tgoop.com/faghadkhada9/77901
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_14 ᪣ ꧁ه
قسمت چهاردهم
گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه...محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد.خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟!نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد.بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم.لنگه در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم.تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است.وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند.همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟!بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟!سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون.....
هوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟!سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه...در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم.خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند.به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه...سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم...خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی.آب دهنم را قورت دادم و گفتم نه...نه...همه را خوب خوب خوندم..خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیوفتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم.چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید رو بخونم...
خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم.خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند.از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود،خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد.صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد.خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست.هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد.نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77901