بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هفت
نیمه شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان شان می کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه اش انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد یکباره خون در رگ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن طرف تر، آرام صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می گفت خودش و مادرش می خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می گوید نمی خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه ما با هم می مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم حرف و گرفته به نظر می رسید.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هفت
نیمه شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان شان می کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه اش انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد یکباره خون در رگ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن طرف تر، آرام صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می گفت خودش و مادرش می خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می گوید نمی خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه ما با هم می مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم حرف و گرفته به نظر می رسید.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم
سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوهاش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچهی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همهی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهرهاشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه میاومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت میکشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم
سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوهاش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچهی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همهی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهرهاشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه میاومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت میکشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
💢 فضیلت "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم"...
✅ صحابی جلیل القدر عبدالله بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید:✨بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم✨ دارای نوزده حرف است و هر ڪس بخواهد ڪه خداوند او را از نگهبانان نوزده گانه دوزخ رهایی بخشد، "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم" را بخواند تا خداوند متعال به پاداش هر حرفی از آن، یڪ سپر و پناه در برابر هر دربان جهنم بسازد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 منابــع :
✍ الدر المنثور امام جلال الدین سیوطی
✍ الجامع لاِحڪامِ القرآن قُرطُبی مالڪی
✍ تفسیر القرآن العظیم ابن ڪثیر دمشقی
✅ صحابی جلیل القدر عبدالله بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید:✨بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم✨ دارای نوزده حرف است و هر ڪس بخواهد ڪه خداوند او را از نگهبانان نوزده گانه دوزخ رهایی بخشد، "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم" را بخواند تا خداوند متعال به پاداش هر حرفی از آن، یڪ سپر و پناه در برابر هر دربان جهنم بسازد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 منابــع :
✍ الدر المنثور امام جلال الدین سیوطی
✍ الجامع لاِحڪامِ القرآن قُرطُبی مالڪی
✍ تفسیر القرآن العظیم ابن ڪثیر دمشقی
👍1
نمازِ شب راه نجات از مشکلات هست..
در حالی که در دریای وسوسه ها و دغدغه ها و مشکلاتِ دنیا غرق می شوی خداوند با نماز شب ازآنها نجاتت میدهد!چرا خود را از امان خداوند و نعمت های الهی و سخاوت الهی و فتوحات الهی محروم می کنیم؟!
یا الله توفیق خواندنِ تهجد را نصیب همه بگردان. . . 🥹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در حالی که در دریای وسوسه ها و دغدغه ها و مشکلاتِ دنیا غرق می شوی خداوند با نماز شب ازآنها نجاتت میدهد!چرا خود را از امان خداوند و نعمت های الهی و سخاوت الهی و فتوحات الهی محروم می کنیم؟!
یا الله توفیق خواندنِ تهجد را نصیب همه بگردان. . . 🥹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هشت
عصر، هر سه در باغچه نشسته بودند و چای تازه دم می خوردند. باد خنکی میان شاخه های درخت می چرخید. ناگهان زنگ دروازه بلند شد. منصور پیاله اش را روی میز گذاشت. و گفت من میروم ببینم کیست.
وقتی از آنها دور شد، یوسف کمی خودش را به بهار نزدیک تر کرد. دست های کوچکش را در هم قفل کرد و با صدای آهسته گفت خاله بهار می خواهم چیزی برای تان بگویم.
بهار با مهربانی نگاهش کرد و گفت بگو جان خاله خیریت است؟
یوسف نگاه نگرانش را به دورتر دوخت. میترسید حرفش را بزند. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت من می ترسم. رفتار مادرم عجیب شده…
بهار قلبش فشرده شد. خم شد تا چشم در چشم یوسف باشد و پرسید یعنی چی؟ چطور عجیب شده؟
یوسف نگاهش را به طرف دروازه دوخت که منصور آنجا ایستاده بود. می خواست مطمئن شود نمی شنود. لب هایش را به هم فشرد و گفت فکر می کنم او کارهایی می کند…
قبل از اینکه حرفش را تمام کند، صدای قدم های منصور آمد که به سمت شان بر می گشت. یوسف هول شد و سکوت کرد.
منصور کنارش نشست و دستش را روی شانهٔ پسر گذاشت و پرسید یوسف جان با بهار جان چی قصه می کنی؟
یوسف لبخند کوتاهی زد تا چیزی بروز ندهد و جواب داد چیزی نیست پدر جان…
منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت همسایه بود.
بهار چیزی نگفت. فقط نگاهش را روی چهرهٔ معصوم یوسف دوخت. در دلش آشوبی بود که خودش هم نمیدانست از کجا آمده. آرام با خودش زمزمه کرد پرستو چه کار کرده که این طفل اینطور دل شکسته و ترسیده شده؟
دو روز گذشت. آن روز، روز تولد منصور بود. بهار از چند روز پیش نقشه کشیده بود که این تولد را به بهترین شکل برایش جشن بگیرد. می خواست منصور بداند چقدر برایش عزیز است و همهٔ زحمت ها فقط برای خوشحال کردن اوست.
صبحِ همان روز، هوا هنوز تازه و نم نمک خنک بود که بهار از خواب بیدار شد. بی هیچ معطلی چادر خواب را کنار زد و از جا برخاست. قدم هایش در خانه طنین می انداخت. احساس میشد این خانه هم با او بیدار شده بود.
اول به آشپزخانه رفت. آستین هایش را بالا زد و مشغول آماده کردن چندین نوع غذا شد. یک دیگ قابلی پلو، دو نوع قورمه، چند پیش غذا و خوراکی های دیگر. بوی خوش ادویه ها در تمام خانه پیچیده بود. وقتی همه چیز پخته شد، شروع کرد به تمیزکاری. کف خانه را برق انداخت، پرده ها را مرتب کرد، میزها را جلا داد.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هشت
عصر، هر سه در باغچه نشسته بودند و چای تازه دم می خوردند. باد خنکی میان شاخه های درخت می چرخید. ناگهان زنگ دروازه بلند شد. منصور پیاله اش را روی میز گذاشت. و گفت من میروم ببینم کیست.
وقتی از آنها دور شد، یوسف کمی خودش را به بهار نزدیک تر کرد. دست های کوچکش را در هم قفل کرد و با صدای آهسته گفت خاله بهار می خواهم چیزی برای تان بگویم.
بهار با مهربانی نگاهش کرد و گفت بگو جان خاله خیریت است؟
یوسف نگاه نگرانش را به دورتر دوخت. میترسید حرفش را بزند. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت من می ترسم. رفتار مادرم عجیب شده…
بهار قلبش فشرده شد. خم شد تا چشم در چشم یوسف باشد و پرسید یعنی چی؟ چطور عجیب شده؟
یوسف نگاهش را به طرف دروازه دوخت که منصور آنجا ایستاده بود. می خواست مطمئن شود نمی شنود. لب هایش را به هم فشرد و گفت فکر می کنم او کارهایی می کند…
قبل از اینکه حرفش را تمام کند، صدای قدم های منصور آمد که به سمت شان بر می گشت. یوسف هول شد و سکوت کرد.
منصور کنارش نشست و دستش را روی شانهٔ پسر گذاشت و پرسید یوسف جان با بهار جان چی قصه می کنی؟
یوسف لبخند کوتاهی زد تا چیزی بروز ندهد و جواب داد چیزی نیست پدر جان…
منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت همسایه بود.
بهار چیزی نگفت. فقط نگاهش را روی چهرهٔ معصوم یوسف دوخت. در دلش آشوبی بود که خودش هم نمیدانست از کجا آمده. آرام با خودش زمزمه کرد پرستو چه کار کرده که این طفل اینطور دل شکسته و ترسیده شده؟
دو روز گذشت. آن روز، روز تولد منصور بود. بهار از چند روز پیش نقشه کشیده بود که این تولد را به بهترین شکل برایش جشن بگیرد. می خواست منصور بداند چقدر برایش عزیز است و همهٔ زحمت ها فقط برای خوشحال کردن اوست.
صبحِ همان روز، هوا هنوز تازه و نم نمک خنک بود که بهار از خواب بیدار شد. بی هیچ معطلی چادر خواب را کنار زد و از جا برخاست. قدم هایش در خانه طنین می انداخت. احساس میشد این خانه هم با او بیدار شده بود.
