Telegram Web
🌸✍🏻وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از دهانشان باشی آن‌ها چاره‌ای ندارند جز این‌ که خُردت کنند تا برایشان اندازه شوی.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس مراقب معاشرت‌هایت باش
😢1👌1
مسخره کردن دیگران

🌟 قال رسول الله ﷺ:" بِحَسْبِ امْرِئٍ مِنَ الشَّرِّ أَنْ يَحْقِرَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ.". (رواه مسلم)

🟢 ترجمه : کافی است برای بد بودن انسان، اینکه برادر مسلمانش را تحقیر و مسخره کند.

📚 منبع:

صحیح مسلم، حدیث شماره 2564
راوی: ابوهریره رضی الله عنه

💬 پیام حدیث:

مسلمان واقعی کسی است که دیگران را تحقیر نمیکند ، حتی با زبان یا نگاه.
مسخره کردن ، کوچک شمردن یا توهین به دیگران نشانه‌ی بیماری قلبی و ضعف ایمان است.
مسخره‌کردن = تحقیر خلق خدا
احترام = نشانه‌ی ایمان و بزرگواری

آیه‌ای زیبا در تأیید حدیث:

🔸 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ ...
📖 سوره حجرات، آیه 11

📌 ترجمه:

ای کسانیکه ایمان آورده‌اید! هیچ گروهی گروه دیگر را مسخره نکند ، شاید آنها بهتر از اینها باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📿 بیایید زبان و دل خود را پاک کنیم.
❤️ مسلمان واقعی، عزیز هر دو جهان است.
👍1
🎀 #حدیــــث_شریــــف🎀

پاداش پاک دامنان

🅿️«الله متعال به افراد پاکدامنی که شرمگاه ھای خود را از بدی و بدکاری حفظ می کنند، نوید هشت و ماندگاری در آن را داده و فرموده است»:

💟{أُولَٰئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ ** الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ}

✴️«آنان مستحق و به ارث برنده ی بهشت ھستند؛ کسانی که بهشت برین را تملک می کنند و جاودانه در آن می مانند».

📙[مومنون: ۱۰/۱۱]

»و رسول اللّه
-صلی الله علیه و سلم-فرمودند:

✳️«ھرکس به من ضمانت دھد که زبان و شرمگاھش را حفظ کند، من نیز برایش بهشت را ضمانت میکنم»

📔[صحیح بخاری]

»پس بنابراین:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🆎«ای برادر وای خواھر مسلمانم! اعضای بدنتان را آلوده شدن به حرام حفظ کنید تا سزاوار برخورداری از این نوید راستین الله متعال و رسولش صلی الله علیه وسلم
👍3
🌴 دو کلوم حرف حساب

🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟

😒 رک و پوست ‌کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟

✔️ انصافا تکلیفمون رو‌ روشن‌ کنید...

😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و‌ محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می‌ اندازه و داو و هوار راه می‌ اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻‍♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما‌ هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه‌ اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده‌ ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه‌ اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه‌ ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می‌ نشینه فوتبال نگاه‌ میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه‌ ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخاب‌های مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
👌1
🍁

آدمش را که پیدا کردید
همه را کنار بزنید و برایش جا باز کنید
مغز و قلبتان را از همه چیز خالی کنید
و هیچ ترازویی برای مقایسه باقی نگذارید!
آنوقت اجازه بدهید
اجازه بدهید به چشم هایتان خیره شود
اجازه بدهید دستانتان را ببوسد
اجازه بدهید هرچقدر که دلش میخواهد،شما را به آغوش بگیرد.
اجازه بدهید پشت بند حرف هایتان ذوق کند،بگوید الهی بمیرم،الهی دورت بگردم و...

باور کنید،بی آنکه بفهمید وابسته میشوید
و عشق دوباره جان میگیرد!

