FAGHADKHADA9 Telegram 77897
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتودوم

لب گزیدم و سرم پایین انداختمُ گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم و بهم بریزی هر چی بوده تموم شده بازگو کردنش جز پریشان خاطری چیزی بهمراه نداره،تو هم فکرش نکن بالاخره ما زن ها زبون همدیگه بهتر میدونیم،راستی از کجا خبر دار شدی که اومدن؟علی خم شد و روی گونه امُ بوسید و گفت: این برای اینکه اینقدر خانمی و هوایِ شوهرت داری،حالا جواب خودت،محل کارم بلدبودن همگی قشون کشی کردن سرم آبروم جلوهمکارام رفت آخر مجبور شدم با تهدید دورشون کنم،آتیش خاله از ننه هم بیشتر بود انگار من حلقه دستِ دخترش کرده بودم که یه دفعه جا بزنم،والا باللا خودشون بریدن و دوختن این چه بساطیه خداوکیلی.علی خیلی ناراحت بود و حالا که حرفش پیش آمده بود عین بمب ترکیده بود و هی حرف میزد،آخر سر خمیازه ای کشیدم و با ناز گوشه ی موهام در دست گرفتمُ گفتم علی من خوابم میاد بیا بریم بخوابیم بسه چقدر گله گذاری میکنی مثلا من به جای تو باید اینجور جلیز ولیز کنمااا.علی خندید و لپمُ کشیدُ گفت: شرمنده خانومم من خیلی وراجم پاشو بریم که دلم خوابیدن میخواد و بعد چشمکی حواله ام کرد که لپ هام گل انداختن و علی هی سر به سرم میذاشت.خداروشکر دیگه سر و کله اشون دور و برمون پیدا نشد اما از علی می‌شنیدم که بابا و ننه اش هر روز پیغوم میفرستادن بیا بهمون سر بزن وگرنه شیرم حلالت نمیکنم و علی پشت گوش میانداخت و خیلی دل خوشی ازشون نداشت و سر کتک زدن من هنوز کینه به دل داشت.منم پا به پای علی کار میکردم
و روال قدیمی زندگیمُ انجام می دادم،علی میگفت نمیخواد کار کنی ولی حقوقش زیاد نبود و اگه تنها به همون اکتفا میکردیم می‌بایست کلی از خورد و خوراکمون کم کنیم، باهاش حرف زدم و اجازه گرفتم در کنارش با هم کار کنیم که اجازه داد و منم سخت مشغولِ کار هام بودم تا هر چه زودار از مستاجری راحت بشیم در حال فروختن اش و حلیم بودم
که صدایی آشنایی از پشت سرم امد
- من چی کم داشتم ماه صنم؟دست روی قلبم گذاشتم و با هین بلندی که کشیدم برگشتم و قائدُ دیدم که پشت سرم ایستاده و نم اشک چشمان زیباشُ فراگرفته.مشتری پولش رو حساب کرد و گوشه‌ی گاری گذاشتُ رفت،وقتی حال پریشونش دیدم خیلی دستپاچه و نگرانش شدم ولی هر کار کردم حرفی پیدا نکردم واسه گفتن.قائد که انگار بغضِ سنگینی در گلوش داشت به زور سیب گلوشُ با بغض تکون دادُ گفت
- فکر میکردم بهترین انتخاب برات باشم نه پدر مادری داشتم که اذیتت کنن و دست روت بلند کنند و نه غریبه بودم اگه روزی دلمم ازت سرد میشد و نمیخواستم برای مهری پدری کنم اون وصله ی قوم و خویشی نمیذاشت گره باز بشه، من مطمئنم روزی پشیمون میشی ولی اون روز خیلی دیره ماه صنم خیلی علی اونجوری که نشون میده هم نیست.من که تحت تاثیرِ رفتار و حال و روزش قرار گرفته بودم و هم از اینکه یادآورِ رفتارِ ننه سکینه شده بود خجالت می‌کشیدم با بغض گفتم علی هر جور که بشه و هر کاری که در آینده بکنه من دوستش دارم،قائد من تو رو هم دوست دارم اما نه به شکلِ همسری فقط مثل یه برادر برام عزیزی و نمیزارم این افکار و حسِ زودگذرت باعث بشن از هم دور بشیم دسته ی گاریُ گرفتم و ازش دور شدم یه لحظه که برگشتم دیدم هنوز همونجا ایستاده تصمیم گرفتم کاری کنم و زودتر آستین براش بالا بزنم، حالا که به شهر پناه آورده بود و جز من کسی رو نداشت نمیشد به امان خدا رهاش کرد این حسشم خیلی زود فروکش میکرد و خودش رو پیدا میکرد قائد مثل فرزندم بود درسته مسخره است که سنش به فرزندیِ من نمیخوره اما این یه حسِ ناخودآگاهی بود که همیشه نسبت بهش داشتم و دارم،نفس عمیقی کشیدم و گوشه ی دیگه ای از میدون بساطمُ پهن کردم.