اول به آشپزخانه رفت. آستین هایش را بالا زد و مشغول آماده کردن چندین نوع غذا شد. یک دیگ قابلی پلو، دو نوع قورمه، چند پیش غذا و خوراکی های دیگر. بوی خوش ادویه ها در تمام خانه پیچیده بود. وقتی همه چیز پخته شد، شروع کرد به تمیزکاری. کف خانه را برق انداخت، پرده ها را مرتب کرد، میزها را جلا داد.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
📖🌺📖🌺📖
✍🏻سياه دانه (شونيز)
📚عَنْ عَائِشَةَ رَضِيَ الله عَنْهَا قَالَتْ:سَمِعَتُِ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله و سلم يَقُولُ: «إِنَّ هَذِهِ الْحَبَّةَ السَّوْدَاءَ شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ دَاءٍ إِلاَّ مِنَ السَّامِ»قُلْتُ: وَمَا السَّامُ؟ قَالَ: «الْمَوْتُ»
🍃(بخارى:5687)🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 عايشه رضی الله عنها ميگويد: شنيدم كه نبی اكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «اين سياه دانه، علاج هر بيماری است بجز سام»پرسيدم: سام چيست؟ فرمود: «مرگ»
✍🏻سياه دانه (شونيز)
📚عَنْ عَائِشَةَ رَضِيَ الله عَنْهَا قَالَتْ:سَمِعَتُِ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله و سلم يَقُولُ: «إِنَّ هَذِهِ الْحَبَّةَ السَّوْدَاءَ شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ دَاءٍ إِلاَّ مِنَ السَّامِ»قُلْتُ: وَمَا السَّامُ؟ قَالَ: «الْمَوْتُ»
🍃(بخارى:5687)🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 عايشه رضی الله عنها ميگويد: شنيدم كه نبی اكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «اين سياه دانه، علاج هر بيماری است بجز سام»پرسيدم: سام چيست؟ فرمود: «مرگ»
👌1
انتظارِ سخت...
مثلِ نفسهایی که در سینه حبس میشوند،
مثلِ ساعتهایی که عقربههایشان یخ زده است،
مثلِ پرندهای که قفس را میشکافد،
اما پرواز را فراموش کرده...
من و این لحظههایِ کشدار،
همهچیز مهآلود است،
حتی فکرِ فردا...
سختتر از انتظار چیست؟
شاید تنها "بیخبری" باشد،
اینکه ندانیم آیا اصلاً چیزی در راه است،
یا فقط داریم تهِ خط را تماشا میکنیم...
(گاهی تمامِ قدرتِ آدمی، در تحملِ همین انتظارِ بیشکل نهفته است...❤️🔥الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مثلِ نفسهایی که در سینه حبس میشوند،
مثلِ ساعتهایی که عقربههایشان یخ زده است،
مثلِ پرندهای که قفس را میشکافد،
اما پرواز را فراموش کرده...
من و این لحظههایِ کشدار،
همهچیز مهآلود است،
حتی فکرِ فردا...
سختتر از انتظار چیست؟
شاید تنها "بیخبری" باشد،
اینکه ندانیم آیا اصلاً چیزی در راه است،
یا فقط داریم تهِ خط را تماشا میکنیم...
(گاهی تمامِ قدرتِ آدمی، در تحملِ همین انتظارِ بیشکل نهفته است...❤️🔥الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
سلام و وقت شما هم بخیر و نیکی.
پاسخ به این پرسش بسته به شرایط و نیت، و نیز محل و مخاطب آرایش فرق دارد. در ادامه، پاسخ را با تفکیک شرایط مختلف خدمتتان عرض میکنیم:
🌸 ۱. آرایش برای شوهر
✅ جایز و مستحب است.
زن میتواند برای شوهرش خود را آرایش کند، خوشبو نماید، و زیبا جلوه کند. بلکه در روایات آمده که این کار باعث تحکیم رابطه زناشویی و ایجاد محبت بیشتر بین زن و شوهر میشود.
فقهاء نوشته اند:
"تزین المرأة لزوجها مستحب، ویؤجران علیه"
آرایش زن برای شوهرش مستحب است و هر دو بر آن پاداش میگیرند.
🌸 ۲. آرایش در برابر نامحرم (خارج از منزل / خیابان / جمع مختلط)
🚫 حرام است.
زن مسلمان حق ندارد در برابر نامحرم خود را آرایش کرده و زینتهایش را آشکار سازد.
> قرآن کریم، سوره احزاب، آیه ۳۳:
وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَىٰ
و مانند جاهلیت نخستین، با زینت ظاهر نشوید.
همچنین در سوره نور، آیه ۳۱ آمده است:
> وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ...
زینتهای خود را آشکار نکنند، مگر برای شوهرانشان...
🌸 ۳. آرایش در جمع زنان (بدون حضور مردان نامحرم)
✅ جایز است، به شرط نداشتن نیت فاسد یا تشبه به فاحشهها
اگر زن برای شادی، زیبایی در محیط زنانه (مثلاً مهمانی زنانه، عروسی زنانه، یا داخل خانه میان زنان) آرایش کند و قصد فتنهانگیزی یا خودنمایی نداشته باشد، اشکالی ندارد.
> فقهاء گفتهاند:
اگر فتنهای در میان نباشد و تشبه به فاسقان نباشد، آرایش در جمع زنان جایز است.
اما اگر جمعی از زنان همجنسگرا یا اهل فساد باشند، یا زن آرایش کردهای نیت تحریک یا خودنمایی برای دیگر زنان داشته باشد، آنگاه این نیز میتواند حرام باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پاسخ به این پرسش بسته به شرایط و نیت، و نیز محل و مخاطب آرایش فرق دارد. در ادامه، پاسخ را با تفکیک شرایط مختلف خدمتتان عرض میکنیم:
🌸 ۱. آرایش برای شوهر
✅ جایز و مستحب است.
زن میتواند برای شوهرش خود را آرایش کند، خوشبو نماید، و زیبا جلوه کند. بلکه در روایات آمده که این کار باعث تحکیم رابطه زناشویی و ایجاد محبت بیشتر بین زن و شوهر میشود.
فقهاء نوشته اند:
"تزین المرأة لزوجها مستحب، ویؤجران علیه"
آرایش زن برای شوهرش مستحب است و هر دو بر آن پاداش میگیرند.
🌸 ۲. آرایش در برابر نامحرم (خارج از منزل / خیابان / جمع مختلط)
🚫 حرام است.
زن مسلمان حق ندارد در برابر نامحرم خود را آرایش کرده و زینتهایش را آشکار سازد.
> قرآن کریم، سوره احزاب، آیه ۳۳:
وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَىٰ
و مانند جاهلیت نخستین، با زینت ظاهر نشوید.
همچنین در سوره نور، آیه ۳۱ آمده است:
> وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ...
زینتهای خود را آشکار نکنند، مگر برای شوهرانشان...
🌸 ۳. آرایش در جمع زنان (بدون حضور مردان نامحرم)
✅ جایز است، به شرط نداشتن نیت فاسد یا تشبه به فاحشهها
اگر زن برای شادی، زیبایی در محیط زنانه (مثلاً مهمانی زنانه، عروسی زنانه، یا داخل خانه میان زنان) آرایش کند و قصد فتنهانگیزی یا خودنمایی نداشته باشد، اشکالی ندارد.
> فقهاء گفتهاند:
اگر فتنهای در میان نباشد و تشبه به فاسقان نباشد، آرایش در جمع زنان جایز است.
اما اگر جمعی از زنان همجنسگرا یا اهل فساد باشند، یا زن آرایش کردهای نیت تحریک یا خودنمایی برای دیگر زنان داشته باشد، آنگاه این نیز میتواند حرام باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✅بسیاری از بانوان میخواهند بدانند دقیقاً چه نوع آرایشهایی حلال و کدامها حرام است. در فقه حنفی معیار اصلی «آشکار شدن زینت در برابر نامحرم» و «نیت آرایش» است. در ادامه، بهصورت جزئی و شفاف توضیح میدهیم:
✅ آرایشهای حلال (جایز)
آرایشی که در این موارد باشد، جایز است:
۱. برای شوهر (در خانه)
هر نوع آرایش (رژ لب، سایه، خط چشم، لاک، اصلاح ابرو (مرتب کردن)، عطر، کرم، رنگ مو و...) کاملاً جایز است.
این نوع آرایش حتی مستحب است.
۲. در جمع زنان
اگر در محیط زنانهای هستید که هیچ مرد نامحرمی نیست، و هدفتان خودآرایی، شادی، یا احترام به جمع است، نه فتنه یا تشبه به فاسقان:
استفاده از لوازم آرایش، لاک، رنگ مو، ابرو، عطر، لباس زیبا، مجاز است.
شرط آن است که نیت فساد و خودنمایی تحریکآمیز نداشته باشید.
۳. در برابر محارم
آرایش ملایم (مثل کرم، مرتب بودن مو، لباس زیبا و تمیز) در برابر پدر، برادر، عمو، دایی... جایز است، اگر تحریکآمیز نباشد.
❌ آرایشهای حرام
در این موارد آرایش کردن حرام است:
۱. در برابر نامحرم
هر نوع آرایش که توجه مرد نامحرم را جلب کند، حرام است؛ حتی اگر خفیف باشد.
رژ لب، کرم پودر، سایه، ریمل، لاک، عطر، رنگ مو و... اگر در بیرون یا در جمع مختلط باشد = حرام
حتی اگر چهره را جذابتر کند ولی نیت "آراستن برای دیگران" باشد → گناه دارد.