زندگی زیست است
نه فیزیک و ریاضی
که انقدر قاعده و عدد و ماشین حسابی اش کرده اید

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👍2
#چادر_فلسطینی

‹قسمت شانزدهم›

- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمع‌وجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسم‌الله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشه‌ای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود می‌فرستیم بر نبی دل‌ها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادی‌ام هست. سال‌ها تو سنگر در غم و خوشی شونه‌به‌شونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم به‌إذن الله می‌جنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت می‌کنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و هم‌سنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.

از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار می‌گیره. ما مجاهدیم، شغل دیگه‌ای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمی‌شد! فائز بزرگ‌ترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی می‌تونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت‌ محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه هم‌رکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونی‌ام کاسته شود. به چشمانش با اطمینا‌ن‌ خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زنده‌ام و الله بهم توان داده از صفیه‌خانم و چادرش و دیگر خواهران دینی‌ام در مقابل کفار دفاع می‌کنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختی‌های زیادی داره اما نتیجه‌اش شیرینه...
احمد: بله بی‌شک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول می‌کنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بی‌درنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچه‌ها، من هم به خانه‌ بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پس‌فردا عازم مأموریت می‌شیم، ان‌شاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه می‌خونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه‌ به إدلب می‌برم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو می‌خونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر می‌کنم.
احمد گفت: راستی شعیب‌خان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گام‌های استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانه‌ای راه افتادم که مجاهده‌اش فردا رسما مال من می‌شد. با وجود گام‌های محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس می‌کردم. لرزشی عجیب و لطیف...

***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطه‌ای کور چشم دوخته بودم. به جاده‌ای بی‌پایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه می‌آمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشه‌ای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خنده‌شان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمی‌بینه دارم پرپر میشم؟ نمی‌بینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نم‌دار شده بودند و در دلم می‌نالیدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...

با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزو‌هایم را دادند؟!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
.
🔷 عنوان: حکم خونی که بعد از سقط بچه رؤیت می‌شود

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی که بچه ای سقط کند، خونی که بعد از آن می‌آید نفاس است یا خیر؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 اگر اعضای آن مثل دست و پا و ناخن و مو و غیره درست شده بودند، خونی که بعد از آن بیاید خون نفاس است. و اگر از اعضای مذکور هیچ کدام درست نشده پس نگاه شود اگر این خون سه روز ادامه دارد و قبل از این مدت زن مذکور پانزده روز پاکی هم داشته بود این حیض است که مانع نماز و روزه می‌شود و اگر سه روز ادامه نداشت یا قبل از او پانزده روز پاکی نداشته این خون استحاضه می‌شود که نه مانع از نماز می‌شود و نه از روزه.


📚 دلایل: و في الدر:
" و بسقط ظهر بعض خلقه كيد أو رجل أو اصبع أو ظفر أو شعر ولد حكماً، تصير المرأة به النفساء ... فان لم يظهر له شيء فليس بشىء و المرئى حيض ان دام ثلاثاً وتقدمه طهر تام و الّا استحاضة
أى ان لم يدم ثلاثاً وتقدمه طهر أو دام ثلاثاً و لم يتقدمه طهر تام أو لم يدم ثلاثاً ولا تقدمه طهر تام". [ردالمختار: ج۱/ ۲۲۱].
📚 کذا فی محمود الفتاوی، ج۱/ ۷۲].

والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
               🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
1
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱

⇩⇩⇩ داسـتـــ🌱ــــان⇩⇩⇩

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

🔻پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

🔻پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

🔻پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

🔻 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به اونجا رفتند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

🔻پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :

🔻پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
⚡️موفقیت به سمت کسانی می‌آید که همه‌چیز در زندگی را صرف اشتیاق‌شان می‌کنند.

برای موفق شدن مهم است که فروتن باشید و هرگز نگذارید پول و شهرت در سر شما جای بگیرد.

⚡️قبل از اینکه بتوانید یک میلیاردر باشید باید یاد بگیرید مثل یک میلیاردر فکر کنید.

