tgoop.com/faghadkhada9/77908
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتویکم
عجیب بود که من یه روزه اینجوری بدون خجالت با علی رفتار میکردم و مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده با نازُ غمزه عشوه میاومدم.انگار نوعروسِ تازه به حجله رفته بودم و علی تنها و اولین دامادِ قلب و جسمِ من....حقا که عشق معجزه میکنه.در کنار علی همه چیز خیلی رویایی و خوب بود اصلا غلط میکرد روزی که شروع بشه بدون علی!!!علی با مهری عین دختر نداشتش رفتار میکرد و من هر روز بیشتر از دیروز بخاطرِ انتخاب درستم به خودم میبالیدم. یه هفته گذشته بود که نزدیک ظهر در حیاط با صدای وحشتناکی باز شد از اون جایی که مهری رفته بودپیش اکرم خانوم و علی نبود در حیاط رو من نبسته بودم. شتابان بیرون از خونه رفتم که با دیدن صورت های برافروخته ی آذر،ننه سکینه،و نامزد قبلیِ علی همون دختر خاله اش و خاله اش قالب تهی کردم چنان عصبی بودن که میتونستن در عین واحد تیکه پارم کنند. رنگ صورتم پریده بود اما به سختی آب دهانم قورت دادم و خودم جمع جور کردمُ بیرون رفتم.تا نزدیکشون شدم ننه سکینه عین ببر زخمی به طرفم حمله کرد و یه سیلی سنگینی به سمت چپِ صورتم نواخت که صدای زنگش تا دو ساعت تو گوشم بود،با احساسِ گرمی خون دستی بر لبم کشیدم
و دردمند سکوت کردم، ننه سکینه تفی جلوی پام پرت کردُ غرید
- بشکنه این دست که نمک نداره، توی سلیطه، نمکِ دستمُ خوردیُ نمکدون شکستی، ای بی حیا چطور رحم به ناهید خواهرزاده ام که سه ساله پایِ علی نشسته نکردی حداقل به دخترت رحم میکردی که من نزنم لت و پارش کنم بخاطر انتقامم آذر که داغِ دلش با شنیدنِ حرفِ ننه سکینه تازه شده بود دست به کمر با چشمایی به خون نشسته جلو آمدُ گفت لعنت بهت تو چجور مادری اومدی شدی جاری دخترت!! تو یه عفریته ای تا زنده ام مادری به اسم تو ندارم حالا نوبتِ تاخت زدنِ ننه ی ناهید بود که عصبی جلو آمد و سیلی دیگه ای به سمت راست صورتم زد،انگار خنک نشده بود که دست کرد گیس های بافته شده امُ کشید و من با جیغ به دور خودش میچرخوند و میگفت
- عجوزه پیر یه مرد جوون دیدی هارشدی، تو که عاشق شوهر بودی میگفتی میدادم شوهرم صیغت کنه دیگه چرا دخترم بدبخت کردی هانننن!؟با شنیدن حرفهای کثیفشون حالم بهم خورد و نتونستم بیشتر از این تحملشون کنم سرجام ایستادم و محکم دستشُ گرفتم و پیچوندم تا با عجز موهام رها کرد و عقب رفت و شروع به هوچی گری کردمحکم ایستادم و موهای پریشونمُ به داخل چارقدم هل دادم و گفتم
– همتون از این جا برید بخصوص تو آذر نمیخام ببینمت، ننه سکینه برای مهمونی آمدی قدمت به چشم اگه برایِ دعوا آمدی بفرما بیرون ننه سکینه چشماشُ درشت کرد و گفت: دختر سلیطه تو منو از خونه ی پسرم بیرون میاندازی ؟؟!با آرامش ولی تشر گفتم اینجا خونه ی منه و قبل پسرتم داشتمش هنوز پسرت گلی به سرم نزده پس بفرما بیرون ناهید بغض کرده فریاد زد: خدا لعنتت کنه خدا کنه رو سیاه بشی و روزی تقاصِ دل شکستمُ پس بدی جادوگر بعد از اینکه حرفاش زد ننه اش دستشُ گرفت و همه بیرون رفتن،بعد رفتنشون نشستم و دستامُ جلوی صورتم گرفتمُ شروع به گریه کردم، اکرم خانوم تازه متوجه ی صدا و مشاجره شده بود به داخل حیاط آمد و با نگرانی بغلم گرفت و گفت: چی شده ننه، چرا پریشونی، لبت چی شده هان؟!با هق هق جریان رو براش تعریف کردم و گفتم: اکرم خانوم من تقصیری ندارم چند بار دست رد به سینه ی علی زدم با اینکه عاشقش بودم ولی علی واقعا دخترخالشُ نمیخواست و قبل از من گفته بود دلش رضا به ازدواجِ زوری نیست، پس چرا همه منُ به چشمِ گناهکار میبینن؟اکرم خانم با دلسوزی و مهربونیش اشک هامُ پاک کرد و بوسه ای به روی موهام زدُ گفت: دخترم نگران نباش اونا عصبی بودن آمدن حرفاشون زدنُ رفتن دیگه اینجا پیداشون نمیشه تو بچسپ به زندگیت حالا هم پاشو دستی به سر و صورتت بکش چند دقیقه دیگه شوهرت میاد آب و غذا میخواد عاا باریکلا دخترجان اکرم خانم یا علی گفت و رفت به طرف خونه ی خودش انگار فرشته ای بود در جلد انسان با همین حرف های سادهاش دلمُ آروم کرد و مثل آب روی آتیش شعلههای خشم و کینه ی درونمُ خاموش کرد.لباس عوض کردم و موهام شونه زدم و تا غذایی بار گذاشتم علی و مهری به خونه آمدن مهری از بس خوابش میامد بعد شامش فوری تو اتاق خواب خوابید، منم چای تاز دم کردم ریختمُ برای علی بردم،از سر شب تو هم بود و هی نگاهی به من میکردُ دوباره حرفش میخورد، بعد از اینکه چایشُ خورد با نگرانی و عشق ازم پرسید
- ماه صنم از سر شب هی منتظرم حرف بزنی و جار و جنجال به پا کنی اما سکوت کردی چرا گله و شکایت نمیکنی؟با تعجب گفتم: واا حرفها میزنیااا از کی شکایت کنم خوب؟!در کمال تعجب گفت از دستِ ننه و خاله ام که هر چی خواستن بهت بعد سرش پایین انداخت و شرمگین گفت: و اون صورتِ سرخ ات که هنوز جای انگشت روش باقی مونده
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77908