۲. تشبه به فاسقان
تقلید از مدها و آرایشهای افراطی و غربی یا فاحشهگونه، که نشانه زنان فاسد باشد، حتی در جمع زنان = حرام یا مکروه تحریمی
۳. آسیب به بدن یا تغییر دائمی خلقت
آرایشهایی مثل:
تاتو (خالکوبی) = حرام
دلیل: حدیث صحیح در «بخاری» و «مسلم» که پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمود:
> "لعن الله الواشمة والمستوشمة" → خدا لعنت کند زن خالکوب و آن که خالکوبی برایش انجام میدهد.
کشیدن یا کاشت مژه به طوری که ظاهر خلقت را تغییر دهد = حرام (مگر در صورت داشتن عذر پزشکی)
عملهای زیبایی صرفاً برای زیبایی بدون ضرورت پزشکی = مکروه یا حرام
والله اعلم بالصواب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ آرایشهای حلال (جایز)
آرایشی که در این موارد باشد، جایز است:
۱. برای شوهر (در خانه)
هر نوع آرایش (رژ لب، سایه، خط چشم، لاک، اصلاح ابرو (مرتب کردن)، عطر، کرم، رنگ مو و...) کاملاً جایز است.
این نوع آرایش حتی مستحب است.
۲. در جمع زنان
اگر در محیط زنانهای هستید که هیچ مرد نامحرمی نیست، و هدفتان خودآرایی، شادی، یا احترام به جمع است، نه فتنه یا تشبه به فاسقان:
استفاده از لوازم آرایش، لاک، رنگ مو، ابرو، عطر، لباس زیبا، مجاز است.
شرط آن است که نیت فساد و خودنمایی تحریکآمیز نداشته باشید.
۳. در برابر محارم
آرایش ملایم (مثل کرم، مرتب بودن مو، لباس زیبا و تمیز) در برابر پدر، برادر، عمو، دایی... جایز است، اگر تحریکآمیز نباشد.
❌ آرایشهای حرام
در این موارد آرایش کردن حرام است:
۱. در برابر نامحرم
هر نوع آرایش که توجه مرد نامحرم را جلب کند، حرام است؛ حتی اگر خفیف باشد.
رژ لب، کرم پودر، سایه، ریمل، لاک، عطر، رنگ مو و... اگر در بیرون یا در جمع مختلط باشد = حرام
حتی اگر چهره را جذابتر کند ولی نیت "آراستن برای دیگران" باشد → گناه دارد.
۲. تشبه به فاسقان
تقلید از مدها و آرایشهای افراطی و غربی یا فاحشهگونه، که نشانه زنان فاسد باشد، حتی در جمع زنان = حرام یا مکروه تحریمی
۳. آسیب به بدن یا تغییر دائمی خلقت
آرایشهایی مثل:
تاتو (خالکوبی) = حرام
دلیل: حدیث صحیح در «بخاری» و «مسلم» که پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمود:
> "لعن الله الواشمة والمستوشمة" → خدا لعنت کند زن خالکوب و آن که خالکوبی برایش انجام میدهد.
کشیدن یا کاشت مژه به طوری که ظاهر خلقت را تغییر دهد = حرام (مگر در صورت داشتن عذر پزشکی)
عملهای زیبایی صرفاً برای زیبایی بدون ضرورت پزشکی = مکروه یا حرام
والله اعلم بالصواب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوششم
علی با ذوق برگشت و گفت- جانِ علی، چی شده؟خجول از حرفی که زدم گفتم تا موافقت ننه بابات نگرفتی حرفی به آذر و احمد نزن و من هنوز جوابی بهت ندادم
پس لطفا فکرهای بیخود پیشِ خودت نکن علی مایوسانه سری تکون داد و از حیاط بیرون رفت.یه حالی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه علی پیشم اعتراف کرده دوستم داره و هم ناراحت که این عشق مطمئنا راه به جایی نمیبرد.چند روز بعد علی به مهری گفته بود بهم بگه شب مهمون دارم و آماده باشم و کلی میوه و خوراکی پشت درب گذاشته بود هنوز آذر اینها نیومده بودن و تو دلم میگفتم حتما علی ننه باباش راضی کرده و دارن میان خواستگاریم و آذرم همراهشونه اما تا شب اتاق رو مثل دسته گل کردم و بهترین لباسم رو پوشیدم و منتظر مهمانها شدم مهری هم از شور و شوق من هیجان زده شده بود و بالا پایین میپرید.برای بار هزارم لباسمُ چک کردم
که همون لحظه صدای در آمد مهری فوری رفت تا در باز کنه صدای جمعیتی میومد چند تا مرد مسن و سن و سال دار وارد شدن و بعد علی که لباس زیبایی به تن کرده بود پشت سرشون وارد حیاط شد!
هر چی چشم چرخوندم ننه سکینه و سالار خان ندیدم سکوت کردم تا ببینم ماجرا از چه قراره خوشامد گفتم و دعوتشون کردم به داخلِ اتاق اون شب فهمیدم علی هر کار کرده ننه سکینه و سالار خان راضی نشدن و علی رفته پیشِ ریش سفیدان و کدخدایِ روستاشون و همشونُ برای خواستگاری به اینجا آورده اما من بازم دلم رضا نشد بله بدم چون حقیقتش خیلی میترسیدم از عکس العملِ خانواده اش خودم هیچ اگر بلایی سرِ آذر میاوردن چی؟؟من قبلا از اینکه عاشق باشم یه مادر بودم و حاضر هستم جونمم براشون بدم.حتی یه کم از آینده هم هراس داشتم اگه علی بعد چند صباح ازم دل زده میشد چی ؟ اونوقت چکار میکردم شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم و دائم نگاه نگران و التماس گونه ی علی جلوی چشمانم بود و راحتم نمیذاشت.علی یه بار دیگه همه ی بزرگانِ آبادیشونُ برای خواستگاریم به خونه آورد
اما باز بهانه کردم که چراننه باباش نیستن و من از عاقبت کار میترسم پس حاضر نیستم زنش بشم.وقتی همه رفتن علی چند لحظه موند و به نزدیکم آمدُگفت
- من هر کاری برات کردم تا راضی بشی میدونی چقدر التماسشون کردم تاهمراهم بیاین تا ثابت کنم دوستت دارم
و میخوام همه بدونن که من ماه صنم رو دوست دارم اما تو چرا بخاطر من کاری نمیکنی اگه ازم بدت میاد مرد نیستم برم و پشت سرم رو نگاه نکنم بلند فریاد زد: باتوام جوابمُ بده آهسته گفتم من چجوری باهات زیر یه سقف بیام وقتی الان بهم حق نمیدی نگرانِ بچههام و آینده خودم باشم چه تضمینی هست دو صباح دیگه دلتُ نزنم و هوو سرم نیاد، آقا علی هیچ فکر کردی که چقدر ازم کم سن و سالتری، چجوری باهاش میخوای کنار بیای؟علی انگشتُ جلوی روم تکون داد و گفت:به ولای علی دوستت دارم نکن با دلم اینجوری!اگه شصت سالتم بود باز من با جانُ دل میخواستمت اینو بفهم لطفاغمگین گفتم: بزار چند وقتی تنها باشم بزار راه خودمُ پیدا کنم علی غمگین با چشمانی نم دار سری تکون داد و به اتاقِ احمد اینا رفت وبعد از چند دقیقه با کیفی که به دست داشت و بدون اینکه نگاهیِ به منه درمونده بندازه از درب حیاط بیرون رفت و محکم درُ بهم کوبید طوری که از جا بلند شدم.تازه به خودم آمدم،یعنی من علی رو برای همیشه از دست دادم کسی اینهمه وقت منتظرِ گوشه چشمی ازش بودم اینجور که غمگین و دلشکسته رفت مطمئنا دیگه پشت سرشُ هم نگاه نمیکرددو روز گذشت،اونم چه گذشتنی مثل آدم هایی که کشتی هاشون غرق شده بود و از زمین و زمان باخت داده بودن روز هامُ میگذروندم مهری بچهم درک میکرد حالم خوب نیست زیاد دم پرم نمیشدروز سومی بود که از علی خبری نبود، درب حیاط به صدا آمد با خوشحالی بلند شدم برم درب باز کنم،لبخند رو لبانم بود با این فکر که علی نتونسته دوریمُ تحمل کنه و برگشته با لبخند و روی گشاده به طرف درب رفتم که با چرخش کلید سرجام ایستادم احمد با یاالله و اخم های گره کرده طوریکه حتی سلام کردم جوابم نداد
وارد حیاط شد و پشت اون آذر با همون حالتِ اخم وارد شدن و به من محل نذاشتن حتی جواب سلاممو ندادن. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوششم
علی با ذوق برگشت و گفت- جانِ علی، چی شده؟خجول از حرفی که زدم گفتم تا موافقت ننه بابات نگرفتی حرفی به آذر و احمد نزن و من هنوز جوابی بهت ندادم
پس لطفا فکرهای بیخود پیشِ خودت نکن علی مایوسانه سری تکون داد و از حیاط بیرون رفت.یه حالی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه علی پیشم اعتراف کرده دوستم داره و هم ناراحت که این عشق مطمئنا راه به جایی نمیبرد.چند روز بعد علی به مهری گفته بود بهم بگه شب مهمون دارم و آماده باشم و کلی میوه و خوراکی پشت درب گذاشته بود هنوز آذر اینها نیومده بودن و تو دلم میگفتم حتما علی ننه باباش راضی کرده و دارن میان خواستگاریم و آذرم همراهشونه اما تا شب اتاق رو مثل دسته گل کردم و بهترین لباسم رو پوشیدم و منتظر مهمانها شدم مهری هم از شور و شوق من هیجان زده شده بود و بالا پایین میپرید.برای بار هزارم لباسمُ چک کردم
که همون لحظه صدای در آمد مهری فوری رفت تا در باز کنه صدای جمعیتی میومد چند تا مرد مسن و سن و سال دار وارد شدن و بعد علی که لباس زیبایی به تن کرده بود پشت سرشون وارد حیاط شد!