پنج ماه از ازدواج من و علی گذشته بود و مثل روز های اول همُ دوست داشتیمُ عاشق هم بودیم،شب علی موقعه خواب بهم گفت آخر هفته میخوادبا هم بریم خونه باباش و حالشون بپرسیم هر چی گفتم من نمیام تو بروقبول نکرد وخواست یا با هم بریم یا خودشم نمیره، چون میفهمیدم چقدر دلتنگشونه قبول کردم آخر هفته با هم به روستاشون بریم تا روزی که میرفتیم هزار بار بیخ گوشِ مهری گفتم حواست باشه ننه، اگه دعوایی چیزی شد میری یه گوشه میشینی مبادا تو دست و پا بیایی هااامهریم با مظلومیت سری تکون میداد
و میگفت
- ننه چشم،چشم تو رو به خدا ول کن همش تکرار میکنی کلافه که میشد پا میشد میرفت با عروسکش بازی میکردبا تکون های گاری مهری روی پام خواب رفت، اما من اونقدر دلشوره داشتم که هر آن امکان داشت بالا بیارم، دلُ روده ام بد بهم میپیچید علی که کنار پیرمرد گاریچی نشسته بود، روشُ به طرفم برگردوند و لب زد - خوبی؟!به صورتِ نگرانش لبخندی پاشیدم و سرم رو به معنای آره تکون دادم، بالاخره رسیدیم علی به پیرمردِ گاریچی گفت چهار روز دیگه همینجا اول صبح منتظرمون باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1



tgoop.com/faghadkhada9/77897
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتودوم

لب گزیدم و سرم پایین انداختمُ گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم و بهم بریزی هر چی بوده تموم شده بازگو کردنش جز پریشان خاطری چیزی بهمراه نداره،تو هم فکرش نکن بالاخره ما زن ها زبون همدیگه بهتر میدونیم،راستی از کجا خبر دار شدی که اومدن؟علی خم شد و روی گونه امُ بوسید و گفت: این برای اینکه اینقدر خانمی و هوایِ شوهرت داری،حالا جواب خودت،محل کارم بلدبودن همگی قشون کشی کردن سرم آبروم جلوهمکارام رفت آخر مجبور شدم با تهدید دورشون کنم،آتیش خاله از ننه هم بیشتر بود انگار من حلقه دستِ دخترش کرده بودم که یه دفعه جا بزنم،والا باللا خودشون بریدن و دوختن این چه بساطیه خداوکیلی.علی خیلی ناراحت بود و حالا که حرفش پیش آمده بود عین بمب ترکیده بود و هی حرف میزد،آخر سر خمیازه ای کشیدم و با ناز گوشه ی موهام در دست گرفتمُ گفتم علی من خوابم میاد بیا بریم بخوابیم بسه چقدر گله گذاری میکنی مثلا من به جای تو باید اینجور جلیز ولیز کنمااا.علی خندید و لپمُ کشیدُ گفت: شرمنده خانومم من خیلی وراجم پاشو بریم که دلم خوابیدن میخواد و بعد چشمکی حواله ام کرد که لپ هام گل انداختن و علی هی سر به سرم میذاشت.خداروشکر دیگه سر و کله اشون دور و برمون پیدا نشد اما از علی می‌شنیدم که بابا و ننه اش هر روز پیغوم میفرستادن بیا بهمون سر بزن وگرنه شیرم حلالت نمیکنم و علی پشت گوش میانداخت و خیلی دل خوشی ازشون نداشت و سر کتک زدن من هنوز کینه به دل داشت.منم پا به پای علی کار میکردم
