tgoop.com/faghadkhada9/77899
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوچهارم
ننه سکینه که معلوم بود از نون پختن اول صبح اونم با اب سرد راحت شده نمیچه لبخندی زد ولی فوری پنهونش کرد، دوباره گفتم: راستی پات بهتره ؟ننه سکینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بدک نیست میخواست به طرفِ حوض بره که دست و صورتش بشوره لگنِ آب گرم رو برداشتم و به داخل حیاط رفتمُ صداش زدم
- خاله جان بیا برات آب گرم کردم با اینا دست و صورتت بشور، آب سرد برای پات بده همون لحظه علی و سالارخان که بیدار شده بودن و معلوم بود مکالمه ما شنیدن پایین آمدن و سالارخان گفت دست مریضاد عروس، بوی نون تازه کلِ خونه رو برداشته، آبم که گرم کردی به به! نمیدونستی هر روز به چه مکافاتی با این آب سرد دست به آب میرفتیم! کجا خانم آب گرم کنه با این حرفِ سالارخان، ننه سکینه رو ترش کرد، من که....دیدم اوضاع پَسه لبخندی زدمُ گفتم: آخه شما نمیدونی چقدر کار خونه زیاده خاله جان با این پا درد همین که صبحانه حاضر میکنه و کار خونه انجام میده والا باید سر تا پاش طلا گرفت.سالار خان لبخند زد و گفت: آره بابا، ما کی باشیم قدر این طلا خانوم ندونیم، کو عروس بده اون آب رو برم دست صورتم بشورم که حسابی گشنمه.ننه سکینه که با حرفهای من و شوهرش سر مست شده بود کمی از حالت دفاعیش خارج شد.علی ذوق زده کنارِ گوشم گفت: الحق خانومی جوری دلبری میکنی که من انگشت به دهن موندم با دلبری دستمُ روی صورتش کشیدم و کمی از خودم فاصله اش دادم
و گفتم
- اگه اینقدر دلبر نبودم الان زن تو نبودم صدای خنده ی علی بلند شد و مهری رو بیدار کردصبحانه در آرامش خورده شد و مرد ها سر زمین رفتن در حالِ جارو کردنِ
اتاق ها بودم که با صدای جیغ جیغ زنی به روی ایوون رفتم.مادرِ ناهید بود که با صورتی پر از نفرت و کینه دنبال من میگشت و اسممُ صدا میزد
- آهای جادوگرِ دزد کجایی،بیا که میخوام خرخره اتُ بجوام بیا عفریته ننه سکینه کنار حوض نشسته بود و هیچ حرفی برای دفاع از من یا آروم کردن خواهرش نمیگفت ولی همین که آتیش بیار معرکه هم نشده بود یعنی یه پله جلو رفته بودم.از بس سر و صدا میکرد ترسیدم همه جمع بشن به اجبار و اکراه پایین رفتم که خالهی علی به طرفم هجوم آوردو گیسهامُ که همیشه از چارقدم کمی بیرون بودن محکم گرفتُ پیچوند و با غیض گفت
- با چه رویی پا شدی آمدی خونه خواهرم هانن خجالت نکشیدی با دو تا بچه خودت انداختی به خواهرزادهی جوانم، آمدم تف کنم تو صورتت و بگم به کوری چشمت دخترم داره به یه خانواده ی با اصالت و پولدار شوهر میکنه.موهام رو از دستش رها کردم و قدمی عقب گذاشتم و رو بهش گفتم
- به چه حقی هی میای رو من دست دراز میکنی ؟ چی از من میخوای خوب دخترت شوهر کرد دیگه این عقده بازی ها چیه؟مادر ناهید اشک به چشماش نشستُ گفت
- خیر نبینی که دومادمُ از چنگم درآوردی علی رو مثل پسرم دوست داشتم.آروم گفتم: علی خودش دخترت نخواست و دست از سر من برنداشت تقصیر من چیه ؟با ناراحتی به داخل اتاق رفتم و بنای گریه سر دادم دلم نمیخاست دلِ شکسته ای پشت سرم اه بکشه ولی کاری از دستم برنمیومد جز صبوری، نه من و نه ننه سکینه حرفی از اومدنِ خالهی علی بهش نگفتیم و ترجیح دادیم سکوت کنیم.دو سه روز دیگه هم گذشت خواهر و برادر های علی به دیدنش اومدن ولی زیاد مثل قبل من و مهری رو تحویل نگرفتن و با نیش و کنایه هاشون حسابی دلمُ چزوندن، ننه سکینه هم نه طعنه میزد و نه تحویل میگرفت سرد و خنثی باهام رفتار میکرد انگار اصلا وجود خارجی تو خونهش نداشتم از این وضع خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه بالاخره چهار روز طی شد و به شهر برگشتیمُ من نفسِ آسودهای کشیدم.روزها و ماهها به خوبی میگذشتن و من بخاطرِ آرامشِ نسبیِ زندگیم شاکرِ خدا بودم، میگم نسبی چون تنها ناراحتیم دوری و قهر با آذر بود، دورادور احوالش مطلع بودم و همیشه از علی که با احمد آشتی کرده بودن سراغش میگرفتم،اینجور که فهمیده بودم پیغام داده بود هیچوقت سراغش نرم.حدود یه سال گذشت که سر ظهر علی خسته و کوفته به خونه آمد، من که دیگه کامل علیُ میشناختم و از احوالاتش معلوم بود ناراحته و چیزی اعصابشُ خراب کرده برای همین با لبخند سبزیها رو رها کردم و به پیشوازش رفتم.
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77899