هر چی چشم چرخوندم ننه سکینه و سالار خان ندیدم سکوت کردم تا ببینم ماجرا از چه قراره خوشامد گفتم و دعوتشون کردم به داخلِ اتاق اون شب فهمیدم علی هر کار کرده ننه سکینه و سالار خان راضی نشدن و علی رفته پیشِ ریش سفیدان و کدخدایِ روستاشون و همشونُ برای خواستگاری به اینجا آورده اما من بازم دلم رضا نشد بله بدم چون حقیقتش خیلی میترسیدم از عکس العملِ خانواده اش خودم هیچ اگر بلایی سرِ آذر میاوردن چی؟؟من قبلا از اینکه عاشق باشم یه مادر بودم و حاضر هستم جونمم براشون بدم.حتی یه کم از آینده هم هراس داشتم اگه علی بعد چند صباح ازم دل زده میشد چی ؟ اونوقت چکار میکردم شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم و دائم نگاه نگران و التماس گونه ی علی جلوی چشمانم بود و راحتم نمیذاشت.علی یه بار دیگه همه ی بزرگانِ آبادیشونُ برای خواستگاریم به خونه آورد
اما باز بهانه کردم که چراننه باباش نیستن و من از عاقبت کار میترسم پس حاضر نیستم زنش بشم.وقتی همه رفتن علی چند لحظه موند و به نزدیکم آمدُگفت
- من هر کاری برات کردم تا راضی بشی میدونی چقدر التماسشون کردم تاهمراهم بیاین تا ثابت کنم دوستت دارم
و میخوام همه بدونن که من ماه صنم رو دوست دارم اما تو چرا بخاطر من کاری نمیکنی اگه ازم بدت میاد مرد نیستم برم و پشت سرم رو نگاه نکنم بلند فریاد زد: باتوام جوابمُ بده آهسته گفتم من چجوری باهات زیر یه سقف بیام وقتی الان بهم حق نمیدی نگرانِ بچههام و آینده خودم باشم چه تضمینی هست دو صباح دیگه دلتُ نزنم و هوو سرم نیاد، آقا علی هیچ فکر کردی که چقدر ازم کم سن و سالتری، چجوری باهاش میخوای کنار بیای؟علی انگشتُ جلوی روم تکون داد و گفت:به ولای علی دوستت دارم نکن با دلم اینجوری!اگه شصت سالتم بود باز من با جانُ دل میخواستمت اینو بفهم لطفاغمگین گفتم: بزار چند وقتی تنها باشم بزار راه خودمُ پیدا کنم علی غمگین با چشمانی نم دار سری تکون داد و به اتاقِ احمد اینا رفت وبعد از چند دقیقه با کیفی که به دست داشت و بدون اینکه نگاهیِ به منه درمونده بندازه از درب حیاط بیرون رفت و محکم درُ بهم کوبید طوری که از جا بلند شدم.تازه به خودم آمدم،یعنی من علی رو برای همیشه از دست دادم کسی اینهمه وقت منتظرِ گوشه چشمی ازش بودم اینجور که غمگین و دلشکسته رفت مطمئنا دیگه پشت سرشُ هم نگاه نمیکرددو روز گذشت،اونم چه گذشتنی مثل آدم هایی که کشتی هاشون غرق شده بود و از زمین و زمان باخت داده بودن روز هامُ میگذروندم مهری بچهم درک میکرد حالم خوب نیست زیاد دم پرم نمیشدروز سومی بود که از علی خبری نبود، درب حیاط به صدا آمد با خوشحالی بلند شدم برم درب باز کنم،لبخند رو لبانم بود با این فکر که علی نتونسته دوریمُ تحمل کنه و برگشته با لبخند و روی گشاده به طرف درب رفتم که با چرخش کلید سرجام ایستادم احمد با یاالله و اخم های گره کرده طوریکه حتی سلام کردم جوابم نداد
وارد حیاط شد و پشت اون آذر با همون حالتِ اخم وارد شدن و به من محل نذاشتن حتی جواب سلاممو ندادن. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👎1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوهفتم
تو حیاط بودم که یه مرد پرصدا به در زد و هی اسممو صدا میزدجل الخالق این چی میگه ؟ اخم درهم کشیدمُ گفتم چی میگی شما.
- من نمیشناسی ؟ قائدم زیر لب زمزمه کردم
- قائد!چشمام سرخ شدن و ناخودآگاه قطره اشکی ازشون چکید قائد از من بدتر بود به زور جلوی خودش گرفته بود که اشک هاش نریزن!با صدایی که بم شده بود بخاطر بغضش گفت تعارفم نمیکنی بیام داخل؟به خودم آمدم و با خنده گفتم:بیا تو قائد کوچولو هر چند الان دیگه مردی شدی برای خودت استکان چایُ برداشت و با متانت کمی مزه مزه اش کرد،حالا فرصت داشتم قشنگ نگاهش کنم، از زمین تا آسمون با اون قائدکوچولوی چند سال پیش فرق کرده بود و حسابی زیبا و رشید شده بود وقتی هفت هشت سالم بود ازش نگهداری کردم چه روز های خوبی بود پس الان حدود بیست و هفت سالش بود!چایشُ که نوشید بهم گفت خیلی دنبالت گشتم
تا تونستم آدرسی از خونت گیر بیارم،هیچکسُ اینجا نمیشناختم تا پیشش برم دیگه مزاحم شما شدم شرمنده لبخندی زدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودته، خوب برای چی به شهر اومدی؟
- آمدم بمونم و کاری دست و پا کنم ولی فکر نکنم کار خوبی گیرم بیاد.
- خوب مگه روستا چیش بود میموندی همونجا!قائد آهی کشیدُ گفت بمونم که چی نه ننهای نه بابایی عمو هم میخاست دخترِ ترشیده اش ام کلثومُ ببنده به ریشم برای همین دل کَندم از روستا.با تعجب گفتم: یعنی خان عمو توقع داشت
دخترِ چهل و پنج ساله اشُ که مرض قند داشتُ بگیری؟قائد سرشُ به معنای آره تکون داد.متاثر نشستم و گفتم نگران نباش به واسطه ی طبابتم چند نفریُ میشناسم ازشون میخوام کار خوبی برات مهیا کنندقائد با چشمانِ میشی رنگش که مژه های بلند و برگشته ای داشت مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت ممنون من تا یکی دو روز دیگه خونهای اجاره میکنم و میرم خیلی مزاحمتون نمیشم.معذب از نگاهِ خیره اش گفتم منزل خودته انشاالله کار خوبی گیرت بیاد.قائد بعد از صرف نهار بیرون رفت تا به قول خودش دنبال کار و مکانی بگرده،خیلی خوشحال بودم بعد از سالها دیدمش چقدر زمان زود گذشت انگار همین دیروز بود که با شیر گاو و گوسفند سیرش میکردمُ لالایی براش میخوندم بخاطر قائد غرورمُ زیر پا گذاشتم و به چند جا سپردم که براش کاری جور کنند،بالاخره یکی از همون افرادی که بهش رو انداخته بودم داخلِ یه کارخونه برای قائد یه شغلِ خوب و راحت پیدا کرد
و قائد میشد مسئول خطِ دستگاه، قائد خبرُ که شنید رو پا بند نبود و هی تشکر میکرد خیلی حسِ خوبی نداشتم از اینکه یه مرد گنده هی ازم تشکر کنه برای همین به بهانه ای داخل اتاق رفتم، قائد برای خودش یه اتاق تو همون کوچه ما اجاره کرد و از پیشمون رفت.حالا که دوباره دور و برم خلوت شده بود یادِ علی افتادم و آهی سوزناک از دل کشیدم.حدود دو ماه گذشته بود که نزدیکِ عصر قائد به خونه ما اومد و چند نایلون خرید در دستانش بود آذر با دیدنِ قائد پشت چشمی نازک کرد و به داخل اتاقش رفت و من هم به داخل اتاقم راهنماییش کردم،مهری که از دیدنِ قائد خوشحال بود از کنارش تکون نمیخورد،قائد دست در نایلونِ مشکی رنگی کرد و یه عروسکِ خوشگل ازش بیرون آورد و به مهری داد،مهری که تا حالا چنین عروسکی نداشت با هیجان و شادی گونه ی قائدُ بوسید و گفت
- ممنون عمو برم عروسکمُ نشون دوستام بدم و بگم منم بابایی دارم برام عروسک خریده از حرفِ مهری دلم گرفت و خجالت کشیدم اما قائد برعکس من لبخندبزرگی زد و فرقِ سرِ مهریُ بوسید.مهری پاشد و لی لی کنان بیرون رفت رو به قائد گفتم
- ممنونم، زحمت کشیدی قائد با آرامشِ کلام گفت: این چه حرفیه هر چی دارم از لطف خودته میخواستم برم بیرون چون یه جورایی معذب بودم که قائد گفت میشه خواهش کنم بمونی،من باید یه چیزیُ بهت بگم نشستم و چشم به دهانش گذاشتم که چی میخواد بگه هی من من میکرد و کلامشُ سبک سنگین!آخر لب باز کردُ گفت
- ماه صنم،دوست داشتن جرم نیست،بدم نیست چون طوری تو قلب آدم نفوذ میکنه که نمیدونی کی آمده و کی اینقدر موندگار شده،حس منم نسبت به تو اینجوریه نمیدونم کی عاشقت شدم و کی روز رو به امید وصال تو شب کردم،این قصه ی یه روز دو روز نیست من از وقتی که برای دیدنِ بابات آمدی روستا دلمُ بهت باختم و قباله اش هم زدم به نامت نمیخوام الان جوابم بدی،بشین خوب فکرات بکن فقط ماه بانو به این فکر کن که من دیوانه وار عاشقتم حرف هاش که زد پا شد رفت.اما من مثل مجسمه نشسته بودم، شکه شده بودم خیلی برام سنگین بودن،حرف هاش مرور کردم اونم نه یه بار بلکه هزاران بارانگار از بلندی پرت شده بودم پایین اصلا نمیتونستم ابرازِ علاقه اشُ هضم کنم قائدُ من خودم بزرگش کردم درسته مثل فرزندم نیس اما حسِ خواهر برادری بهش داشتم و دارم نمیدونم از رو چه حسابی این حرف ها رو بهم زد ولی هر چی بود از استرس و ناراحتی سر درد شدم طوری که دلم میخواست سرم بکوبم تو دیوار...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوهفتم
تو حیاط بودم که یه مرد پرصدا به در زد و هی اسممو صدا میزدجل الخالق این چی میگه ؟ اخم درهم کشیدمُ گفتم چی میگی شما.