باید یاد بگیرید چطور به خودتان انگیزه بدهید تا شجاعانه با ترس‌ هایتان روبه‌ رو شوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#دوقسمت پنج وشش
📔دلبر
نگاهم رو تیز کردم و روی صورته برادر داماد زوم کردم البته اون منو نمیدید چون منو مامان کمی دور از جایگاهه عروس داماد بودیم و خیلی تو دید ‌کسی نبودیم
خانواده ی عروس هدیه شون رو دادن و نوبت به خانواده ی داماد رسید به بهونه ی اینکه اینجا چیزی نمیبینم از جام بلند شدم و به مامان‌گفتم من میرم کمی جلوتر وایمیستم ببینم عروس چی کادو میگیره مامان گفت باشه برو فقط خیلی نزدیک نشو همون یه کنار وایستا تماشا کن رفتم جلو و کنار دخترای ژیگول کرده ی فامیل داماد وایستادمو نگاهمو از روی برادر داماد برنداشتم همین جور که پدر داماد به عروس و پسرش هدیه میداد نگاهه برادر داماد به من افتاد کمی جا خورد نگاهش رو برداشت ودور و برش رو نگاه کرد و دوباره نگاهم کرد لبخند ریزی روی لبش اومد مادرش صداش کرد که هدیه ی عروس رو بده بعد از اینکه هدیه ی عروس رو داد آروم دم گوش مادرش چیزی گفت و مادرش تو جمع دخترا چشمی چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند لبخندی بهم زد و زیر لب به پسرش حرفی زد بعد از مراسم کادو دادن آقایون همراهه داماد از سالن زنونه رفتن و مجلس دوباره عادی شد و خانم ها حجابشون رو برداشتن و راحت نشستن صدای موسیقی بلند بود و دخترا همراهه عروس وسط مجلس میرقصیدن همین حین مادر داماد اومد سمته ما و با لبخند گفت دخترم تو هم بیا وسط با جوونا همراهی کن بعد نشست روی صندلی کنار مامان و گفت حاج خانم اجازه بدین دخترخانمتون با جوونا همراه بشه مامان گفت من حرفی ندارم برو دلبر جان برو دوست داری برقص واسه خودت مادر داماد لبخند به لب گفت به به چه اسم قشنگی مثل خودش زیبا و دلنشینه از تعریفه اون زن تو پوستم نمی‌گنجیدم و مطمئن بودم مادر داماد منو واسه پسر کوچیکه پسند کرده با عشوه ی دخترونه و حیای مخصوص از جام بلند شدمو رفتم تو جمع دخترا و دور عروس شروع به رقصیدن کردم مادر داماد از دور نگام میکرد و با مامان حرف میزد مامان انگار از حرف زدنه با اون زن معذب بود عروس که تو اون جمع تنها آشنای من به حساب میومداومد نزدیک و با مهربونی دستم رو گرفت گفت بیا منو تو باهم برقصیم کمی یخم باز شد و با عروس شروع به رقصیدن کردم نگاهه مادرشوهر که روی عروسش بود در واقع یک تیر و دونشون به حساب میومد چون منو سر تا پا برانداز میکرد
بالأخره مجلس عروسی تموم شد و همگیه مهمونا با هم خداحافظی کردن و منو مامان هم آماده شدیم و رفتیم تو حیاط تا بابا و فرشاد بیان بابا داشت با همکارا و دوستای قدیمی ش خداحافظی میکرد که مادر داماد همراهه پسرش و همسرش اومدن سمته ما کلی تشکر از اومدنه ما کردن برادر داماد با فرشاد دست داد کمی باهم حرف زدن و بابا هم باهاشون دست داد و سرسنگین باهاشون خداحافظی کرد ورفتیم تو ماشین .بابا کلا اینجوری بود آدمایی که زیاد نمیشناخت رو تحویل نمیگرفت تو ماشین سکوت خاصی بود کسی حرف نمیزد فرشاد که رانندگی میکرد و بابا هم جلو نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد مامان هم ساکت بودبرای اینکه جو عوض بشه با شیطنت پرسیدم فرشاد دیدی عروسی بد نبود کلی هم خوش گذشت شام خوبم خوردی فرشاد گفت اییی بد نبود این پسره برادر داماد باهام رفیق شد بابا آروم گفت آدم کسی رو که نمیشناسه باهاش رفیق نمیشه که. فرشاد گفت برادر داماد بود دیگه بالاخره هر دوستی ای یه جور و از یه جا شروع میشه دیگه .بابا گفت عجب شما جوونا خامید .سرد و گرم روزگار رو نچشیدین از من به تو نصیحت بابا جان به هر کسی رفیق نمیگن فرشاد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت رسیدیم خونه هر کس رفت سمته اتاق خودش و چون همگی خسته شده بودیم سریع خوابمون برد .فردای اون روز بابا و فرشاد صبح رفتن سرکار و منو مامان تنها موندیم از اونجا که خیلی دلم میخواست بدونم مادر داماد چی به مامان گفته سر میز صبحانه بحث رو کشیدم به عروسی و گفتم مامان خانواده ی داماد به نظرم خیلی مودب و با کلاس بودن مادرش خیلی منو نگاه میکرد مامان گفت آره همین دو تا پسر رو داره رامین و امین از تو خوشش اومده بود هی میپرسید چند سالته و قصد ازدواج داره یا نه و این حرفا،.تا گوشام سرخ شد البته ته دلم خوشحال بودم مامان در ادامه گفت بهش گفتم دختر من هنوز کوچیکه درس میخونه حالا حالا ها شوهرش نمیدیم با شنیدنه این حرف انگار اب سردی روی من ریختن خجالت زده گفتم آره من که هنوز دیپلم نگرفتم ولی معلوم بود خیلی با اصالتن ،مامان لبخندی زد و گفت آره هر چی قسمت باشه همونه بابات به هیچ وجه تو رو شوهر نمیده به این زودی بابات میخواد تو بری دانشگاه و خانم دکتر بشی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_2

