FAGHADKHADA9 Telegram 77896
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ سی

در همین لحظه زنگ دروازه بلند شد. دلش از جا پرید. نگاهش به منصور افتاد که با یکی از مهمانان دست میداد. منصور با صدایی آرام گفت من دروازه را باز می‌ کنم…
با قدم‌ هایی مطمئن از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در آمد و بعد صدای آرام پاهایی کوچک روی سنگفرش حویلی آمد یوسف بود که با کمی سختی قدم بر می‌ داشت و وارد دهلیز شد.
بهار چهره ‌اش باز شد. با شوق و خوشحالی به سوی یوسف رفت و خم شد تا او را در آغوش بگیرد. می‌ خواست دستش را روی سر پسرک بکشد که ناگهان صدای قدم‌ های دیگری در دهلیز پیچید.
بهار سرش را بلند کرد. چشم‌ هایش روی قامت زنی ایستاد که لباس سیاه مجلسی براق به تن داشت، موهای بلوندش را با دقت اتو کرده بود و چادری نازک و کوتاه را طوری روی سرش انداخته بود که بیشتر برای نمایش باشد تا پوشش.
پرستو بود. با نگاه مغرور و بی‌ پروا قدم به داخل گذاشت.
بهار لحظه‌ ای زبانش قفل شد. نگاهش را از پرستو گرفت و به منصور دوخت که کمی پشت سر او ایستاده بود. صدایش را پایین آورد تا مهمانان نشنوند و گفت این اینجا چی می‌ کند؟
منصور کمی شانه‌ هایش را بالا انداخت.همان‌ طور بی‌ صدا آه کشید و گفت نمیدانم خودش می‌ گوید چون پای یوسف هنوز خوب نشده، نمیتواند او را اینجا تنها بگذارد. خواست همرایش بیاید…
رنگ از چهرهٔ بهار پرید. نفسش را با زور در سینه نگه‌ داشت. لب‌ هایش لرزید. صدایش اندکی بلند شد و گفت لطفاً… برایش بگو از اینجا برود.
منصور لحظه ‌ای چشم‌ هایش را بست. بعد آرام قدم برداشت. نزدیک پرستو رفت. با صدای کوتاه ولی محکم گفت پرستو  برو. اینجا خانهٔ من است. امروز تولدم است. درست نیست بمانی.
پرستو بدون اینکه نگاهش را از منصور بردارد، دستی روی شانهٔ یوسف گذاشت و صدایش را بلند کرد، طوری که بهار هم بشنود و گفت پس من پسرم را هم با خودم میبرم. چون بدون یوسف هیچ جایی نمیروم.
هوای خانه یکباره سنگین شد. نگاه یوسف بین مادر و پدرش سرگردان می چرخید.
برای چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت. سکوت مثل پرده‌ ای سنگین روی دهلیز افتاده بود. نگاه یوسف از پرستو به منصور میرفت و بعد آرام به بهار دوخته می‌ شد. لب‌ های کوچکش می‌ لرزید؛ طوری که اگر کسی چیزی نمی‌ گفت، همین حالا گریه می‌ کرد.
بهار  نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش به چشمان یوسف افتاد که پر از وحشت شده بود. لحظه ‌ای در دلش لرزید. پیش خودش فکر کرد این طفل چه گناهی کرده که باید شاهد این همه کینه و فاصله باشد؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
👍4



tgoop.com/faghadkhada9/77896
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ سی

در همین لحظه زنگ دروازه بلند شد. دلش از جا پرید. نگاهش به منصور افتاد که با یکی از مهمانان دست میداد. منصور با صدایی آرام گفت من دروازه را باز می‌ کنم…
با قدم‌ هایی مطمئن از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در آمد و بعد صدای آرام پاهایی کوچک روی سنگفرش حویلی آمد یوسف بود که با کمی سختی قدم بر می‌ داشت و وارد دهلیز شد.
بهار چهره ‌اش باز شد. با شوق و خوشحالی به سوی یوسف رفت و خم شد تا او را در آغوش بگیرد. می‌ خواست دستش را روی سر پسرک بکشد که ناگهان صدای قدم‌ های دیگری در دهلیز پیچید.
بهار سرش را بلند کرد. چشم‌ هایش روی قامت زنی ایستاد که لباس سیاه مجلسی براق به تن داشت، موهای بلوندش را با دقت اتو کرده بود و چادری نازک و کوتاه را طوری روی سرش انداخته بود که بیشتر برای نمایش باشد تا پوشش.
پرستو بود. با نگاه مغرور و بی‌ پروا قدم به داخل گذاشت.
بهار لحظه‌ ای زبانش قفل شد. نگاهش را از پرستو گرفت و به منصور دوخت که کمی پشت سر او ایستاده بود. صدایش را پایین آورد تا مهمانان نشنوند و گفت این اینجا چی می‌ کند؟
منصور کمی شانه‌ هایش را بالا انداخت.همان‌ طور بی‌ صدا آه کشید و گفت نمیدانم خودش می‌ گوید چون پای یوسف هنوز خوب نشده، نمیتواند او را اینجا تنها بگذارد. خواست همرایش بیاید…
رنگ از چهرهٔ بهار پرید. نفسش را با زور در سینه نگه‌ داشت. لب‌ هایش لرزید. صدایش اندکی بلند شد و گفت لطفاً… برایش بگو از اینجا برود.
منصور لحظه ‌ای چشم‌ هایش را بست. بعد آرام قدم برداشت. نزدیک پرستو رفت. با صدای کوتاه ولی محکم گفت پرستو  برو. اینجا خانهٔ من است. امروز تولدم است. درست نیست بمانی.
پرستو بدون اینکه نگاهش را از منصور بردارد، دستی روی شانهٔ یوسف گذاشت و صدایش را بلند کرد، طوری که بهار هم بشنود و گفت پس من پسرم را هم با خودم میبرم. چون بدون یوسف هیچ جایی نمیروم.
هوای خانه یکباره سنگین شد. نگاه یوسف بین مادر و پدرش سرگردان می چرخید.
برای چند ثانیه هیچکس چیزی نگفت. سکوت مثل پرده‌ ای سنگین روی دهلیز افتاده بود. نگاه یوسف از پرستو به منصور میرفت و بعد آرام به بهار دوخته می‌ شد. لب‌ های کوچکش می‌ لرزید؛ طوری که اگر کسی چیزی نمی‌ گفت، همین حالا گریه می‌ کرد.
بهار  نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش به چشمان یوسف افتاد که پر از وحشت شده بود. لحظه ‌ای در دلش لرزید. پیش خودش فکر کرد این طفل چه گناهی کرده که باید شاهد این همه کینه و فاصله باشد؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77896

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Administrators It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei Telegram offers a powerful toolset that allows businesses to create and manage channels, groups, and bots to broadcast messages, engage in conversations, and offer reliable customer support via bots. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American