- من نمیشناسی ؟ قائدم زیر لب زمزمه کردم
- قائد!چشمام سرخ شدن و ناخودآگاه قطره اشکی ازشون چکید قائد از من بدتر بود به زور جلوی خودش گرفته بود که اشک هاش نریزن!با صدایی که بم شده بود بخاطر بغضش گفت تعارفم نمیکنی بیام داخل؟به خودم آمدم و با خنده گفتم:بیا تو قائد کوچولو هر چند الان دیگه مردی شدی برای خودت استکان چایُ برداشت و با متانت کمی مزه مزه اش کرد،حالا فرصت داشتم قشنگ نگاهش کنم، از زمین تا آسمون با اون قائدکوچولوی چند سال پیش فرق کرده بود و حسابی زیبا و رشید شده بود وقتی هفت هشت سالم بود ازش نگهداری کردم چه روز های خوبی بود پس الان حدود بیست و هفت سالش بود!چایشُ که نوشید بهم گفت خیلی دنبالت گشتم
تا تونستم آدرسی از خونت گیر بیارم،هیچکسُ اینجا نمیشناختم تا پیشش برم دیگه مزاحم شما شدم شرمنده لبخندی زدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودته، خوب برای چی به شهر اومدی؟
- آمدم بمونم و کاری دست و پا کنم ولی فکر نکنم کار خوبی گیرم بیاد.
- خوب مگه روستا چیش بود میموندی همونجا!قائد آهی کشیدُ گفت بمونم که چی نه ننهای نه بابایی عمو هم میخاست دخترِ ترشیده اش ام کلثومُ ببنده به ریشم برای همین دل کَندم از روستا.با تعجب گفتم: یعنی خان عمو توقع داشت
دخترِ چهل و پنج ساله اشُ که مرض قند داشتُ بگیری؟قائد سرشُ به معنای آره تکون داد.متاثر نشستم و گفتم نگران نباش به واسطه ی طبابتم چند نفریُ میشناسم ازشون میخوام کار خوبی برات مهیا کنندقائد با چشمانِ میشی رنگش که مژه های بلند و برگشته ای داشت مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت ممنون من تا یکی دو روز دیگه خونهای اجاره میکنم و میرم خیلی مزاحمتون نمیشم.معذب از نگاهِ خیره اش گفتم منزل خودته انشاالله کار خوبی گیرت بیاد.قائد بعد از صرف نهار بیرون رفت تا به قول خودش دنبال کار و مکانی بگرده،خیلی خوشحال بودم بعد از سالها دیدمش چقدر زمان زود گذشت انگار همین دیروز بود که با شیر گاو و گوسفند سیرش میکردمُ لالایی براش میخوندم بخاطر قائد غرورمُ زیر پا گذاشتم و به چند جا سپردم که براش کاری جور کنند،بالاخره یکی از همون افرادی که بهش رو انداخته بودم داخلِ یه کارخونه برای قائد یه شغلِ خوب و راحت پیدا کرد
و قائد میشد مسئول خطِ دستگاه، قائد خبرُ که شنید رو پا بند نبود و هی تشکر میکرد خیلی حسِ خوبی نداشتم از اینکه یه مرد گنده هی ازم تشکر کنه برای همین به بهانه ای داخل اتاق رفتم، قائد برای خودش یه اتاق تو همون کوچه ما اجاره کرد و از پیشمون رفت.حالا که دوباره دور و برم خلوت شده بود یادِ علی افتادم و آهی سوزناک از دل کشیدم.حدود دو ماه گذشته بود که نزدیکِ عصر قائد به خونه ما اومد و چند نایلون خرید در دستانش بود آذر با دیدنِ قائد پشت چشمی نازک کرد و به داخل اتاقش رفت و من هم به داخل اتاقم راهنماییش کردم،مهری که از دیدنِ قائد خوشحال بود از کنارش تکون نمیخورد،قائد دست در نایلونِ مشکی رنگی کرد و یه عروسکِ خوشگل ازش بیرون آورد و به مهری داد،مهری که تا حالا چنین عروسکی نداشت با هیجان و شادی گونه ی قائدُ بوسید و گفت
- ممنون عمو برم عروسکمُ نشون دوستام بدم و بگم منم بابایی دارم برام عروسک خریده از حرفِ مهری دلم گرفت و خجالت کشیدم اما قائد برعکس من لبخندبزرگی زد و فرقِ سرِ مهریُ بوسید.مهری پاشد و لی لی کنان بیرون رفت رو به قائد گفتم
- ممنونم، زحمت کشیدی قائد با آرامشِ کلام گفت: این چه حرفیه هر چی دارم از لطف خودته میخواستم برم بیرون چون یه جورایی معذب بودم که قائد گفت میشه خواهش کنم بمونی،من باید یه چیزیُ بهت بگم نشستم و چشم به دهانش گذاشتم که چی میخواد بگه هی من من میکرد و کلامشُ سبک سنگین!آخر لب باز کردُ گفت
- ماه صنم،دوست داشتن جرم نیست،بدم نیست چون طوری تو قلب آدم نفوذ میکنه که نمیدونی کی آمده و کی اینقدر موندگار شده،حس منم نسبت به تو اینجوریه نمیدونم کی عاشقت شدم و کی روز رو به امید وصال تو شب کردم،این قصه ی یه روز دو روز نیست من از وقتی که برای دیدنِ بابات آمدی روستا دلمُ بهت باختم و قباله اش هم زدم به نامت نمیخوام الان جوابم بدی،بشین خوب فکرات بکن فقط ماه بانو به این فکر کن که من دیوانه وار عاشقتم حرف هاش که زد پا شد رفت.اما من مثل مجسمه نشسته بودم، شکه شده بودم خیلی برام سنگین بودن،حرف هاش مرور کردم اونم نه یه بار بلکه هزاران بارانگار از بلندی پرت شده بودم پایین اصلا نمیتونستم ابرازِ علاقه اشُ هضم کنم قائدُ من خودم بزرگش کردم درسته مثل فرزندم نیس اما حسِ خواهر برادری بهش داشتم و دارم نمیدونم از رو چه حسابی این حرف ها رو بهم زد ولی هر چی بود از استرس و ناراحتی سر درد شدم طوری که دلم میخواست سرم بکوبم تو دیوار...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوهشتم
اون از علی که یه دفعه غیبش زد و اینم از قائد و رفتارِ آذر و احمدم که دیگه بماند.چند روزی گذشت که سر و کله ی قائد نزدیک های عصر پیدا شد،با لبخند نزدیکم شد و آروم گفت:ماه صنم جان فکرهات کردی ؟چی شد؟منو به غلامی میپذیری؟لب های خشک شده از استرس و نگرانیم رو با زبون خیس کردم و گفتم
- میشه دیگه راجب بهش حرفی نزنی؟قائد در آنی چشمانِ خوشحالش غمگین شدُ گفت: چرا؟ مگه چیزی شده، یعنی منُ لایق همسری نمیدونی؟هر چی خواستم جلوی خودم بگیرم نتونستم و بغض لعنتی کارِ خودشُ کرد و قطره اشکی از چشمام چکید.قائد بی محابا جلو آمد و گفت: تو بخاطر چی گریه میکنی ؟نمیدونی جونِ من با هر قطره اشکت میره هوم!!...با دلم من اینجوری نکن ازش فاصله گرفتم و آروم نجوا کردم
- برو از اینجا قائد تو برای من همون پسر بچه ی کوچولو هستی و حسِ من به تو نخواهد از مادر فرزندی که بگذره از برادر خواهری فراتر بره خواهش میکنم این موضوع رو برای همیشه همین جا دفن کن.قائد هاج و واج به من زل زده بود انگار واقعا توقع نداشت چنین جمله ای ازم بشنوه بعد از مدتی به خودش آمد و گفت:من میرم الان اما نه برای همیشه من تا تو رو مال خودم نکنم دست برنمیدارم،گوشه ی چارقدمُ بوسید و رفت.تکیه دادم به دیوارُ اجازه دادم افکارم به هر سمتُ سویی میخوان پرواز کنن، اما فقط به چیز ختممی شدند اونم این بود که هیچ وقت نمیتونستم حسِ برادر و خواهری که به قائد دارم رو نادیده بگیرم و زیر پام بزارم تصمیمُ گرفته بودم و دیگه نمیخواستم بیشتر از این با فکر کردن و حرصُ جوش خودم رو اذیت کنم، فردای اون روز به طور جدی دنبالِ خونه گشتم که بالاخره بعد از چند روز چند محله بالاتر که جایِ بهتری نسبت به مکانی که الان بودیم تونستم پیدا کنم یه واسطه یا دلال برام اون خونه رو پیدا کرده بودفوری مهری رو خونه پیش آذر گذاشتم و رفتم به آدرسی که اون مرد بهم داده بود رفتم خونهی بغلیش مالِ صاحبخانه بود که حیاط و خونه اش کامل جدا بودن،پیرمرد، پیرزنِ مهربونی صاحبخانه ام بودن و کلی از این که مستاجرِ بچه دار گیرشون آمده بود خوشحال بودن،چون بچه ها و نوه هاشون چند شهر دورتر بودنُ خیلی دیر به دیر سراغی ازشون میگرفتن اکرم خانم کلید درُ به طرفم گرفتُ گفت:برو ننه جان خونه ببین اگه پسند کردی در مورد ماهیانه حرف میزنیم سری تکون دادم و کلید رو گرفتم حیاطِ نقلی مثل خونه قبلیم داشت و حوضش به شکل مربع بودکه کاشی های آبی رنگش خوشگلترش کرده بودن خونه جا داری بود یه اتاق سه در چهار با یه هال که یه قالی میخورد داشت با یه مطبخ که کنارِ هال بود، خونه سه چهار تا پله بالاتر از زمین بود و یه زیرزمینِ نقلی هم داشت، حموم و دستشویش هم داخلِ حیاط بودن یه خوبیِ دیگه هم داشت این بود که شیر آب داخلِ مطبخ بود و نیاز نبود توزمستون واسه آب برداشتن داخلِ حیاط بیایم.حتی یه ایوون خیلی قشنگم داشت که دو سه تا گلدونِ زیبا هم داخلش بود کلا معلوم بود اکرم خانم خیلی به خونش میرسیده و گل ها تازه آب خوردن اونقدر به دلم نشسته بود که دلم میخواست همین امروز اسباب کشی کنم بیام داخلش،تمییز کاریِ زیادی نمیخاست و با یه جارو کردن رو به راه می شد با لبخند پیشِ اکرم خانم و شوهرش رفتم و گفتم.خیلی خوب و قشنگ بود لطفا ماهیانه اش هم بگین تا ببینم چقدر میشه اصلا از پسش بر میام یا نه ؟مَرده که اکرم خانم همش به فامیلیِ جلالی صداش میزد، عددی رو به عنوان اجاره یا ماهیانه گفت که نسبت به ماهیانه خونه قبلی زیاد بود اما من از پسش برمیاومدم باشه ای گفتم که جلالی دوباره گفت- در ضمن ماه اول پولشُ جلوتر میگیرم و تا یه سال حق بلند شدن از خونه رو نداری باز چشمی گفتم و از کیسه ی همراهم ماهیانهی ماه اولُ پرداخت کردم اونقدر این خونه دلم رو برده بود که حاضر بودم دو ماه اولُ پیش پیش بدم.روز بعد گاری کرایه کردم و وسایلمُ بار کردمُ به خونه جدید اومدم.آذر زیر چشمی حینِ جمع کردنِ اثاثم نگاهم میکرد اما به خودش اجازه نداد بیاد جلو کمکی کنه و به اتاقش رفتُ در رو بست.از درُ همسایه خداحافظی کردمُ به خونه جدید رفتیم اکرم خانم نسبت به شوهرش جلالی خیلی خوش مشرب تر بود و عاشقِ مهری شده بود و وقتی من میرفتم دنبال آش فروختن مهری رو پیش خودش میبرد و اونقدر محبتش میکرد که مهری بهش میگفت بی بی ...دو هفته از سکونتمون تو خونه ی جدید میگذشت هنوز کسی تو این محله منو نمیشناخت و نمیتونستم برای مداوا یا قابله گری کاری انجام بدم ناچار برای گذروندنِ امورات زندگیم از اکرم خانم خواستم که تو در و همسایه ازم اسم ببره بلکه فرجی بشه همونطورم شد و از فرداش تک و توک دنبالم آمدن برای مداوا و طبابت و زمانی که دیدن آره چیزی بارمه بیشتر مشتاق شدن و به این ترتیب دوباره سرم شلوغ شد و برکت به زندگیم برگشت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوهشتم
اون از علی که یه دفعه غیبش زد و اینم از قائد و رفتارِ آذر و احمدم که دیگه بماند.چند روزی گذشت که سر و کله ی قائد نزدیک های عصر پیدا شد،با لبخند نزدیکم شد و آروم گفت:ماه صنم جان فکرهات کردی ؟چی شد؟منو به غلامی میپذیری؟لب های خشک شده از استرس و نگرانیم رو با زبون خیس کردم و گفتم