🥏قسمت دوم

خاله و دخترهایش کلی لباس وکیف وکفش بهم دادند.دایی هم بلیط اتوبوس برایم گرفت.با چشمانی خیس از دایی و خاله ودخترهایش خداحافظی گرفتم.همین که به خانه برگشتم، صدای ونگ ونگ دوقلوها مثل مته روی اعصابم می رفت.ننه توقع داشت دوقلوها رو بغل کنم و از آنها مراقبت کنم.نمیدانست حالم از هر دویشان بهم میخورد.با وجود تمام مشکلات،با معدل بالا،مدرک دیپلم  گرفتم.افسوس که نه پولی برای شرکت درکلاسهای آمادگی کنکور داشتم،نه اتاقی که درسکوت وآرامش،کتابهای درسی ام را مرور کنم.باورش سخت است اما شبهای امتحان، توی حمام،درس می خواندم.یه روز دایی رضا و زن دایی ناهید به همراه پسری بلند قامت و لاغراندام، به خونمون اومدند.عماد،برادربزرگ زن دایی بود.اما هرگز او را ندیده بودم.در واقع هیچ کدام،شناختی از یکدیگر نداشتیم.برخلاف دایی رضا،دایی علی بشدت مخالف این وصلت بود.خاله مهری ودخترهایش هم منو از این وصلت برحذر کردند.دایی علی میگفت من مدرک دیپلم دارم و عماد تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده‌ وهیچ سنخیتی با یکدیگر نداریم.چهره وتیپ ظاهری عماد هم چنگی به دل نمیزد.اما با فکر به این که برای همیشه از این خونه شلوغ و پردردسر،راحت میشوم، بله را گفتم وتوی محضر،عقد کردیم.جشن مختصری با حضور خانواده عماد و خانواده مامان توی خونه همسایه برگزار کردیم.اما از اقوام بابا که همگی از راه دور می آمدند وجا و مکانی برای پذیرایی از آنها نداشتیم،دعوت نگرفتیم..

