tgoop.com/faghadkhada9/77900
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_13 ᪣ ꧁ه
قسمت سیزدهم
، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن، اصلا...اصلا تو الان مثلا نوعروسی چرا باید بری کارهای خونه عمه را بکنی و بعدم تازه غذات، ته مانده غذاهای خانواده باشه؟! اونم تازه اگر غذایی بمونه...محبوبه که انگار از این حرفا خیلی واهمه داشت دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! آهسته تر، خوب توی این روستا این کارا یه رسم و رسوم هست میدونی الان اگه عمه حرفات را بشنوه به پای من مینویسه و کلی دعوام می کنه، دیگه ما هم تقدیرمون اینجوریاست باید صبر کنیم.از اینهمه سادگی محبوبه دندان هایم را بهم فشار دادم و گفتم: آخه چقدر صبر؟! این صبر تلخ کی تموم میشه و اصلا باید به کجا برسه؟! مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نباید مثل بقیه مردم ایران زندگی کنیم؟! درسته هیچ کجا نرفتیم، نه گردش و نه تفریح و نه مهمانی خارج از روستا، اما تلویزیون را که می بینیم، والا یه چیزایی توی تلویزیون میبینیم که دهنمون وا می مونه و گاهی فکر می کنم نکنه ما توی یک قاره و کره ی دیگه زندگی می کنیم.محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: حالا کمتر حرف بزن، هنوز عمه نفهمیده تو اینجا اومدی باید الان بگم بهش .با حالتی دستپاچه گفتم: اگه میشه نگو....عمه جار میکشه و بابا میاد بلوا به پا میکنه، آبروم را میبره.محبوبه ابروهاش را بالا داد و گفت: اینجوری بدتره، میدونی مامان بیچاره با اون حالش ، دق می کنه خبری از تو نداشته نباشه.سرم را پایین انداختم و گفتم: پس لااقل فقط به مامان بگو و تاکید کن بابا نفهمه من اینجام.محبوبه سری تکان داد و گفت: حالا من سفارش میکنم، دیگه بقیه اش دست من نیست.
محبوبه بیرون رفت و منم آهسته دست بردم و از توی کیفم کتاب فارسی را بیرون کشیدم و می خواستم بعد از دو روز به درس جدید نگاهی بیاندازم.هنوز لای کتابم را باز نکرده بودم که محبوبه بیصدا داخل اومد و همانطور که با احتیاط در را میبست مشتش را که گوشی داخلش نمایان بود نشونم داد و گفت: گوشی را یواشکی برداشتم عمه متوجه نشد، بهشون نگفتم که تو اینجایی، وگرنه عمه را که میشناسی، سه سوته کل روستا را خبر می کنه، امشب را همینجا بمون اما به مامان میگم که خیالش راحت باشه، فردا هم روز خداست، تا ببینیم چی پیش میاد.محبوبه شماره بابا را می گرفت که از جا بلند شدم و گفتم: مگه امشب منصور....محبوبه دستش رابه علامت سکوت بالا برد و همانطور که گوشش به بوق موبایل بود گفت: منصور رفته شهر برای کار، من تنهام...محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت.
بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن رختخواب های خانواده شوهرش هم بود.من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود.صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم،نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه...محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم...محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره!
مامان گفت امروز بری خونه، گفت: که...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77900