- میشه دیگه راجب بهش حرفی نزنی؟قائد در آنی چشمانِ خوشحالش غمگین شدُ گفت: چرا؟ مگه چیزی شده، یعنی منُ لایق همسری نمیدونی؟هر چی خواستم جلوی خودم بگیرم نتونستم و بغض لعنتی کارِ خودشُ کرد و قطره اشکی از چشمام چکید.قائد بی محابا جلو آمد و گفت: تو بخاطر چی گریه میکنی ؟نمیدونی جونِ من با هر قطره اشکت میره هوم!!...با دلم من اینجوری نکن ازش فاصله گرفتم و آروم نجوا کردم
- برو از اینجا قائد تو برای من همون پسر بچه ی کوچولو هستی و حسِ من به تو نخواهد از مادر فرزندی که بگذره از برادر خواهری فراتر بره خواهش میکنم این موضوع رو برای همیشه همین جا دفن کن.قائد هاج و واج به من زل زده بود انگار واقعا توقع نداشت چنین جمله ای ازم بشنوه بعد از مدتی به خودش آمد و گفت:من میرم الان اما نه برای همیشه من تا تو رو مال خودم نکنم دست برنمیدارم،گوشه ی چارقدمُ بوسید و رفت.تکیه دادم به دیوارُ اجازه دادم افکارم به هر سمتُ سویی میخوان پرواز کنن، اما فقط به چیز ختممی شدند اونم این بود که هیچ وقت نمیتونستم حسِ برادر و خواهری که به قائد دارم رو نادیده بگیرم و زیر پام بزارم تصمیمُ گرفته بودم و دیگه نمیخواستم بیشتر از این با فکر کردن و حرصُ جوش خودم رو اذیت کنم، فردای اون روز به طور جدی دنبالِ خونه گشتم که بالاخره بعد از چند روز چند محله بالاتر که جایِ بهتری نسبت به مکانی که الان بودیم تونستم پیدا کنم یه واسطه یا دلال برام اون خونه رو پیدا کرده بودفوری مهری رو خونه پیش آذر گذاشتم و رفتم به آدرسی که اون مرد بهم داده بود رفتم خونهی بغلیش مالِ صاحبخانه بود که حیاط و خونه اش کامل جدا بودن،پیرمرد، پیرزنِ مهربونی صاحبخانه ام بودن و کلی از این که مستاجرِ بچه دار گیرشون آمده بود خوشحال بودن،چون بچه ها و نوه هاشون چند شهر دورتر بودنُ خیلی دیر به دیر سراغی ازشون میگرفتن اکرم خانم کلید درُ به طرفم گرفتُ گفت:برو ننه جان خونه ببین اگه پسند کردی در مورد ماهیانه حرف میزنیم سری تکون دادم و کلید رو گرفتم حیاطِ نقلی مثل خونه قبلیم داشت و حوضش به شکل مربع بودکه کاشی های آبی رنگش خوشگلترش کرده بودن خونه جا داری بود یه اتاق سه در چهار با یه هال که یه قالی میخورد داشت با یه مطبخ که کنارِ هال بود، خونه سه چهار تا پله بالاتر از زمین بود و یه زیرزمینِ نقلی هم داشت، حموم و دستشویش هم داخلِ حیاط بودن یه خوبیِ دیگه هم داشت این بود که شیر آب داخلِ مطبخ بود و نیاز نبود توزمستون واسه آب برداشتن داخلِ حیاط بیایم.حتی یه ایوون خیلی قشنگم داشت که دو سه تا گلدونِ زیبا هم داخلش بود کلا معلوم بود اکرم خانم خیلی به خونش میرسیده و گل ها تازه آب خوردن اونقدر به دلم نشسته بود که دلم میخواست همین امروز اسباب کشی کنم بیام داخلش،تمییز کاریِ زیادی نمیخاست و با یه جارو کردن رو به راه می شد با لبخند پیشِ اکرم خانم و شوهرش رفتم و گفتم.خیلی خوب و قشنگ بود لطفا ماهیانه اش هم بگین تا ببینم چقدر میشه اصلا از پسش بر میام یا نه ؟مَرده که اکرم خانم همش به فامیلیِ جلالی صداش میزد، عددی رو به عنوان اجاره یا ماهیانه گفت که نسبت به ماهیانه خونه قبلی زیاد بود اما من از پسش برمیاومدم باشه ای گفتم که جلالی دوباره گفت- در ضمن ماه اول پولشُ جلوتر میگیرم و تا یه سال حق بلند شدن از خونه رو نداری باز چشمی گفتم و از کیسه ی همراهم ماهیانهی ماه اولُ پرداخت کردم اونقدر این خونه دلم رو برده بود که حاضر بودم دو ماه اولُ پیش پیش بدم.روز بعد گاری کرایه کردم و وسایلمُ بار کردمُ به خونه جدید اومدم.آذر زیر چشمی حینِ جمع کردنِ اثاثم نگاهم میکرد اما به خودش اجازه نداد بیاد جلو کمکی کنه و به اتاقش رفتُ در رو بست.از درُ همسایه خداحافظی کردمُ به خونه جدید رفتیم اکرم خانم نسبت به شوهرش جلالی خیلی خوش مشرب تر بود و عاشقِ مهری شده بود و وقتی من میرفتم دنبال آش فروختن مهری رو پیش خودش میبرد و اونقدر محبتش میکرد که مهری بهش میگفت بی بی ...دو هفته از سکونتمون تو خونه ی جدید میگذشت هنوز کسی تو این محله منو نمیشناخت و نمیتونستم برای مداوا یا قابله گری کاری انجام بدم ناچار برای گذروندنِ امورات زندگیم از اکرم خانم خواستم که تو در و همسایه ازم اسم ببره بلکه فرجی بشه همونطورم شد و از فرداش تک و توک دنبالم آمدن برای مداوا و طبابت و زمانی که دیدن آره چیزی بارمه بیشتر مشتاق شدن و به این ترتیب دوباره سرم شلوغ شد و برکت به زندگیم برگشت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_10 ᪣ ꧁ه
قسمت دهم
با حالتی ناراحت بهشون گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی میخواستین؟مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین..بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی بدی توی دماغم پیچید. نگاهم به داخل کتری افتاد ،خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه.با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد...با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...
روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود،داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود.به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد.امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم.کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم.روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند.مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم.پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم.
پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست...من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟!مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی...گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم...من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_10 ᪣ ꧁ه
قسمت دهم
با حالتی ناراحت بهشون گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی میخواستین؟مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین..بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی بدی توی دماغم پیچید. نگاهم به داخل کتری افتاد ،خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه.با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد...با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...
روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود،داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود.به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد.امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم.کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم.روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند.مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم.پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم.
پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست...من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟!مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی...گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم...من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_11 ᪣ ꧁ه
قسمت یازدهم
پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی...لبخند گل و گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند،هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت.پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره...دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو میشد:منیره از فردا مدرسه نمیره..با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم.پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه...بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه...بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم..
از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم...پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم.بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم،خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم.دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ،درسته کسی منو تعقیب نمی کرد.سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟!وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم.بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟!یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم،اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟!...
آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد..نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد.از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟!آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید...ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه میکرد گفت:
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_11 ᪣ ꧁ه
قسمت یازدهم
پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی...لبخند گل و گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند،هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت.پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره...دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو میشد:منیره از فردا مدرسه نمیره..با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم.پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه...بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه...بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم..