عماد و خانواده اش شبانه به اصفهان برگشتند.مامان هم سفت وسخت پیگیر وام ازدواجم بود تا برایم مختصر جهیزیه ای تهیه کند.بعداز دو هفته، عماد به دیدنم آمد.زیر ذره بین نگاه بابا و مامان و یک لشکر خواهر و برادر،معذب بودیم،همراه عماد به بازار رفتم وکمی توی پارک کنار همدیگر نشستیم.عماد خسته راه بود ومدام خمیازه می کشید.هفت ساعت توی جاده رانندگی کرده بود.خجالت می کشیدم از اینکه اتاقی برای استراحت مهمان نداشتیم.عماد گفت نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم.اصلا نیازی به جهیزیه شما نیست .میخوام آخر همین ماه ازدواج کنیم و بریم سرخونه زندگیمون.

تنها دارایی مامان، یک جفت النگو بود که فروخت و برایم یکی دو دست رختخواب وظرف و ظروف خرید.بابا که این همه سال محبتش را از من وخواهرهایم دریغ کرده بود و فقط قربان صدقه پسرهایش می رفت،حالا از در ملایمت و مهربانی وارد شده بود.شاید هم خوشحال بود که یکی از دخترهایش دیگر مقابل چشمانش نیست.پدر عماد فوت کرده بود و عماد،علاوه بر زن دایی که خواهر بزرگش بود،دو برادر داشت.جشن ازدواجمان در تالار اصفهان برگزار شد.بعد هم توی آپارتمانی که متعلق به عماد بود،ساکن شدیم.خاله مهری هر از گاهی احوالم رو می گرفت.اما دایی علی همچنان سرسنگین بود.دایی رضا و زن دایی معمولا آخر هفته به دیدنمان می آمدند.مامان تماس گرفت و شاکی غرید؛ چرا نمیایی ببینمت؟
-این همه راه بیام کجا؟شوهرم رو ببرم توی پارک یا خونه همسایه؟مسبب همه بدبختی های ما تو و اون شوهرت هستید.

انگار منتظر تلنگری بودم تا همه عقده های درونم رو خالی کنم و پربغض، تماس رو پایان دادم.عماد مغازه پارچه فروشی لوکس و بزرگی داشت.انواع پارچه های گرانقیت مجلسی توی مغازه اش دیده میشد.درآمدش بالا بود و مشکل مالی نداشتیم.بهترین و با کیفیت ترین میوه ها وخوراکیها رو میخرید.خوراکیهایی که هرگز توی خونه بابا ندیده بودم.مامان به خاطر حقوق ناچیز بابا،میوه های ارزان قیمت وبی کیفیت می خرید.در واقع،خونه بابا بی شباهت به پادگان نظامی نبود.همگی مثل سربازها صف کشیده و هر کس غذایش را تحویل می گرفت.مبادا کسی سهم غذای دیگری را بالا بکشد.تعداد خواهر برادرهایم آنقدر زیاد بود که بابا اسمشان را فراموش می کرد یا به اشتباه صدایشان میزد.حالا من بودم و عماد و یک عالمه غذا و میوه های متنوع ،هرچند با فکر به خواهر برادرهایم،به سختی از گلویم پایین می رفت.عماد کلی پول تو جیبی بهم میداد.توی خونه بابا قناعت کردن را یاد گرفته بودم.اهل ولخرجی و بریز بپاش و پوشیدن لباسهای آنچنانی نبودم.

🥏#ادامه_دارد....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وپنج


مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی ..
مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم ..
صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه ..
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟
صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم ..
اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم ..
عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم ..
رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق ..
بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم ..
قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه ..
عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم ..
مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟
عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت ..
منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت ..
به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم ..
رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید ..
گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام ..
میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس

#قسمت پنجاه وشش



"عباس"

حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم ..
تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود ..
نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد ..
سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس ..
با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس ..
در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان ..
خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه ..
با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده ..
صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد ..
با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه ..
از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت ..
مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم ..
فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد ..
وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی..
کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم ..
بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟
خیره شده بودم به بچه که وقتی یک لحظه سینه ی نرگس عقب رفت چطور با دهنش دنبال سینه میگشت .. اون لحظه نه به نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و هفت




نرگس لبخندی زد و گفت ممنونتم ..
مامان راضی نبود و تمام مسیر رو به من غر زد که قرارمون این نبود و بچه رو بگیر بریم خونمون ولی خودم دلم میخواست پسرم برای سه روز شیر مادرش رو بخوره ..
مامان پشت چشمی برای نرگس نازک کرد و گفت کار خودت رو سخت تر میکنی بعد از سه روز دل کندن برات سخت تر میشه ..
نرگس همونطور که به صورت پسرمون نگاه میکرد گفت ایرادی نداره ..
مامان همراه نرگس بالا رفت و من به خونه ی مامان رفتم .. ناهار خوردم و تصمیم داشتم بعد از چرت کوتاهی دوباره برم دنبال مریم و هرطور شده باهم برگردیم خونه .. بهش حق میدادم ولی توقع این برخورد رو نداشتم .. موقع برگشت هم باهمدیگه میرفتیم برای بچه خرید میکردیم ..
کم کم چشمهام گرم شد خیلی خسته بودم تمام دیشب رو نخوابیده بودم .
چشمهام رو که باز کردم همه جا تاریک بود.. ساعت رو نگاه کردم از ده گذشته بود.
مامان رو صدا کردم بابا از آشپزخونه جواب داد و گفت مامانت پیش نرگسه.. براش شام برد .. تو هم بیا شامت رو بخور ..
بلند شدم و گفتم چرا منو بیدار نکردید میخواستم برم دنبال مریم ..
بابا جواب داد بیا شامت رو بخور باهم میریم ..
+نه بابا .. خودم میرم .. دیروز عصبانی بود تا الان خودش پشیمون شده ..
سرپا یکی دو لقمه خوردم و راه افتادم .. دلم میخواست برم پسرم رو ببینم ولی الان که مریم نبود میترسیدم برم و مریم باز بفهمه
نزدیک خونشون به مریم پیام دادم وسایلت رو جمع کن ده دقیقه دیگه میرسم برگردیم خونه
جوابی نداد .. ماشین رو جلوی در پارک کردم و به مریم زنگ زدم .. جواب نداد .. تا حالا اینطور برام ناز نکرده بود ..
پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم .. چند بار تکرار کردم عمو خودش در رو باز کرد و فقط جواب سلامم رو داد . گفتم اومدم دنبال م..
جواب داد نمیاد برگرد پیش زن و بچه ات.. مریم درخواست طلاق داده وکیل گرفته..
فکر نمیکردم مریم این کار رو کنه با ناراحتی گفتم بزارید خودم باهاش حرف بزنم ..
عمو دستش رو گذاشت جلوی در و گفت من موافق طلاقتون نیستم ولی مریم تصمیمش رو گرفته .. تو هم اینجا واینسا .. در و همسایه میبینن زشته ..
بعد از گفتن این حرف در رو بست و رفت.. باور نمیکردم فقط بخاطر چند تا پیام مریم این کار رو کرده باشه
نشستم تو ماشین و برای مریم نوشتم "تمومش کن این بچه بازیها رو ، امکان نداره طلاقت بدم ، مطمئن باش پام رو تو دادگاه و محضر نمیزارم "
داشتم دیوونه میشدم تا همین الانم چطور تونسته بودم دوری مریم رو طاقت بیارم .. دوباره پیاده شدم. سرم رو بلند کردم مریم از کنار پنجره نگاه میکرد.. تا نگاهش کردم خودش رو عقب کشید.. دوباره بهش پیام دادم میدونم تو هم دلت برام تنگ شده لج نکن برگرد...

