tgoop.com/faghadkhada9/77902
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_15 ᪣ ꧁ه
قسمت پانزدهم
پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی انداخت و همانطور که با چشم دنبال من می گشت گفت: منیره! دخترهٔ پررو کجایی؟!..از ترس اینکه پدرم صدایش را بالاتر ببره و باعث آبروریزی بیشتر بشه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم: سلام بابا! پدرم دستش را برد بالا و میخواست به من سیلی بزند که خانم معلم شانه ام را گرفت و به عقب کشیدم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: چکار می کنید آقا؟! می خواهید این بچه را که بهترین شاگرد کلاس من است، جلوی همکلاسی هاش کتک بزنید؟ اونم به چه جرمی؟! این طفل معصوم چه گناهی کرده! هااا؟ همین الان داشتم بین بچه ها تشویقش می کردم می دونی به خاطر چی؟!بابا که انگار کمی ضایع شده بود دستش را پایین انداخت و اینبار دست من را محکم کشید و همانطور که می خواست به زور با خودش ببرد گفت: نه درس و مدرسه تون را می خوام و نه تشویقتون را....آخه با چه زبونی بگم نمی خوام منیره درس بخونه...بغض خفته ام دوباره شکست و اشکهایم جاری شد و همانطور که به دنبال پدرم کشیده میشدم دست انداختم و گوشه مانتو خانم معلم را گرفتم و گفتم: خانم معلم تو رو خدا کیف و کتاب منو بردارین و پیش خودتون نگه دارین و مراقبشون باشین...خانم معلم که انگار از این حرف من ناراحت شده بود همانطور که لبخند تلخی میزد با صدای بغض دار گفت: باشه عزیزم! خیالت راحت باشه مراقبشون هستم و بعد چشمکی زد و همانطور که ازش دور میشدم صدایش را بالا برد و ادامه داد: منیره! نگران نباش من تو رو به مدرسه برمی گردونم، تو بهترین دانش آموز مدرسه هستی...
پدرم با سرعت و قدم های بلند به پیش میرفت و من هم به دنبالش کشیده می شدم، آنقدر تند تند حرکت می کرد که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم، مادرم جلوی سکوی سیمانی خانه ایستاده بود و تا وضع ما را دید همانطور که به صورت و سرش میزد جلو آمد و گفت: آقا اسحاق بچه را کشتی بس که رو خاک و خل و سنگ و کلوخ کشیدیش.پدرم بی توجه به گریه های من و التماس های مامان، چوبی را از روی زمین برداشت و مرا جلوی انباری برد و با یک دست در انباری را باز کرد و سپس همانطور که مرا داخل انباری پرت میکرد با چوب دستش ضربه ای به پشتم زد و می خواست داخل انباری شود و درست حسابی از خجالتم دربیاید که مادرم خودش را بین من و پدر انداخت و شروع به گریه کردن نمود.پدرم زیر لب لااله الا اللهی گفت، مادرم را به گوشه ای پرت کرد و در اتاق را از پشت بست و من صدای فریادش را از پشت در میشنیدم که می گفت: تا این دختره آدم نشده از آب و غذا و آزادی خبری نیست، هیچ کس حق نداره در این اتاق را باز کنه...من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بسته میشد از همیشه تاریک تر میشد و انسان را یاد یک قبر تنگ و تاریک می انداخت.دو طرف اتاق با چند تیکه چوب که روی حلبی ها گذاشته بودند چیزی شبیه تخت درست کرده بودند که روی آنها مملو از وسایل دور ریختنی و بعضی وسایل کشاورزی که هر چند ماه یک بار استفاده میشد بود.از جا بلند شدم و کور کورانه در حالیکه با دست دیوار را لمس می کردم جلو رفتم تا خودم را به کلید برق برسانم، جلو رفتم و پلک هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند، روی پنجه پا ایستادم ، سر انگشتانم به جسمی زبر و گرم خورد که ناگهان از زیر دستم لغزید انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند، خودم را بالاتر گرفتم و با کف دست روی کلید زدم، همزمان با روشن شدن برق چیزی روی صورت افتاد با ترس سرم را تکان دادم و ناگهان کف اتاق جلوی پایم مارمولکی بزرگ و بد هیبت که با چشم های سرخش به من خیره شده بود، وجود داشت.
من که همیشه از مارمولک میترسیدم،ناخوداگاه دست هایم را روی گوشهایم گذاشتم و با تمام توانم شروع به جیغ کشیدن کردم.حالم دست خودم نبود و نمی دانستم چه مدت جیغ کشیدم و وقتی به خود آمدم که دستهایم در دست مادرم بود و سرم را به سینه اش چسپانده بود و مدام میگفت: چت شده منیره؟! گریه نکن عزیزم! چی دیدی اینجا؟! جنی شدی؟انگار زبانم بند آمده بود، سرم را ناخوداگاه به دو طرف تکان میدادم اما صدای جیغ هایم آهسته تر شده بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77902