از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم...پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم.بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم،خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم.دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ،درسته کسی منو تعقیب نمی کرد.سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟!وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم.بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟!یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم،اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟!...
آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد..نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد.از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟!آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید...ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه میکرد گفت:
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_12 ᪣ ꧁ه
قسمت دوازدهم
مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کوچادرت هااا؟!بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم.در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم.جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام
محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟!و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟!با ترس سرم را تکان دادم وگفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم.محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه..مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه.محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟!
محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت..چشمی گفتم وهنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه...محبوبه هوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟!نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری...محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من.از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم.انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خنزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت.
.
داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم.هنوز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟!محبوبه آهی کشید وگفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه...ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ..محبوبه بی توجه به حرفم گفت:مامان میدونه اینجا اومدی؟!سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت.محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره...چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری...محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت.از جام نیم خیز شدم وگفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟!محبوبه اخم هایش را توی هم کشید و گفت:: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش.هوفی کشیدم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم.، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_12 ᪣ ꧁ه
قسمت دوازدهم
مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کوچادرت هااا؟!بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم.در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم.جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام
محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟!و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟!با ترس سرم را تکان دادم وگفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم.محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه..مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه.محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟!
محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت..چشمی گفتم وهنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه...محبوبه هوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟!نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری...محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من.از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم.انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خنزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت.
.
داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم.هنوز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟!محبوبه آهی کشید وگفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه...ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ..محبوبه بی توجه به حرفم گفت:مامان میدونه اینجا اومدی؟!سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت.محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره...چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری...محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت.از جام نیم خیز شدم وگفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟!محبوبه اخم هایش را توی هم کشید و گفت:: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش.هوفی کشیدم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم.، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_ششم
ولی توجه نمیکرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک میکرد ولی خودش داشت گریه میکرد نمیتونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه میکرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر میشد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
☕️براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمیشد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمیخوام... گفت نه بخدا میدونم که به فرش چندصد شانه خونت نمیرسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانههاش رو در میآورد به زور میداد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمیبینم... همه به هم نگاه میکردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمیداد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمیخورن من قرآن میخونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون میفرسته تا دیر وقت من خوابم میبره اونا هم میرن.....
✍🏼گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ میدانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت میکردن برای من بوقلمون سر میبوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه میگشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت میکرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو میکردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
☝️🏼بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو میخوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو میکردم خسته نمیشدم حالا خسته بشم....
✍🏼صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمیزارم زن داداش مگه چی شده
گفت میخوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمیگردم.. کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام.
کاکم گفت مادر جان توروخدا بس کن.
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_سی_ششم
ولی توجه نمیکرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک میکرد ولی خودش داشت گریه میکرد نمیتونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه میکرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر میشد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
☕️براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمیشد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمیخوام... گفت نه بخدا میدونم که به فرش چندصد شانه خونت نمیرسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانههاش رو در میآورد به زور میداد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمیبینم... همه به هم نگاه میکردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمیداد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمیخورن من قرآن میخونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون میفرسته تا دیر وقت من خوابم میبره اونا هم میرن.....
✍🏼گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ میدانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت میکردن برای من بوقلمون سر میبوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه میگشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت میکرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو میکردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
☝️🏼بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو میخوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو میکردم خسته نمیشدم حالا خسته بشم....
✍🏼صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمیزارم زن داداش مگه چی شده
گفت میخوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمیگردم.. کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام.
کاکم گفت مادر جان توروخدا بس کن.
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
❤4
#دوقسمت دویست ونوزده ودویست وبیست
📖سرگذشت کوثر
به من میگه بیا همه چیزو به نام من و بچههام بکن از زندگی ما برو بیرون میگه هرچی داری و نداری مال مائه با همون لباست تنت برگرد پیش مامان جونت به خدا فکر کردین حرفا رو عادی میزنه با فحش میگه .گفتم الان باید چیکار کنم پسرم اومدی به من چرا میگی میخوای بریم با داییتم حرف بزنی گفت نه نمیخوام با داییم حرف بزنم به خاطر حرفایی که بهش زدم خجالت میکشم من در حق شماها خیلی بدی کردم الان اومدم جبران کنم
گفتم نمیخواد جبران کنی برو سر زندگیت با زنت آشتی کن بگو دوسش داری گفت نه مامان دیگه دوسش ندارم نه زنمو نه بچههامو
دیگه همشون از چشم من افتادن تو تو زندگی من نیستی نمیدونی چی شده گفتم هرچی هم شده تو مرد اون خونهای گفت نه من مرد اون خونه نیستم بابای لادن مرد خونه ما هستش من فقط یه مترسکم چیز دیگه نیستم گفتم منو نترسون بیا بریم خودم با لادن حرف میزنم من همه چی را درست می کنم بالاخره ما زنیم زبون همدیگه را بهتر می فهمیم دستاش داشت میلرزید پسرم حال خوبی نداشت چشماش پر از خشم و اشک بود دستش و محکم گرفتم و گفتم مادر نکن این کارها را با خودت ازت خواهش میکنم
گفت مامان همه چی تموم شد دیگه به آخر خط رسیدم همشم مقصر خودم بودم و هستم من نفرین مادرم و عزیزترین شخص زندگیم و به خاطر یک زن به جون خریدم اگه اون موقع زده بودم تو دهنش و گفته بودم به تو چه ربطی داره من هیچ وقت مادرم و به خاطر تو و پدر و مادر احمقت ول نمیکنم الان این روزگارم نبود آخه به خاطر چی اون خونواده به شماها پشت پا زدم مگه اونها کی بودن شماها خیلی از اونها بهتر بودیدو هستید خوش به حال یاسین خوش به حال
دایی و بچه هاش که سایتون بالا سرشونه گفتم باشه مادر الان چی کار کنم گفت من دو سه هفته دیگه از ایران میرم تو این مدت میخوام خیلی عادی رفتار کنم گفتم خوب گفت میریم فردا صبح با همدیگه محضر خونه ومن هر چی دارم و ندارم رو به نام شما میکنم گفتم یونس حرفشم نزن گفت مامان رو حرف من حرف نزن ازت خواهش میکنم التماست میکنم اونها را به نام شما میکنم و بعدش میرم جوری به نامتون میزنم که انگار شما از من خریدین و در قبالش به من پول دادید گفتم من این کار و نمیکنم من همین
جوری آدم بد زندگی تو و لادن هستم تو را خداولم کن از من بکش بیرون گفت نه تو مادر میباید به من کمک کنی نگاهی بهش کردم و گفتم من نماز میخونم روزه میگیرم چیزی را که به نام من میکنی اگه حق الناس باشه چه خاکی تو سرم بریزم اگه زن و بچت راضی نباشن چی گفت اگه به نام تو نکنم میرم به نام رفیقام میکنم پس فرقی نداره به هر حال نمیخوام مالی به نامم باشه گفتم باشه به نام من بکن من دیگه حرفی ندارم گفت فردا نه صبح می بینمت قرارمون همین جا مامان شناسنامت رو با خودت بیار یادت نره فردا تمومش میکنم داغ اموالم و به دل لادن
و بچه هام و خونوادش میگذارم وقتی یونس
رفت دلم لرزید ترس تمام وجودم و فرا گرفت
وقتی فاطمه قضیه را فهمید خیلی خوشحال شدبشکن بالا مینداخت و میگفت لادن حقشه قیافش دیدن داره وقتی بفهمه همه چی به نام تو هستش و کوفت هم به نام شوهرش نیست مامان یونس که از ایران رفت اولین کاری که میکنیم میدونی چیه میریم اون لادن خیر ندیده و بچه هاش و از خونت پرت میکنیم بیرون با وسایلشون میندازیمشون وسط کوچه تا برن برای مامان جون لادن تعریف کنن که باعث و عامل همه این شرها و فتنه ها هستش وای خدا چقدر دلم میخواد ناراحتی و عذاب کشیدن مادر ودختر و ببینم اما من دوست نداشتم ناراحتی کسی را ببینم
عصر اون روز همه اهالی محل دور هم جمع شدیم تا فارق التحصیلی کوچکترین عضو خونواده راجشن بگیریم یادگار کوچیک من از روزهای جنگ و بدبختی چقدر بهش افتخار میکردم آخرهای جشن بود که در کمال ناباوری یونس هم اومد یاسین و بقیه از دیدنش اصلا خوشحال نشدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
به من میگه بیا همه چیزو به نام من و بچههام بکن از زندگی ما برو بیرون میگه هرچی داری و نداری مال مائه با همون لباست تنت برگرد پیش مامان جونت به خدا فکر کردین حرفا رو عادی میزنه با فحش میگه .گفتم الان باید چیکار کنم پسرم اومدی به من چرا میگی میخوای بریم با داییتم حرف بزنی گفت نه نمیخوام با داییم حرف بزنم به خاطر حرفایی که بهش زدم خجالت میکشم من در حق شماها خیلی بدی کردم الان اومدم جبران کنم
گفتم نمیخواد جبران کنی برو سر زندگیت با زنت آشتی کن بگو دوسش داری گفت نه مامان دیگه دوسش ندارم نه زنمو نه بچههامو
دیگه همشون از چشم من افتادن تو تو زندگی من نیستی نمیدونی چی شده گفتم هرچی هم شده تو مرد اون خونهای گفت نه من مرد اون خونه نیستم بابای لادن مرد خونه ما هستش من فقط یه مترسکم چیز دیگه نیستم گفتم منو نترسون بیا بریم خودم با لادن حرف میزنم من همه چی را درست می کنم بالاخره ما زنیم زبون همدیگه را بهتر می فهمیم دستاش داشت میلرزید پسرم حال خوبی نداشت چشماش پر از خشم و اشک بود دستش و محکم گرفتم و گفتم مادر نکن این کارها را با خودت ازت خواهش میکنم
گفت مامان همه چی تموم شد دیگه به آخر خط رسیدم همشم مقصر خودم بودم و هستم من نفرین مادرم و عزیزترین شخص زندگیم و به خاطر یک زن به جون خریدم اگه اون موقع زده بودم تو دهنش و گفته بودم به تو چه ربطی داره من هیچ وقت مادرم و به خاطر تو و پدر و مادر احمقت ول نمیکنم الان این روزگارم نبود آخه به خاطر چی اون خونواده به شماها پشت پا زدم مگه اونها کی بودن شماها خیلی از اونها بهتر بودیدو هستید خوش به حال یاسین خوش به حال
دایی و بچه هاش که سایتون بالا سرشونه گفتم باشه مادر الان چی کار کنم گفت من دو سه هفته دیگه از ایران میرم تو این مدت میخوام خیلی عادی رفتار کنم گفتم خوب گفت میریم فردا صبح با همدیگه محضر خونه ومن هر چی دارم و ندارم رو به نام شما میکنم گفتم یونس حرفشم نزن گفت مامان رو حرف من حرف نزن ازت خواهش میکنم التماست میکنم اونها را به نام شما میکنم و بعدش میرم جوری به نامتون میزنم که انگار شما از من خریدین و در قبالش به من پول دادید گفتم من این کار و نمیکنم من همین
جوری آدم بد زندگی تو و لادن هستم تو را خداولم کن از من بکش بیرون گفت نه تو مادر میباید به من کمک کنی نگاهی بهش کردم و گفتم من نماز میخونم روزه میگیرم چیزی را که به نام من میکنی اگه حق الناس باشه چه خاکی تو سرم بریزم اگه زن و بچت راضی نباشن چی گفت اگه به نام تو نکنم میرم به نام رفیقام میکنم پس فرقی نداره به هر حال نمیخوام مالی به نامم باشه گفتم باشه به نام من بکن من دیگه حرفی ندارم گفت فردا نه صبح می بینمت قرارمون همین جا مامان شناسنامت رو با خودت بیار یادت نره فردا تمومش میکنم داغ اموالم و به دل لادن
و بچه هام و خونوادش میگذارم وقتی یونس
رفت دلم لرزید ترس تمام وجودم و فرا گرفت
وقتی فاطمه قضیه را فهمید خیلی خوشحال شدبشکن بالا مینداخت و میگفت لادن حقشه قیافش دیدن داره وقتی بفهمه همه چی به نام تو هستش و کوفت هم به نام شوهرش نیست مامان یونس که از ایران رفت اولین کاری که میکنیم میدونی چیه میریم اون لادن خیر ندیده و بچه هاش و از خونت پرت میکنیم بیرون با وسایلشون میندازیمشون وسط کوچه تا برن برای مامان جون لادن تعریف کنن که باعث و عامل همه این شرها و فتنه ها هستش وای خدا چقدر دلم میخواد ناراحتی و عذاب کشیدن مادر ودختر و ببینم اما من دوست نداشتم ناراحتی کسی را ببینم
عصر اون روز همه اهالی محل دور هم جمع شدیم تا فارق التحصیلی کوچکترین عضو خونواده راجشن بگیریم یادگار کوچیک من از روزهای جنگ و بدبختی چقدر بهش افتخار میکردم آخرهای جشن بود که در کمال ناباوری یونس هم اومد یاسین و بقیه از دیدنش اصلا خوشحال نشدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1