#ادامه دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌹

#حجاب_عبادت_است_نه_عادت

🌸🍃الله متعال زن را به حجاب سپس به نماز امر فرموده است تا بیان دارد که حجاب عبادت است نه عادت ، که به حجاب همانند نماز امر می نماید:

وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ ۖ وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ
أحزاب:۳۳

و همچون جاهلیّت پیشین در میان مردم ظاهر نشوید و خودنمائی نکنید (حجاب شرعی را رعایت کنید) و نماز را برپا دارید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_1

🥏قسمت اول

سلام به ادمین محترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌹

جرعه ای آرامش، حکایت واقعی دختری است از دیار جنوب ومیان خانواده ای پرازدحام که از سرناچاری وصرفا برای رهایی از خانه پدری ومشکلاتش، تن به ازدواج باعماد می دهد و.....

تازه از دبیرستان برگشته بودم.درحال تعویض لباسهایم بودم که ناخواسته صدای بابا رو شنیدم که مامان رو نهیب میزد؛اجازه نمیدم زری.حرفش رو نزن.چند لحظه بعد،بابا پرخشم و عصبانی از اتاق بیرون زد ومامان بیصدا اشک میریخت.
-چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
-من....من ناخواسته باردار شدم.
شوکه نگاهش میکنم.
-تو که گفتی دیگه بچه نمیاری؟
-پیش اومد؟ میگی چه خاکی توسرم بریزم؟
-اون بچه رو سقط می کنی مامان!به دنیا نمیاد.شنیدی چی گفتم؟
-بابات اجازه نمیده.
-بابا خیلی بیجا میکنه،بیخود میکنه.همین حالاش هم مثل خر گیر کردید تو گل.
ننه: خجالت بکش.دختره ی چش سفید! چرا توکاری که بهت مربوط نیست ،مداخله میکنی؟

-چون جفتشون گند زدن به زندگیمون.کدوم یک از این دروهمسایه واقوام،هشت تا بچه داره؟ دِ آخه دردتون چیه که هربار یه توله پس میندازید؟نمی دونم بابا از کجاپیداش شد که ناغافل سیلی محکمی نثارم کرد وخون از لب و لوچه ام راه گرفت.پرنفرت وانزجار، به مامان وبابا نگاه کردم.دیگر صبرم لبریز شده بود.از صبح تا شب بشور بساب وآشپزی می کردم.نه تفریح میرفتم نه مسافرت.نه مهمان به خونمون می اومد ونه به مهمانی می رفتیم.مامان به سختی از پس مخارج خونه برمی اومد.یک خانواده ده نفره با چندرغاز حقوق بابا که نظامی بود.خونه محقرمون دوتا اتاق خواب وهال کوچکی داشت.

چندماه بعد،وقتی مامان پرذوق گفت: دوقلو بارداره،انگار دنیا برسرم آوار شد.با فکر به اینکه بزودی ده بچه میشویم،چند جعبه قرص روتوی لیوان خالی کردم.می خواستم خودم رااز این زندگی خلاص کنم.وقتی چشم باز کردم، توی بیمارستان بودم ومعده ام را شستشو می دادند.مامان با چشمانی قرمز و متورم کنارتختم نشسته بود.یک شب توی بیمارستان بستری بودم وروز بعدترخیص شدم.مامان به حدی ترسیده بود که با دایی علی تماس گرفته بود.دایی تمام شب روتوی جاده رانندگی کرده بود.مامان مثلا بچه هارو توی حیاط فرستاد تا دایی کمی استراحت کند و بخوابد.اما با صدای جیغ و فریاد دخترها وشکستن شیشه هال،دایی از خواب پرید و او هم مامان رو به باد شماتت گرفت.
-تو و اون شوهر احمقت فقط بلدید بچه پس بندازید. اصلا به آینده این بچه ها فکر می کنید؟چرا سارا دست به خودکشی زده؟
مامان سرش رو پایین انداخته بود وبیصدا اشک میریخت.دایی گفت وسایلت رو جمع کن میریم خونه خودم. یکی دو دست لباس توی ساک انداختم وهمراه دایی به اصفهان رفتم.دایی و زن دایی فقط یک پسر داشتند که دانشجو بود و من یه جورایی توی خونه دایی معذب بودم.روز بعد علیرغم اصرار دایی و زن دایی، به خونه خاله مهری رفتم.
خاله مهری دودختر داشت وشوهرش هم فوت شده بود.نسیم هم سن خودم بود ونسترن دانشجو بود.خونه وسیع و درندشت خاله، قابل قیاس با خونه محقروکوچیک ما نبود.هرکدام از دخترهایش اتاقی مجزا داشتند.

