟هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم با لپ های سرخ شده برگشتم و آهسته لب زدم
- سلام اینجا رو از کجا پیدا کردی؟با حالت بی خبری گفتم: مگه قبلا هم اینجا آمده بودی؟قائد که دستمُ خونده بودم چیزی نگفت و با نگاهی که به راحتی میشد ازش خوند خر خودتی گفت: نه امروز فقط آمده بودم که دیدمت، حالا دعوتم نمیکنی داخل؟با دودلی و رودربایستی گفتم: بفرما داخل قائد لبه حوض نشست و گفت خونه ی قشنگیِ مبارکه ...
- ممنونم، فقط نگفتی از کجا آدرسم رو پیدا کردی نگاهش به زمین دادُ گفت:
از آذر و احمد خواستم که لو نمیدادن و آذر میگفت تو که بهتر از ما براش عزیزی
چرا بیخبری کجا رفته برو از خودش بپرس (روز آخر آدرسِ خونشُ روی کاغذ نوشته بود و به مهری داده بود تا به دست آذر بده)منم مجبور شدم بهشون بگم ازت خواستگاری کردم و آذرم با تعجب و خوشحالی آدرست بهم داد.میدونستم آذر و احمد از اینکه من با قائد ازدواج کنم خوشحال بودن چون اینجوری خیالِ خودشون بابت علی راحت میشد.قائد با درموندگی گفت ماه صنم با من ازدواج کن و بشو خانمم، تاج سرم، مگه تو این دنیا من کیو دارم نه پدری نه مادری تو و مهری بشین همه کَسم من درمانده تر از قائد در حالی تو دلم آشوب بود گفتم من قبلا گفتم جز حس برادری بهت حس دیگه ای ندارم،دختر برای تو زیاده اونم هم سن و سال خودت تو رو به خدا دیگه حرفش نزن به داخل اتاق رفتم و درُ بهم زدم و قائد تنها گذاشتم متکایی برداشتم و سرم رو روش گذاشتم،حتی حوصله فکر کردن به ازدواج و اتفاقات افتاده رو هم نداشتم قائد رفت و اینُ از بسته شدن در حیاط فهمیدم.بعد از این ماجرا دیگه قائد دور و برم نیومد مثل اینکه فهمید من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم خسته مسیرِ خونه رو در پیش گرفتم امروز برای قابله گری رفته بودم و از صبح تا الان که نزدیکِ غروبه حیرون شده بودم و تموم بدنم کوفته شده بود باز به خمِ کوچه که رسیدم قامتِ مردی دیدم که درِ حیاطُ میکوبه چون هوا گرگ و میش بود زیاد دقیق نشدم با فرض به اینکه قائد دوباره آمده تا پاپیچم بشه اعصابم خورد شد و با گام های تند و محکم به طرفش رفتم و هنوز نرسیده چاک دهانم باز کردم مگه بهت نگفتم دیگه این دور و بر پیدات نشه
صد بار گفتم من زنِ تو نمیشم قائد....
- قائد دیگه کیه ؟! کی خواستگاریت کرده ؟با شنیدنِ صدای علی دَر دَم روح از تنم پَر کشید،دهانِ بازمُ بستم لب زدم
- علیی،!!!!علی جلوتر که اومد چهره‌اش با نورِ ماه که تازه از پشت ابر ها درآمده بود
نمایان شد ریش‌هاش بلند شده بودن
و به نظر خسته و آشفته می‌اومد.
- جانم،جانانِ من میدونی از دوریت این چند وقت چی کشیدم مردم و زنده شدم اونوقت اینجا برای تو خواستگار آمده ؟به هول و ولا افتادم و گفتم: چه خواستگاری هر کی هم چیزی گفته جوابش شنیده علی آروم اما محکم گفت خودم ماجرا از آذر که برای ننه ام تعریف میکرد شنیدم،
در ضمن خودتم الان گفتی،دور که شدم
بهم گفتی بعد مدتی یادم میره ماه صنمی هم بوده اما وقتی آذر با تب و تاب میگفت به ننه ام به زودی مامانم با پسر عموش ازدواج میکنه نفهمیدم چجوری دو تیکه لباسم جمع کردم و دنبالت اومدم،حتی آدرست با زور و تهدید از احمد گرفتم.همون لحظه اکرم خانم با مهری از حیاط خونشون بیرون اومدن و مهری بدو بدو به کنارم آمد که نطقمون قطع شد.علی قدمی عقب رفت و گفت فردا جایی نرو میام با چند نفری خونت سری تکون دادم و دست مهریُ گرفتمُ به داخل خونه رفتم شب تنها چیزی که تو ذهنُ افکارم میگذشت علی بود و بس،دلم میخواست اینبار جواب بله بهش بدم و خودم رو از این بلاتکلیفی نجات بدم، چرا باید نگران کسانی باشم که حتی زنده و یا مرده بودنِ من براشون اصلا ذره ای اهمیت نداره.صبح زود به جون حیاط و خونه افتادم و تا ظهر مثل دسته ی گل تمیزش شد. کمی خرید کردم و لباس زیبایی هم به تنِ خودم و مهری کردم،همه چیز آماده بود تا مهمون های علی و خودش برسند، آینه ی دستیمو برداشتم و سرمه‌ی سنگمُ به چشمانم کشیدم که خیلی چهره مو تغییر داد، مهری کنارم آمد و با خنده گفت: ننه فکر کنم قراره منم بابا دار بشم نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77906

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. bank east asia october 20 kowloon Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American