و روال قدیمی زندگیمُ انجام می دادم،علی میگفت نمیخواد کار کنی ولی حقوقش زیاد نبود و اگه تنها به همون اکتفا میکردیم می‌بایست کلی از خورد و خوراکمون کم کنیم، باهاش حرف زدم و اجازه گرفتم در کنارش با هم کار کنیم که اجازه داد و منم سخت مشغولِ کار هام بودم تا هر چه زودار از مستاجری راحت بشیم در حال فروختن اش و حلیم بودم
که صدایی آشنایی از پشت سرم امد
- من چی کم داشتم ماه صنم؟دست روی قلبم گذاشتم و با هین بلندی که کشیدم برگشتم و قائدُ دیدم که پشت سرم ایستاده و نم اشک چشمان زیباشُ فراگرفته.مشتری پولش رو حساب کرد و گوشه‌ی گاری گذاشتُ رفت،وقتی حال پریشونش دیدم خیلی دستپاچه و نگرانش شدم ولی هر کار کردم حرفی پیدا نکردم واسه گفتن.قائد که انگار بغضِ سنگینی در گلوش داشت به زور سیب گلوشُ با بغض تکون دادُ گفت
- فکر میکردم بهترین انتخاب برات باشم نه پدر مادری داشتم که اذیتت کنن و دست روت بلند کنند و نه غریبه بودم اگه روزی دلمم ازت سرد میشد و نمیخواستم برای مهری پدری کنم اون وصله ی قوم و خویشی نمیذاشت گره باز بشه، من مطمئنم روزی پشیمون میشی ولی اون روز خیلی دیره ماه صنم خیلی علی اونجوری که نشون میده هم نیست.من که تحت تاثیرِ رفتار و حال و روزش قرار گرفته بودم و هم از اینکه یادآورِ رفتارِ ننه سکینه شده بود خجالت می‌کشیدم با بغض گفتم علی هر جور که بشه و هر کاری که در آینده بکنه من دوستش دارم،قائد من تو رو هم دوست دارم اما نه به شکلِ همسری فقط مثل یه برادر برام عزیزی و نمیزارم این افکار و حسِ زودگذرت باعث بشن از هم دور بشیم دسته ی گاریُ گرفتم و ازش دور شدم یه لحظه که برگشتم دیدم هنوز همونجا ایستاده تصمیم گرفتم کاری کنم و زودتر آستین براش بالا بزنم، حالا که به شهر پناه آورده بود و جز من کسی رو نداشت نمیشد به امان خدا رهاش کرد این حسشم خیلی زود فروکش میکرد و خودش رو پیدا میکرد قائد مثل فرزندم بود درسته مسخره است که سنش به فرزندیِ من نمیخوره اما این یه حسِ ناخودآگاهی بود که همیشه نسبت بهش داشتم و دارم،نفس عمیقی کشیدم و گوشه ی دیگه ای از میدون بساطمُ پهن کردم.پنج ماه از ازدواج من و علی گذشته بود و مثل روز های اول همُ دوست داشتیمُ عاشق هم بودیم،شب علی موقعه خواب بهم گفت آخر هفته میخوادبا هم بریم خونه باباش و حالشون بپرسیم هر چی گفتم من نمیام تو بروقبول نکرد وخواست یا با هم بریم یا خودشم نمیره، چون میفهمیدم چقدر دلتنگشونه قبول کردم آخر هفته با هم به روستاشون بریم تا روزی که میرفتیم هزار بار بیخ گوشِ مهری گفتم حواست باشه ننه، اگه دعوایی چیزی شد میری یه گوشه میشینی مبادا تو دست و پا بیایی هااامهریم با مظلومیت سری تکون میداد
و میگفت
- ننه چشم،چشم تو رو به خدا ول کن همش تکرار میکنی کلافه که میشد پا میشد میرفت با عروسکش بازی میکردبا تکون های گاری مهری روی پام خواب رفت، اما من اونقدر دلشوره داشتم که هر آن امکان داشت بالا بیارم، دلُ روده ام بد بهم میپیچید علی که کنار پیرمرد گاریچی نشسته بود، روشُ به طرفم برگردوند و لب زد - خوبی؟!به صورتِ نگرانش لبخندی پاشیدم و سرم رو به معنای آره تکون دادم، بالاخره رسیدیم علی به پیرمردِ گاریچی گفت چهار روز دیگه همینجا اول صبح منتظرمون باشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77897

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020. Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021. Read now In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American