توی اتاق نسیم رفتم.سرویس خوابش به رنگ سفید بود.کلی مانتو وشال رنگاوارنگ وکیف وکفش مارک داشت.نسیم مثل خاله خونگرم ومهربان بود.جای جای خونه خاله، پراز سکوت وآرامشی دلچسب بود.شب، آرام وبی دغدغه، بدون سروصدا ودعواهای خواهروبرادرهایم خوابیدم.ساعت از نه صبح گذشته بود اما نسیم ونسترن همچنان خواب بودند.من و نسیم هرروز پیاده روی میکردیم ویکی دو بار از آثار تاریخی ومناطق گردشگری اصفهان بازدید کردیم.تعطیلات تابستان به سرعت برق وباد گذشت.حالم گرفت از اینکه دوباره به خونه بابا که حکم قفس را برایم داشت،برمیگشتم.

🥏#ادامه_دارد.....


🥣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
زن‌های دهه شصتی…

زنای دهه شصتی، زنای قصه‌های نگفته‌ان.
بزرگ شدن بین صف های طولانی و صدای آژیر قرمز… با دفتر مشق ارزون و مداد قرمز کمرنگ.
اونایی که بچگی‌شون رو با نوار کاست و تلویزیون سیاه‌وسفید گذروندن،
جوانی‌شون رو با ویدئو قاچاق و انتظار برای یک پیامک از نوکیا ۱۱۰۰.
زنای دهه شصتی… بزرگ شدن با بوی نفت بخاری،
با قاشق‌های استیل و سفره‌های ساده‌ای که مادر همیشه براشون عشق می‌پخت.

اونا نسلِ بین‌دو‌راهی بودن… نه اون‌قدر سنتی که پناه ببرن به دیروز، نه اون‌قدر مدرن که راحت باشن توی امروز.
زنای دهه شصتی، رویای دانشگاه داشتن، ولی باید با هزار جور باید و نباید می‌جنگیدن.
لبخند می‌زدن، حتی وقتی دلتنگی زیر پوست‌شون غوغا می‌کرد.
مادر شدن با کمترین توقع، همسر شدن با بیشترین مسئولیت.

اونا یاد گرفتن بجنگن، ولی آروم…
یاد گرفتن بسازن، حتی وقتی دل‌شون پر از ویرونی بود.
زنای دهه شصتی، نه فقط یک نسل، بلکه خاطره‌ی یک دوره‌ن.
دوره‌ای که عشق پنهونی بود، نامه عاشقانه یعنی دستخط…
و امید، فقط یک جمله‌ی کوتاه بود: «همه‌چی درست میشه ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
می گویند اگر با گرگ مواجِه شدی ؛
هرگز با او در نیفت ...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند ؛ تجربه ی بی همتایش در بی رحمی و کشتار است ... !
گرگ ها تشنه ی دریدنِ انسان هایِ ضعیفند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی ،
آنها همین را می خواهند ، ضعف و تسلیمِ تو را ...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی و قدرتت را به رُخِشان بکشی ، تا دست از سرت بردارند ...
باید بهشان نشان دهی که طعمه ی اشتباهی را انتخاب کرده اند ...
باید با اقتدارت ؛ تَسلیمشان کنی !

این حکایتِ خیلی از آدم هاست ...
حیواناتی ناطق و بی انصاف ...
که دندانشان تیز نیست ؛
اما وحشیانه می درَند ...
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز
2025/09/03 03:49:46
Back to Top
HTML Embed Code: